۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

لاف ِ عشق و گله از يار بسي لاف ِدروغ...

عجب چشماي ِ گيرايي داشت ...سحر ِ غريبي تو اون يه جفت تيله سياه  موج ميزد
 
نه تو پياده روي ِ بي صاحاب ِ انقلاب قدم نميزد  داشت رو يه تيكه ابر ِ
 آسمون راه ميرفت
 
از روبرو نزديك و نزديكترمي شد وگردنم يه درجه يه درجه به سمتش كجتر
 به اراده  من نبود اين كله بي صاحاب ... حواسم بود كه نمه نمه داره گردنم كج تر
 
ميشه اما  يهو  تولوپي رفتم تو بغل ِ يه كوه ِ گوشت

-خانوم معذرت ميخوام ببخشيد
-جولو چشتو نيگاه كن مردك!!! 

تا به خودم اومدم  غيبش زد
كجا رفت ؟؟ سر آسيمه دويدم سر ِ خيابون 
 تا كورترين نقطه خيابونو ديد زدم برگشتم تو پياده رو

تا چشم كار ميكرد عابرِ دو پا ميديدم اما از اون خبري نبود!
مانتوي ِ سبز رنگ پوشيده بود و روسري ِ سياه داشت

يه پنجاه متري  تو پياده رو رفتم و از كنار ِ يه بوتيك رد شدم
خود به خود ترمزم ميخ گرفتو  دو قدمي برگشتم عقب...
آره خودش بود ... مانتوي سبز و روسري  ِ مشكي  به زحمت ميديدمش
  چه نيم رخ تراشيده اي!!!
 
داشت با بوتيكيه خوش و بش ميكرد 
رو پاهام بند نميشدم
 سر ِ زانوهام سست شده بود

يه چند لحظه اي ميخ ِ تماشاش بودم  اما گويا خيال ِبيرون اومدن نداشت
تو نخش بودم ... از كيفش يه كتاب يا يه چيزي شبيه
 به اون در آورد و گذاشت رو ميز بوتيك

با نوك انگشت ِ سبابه ش  روي  ورقاي ِ كتاب ميذاشت 
كتاب نبود... آره آلبوم بود... مرتب انگشت ِ دستش جابجا ميشد
 رو اون آلبوم و يه نيم مثقالي خنده رو لبش ولو ميشد

مرد بوتيكي هم يه نيش افعي باز كرده بود و با دستش از لاي ِ آلبوم يه سري عكس برميداشت 
تقريبا مطمئن شده بودم كه دوست پسرشه  اما نميتونستم دل بكنم 
 چه لاسي ميزد باهاش مرتيكه !!!
 
آلبومو جمع كرد و گذاشت تو كيفش 
 مرتيكه بوتيك داريه باي بايِ ِ تهوع آور كرد و سبز پوش  زد بيرون
 فوري سرمو  از جولوي  ورودي ِ بوتيك  دزديدم
 پشت ِسرش راه افتادم

 نميدونستم  بايد چي كار كنم؟؟؟ تند و تند قدم بر ميداشت 
 انگاري گرفته بود يكي پي ِشه
داشتم خسته ميشدم از اين موش و گربه بازي
 بالاخره دل زدم به دريا و قدمامو تند تر كردم  تا ديگه تقريبا پهلوش داشتم راه ميرفتم
 سرمو يه كم به راست كج كردم

-خانوم ببخشيد ميشه يه لحظه.......!!!!!!!!!

نيم رخش تمام رخ شد و صاف زل زد تو چشام...

-چيه جونم؟؟ چي ميخواي؟؟

يه پارچه پتياره بود  تو شوك اون صورت ِ كريه بودم كه نفهميدم كي كيفم از دستم افتاد

-آقا ...آقا ... كيفتونو بگيرين... مثكه اصلا حواستون نيستا...!!!

نيمه جون و بي رمق سرمو به سمتِ صاحب ِ صدا گردوندم
 روسري سياه و مانتوي ِ سبز... چشماي اثيري... 
لالموني گرفته بودم

دست ِظريفش هنوز كيف به دست روبروم بود

محو تماشاي ِچشماش بودمو دستمو واسه گرفتن كيف جولو بردم

مث ِ برق كيفو هل داد تو دستم و يه نگاه ِ وحشتناك به منو زن ِفاحشه كرد

چين رو پيشونيِ بلندش افتاد و يه سري به تاسف تكون دادو به سرعت  دور شد...
 
محو ِ تماشاي راه رفتنش بودم كه با  يه صداي ِ نخراشيده  نكره به خودم اومدم

-خوششششتيپ بيا  تلمو بگير  ببببببببم بزنگ ... برو تو نننننخ ِ هيكل كه ديگه گيرت نميادا!!!
هيكل ...كدوم هيكل؟؟؟

هشت رقم شماره رديف شده بود پشت ِيه ورق عكس
 
ورقو  برگردوندم.... يه فيگور لخت از فاحشه بود...چه اندام ِ كريه و لشي داشت!!!
 تا خونه تلو تلو خوردم... بي حال  دمرو افتادم رو تخت... 
چشمم افتاد به عكسِ فاحشه كه تو دستم چين و چروك شده بود... 
 خيره به بدن ِ برهنه ش نگاه ميكردم... تحريكم ميكرد...

اون شب   هفت مرتبه با خودم ور رفتمو  مث ِ يه خوك  كپيدم... 



                                          ....عشقبازان ِچنين مستحق هجرانند.









