۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

ديو كوچولو...

ديو كوچولوي قصه ي ما...
دنبال يه تيكه جا..
كه تو هواش بازي كنه
قاصدك هوا كنه
رفت و رفت تا شهر دور
خالي از چون و چرا...
اون كوچولو تو فكر باغ
سلامي كرد به يه كلاغ
به اولين مترسك كه رسيد
سلام كلاغ رو رسوند، بغلش كرد و بوسيد
كوچولوي قصه ي ما
چشاش افتاد به شكل ماه
غافل از اينكه آقا گرگ پير
نشسته گولش بزنه، آتيش به جونش بزنه...
گرگه رو كه ديد فرياد كشيد...
سلامي كرد و هورا كشيد
گرگ پير ِ پر رنگ و ريا
باسلام اون، شاد شد و رفت تو رويا
همه نيرنگ هاشو فراموش كرد...
دمشو گذاشت رو كولش و حرف دلش رو گوش كرد...
كوچولوي قصه ي ما رفت و رفت تا شهر دور
شاد شد وقتي رسيد به رود...
شهر دور، دست سلطان بود...
سلام كوچولوي قصه ي ما... سلطان رو هم...
اي بابت بي خيال... آخه كي گفته من بايد بنويسم؟ 
چرا يكي جلوي من رو نميگيره... خوب بابا بگيد چرند مي‌نويسم كه بيخيال شم ديگه...
اينارو وقتي تو سفر به اون گفتم وسط حرفم پريد و بهم گفت: خودتو مسخره نكن... تو اهل اين حرفا نيستي...
اينجا بود كه ماجراي سفر ما به شهر قوزج از هم جدا شد... اون رفت به شهر قوزج منم رفتم يه جا ديگه... كه بعدش ييهو به اون ماجراي درخت زندگي ربط پيدا كرد... بعدم ماجرا ادامه پيدا كرد و تموم شد...
...
خلاصه كه اينكاره نيستي داداش... اصلا هيچي نيستي... هه هه... 
اينارم ديوان به من گفت.
در نتيجه الكي سرتونو درد نميارم... همين. هه هه... هه... اِه...

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

تولد تولد تولدت مبااارك


آن ديويتا جونم خوش اومدي به زمين عزيزكم
امشب سالروز چشم باز كردنت به آسمونيه كه هرچند سياست اما آبي مي بينيمش
دلم مي خواد آسمون دلت هميشه و هميشه آبي باشه و صورتي مهربوني لبخند رو لبات بدرخشه...
از ته ته ته دلم دوست دارم  :*
دوست داشتم امشب كنارت مي بودم و با همديگه مي رقصيديم و چرخ مي زديم و شادي مي كرديم اما متاسفانه من سخت بيمارم و سرما خورده ام ... يه كادوي خوب پيشم داري،‌ از همين جا مي بوسمت كه سرما نخوري :*

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

عشق تند...

باران تند، مرگ قاصدک بود
نه باران گناهکار بود ، نه قاصدک مظلوم
این رسم طبیعت بود...
چشم شهر خیس است امشب
دل من می گرید...



آی دا... 


به ميل خود در رهم سر مي‌سپارم...

من آن رند ِ دنياي كنونم
   كه آزاد از هوا هاي جنونم
اگر بندي ببينم بر سر راه
   به صد حيله ز خود وا مي‌رهانم
اگر فرمان دهند، شاهان عالَم
   به فرماني، ز فرمان جان مي‌ستانم
همه غم هاي عالم را جوابم
   به يك پيمانه، شادي مي‌ستانم
به باجگيران نخواهم داد باجي 
   كه لب هاشان به پايم مي‌كشانم
اگر خواهم به راهي سر سپردن
   به فرمان خود آن ره مي‌سپارم
...
به شادي دل به معشوق مي‌سپارم
   هزاران سجده بر پايش مي‌رسانم
با بوسه، لب را به آتش مي‌كشانم
   جانم را به لبخندش مي‌سپارم
گرم فرمان دهد، آن را به صد شوق
   به گوش جان، سر به فرمان مي‌گذارم
نشنوم پند و نگيرم هيچ تاثير
   اگر گوييد كه دل را وا رهانم
من آن ديوم كه با عشق، رند گشتم
   مگوييدم، مگوييدم، مگوييدم چنانم
ندانيدم، ندانيدم، ندانيدم چه هستم
   كنار باده با ياد او نشستم
چنان غوغا كنم من در ره عشق
   كه خالق را به پرسش مي‌كشانم
قافيه ام را به نامش مي‌گذارم
   خود را به عشق او مي‌سپارم
اگر بر سر كوه ني مي‌نوازم
   يا توان دارم كه بر دشمن بتازم
هرچه دارم از سر عشق اوست!
   او نه خداوند، كه معشوق اوست...
...
عوض شدن قافيه در بيت آخر را دليل همان دادن قافيه به نام اوست. او هم خداوند هم معشوق ( مخلوق ) اوست.
كه خداوند ِ من هم عاشق ِ مخلوقش يا همان معشوق من است.
خداوندا شكرت از اين عشق.
فرامرز آبان 1387

