۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

به نام خالق ماجرا



>>> بیا باز هم ماجراجویی کنیم <<<
یادت هست پی برگهای سبز پونه ، تمامی دامنه را گشتیم...
یادت هست تا نیمه در مرداب بچه قورباغه ها را جستیم ...
یادت هست برای در آغوش گرفتن بره، مهربانانه با چوپان دوست شدی و بره را به آغوشم سپردی...
>>> بیا باز هم ماجراجویی کنیم <<<
یادت هست زمستان ، تمامی مسیر را تا خانه پیاده می رفتیم ، تا زانو در برف می ماندیم ، می غلتیدیم ، می خندیدیم
و تو می گفتی خنده هایم را دوست می داری...
یادت هست پاییز، برگ درختان را جمع می کردیم و تو به من میوه بلوط می دادی 
هنوز برگهای خشک لای دفتر خاطراتمان هست...
یادت هست در کوههای ماسوله، نزدیک قله به دام کولاک افتادیم، ترسیدیم ، خندیدیم ، مرگ را دیدیم ...
>>> بیا باز هم ماجراجویی کنیم <<<
یادت هست غارهایی در دل کوه کشف می کردیم و کودکانه به نام خود می خواندیمش...
یادت هست در دل کویر به پشت می خوابیدیم و با ناباوری به کهکشان راه شیری خیره می ماندیم
و از هم می پرسیدیم : اینهمه ستاره اونجا چی می گن؟ و از حیرت و شگفت هیچ نمی گفتیم ...
یادت هست نیمه های شب تن به دریا می سپردیم و خوف تاریکی زیر آب را تجربه می کردیم...
>>> بیا باز هم ماجراجویی کنیم <<<
یادت هست در جاده های چالوس با چراغ خاموش می راندیم تا مهتاب نور نقره ای به راهمان بپاشد...
یادت هست به دنبال قاصدک سوار بر موج باد می دویدیم و تا یکی را در مشتمان می گرفتیم 
آرام چیزی برایش می خواندیم و دوباره به باد می سپاردیمش و هرگز به دیگری نگفتیم که به قاصدک چه گفتیم ...
یادت هست بر ساحل، بادبادکمان را به آسمان می بردیم تا آنجا که دیگر تمام می شد نخ نازکش ، دور و دورتر می رفت
بالاتر از همه و من می گفتم : بگذار برود بالاتر بالاتر بالاتر و تو ناگهان رهایش می کردی با زمزمه بدرقه ات 
آنگاه کنار هم می ایستادیم و دستانمان را سایه بان چشمانمان بر پیشانی می گذاشتیم تا آن دورها را نگاه کنیم
به آن نقطه دور و من می پرسیدم : حالا کجاست ؟ تو می گفتی: پیش خدا، آرام نجوا می کردم : پس می بینیمش باز 
و تو به من نگاه می کردی ، آرام و طولانی ...
>>> بیا باز هم ماجراجویی کنیم <<<
یادت هست آن روزها که هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم و پشت به پشت هم بر چمنزار می نشستیم و به دشت خیره می ماندیم
دیگری تکیه گاه آن دیگری بود...
بیا باز هم ماهی شویم در دل دریا 
پرنده بر قلب آسمان 
انسانی بر زمین 
بیا باز هم کشف کنیم طبیعت را 
بازی کنیم کودکانه 
گریه کنیم بی بهانه 
دوست شویم با اولین سلام 
عاشق شویم با اولین نگاه
>>> بیا باز هم ماجراجویی کنیم <<<
کویر باز هم دریا را می خواند...

آی دا...
اين متن رو سال ها پيش نوشتم اما دلم خواست امروز با شما در اين احساس كه اين روزها دارم سهيمش كنم ، در سر هواي  ماجراست ;) براي دوستاني كه تكراري است به بزرگي خودشون ببخشند D: و اين متن رو براي يادآوري خطاب به خودم نوشتم هرچند اون روزگاران شريك جرم هايي هم داشتم :))) ميرديو جونم اين عشق در نگاه اول هيچ ربطي به شهوت نداره ها ;) 

۱۴ نظر:

دیوان گفت...

باز هم با خواندنش مثل گذشته لذت بردم... مرسي.
در سر هواي ماجراست...

ميرديو گفت...

چه قدر دلم براي ِ خنده هاي ِ بي دريغ ِ يه نفر تنگ شده!!!!!!!

مردیوجان گفت...

عاشقتم :)

Ida گفت...