۲۲ نظر:

دیوان گفت...

wow... sigh
پسر باورت نميشه ديروز بعد از ظهر با حال مذخرفي كه داشتم ( سرماخوردگي) چشام از اشك پر و فين فينم به را بود... به زور مثل اين بچه پر رو هانشسته بودم پشت كامپيوتر و داشتم كارم رو انجام ميدادم... استاد شجريان داشت ميخوند كه يجا گفت: "لاف ِ عشق و گله از يار بسي لاف ِدروغ..." همينجا بود كه موزيك رو يكم كشيدم عقب و به فرحان گفتم داري چي ميگه...! 4-3 بار اين آهنگ رو گوش دادم... ولي اون موقع حتي فكرشم نميكردم كه يكي از دوروبريام همچين متني با اين عنوان بنويسه... امشب كه عنوان رو ديدم كلي شكه شده بودم... سريع پيپم رو چاقيدم و همون آهنگ رو گذاشتم پخش بشه... قبل ازين كه بيام اينجا تو بلاگ آيدا داشتم زندگي ميكردم. گفتم اين آخرين متنيه كه ميخونم و ميرم ميخوابم. تا الانشم نوشته هاي آيدا بيدارم نگه داشته بود. حالم اونقدر بد هست كه نتونم بشينم پاي سيستم...
متن تو رو شروع كردم به خوندن...
واي پسر... چيكار كردي!!! متنت عالي بود. ميدوني من خودم عشق در نگاه اول رو تجربه كردم و زندگيم بهش گره خورده... قشنگ ترين حسيه كه تجربه كردم و اونقدر برام فشنگه و لحظه لحظم رو پر كرده كه ديگه نميخوام جاي ديگه تجربش كنم...
ولي توي داستان تو... فقط نفهميدم اون اشتباهي دنبال روسري سبز و مانتوي مشكي ديگه اي رفت يا فكر كرد كه همونه؟ البته اينم بگم كه اين ايهام خيلي به لذت من از متن كمك كرد... جدا گل كاشتي... و زماني لذت من بيشتر شد كه دوباره همون آهنگ رو گوش دادم و ديدم كه بين دو مصرع چقدر زيبا متني رو جا دادي... خلاقيتت عالي بود. جدا امشب درگير كاتاستاسيس شدم... اول متن هاي آيدا... بعدم اين متن از تو... عجب شبي شد.
...
يبار ديگه با هم شعر حافظ رو بخونيم:
.
در نظر بازی ما بی خبران حيرانند / من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
عاقلان نقطهء پرگار وجودند ولی / عشق داند که در اين دايره سرگردانند
جلوه گاه رخ او ديدهء من تنها نيست / ماه و خورشيد همين آيينه می گردانند
عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا / ما همه بنده و اين قوم خداوندانند
مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم / آه اگر خرقهء پشمين یه گرو نستانند
وصل خورشيد به شب پره اعمی نرسد / که در آن آينه صاحب نظران حيرانند
لاف عشق و گله از يار زهی لاف دروغ / عشق بازان چنين مستحق هجرانند
مگرم چشم سياه تو بياموزد کار / ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر بنزهتگه ارواح برند بوی تو باد / عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد / ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از انديشهء ما مغبچگان / بعد از اين خرقهء صوفی به گرو نستانند
...
به ياد شب شعر هامون... اميدوارم كه بازم شب شعرامون پابرجا بمونه. ديوار هم كه ديگه داره درگيريش تموم ميشه... اميدوارم به زودي " من، تو، خانديوه، ديوار، و گل سرسبد مجلسمون روحويوهوديوو،" همچنين ديوونه كه از دور مجلس رو همراهي ميكنه و با آرزويي از صميم قلب: همراهي تمام ديو هاي عزيز.

دیوان گفت...

ام... بازم كلي غلط املايي...
مزخرف رو خودم ميگم... باقي رو به بزرگيتون ببخشيد.

دیوار گفت...

دی‌وا میردیو...
متن جالبی بود منتها واقعیتش اینه که دقیقا نگرفتم چه بلایی سر آن حوری وش سبز پوش اومد.

(مث ِ برق كيفو هل داد تو دستم و يه نگاه ِ وحشتناك به منو زن ِفاحشه كرد)

راستش اگه یکی از فیلم های دیوید لینچ بود شاید می‌تونستم باهاش کنار بیام... چه میدونم مثلا شاید تقابلی بین زن فاحشه و اون کوه گوشت اول داستان برقرار کرد، چون غیر از این، نقش ِ ‌ اون کوه گوشت گم میشه...

یا شاید هم با یکم تخیل و حالات اسکیزوفرنیک بشه شخصیت ها رو کنار هم چید(اسپایدر ِ‌ کاننبرگ رو دیدی؟)

از طرفی متنت کمک چندانی نمی‌کنه. مثلا نوع گویش بازهم شک براندازه
"آقا ...آقا ... كيفتونو بگيرين... مثكه اصلا حواستون نيستا...!!!"

خیلی خنگم ها ...

ولی اگه حال داشتی موضعتو نسبت به شخصیت ها برام روشن کن تا تازه برسیم به لاف ِ عشق و گله از يار و لاف ِدروغ

در ضمن ناراحت هم نمیشم اگه بگی "بودوکی‌وارده" ... اونجوری هم می‌شه بریم سراغ اصل مطلب. D:

ديو - يسنا گفت...

امیری جونم ؛ اگه یه دختری رو دیدی مثل پری ؛ خوش گو و خوش برخورد و .... خلاصه اش همونچیزی که فکر میکنی میخواهی... ویه دل نه صد دل ؛ بهش دلباختی و یه چند صباحی هم باهاش گشتی و هیچ اشکالی ازش پیدا نکردی و بیشتر فهمیدی که دقیفا همونیه که میخواهی....

.... و اگه یهویی بفهمی اون یه تن فروشه !!!!؟ چی میشه ؟

عشق در نگاه اول و دوم و ... چه بلایی سرش میاد؟
دلباخته گی و خاطرخواهی کجا میره؟
اصلا عشقی میمونه یا اینکه جای عشق رو غم میگیره و میتپی تو رختخواب و به حال خودت زار میزنی؟
عشق کجا میره؟
آیا عشق مخصوص به اصطلاح خوبان و پاکانه؟
راستی عشق چیه؟

راستی اینو امروز خوندم :
هر چيزى كه بى نهايت زيبا باشد، عجيب به نظر مى رسد. "فرانسيس بيكن"

ميرديو گفت...