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

به نام خالق ماجرا



>>> بیا باز هم ماجراجویی کنیم <<<
یادت هست پی برگهای سبز پونه ، تمامی دامنه را گشتیم...
یادت هست تا نیمه در مرداب بچه قورباغه ها را جستیم ...
یادت هست برای در آغوش گرفتن بره، مهربانانه با چوپان دوست شدی و بره را به آغوشم سپردی...
>>> بیا باز هم ماجراجویی کنیم <<<
یادت هست زمستان ، تمامی مسیر را تا خانه پیاده می رفتیم ، تا زانو در برف می ماندیم ، می غلتیدیم ، می خندیدیم
و تو می گفتی خنده هایم را دوست می داری...
یادت هست پاییز، برگ درختان را جمع می کردیم و تو به من میوه بلوط می دادی 
هنوز برگهای خشک لای دفتر خاطراتمان هست...
یادت هست در کوههای ماسوله، نزدیک قله به دام کولاک افتادیم، ترسیدیم ، خندیدیم ، مرگ را دیدیم ...
>>> بیا باز هم ماجراجویی کنیم <<<
یادت هست غارهایی در دل کوه کشف می کردیم و کودکانه به نام خود می خواندیمش...
یادت هست در دل کویر به پشت می خوابیدیم و با ناباوری به کهکشان راه شیری خیره می ماندیم
و از هم می پرسیدیم : اینهمه ستاره اونجا چی می گن؟ و از حیرت و شگفت هیچ نمی گفتیم ...
یادت هست نیمه های شب تن به دریا می سپردیم و خوف تاریکی زیر آب را تجربه می کردیم...
>>> بیا باز هم ماجراجویی کنیم <<<
یادت هست در جاده های چالوس با چراغ خاموش می راندیم تا مهتاب نور نقره ای به راهمان بپاشد...
یادت هست به دنبال قاصدک سوار بر موج باد می دویدیم و تا یکی را در مشتمان می گرفتیم 
آرام چیزی برایش می خواندیم و دوباره به باد می سپاردیمش و هرگز به دیگری نگفتیم که به قاصدک چه گفتیم ...
یادت هست بر ساحل، بادبادکمان را به آسمان می بردیم تا آنجا که دیگر تمام می شد نخ نازکش ، دور و دورتر می رفت
بالاتر از همه و من می گفتم : بگذار برود بالاتر بالاتر بالاتر و تو ناگهان رهایش می کردی با زمزمه بدرقه ات 
آنگاه کنار هم می ایستادیم و دستانمان را سایه بان چشمانمان بر پیشانی می گذاشتیم تا آن دورها را نگاه کنیم
به آن نقطه دور و من می پرسیدم : حالا کجاست ؟ تو می گفتی: پیش خدا، آرام نجوا می کردم : پس می بینیمش باز 
و تو به من نگاه می کردی ، آرام و طولانی ...
>>> بیا باز هم ماجراجویی کنیم <<<
یادت هست آن روزها که هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم و پشت به پشت هم بر چمنزار می نشستیم و به دشت خیره می ماندیم
دیگری تکیه گاه آن دیگری بود...
بیا باز هم ماهی شویم در دل دریا 
پرنده بر قلب آسمان 
انسانی بر زمین 
بیا باز هم کشف کنیم طبیعت را 
بازی کنیم کودکانه 
گریه کنیم بی بهانه 
دوست شویم با اولین سلام 
عاشق شویم با اولین نگاه
>>> بیا باز هم ماجراجویی کنیم <<<
کویر باز هم دریا را می خواند...

آی دا...
اين متن رو سال ها پيش نوشتم اما دلم خواست امروز با شما در اين احساس كه اين روزها دارم سهيمش كنم ، در سر هواي  ماجراست ;) براي دوستاني كه تكراري است به بزرگي خودشون ببخشند D: و اين متن رو براي يادآوري خطاب به خودم نوشتم هرچند اون روزگاران شريك جرم هايي هم داشتم :))) ميرديو جونم اين عشق در نگاه اول هيچ ربطي به شهوت نداره ها ;) 

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

بر خاک جدی ایستادم...

بر خاک جدی ایستادم
و خاک بسان یقینی
استوار بود.

به ستاره شک کردم
و ستاره در اشک من درخشید

و آنگاه به خورشید شک کردم
که ستارگان را
همچون کنیزکان سپید رویی
در حرمخانه ی پر جلالش نهان می کرد

دیوار ها زندان را محدود می کنند
دیوار ها زندان را محدودتر نمی کنند


میان دو زندان
در گاه خانه ی تو آستان آزادی ست
لیکن در آستانه
ترا
به قبول یکی از این دو
از خود اختیاری نیست
....
این روزا دلم زیاد برای شاملو تنگ شده
...یه چیزایی مرور کردم ازش .گفتم شمام باهام باشین

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

یکهزار درود بر شما

چندیست که با تمام وجودم کوشش میکنم رای و پندار خود را نه در گستره آغازین و نه بگونه پیامک در قسمت نوشته ها نگذارم میپنداشتم جملگی یاران میدانند چرا ؛ لیکن پیامی از میر دیو گلم دیدم که در آن شادی خود را از جلوه گری بیشتر من گویان گشته بود از اینرو برای آنانیکه میپندارند من کمرنگ تر از سابق گشتم باید بگویم من هر روز به سایت سر میزنم و مطالب را میخوانم و لذت نیز میبرم و نشانه لبخند را نیز میگذارم اما به دلایل زیر کوشش میکنم ننویسم:  