الان كه دارم اينجا مي نويسم كرج داره از صبح مي باره... مي باره و مي باره و من دلتنگم... دلتنگ شما،‌ مرجان دلم حال و هواي روزاي باروني سوت كور و بي مشتريه آتريا رو كرده...دلم براي تو تنگه...
ميرديو دلم براي كَل كلا و جر و بحث هاي بازيگونمون تنگه...
فرامرز دلم براي حس عاشقانت
ديوار دلم براي قلم جادوييت و ديد منظبتت
ديوونه دلم براي سكوتت
ديوك دلم براي گير دادنات
ديو -يسنا براي يكرنگي و پندهات
تنگه
دلم براي عشق تنگه!
:)

دیوان گفت...

دلت براي عشق تنگه؟ حق داري. دادن عشق به كسي قدرتي به اندازه ي توان خدا مي‌خواهد... خدا اين قدرت را به هر كسي نداده: تو داري، پس خدايي لازم داري كه به تو اين حس را بدهد. ولي اگر ميخواهي عشق را باز ببيني! آغوش باز كن. عاشقي عاشقانه در انتظار توست.
شاد باش كه دنيا به شادي تو شاده :)

مردیوجان گفت...

این هوا
این بوها
این رنگا
این ماه
این حال و هوا
این خاطره ها
انقدر الان عشقولانه ام
که نمیتونم کلمشو پیدا کنم
...
خدایا هیوقت دلخوشیهای کوچیکمونو از تو دلمون در نیار... بذار باهاشون دلگرم باشیم

مردیوجان گفت...

بذار واضح تر بگم
نمیخواد با چیزای گنده ی بی سر و ته سرمونو گرم کنی!
همین دلخوشای کوچیک واسه من یکی بسته به خدا...

مردیوجان گفت...

یه عمر خودم چاکرتم ;)

Ida گفت...

آآآممميييننن... :)

ديوك گفت...

ببین چطوری واسه آدم حرف دار میاران ... منو گیر دادن محاله ممکنه:) اینجوری ادمو بدنام میکنن دیگه :)
کلی فکر کردم چی بنویسم نشد گفتم این شعرو بذارم شاید دوست داشته باشین دوستان :

دل من حالش خوشه اصلا بلد نيست بگيره

ولي خيلي تنگ ميشه گاهي ميترسم بميره

اما بازم به خودش مياد و سوسو ميزنه

باز حياط خلوت سينمو جارو ميزنه

ميگم بهش تا کي مي خواي عاشق بشي و بشکني

به روي خودش نمياره مي پرسه با منــــــــــــي

با کيم با توي عاشق پيشه سر به هوا

با توي ديونه ي دربه در بي سروپا

با تو که هر چي دارم ميکشم از دست تو

با تو که هر جا ميرم مسير دربست تو

کي مي خواي دست از سر آبروي من برداري

کي مي خواي عقلي که دزديدي سر جاش بذاري

کي مي خواي بزرگ بشي سنگين بشيني سر جا

سر به راه بشي و دنيا رو نذاري زير پا.....

دیوان گفت...

ديوك جون...
اگه با دلت درگيري لاف خوشي نزن... وقتي خوش ميشي كه سرسپرده ي دلت باشي نه سرباز دلت... ( چاكريم هوارتا... يوقت ناراحت نشي ها ;) در جواب شعري كه نوشتي نوشتم. ورنه من كوچكتراز اينام كه بخوام راهنمايي كنم)
به دلت نرس كه بهت برسه... بهش برس كه شادش كني... خود بخود خودت شاد ميشي.

دیوان گفت...

اوخ ميبخشيد... گويا زيادي نطق كردم... ;) امروز 2تا جلسه داشتم كه ميخواستم 2تا كار رو بگيرم... براش حدودا 5 ساعت وقت گذاشته بودم... جفتش با 2 تا تماس 10 دقيقه اي رديف شد و جفت كار رو گرفتم... وقتم آزاد شد كلي... نشستم اينجا نطق كردم.. :))
شاد باشيد. ;)

ديو - يسنا گفت...

منم دیو - یسنا

درود بر نوگل خندان

آنچه گفتی گذشت زمان بود که بسان برق میگذرد و دریغا که رعدی ندارد و خاموش بیصدا از کنارت میگذرد و دور میشود

اکنون که میتوانی دوباره زنده کن که فردا دیرست فردا قبرستان ماجراجویی جوانیست و حسرت نتوانستنها...

Ida گفت...

ديو - يسناي عزيزم
گاهي حس مي كنم عمر زمين بر من رفته است!... دلم مي خواهد دلم مي خواهد كه اكنون رادر آغوش بكشم... شايد فردايي براي گفتن دوستت دارم ها نباشد...
ممنونم كه يادآورم شديد فردا جز خيالي باطل هيچ نيست و اكنون به داشته هايم دل خوش باشم و هرآنچه اگر و شايد را بريزم دور... :*