سلام به ديوار ِ عزيزم
بي مقدمه ميرم سراغ اصل ِمطلب...
ايده بنيادين ِشكل گرفتن ِ قصه به لجن كشيدن ِ مضحك ترين متد مولد ِعشق ِ... آره خودشه.. عشق در اولين نگااااه اوووووووق ...

اول اينكه توليد ِ فضاهاي سياه ديگه براي من تقريبا تبديل به يه تكنيك شده خيلي دوست دارم كه بدون هيچ ملاحظه اي بهم بگين كه بهره گيري از اين متد از طرف ِ من درست انجام ميشه يا نه؟

دوم اينكه به دليلِ ِتعلق ِخاطر ِشديد و شايد افراطي ِمن به حافظ و تصور ِاينكه حافظ خيلي از گره هاي ِ كور ِ آدمهاي سرگردان حتي تو دوران معاصر رو هم باز كرده مجاب ميشم كه سوژه هام رو از اون بگيرم ...

سيم اينكه عميقا معتقدم كه حافظ خيلي جاها با لفاظي نسبت به خيلي ناگفته هاي ِ جامعه فاسد ِ خودش به نوعي محافظه كاري ِ دوران خودش رو دور زده و اون نگفته ها رو با عبور از اين خط ِ موسوم به خط قرمز بيان كرده...

چهارم اينكه من عاشششششششششق و ديووووووووونه داستان كوتاهم ... و نميدوني چه نيروي خارق العاده اي داره داستان ِكوتاه!!! ... شيفته شوك ِداستان ِكوتاهم... رواني ِپايان هاي تكون دهنده داستان ِكوتاهم كه تو هيچ سبك ِ هنري اينقدر موجز و بديع نميتونه بيان بشه(با صرف ِنظر از فيلم ِكوتاه) و همچنين با گذر از اين كه من كوچولوي ِ اين عرصه هستم اما خيلي دارم ميخونم تا چنتم پر بشه...غلامحسين ساعدي اولين داستانپرداز ِ كوتاه وطني كه فضاسازي ها و شخصيت پردازيهاش رسوات ميكنه...( لال بازي ها)
خسته شدي؟؟؟ خسته نباشي...
حالا ميرم سرِ وقت ِ داستان
تكنيك ِ روايي ِ اول شخص به نظرم خيلي فاشيستي و محدود كننده است اما دارم يه كارايي ميكنم كه از شر ِ خودم راحت بشم... ميخوام از متد داناي كل بهره ببرم(شيشكي).جون من خودم همزمان هم راوي و تصوير گر ِ قصه ام و هم پرسونا ي اول ِاون يه مقداري رو شخصيت پردازي ضعيف عمل ميكنم و به نوعي خود محور ميشم چون كاراكتر ِ اول خودمم...
پس نقدت رو تا يه جاهايي راجع به رها شدگي ِ اون پرسونا (كوه ِگوشت ) قبول دارم...
شايد بهتر بود براي اينكه شوك داستان كوتاهم جلوه بيشتري ميداشت بايد يه كاري باهاش ميكردم ...اما اون برخورد ِ نخست با زن چاق يه نوع موقعيت ِ قصه بود كه سبب ِ اصلي گم كردن ِ معشوق شد... من تو قصه 4 تا كاراكتر دارم
1-راوي
2-زن ِعابر ِ چاق ِبي ادب
3-فاحشه
4-معشوق
5-مرد ِبوتيك دار
هيچ جاي ِ قصه بهت گاف ندادم كه بعد از اولين خيرگي (چشماي ِگيرايي داشت..)يه بار ِديگه هم من موفق به ديدن ِصورت اون شدم ... تمام ِميزانسن ِ بيرون ِ بوتيك طوري طراحي شده كه حتي خودم كه اهل ِسوتي گرفتنم در حد المپيك نتونستم گافي پيدا كنم... من فقط نيم رخ ِ دختره رو از بيرون ِ بوتيك ميديدم... (براي كاراي خودم وحشي ترين منتقدم وهيچ وقت به خودم رحم نميكنم)
من يه فضاي پر اشتباه طراحي كردم كه توش يه عنصرِِ ِمحوري موج ميزنه... عشق در نگاه ِاول يه چرند ِ محضه.
ببين خيرگي ِ اول قصه به نظرت زيبا نيست...؟ اما شوك نهايي ِ داستان برات تداعي نميكنه كه خيرگي نخست سبب ِ با واسطه ِي ِگمگشتگي شد؟ خيرگي باعث شد كه برخورد ايجاد شه و نهايتا برخورد سبب ِ گم كردن ِ عشق و از اون بدتر عوضي گرفتن ِعشق با فاحشه شد.
ديالوگ ِزيرين مال ِهمون معشوق ِاول ِقصه است كه مغلوبه شدن ِ مضحك ِ عشق در نگاه ِاول رو تو فرق ِ سر ِ راوي ميكوبه كه البته عنصر ِتصادف اونو اونجا گذاشته ... شايد منظورت اينه كه اين عنصر ِتصادف يه نمه گل درشت بود؟؟؟... دختر ِ اثيري يهو تو تقابل ِ راوي با فاحشه از آسمون ميافته پايين ؟؟؟
عشق در اولين نگاه لاف ِ مفت ِ تظاهر به عشق ِ ... نگاه ِ فاسد ِ معطوف به شهوت ِ
البته تحت ِتاثير داستايوفسكي اينو ميگم امابرداشتم كاملا مستقلِِ ِ ...

"آقا ...آقا ... كيفتونو بگيرين... مثكه اصلا حواستون نيستا...!!!