تفاوت سنی من با شما یاران نیکو ؛ گودالی به ژرفای پیری من ایجاد کرده که گویا قادر به درک افکار و تفکرات یکدیگر نمیباشیم

نوشته هایم در یاران نه آنگونه که من میخواهم بلکه درست برعکس پندارم مفهوم میگردد ؛ برای مثال تمجید میکنم عده ای ناراحت میشوند ؛ تقدیر میکنم ؛ به گونه تحقیر به آن مینگرند ؛ به خیال باطل خویش و برای یادگیری ایراد املایی و دستوری میگیرم ؛ تو گویی گناهی نابخشودنی کرده ام و.....

من در جوانی بسیار پند شنو بودم اما آیا اینکه به شنیده ها عمل نیز میکردم باید بگویم خیر ؛ زیرا آنقدر مست از باده غرور بودم که اندرز دیگران را تنها زیبا و ثمر بخش میدیدم اما نه برای خودم برای دیگران ؛ اکنون خودم شدم همان گوینده که شنونده فقط میشنود و این برایم گیرا نیست

....و در پایان رک و بی پرده میگویم محفل دیولاخیان پیشتر بر پایه همه یاران استوار بود یارانی همچون مردیوجان ؛ روحویو ؛ میردیو ؛ دیوان ؛ دیوار ؛ دیوونه ؛ دیوسا و.... و حال و هوای گیرایی داشت اما اکنون تنها به همت میردیو و فرامرز و دیوار به زور بر روی پا ایستاده و حال و هوایی تیره و غمناک همچون پاییز و به سردی و بیروحی زمستان به خود گرفته و این را نیز بگویم ..... نمیتوانم ؛ کار دارم وصل نمیشوم ؛ درگیرم و .... بهانه ای بیش نیست ؛ انگیزه گم شده , اما من هنوز هستم و مانند دیگران در سایتهای دیگر بسیار فعال تر از اینجا عمل میکنم

جملگی یاران محفل شادان



ما را که به جز توبه شکستن هنری نیست

ما را که به جز توبه شکستن هنری نیست

با زاهد بی مایه نشستن ثمری نیست 

برخیز جز این چاره نداری که در این حال

جز جام می و مطرب و ساقی خبری نیست ...

ما خانه بدوشیم ، ما باده فروشیم

جز باده ننوشیم ننوشیم ننوشیم

ما حلقه به دوش حلقه به دوش حلقه به دوشیم

در کلبه ما ، سفره ارباب و فقیرانه جدا نیست 

در حلقه ما ، جنگ و نزائی به سر شاه و گدا نیست 

ما مطرب عشقیم ...

در کعبه ما جنگ رسیدن به خدا نیست ...

ای زاهد دیوانه ، وا کن در میخانه

مِی زن دو سه پیمانه که ما خورده می و رفته ز هوشیم

باده بده ، باده بده ، باده بده ، باده بنوشیم ...
شعر ترانه از هماي ( گروه مستان)
...
مرسي از روحويوهوديووي عزيز كه كار هاي هماي رو بهم داد... امشب واقعا با اين كار زندگي كردم. توصيه ميكنم كاراي هماي رو گير بياريد و گوش بديد.
...
بارها من گفته بـودم ترک جام و می کنم گفته بودم تـرک می، اما نگفتم کـی کنم

توبه هایـم را شکستم

مست مستم، مست مستم، مست مستم، مست مست
...

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

لاف ِ عشق و گله از يار بسي لاف ِدروغ...

عجب چشماي ِ گيرايي داشت ...سحر ِ غريبي تو اون يه جفت تيله سياه  موج ميزد
 
نه تو پياده روي ِ بي صاحاب ِ انقلاب قدم نميزد  داشت رو يه تيكه ابر ِ
 آسمون راه ميرفت
 
از روبرو نزديك و نزديكترمي شد وگردنم يه درجه يه درجه به سمتش كجتر
 به اراده  من نبود اين كله بي صاحاب ... حواسم بود كه نمه نمه داره گردنم كج تر
 
ميشه اما  يهو  تولوپي رفتم تو بغل ِ يه كوه ِ گوشت

-خانوم معذرت ميخوام ببخشيد
-جولو چشتو نيگاه كن مردك!!! 

تا به خودم اومدم  غيبش زد
كجا رفت ؟؟ سر آسيمه دويدم سر ِ خيابون 
 تا كورترين نقطه خيابونو ديد زدم برگشتم تو پياده رو

تا چشم كار ميكرد عابرِ دو پا ميديدم اما از اون خبري نبود!
مانتوي ِ سبز رنگ پوشيده بود و روسري ِ سياه داشت

يه پنجاه متري  تو پياده رو رفتم و از كنار ِ يه بوتيك رد شدم
خود به خود ترمزم ميخ گرفتو  دو قدمي برگشتم عقب...
آره خودش بود ... مانتوي سبز و روسري  ِ مشكي  به زحمت ميديدمش
  چه نيم رخ تراشيده اي!!!
 