نگاه ِهولناك هم مال ِ صاحب اون دو تا چشم ِ گيراست كه از نگاه راوي اينجوري روايت ميشه...
(مث ِ برق كيفو هل داد تو دستم و يه نگاه ِ وحشتناك به منو زن ِفاحشه كرد)

در مورد ِ رنگها هم نميخوام الكي از مباحث ِدهن پر كن ِروانشناسي ِ رنگ و نظريه رنگ ِگوستاو يونگ و ...تگهگه كنم اما رنگ ِ سبز رو وامدار ِ صداقت و راستي ميدونم... سبز در فرهنگ سنتي ِ ايراني عربي نماد صداقتِ و من از اين وامگرفتن ِ ممزوج با فرهنگ ِاعراب اصلا احساس ِ بدي ندارم.(ما كه خوشمون اومد مخاطب هم بايد خوشش بياد)
تركيب ِ سبز و سياه هم براي ِ تداعي ِ روند ِقصه همچين بي مايه هم نيست ... شايدم هست .
در هر حال محور ِ قصه به مسلخ بردن عشق در نگاه اول ِ كه اميدوارم تونسته باشم ذهن ممخاطبو درگير كرده باشم كه چرا راوي ماتحتش پاره شد؟؟
اين كه تقصيري نداشت.. فقط اشتباه گرفته بود... اما اشتباه گرفتن عشق با فحشا؟؟ نميتونه يه اشتباه ِساده باشه... منطق ِقصه من به لجن كشيدن يهمون خيرگي ِبه ظاهر عاشقانه اول ِقصه است... و بالاخره اينكه خود ارضايي ِ تهوع آور ِ پاياني كه خودم خيلي نارسيسيستي دوسش دارم استحقاق ِعشقبازان ِاين چنينيه.

مشتاق ِ شنيدن و خوندن نظراتت در مورد قصه هستم ... بي رحم باش كه البته هستي.
در ضمن هر وقت كسي كاري كرد و اونو نشون ِ بقيه داد ( مثل ِ نوشتن توي ِوبلاگ) و در برابر نقد ِ ديگران، بودو كي وارده گفت بايد قهوه ايش كرد.

ميرديو گفت...

سلام فرامرز جان
خيلي خوشحالم كه يه تلاقي ِ حسي باهم داشتيم و در واقع هر دو درگير ِ حافظ بوديم و خوشحالترم كه از قصه خوشت اومده و دوست دارم كه با هر جايي از داستان ارتباط برقرار نكردي نقدتو بهم بگي و البته من هر كاري كه ميخواستم بكنم بايد تو روايت داستانم ميكردم و توضيح ِ اضافي ميتونه يه جورايي ماله كشيدن رو نقطه ضعف هاي قصه ام باشه... اما همه جوره آماده بحث و فحص هستم... در ضمن ممنون از گذاشتن ِ شعر ِ كامل ِ حافظ...

فكر كنم با توضيحاتي كه واسه ديوار دادم ابهام ِتو هم رفع شده باشه
البته به احساست راجع به عشق در نگاه اول صميمانه احترام ميذارم اما خوب ما باهم در مورد داوري نسبت به اين موضوع همداستان نيستيم ... من عشق در نگاه ِاول رو گره كور ِ عشق و اساسا دور شدن از حس ِ ناب و باكره عشق ميدونم ...

ممنونم ازت به خاطر ِاينكه تو يكي موثر ترين از انگيزه هام هستي تو نمايش دادن نوشته هام و بهتريني تو جذب ِ اونها بي اغراق.


نفست گرم و دلت پر عشق

ميرديو گفت...

سلام بر ديو- يسناي دوست داشتني

هر چيزى كه بى نهايت زيبا باشد، عجيب به نظر مى رسد

عجب جمله نابي رو نقل كردي!!!! زيبايي محض و چيرگي آني اين زيبايي بر انساني كه بنده محسوسات ِ جز اعجاب يه چيز ِ ديگه هم داره...
دور شدن از جوهره خودِ زيبايي...چون اين چيرگي اونقدر درگيرت ميكنه كه ديگه رنگها هم ميتونن برات معرف ِ عشق باشن
ببين تواون پلان ِ خارجي ِبوتيك من ميديدم كه حركات ِ سبكسر ِ اون دختر از جنس ِ اون چشماي اثيري نيست اما خودفريبي ِ ناشي از چيرگي ِ چشماي ِزيبا يي كه ديده بودم با آرامش خاطر به من ميگفت خودشه ... رنگهاي سبز و سياه معرف ِ اون عشق ِاثيري شده بودن ... چون من مغلوب ِكامل ِ يه جفت چشمِ زيبا شدم... شايد خيلي مجذوب كننده باشه كه در نگاه اول عاشق بشيم اما اين گمراهي محض ِ ...

خيلي ممنونم از حساسيتت
و اينكه چند وقتي بود يه كمكي كم رنگي ميديدم ازت تو كامنت هات اما با اين كامنتت خيلي شادم كردي چون گرفتم كه هنوز ديو- يسناي با انگيزه
پر حرارتي... نفست گرم.

دیوان گفت...

نويسنده ي عزيز: امير جان:
. يه چند كلامي باهم گپ مي‌زنيم. جدالي نيست كه صحبتيست براي فهم بهتر من.
ميرم سر اصل مطلب:
نقدي بر نقد نويسنده:
. در مورد داستان كوتاه: با پايان تكاندهنده در داستان كوتاه چندان موافق نيستم. ميدوني داستان كوتاه حرفش دگر است... نه جمعي از گره هاي داستاني و اوج وفرود هاي رمان هاي بلند و نه حتي اوج واكنش هاي تكان دهنده در بخش سوم داستان‌هاي كلاسيك (catarsisis). داستان كوناه فارغ از اين تعاريف، مستقيم به سوژه ي اصلي اشاره مي كند و تمام مي‌كند... شايد اين اشاره در ذهن مخاطب تبديل به يك داستان بلند آني شود... كه اين ديگر بسته به قدرت تخيل مخاطب و نويسنده دارد.
. در مورد سبك روايت شما در داستان: با توجه به اين نكته كه من واقعا از صميم قلب از اين داستان لذت بردم، اما نوع روايت شما كمي به صحنه پردازي و تعريفي از يك فيلم شبيه است تا داستان كوتاه. معرفي كوه گوشت فقط براي اينكه نظر كاراكتر اصلي را براي لحظه اي پرت كند از نظر من نوعي سهل انگاري‌ست. و بخصوص با نوع گويش خصمانه ي شما با اين چنين شخصيت و رها كردن آن در فضاي باز ذهن بيننده چندان كار دلپسندي نيست. داستان كوتاه معرفي كوتاه و كش و قوص اضافه ندادن نيست كه بتوان با معرفي يك شخصيت و رها كردنش به مقصود رسيد.
و فرود ناگهاني آن چشم قشنگ. در نويسندگي فضا باز است و هر لحظه كه بخواهي حتي خدا هم مي‌تواني وارد ماجرا كني يا حتي گوزن پرنده اي كه با شمشير طلاييش بر سر كوه بكوبد و رديا دو نيم شود... آوردن اين سوژه "ييهو" در وسط كلام و رسيدن به مقصود، چه بگويم كه حرفه اي نيست. ((( از حق نگذريم من خوشم اومد... فقط دارم مطالعاتم رو رو ميكنم همين ))) اين امكان در نقاشي يا حتي موسيقي كم اتفاق مي‌افتد اما در نوشتن آزادي و استفاده ي نا معقول از امكانات كوته نظرانه است. " در ديزي بازه..."
. و اما در مورد عشق اول. در شعري كه موضوع همنين نوشته بود خوانديم:"لاف ِ عشق و گله از يار بسي لاف ِدروغ..." عاشق نبودي كه بداني گله از عشق براي عاشق يعني جه. آري عقل اين مساله را رد مي‌كند و عشق را نهايت خواسته هايمان در معشوق مي‌بينيم اما "عاقلان نقطه ي پرگار وجودند ولي --- عشق داند که در اين دايره سرگردانند" قصه ي عشق از عقل جداست " ز عقل انديشه ها زايد که مردم را بفرسايد---گرت آسودگي بايد برو عاشق شو اي عاقل " نميگم عشق آسودگيه نه لحظه لحظش تجربه ي جديده... ولي به شرط اينكه عشق بازي تفريح نشه. اگر زبان چينين ها را نمي‌فهمي دليل بر آن نيست كه آنها چيزي نگويند و معني اي در آواهاي آنها وجود نداشته باشد. اگر عشق در نگاه اول را تجربه نكردي و به باور نرسيدي نيمتوني بگي چرنده. (( البته از نوشتت دريافتم كه رد نكردي ولي خوشت نميايد و بسيار برايت منزجر كننده است،)) اما با تعاريفي كه من ديدم و چيزي كه من تجربه كردم عشق در نگاه اول چنان دلرباست كه انزجار از آن را براي من غير ممكن مي‌كند))) عشق در نگاه اول تو را به جايي مي‌رساند كه ديگر بدي در معشوق نخواهي ديد، حتي اگر قبل از آن تعريفي از بدي داشتي كه در معشوقت وجود داشته باشد؛ آن بدي هم در او زيباست. اين است احساس عاشقي نه تنها دوست داشتن كسي كه آن دوست داشتن است نه عشق. در عشق تو ديگر توان آن را نداري كه تايين كني چه چيز خوب و چه چيز بد است.
عشق همان اكسير و سنگي‌ست كه سال ها بشر به دنبالش بود... اكسيري كه جواني را باز مي‌گرداند و سنگي كه همه چيز را به طلا تبديل مي‌كند.
در آخر: بذار از تجربه ي خودم بگم... وقتي با اولين نگاه عاشق شدم خودم هم باورم نمي‌شد.. تا اون موقع من كاملا عقل گرا بودم. همه چيز برايم تعريف عقلاني داشت و اگر نداشت رد مي‌كردم، حتي الان هم دارم عشق رو با عقل مي‌سنجم اما اينبار توي گود نه از دور. اينجاست كه اگر عقل چرند گويد واقعيت بر سرش كوبد. تو نگاه اول عاشق شدم، بي آنكه بفهمم چرا اما با گذر زمان دارم مي‌فهمم چرا. من خودم را نمي‌شناختم و تعريفي كه از يك انسان براي دوست داشتن داشتم با چيزي كه واقعا در وجودم بود تفاوت داشت و اين بود كه عشق در نگاه اول يادم داد. هرچه مي‌گذرد متوجه مي‌شوم كه عشقم بي‌دليل نبوده و گذر زمان آن را شديد تر مي‌كند.
...
مرسي از متنت كه بازم ميگم من شديدا ازش لذت بردم... اين چيزارم نوشتم كه در نهايت بتونم لذتي كه از عشق مي‌برم رو برات بازگو كنم. مرسي. و باز هم ميگم:
عشق جايي براي گله از معشوق نميذاره.
لاف ِ عشق و گله از يار بسي لاف ِدروغ...

مردیوجان گفت...

گاهی فکر میکنم چه به سر عشق میاد تو رختخواب!
و چه به سر آدم میاد که عاشق میشه!
و چه به سر دل آدم میاد با رفت و آمد عشق!!!! و قیافه های عجیب و غریبش!
و چه به سر داستان آدم میاد با موضوع عشق;) مخصوصاً اگه داستان کوتاه باشه و نویسندش خودش منتقد!!!
و اینکه کلاض چه به سر دیو عاشق میاد
;)

و اینکه پسر
تو جدی داستان کوتاه می نویسی
ای ول
:)
و خوب می نویسی
...

دیوار گفت...