داشت با بوتيكيه خوش و بش ميكرد 
رو پاهام بند نميشدم
 سر ِ زانوهام سست شده بود

يه چند لحظه اي ميخ ِ تماشاش بودم  اما گويا خيال ِبيرون اومدن نداشت
تو نخش بودم ... از كيفش يه كتاب يا يه چيزي شبيه
 به اون در آورد و گذاشت رو ميز بوتيك

با نوك انگشت ِ سبابه ش  روي  ورقاي ِ كتاب ميذاشت 
كتاب نبود... آره آلبوم بود... مرتب انگشت ِ دستش جابجا ميشد
 رو اون آلبوم و يه نيم مثقالي خنده رو لبش ولو ميشد

مرد بوتيكي هم يه نيش افعي باز كرده بود و با دستش از لاي ِ آلبوم يه سري عكس برميداشت 
تقريبا مطمئن شده بودم كه دوست پسرشه  اما نميتونستم دل بكنم 
 چه لاسي ميزد باهاش مرتيكه !!!
 
آلبومو جمع كرد و گذاشت تو كيفش 
 مرتيكه بوتيك داريه باي بايِ ِ تهوع آور كرد و سبز پوش  زد بيرون
 فوري سرمو  از جولوي  ورودي ِ بوتيك  دزديدم
 پشت ِسرش راه افتادم

 نميدونستم  بايد چي كار كنم؟؟؟ تند و تند قدم بر ميداشت 
 انگاري گرفته بود يكي پي ِشه
داشتم خسته ميشدم از اين موش و گربه بازي
 بالاخره دل زدم به دريا و قدمامو تند تر كردم  تا ديگه تقريبا پهلوش داشتم راه ميرفتم
 سرمو يه كم به راست كج كردم

-خانوم ببخشيد ميشه يه لحظه.......!!!!!!!!!

نيم رخش تمام رخ شد و صاف زل زد تو چشام...

-چيه جونم؟؟ چي ميخواي؟؟

يه پارچه پتياره بود  تو شوك اون صورت ِ كريه بودم كه نفهميدم كي كيفم از دستم افتاد

-آقا ...آقا ... كيفتونو بگيرين... مثكه اصلا حواستون نيستا...!!!

نيمه جون و بي رمق سرمو به سمتِ صاحب ِ صدا گردوندم
 روسري سياه و مانتوي ِ سبز... چشماي اثيري... 
لالموني گرفته بودم

دست ِظريفش هنوز كيف به دست روبروم بود

محو تماشاي ِچشماش بودمو دستمو واسه گرفتن كيف جولو بردم

مث ِ برق كيفو هل داد تو دستم و يه نگاه ِ وحشتناك به منو زن ِفاحشه كرد

چين رو پيشونيِ بلندش افتاد و يه سري به تاسف تكون دادو به سرعت  دور شد...
 
محو ِ تماشاي راه رفتنش بودم كه با  يه صداي ِ نخراشيده  نكره به خودم اومدم

-خوششششتيپ بيا  تلمو بگير  ببببببببم بزنگ ... برو تو نننننخ ِ هيكل كه ديگه گيرت نميادا!!!
هيكل ...كدوم هيكل؟؟؟

هشت رقم شماره رديف شده بود پشت ِيه ورق عكس
 
ورقو  برگردوندم.... يه فيگور لخت از فاحشه بود...چه اندام ِ كريه و لشي داشت!!!
 تا خونه تلو تلو خوردم... بي حال  دمرو افتادم رو تخت... 
چشمم افتاد به عكسِ فاحشه كه تو دستم چين و چروك شده بود... 
 خيره به بدن ِ برهنه ش نگاه ميكردم... تحريكم ميكرد...

اون شب   هفت مرتبه با خودم ور رفتمو  مث ِ يه خوك  كپيدم... 



                                          ....عشقبازان ِچنين مستحق هجرانند.









۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

سفرنامه ي ديوان.... خاطره ي راه شهر قوزج.