دی‌وا .. میردیو!
خوشحالم که اینقدر حوصله بخرج دادی ... پس می‌تونیم بریم سر اصل مطلب، هرچند قبل از رفتن باید بگم که دیدگاه جالبیه که 1 2 3 4 و 5 رو چهار تا بشمریم
" من تو قصه 4 تا كاراكتر دارم"
ولی ظاهرا تو قصه و حتی نقدت قصدی از این نوع شمارش داشتی که باهاش کنار اومدم و البته نظر فرامرز رو هم راجع به دیزی می‌پسندم. D:
اما اصل مطلب:
"عشق در اولين نگاه لاف ِ مفت ِ تظاهر به عشق ِ ... نگاه ِ فاسد ِ معطوف به شهوت ِ"

نتیجه ای که بیرحمانه و با بهره گیری از موقعیتت به عنوان دانای کل، برای شخصیت اول داستانت گرفتی.
البته برای نیل به این مقصود، سیل حوادث را چنان بر سر آن بیچاره آوار کردی که خودش هم بعد از ته نشین شدن گرد و خاک، یحتمل با کمک دستش ،به تنها چیزی که در دستش باقی مانده اکتفا می‌کند.
دادامب ... پس نگاهش فاسد و معطوف به شهوت بود!
این خوبه ... مختصر ، مفید ... اون بیچاره رو نمی‌دونم ولی نویسنده راضی است و من هم البته همینطور!

حالا بیا و راجع به نگاه اول اینطوری فکر کنیم:
تو ماشین نشستی و به هر دلیلی داری با سرعت بسیار رانندگی می‌کنی...
سر چهارراهی ناگهان متوجه میشی که ماشین دیگری ، اونهم با سرعت زیاد، قصد عبور از تقاطع رو داره...
تو کمتر از ثانیه فرصت تصمیم گیری داری... چیکار می‌کنی؟
احتمالا بهترین کار اینه که سعی نکنی تصمیم بگیری ...
قدرت ِ‌ فراوان ‌ِ‌ پردازش ِ‌ ناخودآگاهت ، به سرعت راه حلی رو پیشنهاد می‌کنه و درنتیجه مکانیزمی در وجودت میزان آدرنالین رو بطور خودکار افزایش میده تا بتونی دست به کار بشی...
با تکیه به این قابلیت وجودی و بادر نظر گرفتن هزار و یک عامل دیگه تو می‌تونی طلوع روز بعد رو هم ببینی.

این روندیه که در مورد شرایط غیر بحرانی، مثل ملاقات با یک فرد جدید هم اتفاق میوفته ، یعنی اون قسمت پردازش خودکار یه نتیجه سریع و اونهم در مدت زمانی بسیار کوتاه اعلام می‌کنه.
جوابی که فرض می‌کنیم یا مثبت است یا منفی که به تو پیشنهاد می‌کند این فرد جدید را بپذیر و یا نپذیر(البته این فرض رو برای سادگی پیشبرد بحث در نظر می‌گیریم).
حالا با در نظر گرفتن این نکته که این فرآیند ِ‌ خودکار در این موارد، کمتر جواب مثبت می‌دهد (چراکه حداقل به تغییر حالت و خروج از ثبات علاقه ای ندارد) پس جواب مثبت در نگاه اول یک جواب بسیار خاص از طرف سیستم خودکار است.
پس بزن بریم...
آ آ ...
الان دیگه فرصت داری از بقیه قابلیت های شخصی ات هم استفاده کنی...
این نکته ایست که فراموش می‌شود، آنچه عشق در نگاه اول می‌خوانید ، آن کششی که در اولین نگاه ایجاد می‌شود بخودی خود، لزوما عامل پلیدی نیست ، مگر اینکه نقش ِ‌ راوی این عشق گم شود.

سرت رو درد آوردم ...
سر خودم که درد گرفت.
الان دیگه وقت ندارم...ولی اگه پایه باشی بعدا بشینیم با هم خود ِ‌ عشق رو هم به لجن بکشیم D:

دیوان گفت...

ميرديو جون ميبخشيد تو پست تو يه سخن مستقيم به ديوار ميگم: ( لبته به در ميگم ديوار بشنفه )
" الان دیگه وقت ندارم...ولی اگه پایه باشی بعدا بشینیم با هم خود ِ‌ عشق رو هم به لجن بکشیم D: "
:))
خيلي باحالي تو ديوار... كلي حال كردم با اين جملت... خدايي كل متنت رو با اين جمله خريدي. جدي حال كردم و به عنوان نكته ي طنز باهاش زندگي كردم.
ولي از اين نوشتت سوء استفاده مي‌كنم و حرفام رو ميزنم:
يه توصيه. تو تاريخ هنر نگاه كنيم زماني اين حركت (تخريب هنر- يا در اين متن، تخريب عشق در نگاه اول يا كلا خود عشق) جواب داد كه هنرمندان از طريق هنر به تخريب هنر پرداختند- نتيجه ي حركت هنرمندان مينيمال-و جوابش بهترين جوابي بود كه ميتونستن بگيرن ( پيشرفت هنر). اگه مردي، بيا تو! تجربه كن... بچش... اونوقت اگه تونستي، تخريب كن. از بيرون گود ميخواي چيكار كنيد آخه؟ بشينيد اونور دنيا بگيد فلان كشور فقير... آخيش مردمش دارن از گرسنگي مي‌ميرن... واي من چقدر روشن فكرم و به فكرشونم... هورا براي من. و ميدوني نتيجش چي ميشه؟ روشن فكري ي جديد... تو كشور خودمون هزاران مشكل هست كه داره همه چيز رو به لجن مي‌كشه اونوقت از فقر و گرسنگي گوشه اي از آفريقا حرف مي‌زنيم. و بدبختي اينجاست كه اين كار رو سياست مدار ها نمي‌كنن. قشر مثلا روشن فكرمون مي‌كنن. اي بابا... فرق بين فرم و شكل رو نميدوني دم از هنر مدرن و انتزاء ميزني؟ مستقيم تر ميگم: فرق بين عشق و شهوت رو نفهميدي، عشق در نگاه اول رو به تمسخر مي‌كشي؟

دیوان گفت...

پيوست:
يه اشتباه شد... به در گفتم كه در* و ديوار با هم بشنون.
* در، در اين جمله برابر ميرديو است...
;) اميدوارم اين مزاح در مورد در و ميرديو بهت بر نخوره ميرديو عزيز. :) شوخي بود.
البته بهتر بگم اينبار به ديوار گفتم كه در بشنفه.

Ida گفت...

عجب لجن كشوني شده اينجا!
گربه دستش به گوشت نمي رسه مي گه پيف پيف! (‌ببخشيدا البته حضار! )
راستي ديوار جان، چه خبر از بازي ضرب المثل ها!؟
و اما مير ديو جان
داستانت جالب بود اما به مخاطب اون چيزي كه مي خواستي رو نمي رسوند،‌در واقع وقتي داستانت رو خوندم نه تنها عشق در نگاه اول در ديدگانم به لجن كشيده نشد! بلكه فقط دلم براي اون بدبخت راوي بيچاره سوخت! اگه شخصيت فاحشه و چشم هاي اثيري رو با هم در انتها يكي مي كردي! اونوقت بهت حق مي دادم كه در واقع مردك بي نوا و تلاش مذبوحانه اش در ابتدا هم در پي همون 7 تا بوده!
در كل اما بهت تبريك مي گم و نوشته ات و مخصوصا جسارتت رو تحسين مي كنم
مرديوجانم فكر كنم اول بهتره عشق رو دريابيم يا درك كنيم يا بفهميم يا بشناسيم تا !تا بعدا بتونيم ازش سوال كنيم كه چرا و چه!؟؟
;)

ميرديو گفت...

فرامرز جان من منظورتو نفهميدم از ناداني نسبت به فرم و شكل ...؟ ميخواستي بگي فرم و محتوا شايد!!؟؟ بعدش اينكه انتزاع رو اينجوري مينوشتن سابقا ...
و البته دونستن فرق ِ عشق و شهوت هم ميتونه برام جالب باشه ... اگه لطف كني ممنونت ميشم...؟

ديوونه گفت...

درود.
میبخشید پابرهنه میپرم وسط بحثتون ولی خیلی دوست دارم بدونم کسایی که همینجا یه متنی گذاشتن و در باره عشق و عاشقی و شهوت و و و نوشتن تعریف شخصی خودشون از عشق چیه ؟؟!
البته قصد جسارت نداشتم فقط دلم میخواد یه نتیجه گیری برای خودم بکنم که ببینم اصلاً سر مفهوم عشق تفاهم هست یا هر کس عشق رو یه جور معنی میکنه . البته فقط منظورم عشق به جنس مخالفه با مابقی عشقها مثل(عشق والدین به فرزند و عشق به خدا و غیره ) کاری ندارم .
بازم اگه وسط بحثتون اومدم گفتم شتر میبخشید . چون عادتمه ((:

مردیوجان گفت...

راستی چرا عشق بازی...!!!!!؟

دیوان گفت...

قبل از هر چيز عذر من را براي غلط هاي املايي بپذيريذ... هيچوقت برايم مهم نبود... جايي كه كلمه دو معني داشته باشد سعي مي‌كنم كه املاي درست را انتخاب كنم ولي بيشتر جاها معني حرفم را مي‌رساند. به عنوان مثال انتزاء. مهم بود فهميده شود كه منظورم همان انتزاع است كه ميرديو عزيز آن را فهميد. اين براي من مهم بود... مرسي ميرديو كه غلط را گوشزد كردي، اميد وارم در آينده ديگر اين كلمه را اشتباه ننويسم.
.
و اما ميرديو در مورد فرم و شكل. به شما حق مي‌دهم كه اين چنين برداشت كنيد كه من اشتباهي بجاي فرم و مفهوم از كلمات ي فرم و شكل استفاده كرده ام... چون اين در تخصص شما نيست و مانند اين است كه شما از مباحث تخصصي ي حقوق براي من بگوييد و من مسلم است كه با مشكل مواجه مي‌شوم.
اما منظورم من مستقيما تفاوت فرم و شكل است. براي اينكه از بخث خارج نشم فقط اشاره اي كوتاه بر تفاوت اين دو مي‌كنم كه شايد بتوانم دليل مثال زدنم و مقايسه ي آن با عشق و سكس را بيان كنم:
فرم:
form
اگر از تمامي جنبه هاي يك جسم در تصوير بگذريم ف فقط آن را در قالبي ببينيم (كه البته تعريف قالب هم متفاوت است)‌يعني شيئ را فضاي مثبت و باقي فضا را فضاي منفي بنگريم چيزي كه مشاهده مي‌كنيم فرم آن تصوير است كه فضاي مثبت را تشكيل مي‌دهد....
شكل:
shape
در اين تعريف به خصوصيات تشكيل دهنده ي تصوير مي‌پردازيم يعني فضاي داخلي يك فرم را بررسي مي‌كنيم. كه تمامي خصوصيات سازنده ي آن تصوير است... كه البته اين تعاريف به متريال- رنگ- حجم- فضا و... تقسيم مي‌شود.
صحبت در شكافتن اين موضوع بسيار است اما تا همين قدر بسنده مي‌كنم كه از بحث اصلي خيلي خارج نشيم.اگر دوست داشتيد در بحثي جداگانه به شناخت آن خواهيم پرداخت.
...
حالا اينجا ميخوام بگم كه سكس و عشق چقدر با هم تفاوت دارند... شايد سكس و عشق با هم ارتباطي داشته باشند اما عشق فراگير تر از اين صحبت هاست...
يه مثال ديگه مي‌زنم كه مجبورم از كلمات انگليسي استفاده كنم:
ما دو تعريف داريم:
1-sex
2- fuck
كه تو فرهنگ ما اين دو چندان از هم متمايز نيستند و دليل آن نگاه اشتباه به سكس است. فاك( به تعريفي فقط هم بستر شدن انجام اعمال جنسي ) تنها براي برطرف كردن نيازي طبيعي ارتباط جنسي است كه در انسان وجود دارد و اما سكس ( به تعريف عشق بازي ) رابطه اي است كه ارتباط جنسي به آن كمك مي‌كند كه اين حس و رابطه كاملا مستقيم و حتي با استفاده از تماس مستقيم بدن و فعاليت هاي جنسي و با استفاده از تمامي امكانات براي بر قراري ي ارتباط ميان دو نفر انجام مي‌شود)
در مبحث عشق هم سكس وارد مي‌شود كه اين رابطه به قوي ترين صورت به واقعيت بپيوندد ولي بودن آن اجبار نيست و حتي مي‌توان با نبودن آن به رابطه ي عشق ادامه داد " سخنم فقط عشق به يك انسان ديگر است ( مرد به مرد يا زن به مرد - زن به زن- مرد به زن ) و عشقي كه از آن صحبت مي‌كنيم تمام جنبه هاي زندگي را در بر مي‌گيرد نه تنها يك جنبه ي كوته نظرانه به نام سكس كه فقط براي كساني كه از بيرون ديده اند و اين يك نكته قابل لمس بوده برايشان ديده شده. عشق كامل شدن خود در ديگري‌ست... انرژي كه از اين احساس به وجود مي‌آيد باعث مي‌شود كه نيمي از وجود خود را در معشوق ببينيم و با دور بودن آن يا حتي از دست دادن آن به واقع نيمي از خود را از دست مي‌دهيم. نميگويم كه معشوق نيمه ي گم‌شده است نه من خودم را كامل مي‌ديدم تا زماني كه عاشق شدم.-عاقلان نقطهء پرگار وجودند ولی / عشق داند که در اين دايره سرگردانند- در آن موقع بود كه نيمي از خودم را به معشوق بخشيدم...-در نظر بازی ما بی خبران حيرانند / من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند- و شايد بگم تمام خودم را و زندگي را در او ديدم. مانند چراغي آينده را برايم روشن كرد. ديگر توان آن را نداشتم كه از معشوق ايرادي ببينم كه معشوق جلوه ي خالق من بود.-عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا / ما همه بنده و اين قوم خداوندانند- اينجاست كه ((( لاف ِ عشق و گله از يار بسي لاف ِدروغ... ))) جمله اي كه احساس مي‌كنم ( قصد توحين ندارم فقط دارم آزاد صحبت مي‌كنم. اميدوارم ناراحت نشي ) بدون اينكه درك واقعي از مفهوم گفته ي حافظ داشته باشي به تخريب آن پرداختي...
عاشق شدن توان تحمل عظمت عشق است و قدرت لمس آن. از هر كسي بر نمياد. هوس و شهوت را با عشق قاطي نكنيد... ما حرافي را با سخن دلنشين يكي نمي‌دانيم. ما خواب را با بيهوشي يكي نمي‌دانيم. چگونه عشق و هوس يا عشق و شهوت را يكي مي‌بينيد؟ دل به دريا بزن اگر نياز بود غريق نجات هم مي‌رسد.