خاطره ي راه شهر قوزج...
صبح بود... اون از خواب بيدار شد... البته چندان مهم نبود كه صبح باشه يا نه... فقط چشماش رو باز كرد... ديگه نميتونست بخوابه... خسته شده بود... بايد يكم استراحت ميكرد. 
از جايي كه خوابيده بود بلند شد... يه چاله جلوي لونش بود كه معمولا توش آب جمع ميشد.. يه باريكه از رودي كه از اون نزديكيا ميگذشت جدا كرده بود كه مجبور نشه هميشه براي برداشتن آب اون 30 قدرم رو طي كنه... رفت توي چاله ي پر از آب خودش رو نگاه كرد... چيزي عوض نشده بود.. ولي بازم مثل خيلي وقت ها، از خودش خوشش اومد.. خوب چيز ديگه اي دوروبر اون نبود كه شبيه به اون باشه.. اون هم براي همين از اون خوشش ميومد... فقط چون شبيه به اون رو اون دورو بر ها نديده بود.
يكم آب برداشت و خورد... تو فكر اين بود كه بره و يه چيزي براي خوردن پيدا كنه كه پاش به سنگ ورودي ي لونش گير كرد و با سر رفت تو ديوار كناري. همين كه به ديواررخورد سرش گيج رفت و تا دست انداخت كه چايي رو بگيره كه زمين نخوره فهميد كه اشتباهي شاخه ي درخت بزرگ كنار لونش رو گرفته... اون درخت هم كه سمج تر از اين حرفا بود كه بيخيال شاخش بشه همراه با اون كج شد و رو زمين افتاد... البته قبل از اينكه درخت به زمين بيوفته رو يه چيز ديگه افتاد كه قبلا اسمش رو گذاشته بوديم لونه ي اون...
خوب ديگه مطمئن بود كه توي لونش نميتونه غذا بخوره... براي اين كار مجبور بود بره تو زمين... چون لونش تقريبا با زمين يكي شده بود. 
يكم سرش رو خاروند و بعد از كمي لب و لوچه اينور و اونور كردن شونه بالا انداخت و رفت به باقي كاراش برسه... هنوز بايد چيزي براي خوردن پيدا ميكرد... يه چيزي شبيه به كلبه كنار لونه ي مرحومش درست كرده بود كه توش خوردني هاش رو نگه ميداشت... همين كه رفت توي كلبه يادش افتاد آخرين باري كه اينوري راهش افتاده بود زماني بود كه ساخش رو نيمه كاره ول كرده بود... توش فقظ كلي تار عنكبوت و برگ خشك و گردوخاك پيدا ميشد... چيزي براي خوردن نداشت... از كلبه بيرون اومد و در رو پشتش بست... همين كه در رو بست احساس كرد صداهاي عجيبي از پشت سرش مياد... خيلي براش مهم نبود... مسلاما صدا ها صداي خوردني نبودن... چند قدم كه از كلبه دور شد.. صدا ها بيشتر شد.. همين كه برگشت ديد كلبه هم به چيزي شبيه به لونش بعد از برخورد درخت تبديل شده... اونم ريختبود رو زمين و كلي خاك دوروبرش رفته بود هوا... 
با خودش فكر كرد كه حد اقل الان ميتونه با چوب هاي اون كلبه آتيش درست كنه تا شايد يه پرنده اي چيزي دلش براش بسوزه بياد بشينه تو آتيشش تا كباب شه و اون بتونه بخوردش...
گرد و خاك ها كه به زمين نشست يه چيز عجيب در فضاي پشت كلبه ي فروريخته ديد كه از موقعي كه اون چوب هارو روي هم سوار كرده بود كه مثلا بشه كلبه ديگه اون فضا رو نديده بود... شبيه به يه جاده بود... اونورش به يه جايي شبيه به محلي ميرسيد كه توش كلي جونور زندگي ميكردن... خوب مسلاما اونجا ميشد چيزي براي خوردن پيدا كرد... حال شكار كردن نداشت... ميتونست بره و از اونا چيزي كه ميخواد رو بگيره...
وارد جاده كه شد هنوز چشماش باز نشده بود و داشت خميازه ميكشيد... و اولين چيزي كه پرسيد اين بود كه:
-ببينم... تو چيزي براي خوردن داري؟
+ با مني؟
- ام... نه با اون خرجينيم كه انداختن رو دوشت...
+ آها پس با مني...
تا اومد حرف بزنه خميازه اي دهنش رو دو برابر اون چيزي كه از قد وهيكلش ميشد حدس زد باز كرد. با همون حالت گفت:
- تو هم گرستنه؟
+ چطور؟ چيزي براي خوردن داري؟
- آره داشتم تو لونم... ولي الان دسترسي بهش سخته...
+ چرا؟
- خوب فعلا كه راهمون يكيه.. تو هم داري به اون سوراخي كه ته اين جادس ميري؟
+ منظورت شهر قوزجه؟
- ها... ها.. هه. اه... چه اسم باحالي داره... آره فكر كنم...
- حالا كه تو هم راهت همينه بيا با هم بريم و برات بگم كه چرا دست رسي به خوردني هاي توي لونم سخته...
و اينجوري بود كه داستان صبح اون روز رو برام تعريف كرد...
+ داريم ميرسيم...
- چه خوب.... آآآآآآ. داره خستگيم در ميره... كم كم وقتشه كه بخوابم.
+ ها؟!!!! خستگيت در ميره!!! بخوابي؟؟؟
- حال ندارم توضيح بدم.
+ آها... خوب تا قبل ازينكه خوابت ببره اسمت چيه كه بتونم با صدا كردن اسمت بيدارت كنم.
- اون.
+ نه تو!!!
- خره... اون.
+ اِااا... خو اون كه اسمش شهر قوزج بود...
- خداي من... بازم يه ديو خنگ به پست ما خورد... اسمم اون است... بچه ي اون يكي. اسم مادرم هم همون بود...
+هاه؟؟؟!؟!؟!؟!!!
+ آها...
اينجوري شد كه من و اون باهم آشنا شديم و رفتيم به سمت شهر قوزج.
ادامه دارد...
.
نپرسيد اين سفرنامه از كجا به دستم رسيد... خودتون ميدونيد... راستي ديوان بهم گفت فكر نكيند سفر نامه ي قبلي رو بهتون نميگه... گذاشته به موقش براتو بفرسته...
...
اين پست اشتباهي اول تو به همين سادگي منتشر شد... بعد درستش كردم و اينجا پستش كردم... هه هه... ;)

حافظ

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی 


چند روز پیش ، روز بزرگ داشت حافظ بود.
یادش بزرگ و گرامی.
پاینده باد دیولاخ ، مقامی که به دنیا و آخرت نمی‌دهم

دیوار دورتون بگرده
دیوار چار دیواری

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

استعفا


سلام 
خوب چه جوري بگم،‌ اما مي گم هرچند شايد دلم نخواد ولي از خبرگزاري پروازي استعفا مي دم،‌ نه اينكه خبري نباشه كه هست
و شايدم اين يك استعفاي رسمي نباشه! شايد مرخصي استعلاجيه! نمي دونم! هرچي دلتون مي خواد اسم بذاريد روش... اما بايد فكر كنم به چيزايي كه براتون مي گم تا بلكه بشه به نتيجه اي رسيد...
فقط مي دونم كه يه مدت بي خبري مي خوام،‌ بي خبري از خودم! از اطرافيانم به اندازه كافي بي خبر هستم! و حتي وقتي چيزي از خودشون بهم مي گن هم اونقدر صادقانه نيست كه بشه روش حساب كرد،‌ پس من هم نمي تونم خبرنگار صادقي باشم و رو صحت خبرم پافشار! آدم ها ( و حتي ديوها ) لحظه به لحظه در حال تغييرن اما اين تغيير سمت و سويي نداره بيشتر از آشفتگي روحيشون نشئت مي گيره! من مي تونم درك كنم كه يه نقاش بعد از مدتي گرافيك كار كنه (‌اين تغيير باز هم در يك راهه) اما نمي تونم درك كنم چطور يه نقاش تبديل به مكانيك مي شه در حالي كه همين ديروز به چنان انرژي از نقاشي دفاع مي كرد كه باورم شده بود اون تا آخر عمرش نقاش باقي مي مونه! و شايد اين بخاطر اينه كه من خيلي ساده ام و زود باور اما وقتي نشه ديگه به كسي اطمينان كرد ديگه چطوري و با چه اطميناني بگم فلان كسك از فلان چيز بدش مياد!؟ و اين خبر رو بدم! خبرنگار متزلزل كه به خبراش بايد مدام شك كنه كه به درد نمي خوره! چون ممكنه فردا طرفش يهو از چيزي كه ديروز خيلي خوشش ميومد الان خوشش نياد يا بر عكس! اين وسط من مي شم دروغگو يا اون!؟ شايدم هيچ كدوم ...
با عدم شناخت انسان از خودش و باورهاش و دوست داشته هاش نمي شه كاري كرد! اين سردگمي جمعي! كه گاهي به بي هويتي و افسردگي و آشفتگي ختم مي شه معزل جهانيه كه همه باهاش دست به گريبونن!
الان وضعيت روحيم دلش مي خواد من و گم كنه... كساني كه من رو مي شناسن با اين روحيه ام آشنان و كساني كه نيستن، ‌آشنا مي شن... يه مدت سكوت،‌ تنهايي‌، آره مي خوام تنها باشم و هيچكس هم ازم خبري نداشته باشه! بعضي ها هم مي دونن چه جوري پيدام كنن! خودم هم بعد از يه مدت سر و كلم پيدا مي شه و ديگه نه از اين سوال ها مي كنه نه به فكر وضعيت بشره و نه به فكر راست يا دروغ بودن خبرهاست!
هستم فقط يكم دور...

روح بي قرار ديولاخ آي دا 
به خدا مي سپارمتون،‌ ياحق 
پي نوشت: مي دونم كه فقط اينها رو به عنوان درددل مي شنوين و دركم مي كنيد ... شايد يكم تند نوشتم اما هنوز ديولاخ جاييه كه مي تونم توش حرف بزنم بدون اينكه قضاوت بشم و حرفا ربط چنداني به سكنه ديولاخ نداره...


۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

در پي خانه تكاني ي ديولاخ...

دي‌واااا بر سكنه ي دوست‌داشتني ي ديولاخ
در پي پست آخر كه در تاريخ:
Monday، October 6، 2008
در ديولاخ منتشر شد عده اي از ديوهاي عزيز كه نامشان در زير آمده وجودشان در ديولاخ را اعلام كردند و عده اي ما را بي‌خبر گذاشتند.
با توجه به نزديك شدن به پايان اين دوره از باقي ديوها تقاضا مي‌شود كه حضورشان را اعلام كنند.
ديو هايي كه حضورشان را اعلام كردند به اين شرح است:
1- آن ديويتا
2- ديو يسنا
3- ميرديو
4- ديوار
5- فرامرز
6- ديوك
7- مرديوجان
8- روحويوهوديوو
9- ديوونه
10- ديويد
11- خان ديوه
12- ديوسا *
* در پي نامه اي كه مستقيما به ديو عزيز ديوسا زدم به من خبر داد كه با مشكلي جدي مواجه شده و نيامدنش دليل دارد... دليلش هم مشكل با  ميزبان گوگل است... اميد وارم كه اين مشكل به زودي برطرف شود. 
...
كساني كه انصرافشان را اعلام كردند به شرح زير است:
1- ديوبنگ
2- ديوا
...
و از ديو هاي زير هيچ خبري به ما نرسيده...
1- divmar
2- ديوسان
...
و در آخر به ياد ديو هاي سفر كرده:
ديولوك هلمز
ديوان-(مرحوم ديوژن)
ديويست
...
پاينده باد ديولاخ.

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

توجه.... توجه.

درود به همه ي ديولاخيان عزيز تر از جان...
من فرامرز ديو از طرف ديوانبيگي اين پيام را براي شما دارم...
...
با درود به تمامي سكنه ي عزيز ديولاخ... آرزو داريم كه هميشه در صلح و شادي باشيد...
خبر خوش:
ديوانبيگي بعد از روزها تفكر و گوشه نشيني بالاخره به جواب رسيد... اما نتيجه ي تفكراتش را تا زماني كه باور كند كه هركه اسمش هست خودش هم هست نمي‌گويد...
ديوانبيگي آرزو دارد تا اسم هايي كه در ديوار ورودي ديولاخ ثبت شده است واقعي باشد و تنها يك نام نباشد تا بتواند براي تمام افراد شادي به ارمغان آورد...
در پي اين خبر از تمامي سكنه تقاضا مي‌كنيم كه در اين متن يا به هر عنوان كه ممكن است وجودشان را اعلام كننند... يك هفته فرصت داريم تا از سلامت اين عزيزان مطلع شويم و زان پس نبودن آن افراد را بر حساب رفتنشان از ديولاخ مي‌گذاريم و ناميشان را از ديوار ورودي ي ديولاخ حذف مي‌كنيم. ( اين حذف كردن به معني خروج هميشگي نيست... كسي كه حذف مي‌شود مي‌تواند باز برگردد اما تا زماني كه خبري ازشان نباشد از ديولاخ حذف مي‌شوند.) باشد كه با اين كار همه ي سكنه در ساختن ديولاخ كمك كنند... 
ما در راه ساختن ديولاخي بهتر به همراهي تك تك سكنه نياز داريم...
ما را از وجود خودتان مطلع سازيد..:
خلاصه اي از متن بالا:
همه ي سكنه ي ديولاخ كه هنوز در ديولاخ حضور دارند يك هفته وقت دارند تا حضورشان را نشان دهند...
بعد از يك هفته از همين روز كساني كه حضورشان را نشان نداده اند از اسمشان از ديوار ديولاخ حذف مي‌شود...
حذف شدن اسم به معناي اخراج نيست... تنها براي بيدار كردن است پس كساني كه اسمشان حذف مي‌شود مي‌توانند دباره باز گردند.
با سپاس فراوان
زنده باد ديولاخ.

ای کاش ......


ای کاش ......




ای کاش ...... من پرنده ای بودم و در آسمان آبی پرواز میکردم .

ای کاش ...... من میتوانستم به بیمارانی که در بیمارستان ها هستند کمک کنم .

ای کاش ...... من میتوانستم به مردمی که پول ندارند که زندگی کنند کمک میکردم .

ای کاش ...... هیچ جایی کسی غم نداشته باشد و مشکلی نداشته باشد .

ای کاش ...... همه مردم در شهرها نظم داشته باشند و شهر خودشان را آلوده نکنند .

ای کاش ...... در هیچ جایی کسی با کسی قهر نباشد .

ای کاش ...... من بتوانم در مدرسه شاگرد اول بشوم و دوست دارم نمره خوبی بگیرم که بتوانم در راهنمایی یک مدرسه خوب ثبت نام کنم یا بهتر است تیزهوشان قبول شود تا بتوانم 100% در دانش گاه قبول شوم

ای کاش ...... می شد همیشه مادر و پدر من زنده باشند اما من میدانم که نمیشود یک نفر همیشه زنده باشد

من دوست دارم وآرزو می کنم که همه مردم همیشه سالم باشند

ای کاش ......




1385/07/16




۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

قوانين زندگي ديوي من:

قانون اصلي: يا عاشق نشو يا اگه شدي ديگه نميتوني باقي قوانين رو رعايت كني...
قانون اول: وقتي كسي حرفت رو نمي‌فهمه الكي سعي نكن بهش بفهموني.
قانون دوم: از تكرار بيهوده بپرهيز كن... وقتشو نداري...
قانون سوم: تنها چيزي كه مهمه كل زندگيه پس اجازه نده چيز هاي جزئي، مهم بشن.
ادامه دارد...

سرود رنگها

مدتهاي مديدي بود كه رنگهاي مختلف مرد نقاش با هم اختلاف داشتن و به توافق و تفاهم نمي‌رسيدن. هر كدوم از رنگها خودشو برگرفته از طبيعت و مخلوق پاك هستي مي‌دونست، از اين رو كه سالها بود اين رنگها در سبد رنگ نقاش با هم زندگي مي‌كردن اما بدون تفاهم و دوستي. رنگ سبز مي‌گفت:«بهترين رنگ طبيعت سبزه. مي‌تونين اينو از هركي كه دوست دارين بپرسين.» قرمز مي‌گفت:«اما منم كه رنگ وجودي طبيعت هستم. همه به من افتخار مي‌كنن.» نارنجي ادعا مي‌كرد:«من رنگ دلنشيني هستم. اگه از من در يك تابلوي نقاشي استفاده نشه كسي به اون تابلو بها نميده.» بنفش مي‌گفت:«اما ملايم‌ترين رنگ كيه؟ اون منم. وقتي به من نگاه مي‌كنيد ايا احساس خوبي نداريد؟» آبي مي‌گفت:«من بهترين رنگ هستم. به دريا و آسمون نگاه كنيد تا ببينيد چقدر در شما تاثير مي‌ذارم.» زرد مي‌گفت:«پس من چي؟ مي‌دونستين تاثير گذارترين رنگ در روح و روان يك موجود زنده من هستم؟» قهوه‌اي مي‌گفت:«من رنگ پركاربرد و متيني هستم. هيچ نقاشي نيست كه از من در اثر بديعش استفاده نكنه.» خلاصه وضع به همين منوال ادامه داشت. يه روز كه از بحث خسته شده بودن تصميم گرفتن در تابلوي نقاشي كاملاً از طبيعت تقليد كنن و يك منظره ساختن. آدمها كه عادت داشتن روي هر چيزي اسم بذارن به اين مدل نقاشي گفتن:«رئاليسم.» اما بعد از يك مدت خسته شدن و تصميم گرفتن دست به دست هم بدن و آزادانه روي بوم بازي كنن. آدمها كه عادت داشتن روي هر چيزي اسم بذارن به اين مدل نقاشي گفتن: «اكسپرسيونيسم.» وقتي از اين كار هم خسته شدن تصميم گرفتن تصاوير غير واقعي بسازن و از هيچ قيد و بندي تبعيت نكنن. آدمها كه عادت داشتن روي هر چيزي اسم بذارن به اين مدل نقاشي گفتن: «سوررئاليسم.» يه روز هم كه حسابي با هم دعوا داشتن و هر رنگ به هر اندازه‌اي كه دلش مي‌خواست روي بوم مي‌پاشيد يه نقاشي در هم و برهم درست شد؛ آدمها كه عادت داشتن روي هر چيزي اسم بذارن به اين مدل نقاشي گفتن: «كوبيسم.» و اين ماجراها تا سالها بين رنگها در جريان بود...
***
يه روز رنگ سياه با رنگ سفيد تنها شد. رنگهاي ديگه هنوز با هم گرفتاري داشتن. سياه گفت:«مي‌دوني چيه؟ رنگهاي ديگه يه مايه‌اي از من دارن، اونا ناخالص هستن و مخلوطي از همديگه و از من كه سياه هستم. تنها تو هستي كه خالصي. من از همه رنگهاي ديگه اشباعم و بي‌وجود... وقتي توي يك بوم كاملاً مشكي يه لكه سفيد مي‌كشي، همه متوجه اون لكه سفيد مي‌شن. و تو هيچ وقت در دعواي اونا شركت نمي‌كني و هيچ وقت از تعالي خودت و موقعيت ذاتي خودت حرف نمي‌زني. تو هيچ‌وقت نشده كه بگي واقعاً سفيد هستي و نقاش براي ملايم كردن بقيه رنگها از تو استفاده مي‌كنه. من هميشه دو حس نسبت به تو داشتم. دو حس متضاد. عشق و حسادت.» سفيد لبخندي زد و گفت:«من به تو و بقيه رنگها عشق مي‌ورزم و سكوت منو ارضا مي‌كنه. نمي دونم شايد... شايد دليل سفيد بودنم اينه كه عاشق هستم... و اين معجزه‌ايه كه بتونم هميشه به ياد شما و سرزنده از عشق باشم... من هيچ رنگي‌ام... رنگي نيستم... من فقط سفيدم چون... به واقع عاشق هستم.»
***
آدمها كه عادت داشتن روي هر چيزي اسم بذارن به يك بوم سفيد گفتن:«فقط يه بوم سفيد، و ديگه هيچي»

نوشته :Clay Man

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

سلام...

فرامرزم...
ديو؟ هستم.
زندگيم؟ هنر
سنم؟ امروز به دنيا نيومدم ولي فرزند زمانم هستم تاريخ شروع؟ شناسنامه 2 شهريور 1364 و تاريخ واقعي بعد از هر اشتباه و شكست...
كارم؟ هنر
دوستام؟ نازك تر از برگ گل
علاقه هام؟ هنر- اسطوره - بازي(‌شطرنج) 
بهترين تجربه؟ بهترينش رو نميدونم ولي عجيب ترينش عشق بود كه توش خودم هم فراموش كردم. ( عشق به يك انسان) وگرنه من عاشق خانواده و هنر و دوربينم و كامپيوتر، همچنين خدا و طبيعتم.
بهترين دوستم؟ دوربينم و كامپيوترم... تازگي ها با پيپم هم رابطه ي خوبي دارم.
چرا از اسم خودم استفاده كردم؟ مانعي نديدم...من يك ديوم و فرامرز اسم مستعارم... اسم واقعيم فرامرز.
حرفام در اين سايت؟ خواهيد شنيد...
سلام.