دیوان گفت...

ميبخشيد اگه من زيادي پر حرفي مي‌كنم. دوست دارم اين تفكرات ( تفكرات تخريب عشق و پرستش عشق ) رو باهم به اشتراك بذاريم.

ميرديو گفت...

سلام ديوونه
اجابتت ميكنم هر چند تو شلوغي اينجا پيدا كردنت خيلي سخت بود... اما اول...
من با داستانم نه قصد ِ ارسال ِپيام ِ اخلاقي داشتم و نه تپوندن ِ ذهنياتم به مغز ِمخاطب ...
من يه چيز گفتم و اون اينكه عشق محالا در نگاه ِاول حاصل نميشه و اوني كه اسمشو عشق گذاشتيم در نگاه ِاول يه صورت ِ هيجاني از غريزه ست... شكل ِ خام دستانه و شناخته نشده اي از دوست داشتن ِكه توام با عصبيت و گمراهيه
اين اعتقاد ِ منه فارغ از اينكه چه اندازه با طر ح ِ قصه ام تونستم اينو نشون بدم كه البته گويا خيلي موفق نبودم.
خوب تمرين ميكنم ... يه بهترشو رو ميكنم و قول ميدم كه تو اون قصه بهتر تفهيم كنم كه عشق در نگاه ِاول شهوته...

خوب ديوونه جونم من آدم ِ روده درازي هستم و براي ِ پرهيز از روده درازي به اين يه بيت از خود ِصورتگر ِعشق اكتفا ميكنم و از همه دوستان ميخوام كه پرسش ِ ديوونه رو اجابت كنن...

شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد
بنده طلعت ِآن باش كه آني دارد

پي نوشتك :استرس stress( تاكيدواهميت ِ بيشتر) در اين بيت به نظر ِ حقير روي ِ كلمه آن هست
و خوب اگه حافظ در ديزي رو باز گذاشته و توي يه كلمه بسيطي مثل ِآن عشق رو جا داده ميرديو هم تو قصه اش اداي ِ حافظ رو در مياره)

Ida گفت...

ديوونه انصافا سوالي پرسيدي كه صد عاقل از گفتن آن عاجزن! بعضي چيزها رو نميشه با كلمه گفت اما من عاشق شدم و اهل دلم و فقط مي تونم اين رو بهت بگم: جهنم تنها رنج انساني است كه توان دوست داشتن ندارد... تعريف كاملي نيست چون همونطور كه گفتم نميشه با كلمات كه محدودن يه چيز نامحدود رو تعريف كرد! انگاز ازم بپرسي خدا رو تعريف كن!... اما اين تعريف براي من خيلي حرف واسه گفتن داره (اسم نويسنده اين جمله متاسفانه يادم نمياد)
.
.
.

ميرديو گفت...

پي نوشتك ِمجددك: در اين بيت بين آن و آن جناس ِ تام وجود داره و حتي با دونستن ِ اينكه آن ِ دويم لحظه و دم معني ميده باز هم داستان، داستانه ديزيه...

ميرديو گفت...

و اما عشق... گياه ِ عشقه... پيچيدن ِ مطلق، گرداگرد ِ تنه اون شاهدي كه آني داره...


... من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند...