مدتهاي مديدي بود كه رنگهاي مختلف مرد نقاش با هم اختلاف داشتن و به توافق و تفاهم نميرسيدن. هر كدوم از رنگها خودشو برگرفته از طبيعت و مخلوق پاك هستي ميدونست، از اين رو كه سالها بود اين رنگها در سبد رنگ نقاش با هم زندگي ميكردن اما بدون تفاهم و دوستي. رنگ سبز ميگفت:«بهترين رنگ طبيعت سبزه. ميتونين اينو از هركي كه دوست دارين بپرسين.» قرمز ميگفت:«اما منم كه رنگ وجودي طبيعت هستم. همه به من افتخار ميكنن.» نارنجي ادعا ميكرد:«من رنگ دلنشيني هستم. اگه از من در يك تابلوي نقاشي استفاده نشه كسي به اون تابلو بها نميده.» بنفش ميگفت:«اما ملايمترين رنگ كيه؟ اون منم. وقتي به من نگاه ميكنيد ايا احساس خوبي نداريد؟» آبي ميگفت:«من بهترين رنگ هستم. به دريا و آسمون نگاه كنيد تا ببينيد چقدر در شما تاثير ميذارم.» زرد ميگفت:«پس من چي؟ ميدونستين تاثير گذارترين رنگ در روح و روان يك موجود زنده من هستم؟» قهوهاي ميگفت:«من رنگ پركاربرد و متيني هستم. هيچ نقاشي نيست كه از من در اثر بديعش استفاده نكنه.» خلاصه وضع به همين منوال ادامه داشت. يه روز كه از بحث خسته شده بودن تصميم گرفتن در تابلوي نقاشي كاملاً از طبيعت تقليد كنن و يك منظره ساختن. آدمها كه عادت داشتن روي هر چيزي اسم بذارن به اين مدل نقاشي گفتن:«رئاليسم.» اما بعد از يك مدت خسته شدن و تصميم گرفتن دست به دست هم بدن و آزادانه روي بوم بازي كنن. آدمها كه عادت داشتن روي هر چيزي اسم بذارن به اين مدل نقاشي گفتن: «اكسپرسيونيسم.» وقتي از اين كار هم خسته شدن تصميم گرفتن تصاوير غير واقعي بسازن و از هيچ قيد و بندي تبعيت نكنن. آدمها كه عادت داشتن روي هر چيزي اسم بذارن به اين مدل نقاشي گفتن: «سوررئاليسم.» يه روز هم كه حسابي با هم دعوا داشتن و هر رنگ به هر اندازهاي كه دلش ميخواست روي بوم ميپاشيد يه نقاشي در هم و برهم درست شد؛ آدمها كه عادت داشتن روي هر چيزي اسم بذارن به اين مدل نقاشي گفتن: «كوبيسم.» و اين ماجراها تا سالها بين رنگها در جريان بود...
***
يه روز رنگ سياه با رنگ سفيد تنها شد. رنگهاي ديگه هنوز با هم گرفتاري داشتن. سياه گفت:«ميدوني چيه؟ رنگهاي ديگه يه مايهاي از من دارن، اونا ناخالص هستن و مخلوطي از همديگه و از من كه سياه هستم. تنها تو هستي كه خالصي. من از همه رنگهاي ديگه اشباعم و بيوجود... وقتي توي يك بوم كاملاً مشكي يه لكه سفيد ميكشي، همه متوجه اون لكه سفيد ميشن. و تو هيچ وقت در دعواي اونا شركت نميكني و هيچ وقت از تعالي خودت و موقعيت ذاتي خودت حرف نميزني. تو هيچوقت نشده كه بگي واقعاً سفيد هستي و نقاش براي ملايم كردن بقيه رنگها از تو استفاده ميكنه. من هميشه دو حس نسبت به تو داشتم. دو حس متضاد. عشق و حسادت.» سفيد لبخندي زد و گفت:«من به تو و بقيه رنگها عشق ميورزم و سكوت منو ارضا ميكنه. نمي دونم شايد... شايد دليل سفيد بودنم اينه كه عاشق هستم... و اين معجزهايه كه بتونم هميشه به ياد شما و سرزنده از عشق باشم... من هيچ رنگيام... رنگي نيستم... من فقط سفيدم چون... به واقع عاشق هستم.»
***
آدمها كه عادت داشتن روي هر چيزي اسم بذارن به يك بوم سفيد گفتن:«فقط يه بوم سفيد، و ديگه هيچي»
نوشته :Clay Man
***
يه روز رنگ سياه با رنگ سفيد تنها شد. رنگهاي ديگه هنوز با هم گرفتاري داشتن. سياه گفت:«ميدوني چيه؟ رنگهاي ديگه يه مايهاي از من دارن، اونا ناخالص هستن و مخلوطي از همديگه و از من كه سياه هستم. تنها تو هستي كه خالصي. من از همه رنگهاي ديگه اشباعم و بيوجود... وقتي توي يك بوم كاملاً مشكي يه لكه سفيد ميكشي، همه متوجه اون لكه سفيد ميشن. و تو هيچ وقت در دعواي اونا شركت نميكني و هيچ وقت از تعالي خودت و موقعيت ذاتي خودت حرف نميزني. تو هيچوقت نشده كه بگي واقعاً سفيد هستي و نقاش براي ملايم كردن بقيه رنگها از تو استفاده ميكنه. من هميشه دو حس نسبت به تو داشتم. دو حس متضاد. عشق و حسادت.» سفيد لبخندي زد و گفت:«من به تو و بقيه رنگها عشق ميورزم و سكوت منو ارضا ميكنه. نمي دونم شايد... شايد دليل سفيد بودنم اينه كه عاشق هستم... و اين معجزهايه كه بتونم هميشه به ياد شما و سرزنده از عشق باشم... من هيچ رنگيام... رنگي نيستم... من فقط سفيدم چون... به واقع عاشق هستم.»
***
آدمها كه عادت داشتن روي هر چيزي اسم بذارن به يك بوم سفيد گفتن:«فقط يه بوم سفيد، و ديگه هيچي»
نوشته :Clay Man
۳ نظر:
نمیدونم سفید عاشقه یا نه
اما اگه سفید رو کاملترین و بی نقص وتضاد ترین رنگها در نظر بگیریم به نظرم بی مزه ترینشونه...
واینکه به تنهایی حتی دیده نمیشه!!! حظورش و زیباییش تنها در کنار رنگهای دیگه مفهوم پیدا میکنه
تنها که باشه هیچی نیست
شاید چاره ای جز عشق نداره
سفید باید عاشق باشه تا... باشه.
من حسودم خوب :)
از چیزایی که خیلی زیادی خوبن یا خوب به نظر میان، خوشم نمیاد
حوصله مو سر میبرن
ممنون از متنت ...
واقعا مرسي ديوك عزيز... خيلي لذت بردم.
از اونجايي كه هنريم وقتي بحث هنري ميشه انگار حتما بايد يه چيزي بگم... خوب اگه نگم چجوري بفهمونم كه هنريم؟ :))
پس بذار بگم كه خيالم راحت شه... D:
...
-"در تابلوي نقاشي كاملاً از طبيعت تقليد كنن و يك منظره ساختن" آدما بهش گفتن ناتوراليست "رئاليست تنها به نوع نگاه واقع بينايه به نقاشيه و شايد هميشه تقليد از طبيعت نباشه.
-" اما بعد از يك مدت خسته شدن و تصميم گرفتن دست به دست هم بدن و آزادانه روي بوم بازي كنن" در اين صورت چون صحبت از آزادي رنگه نه فرم بهش ميگن امپرسيونيسم (كه بسته به حس رنگي موضوع از رنگها آزادانه استفاده ميشه) اكسپرسيونيسم آزادي ي فرم است نه رنگ...
- "وقتي از اين كار هم خسته شدن تصميم گرفتن تصاوير غير واقعي بسازن و از هيچ قيد و بندي تبعيت نكنن." در اين صورت چون قيد و بند را رها كرده اند يعني به سوي انتزاع- در نتيجه اين سبك من رو ياد سبك مدرن و پست مدرن ميندازه كه سعي شده از نشانه هاي طبيعي پيروي نكنه و اوج اين حركت در جنبش منريسم به چشم ميخوره... باز هم صحبت از فرم است... در سبك سور رئال معمولا با نگاهي طبيعت گرا "رئاليسم" پا فراتر از طبيعت ميذارن و تفكراتشان را به نمايش ميگذارند.
-" يه روز هم كه حسابي با هم دعوا داشتن و هر رنگ به هر اندازهاي كه دلش ميخواست روي بوم ميپاشيد يه نقاشي در هم و برهم درست شد" من ياد كار هاي جكسون پولاك افتادم كه آزاد از هرگونه برداشت فرمي از رنگ استفاده كرد و بوم را از ديوار روي زمين كشيد كه رنگ ها در همان جايي كه نياز دارند بنشينند و حتي نيروي جاذبه ي زمين هم روي آنها تاثير نذارد... " اكسپرسيونيسم انتزاعي " يا توي يه تقسيم بندي بزرگ تر فرا پست مدرن" سبك كوبيسم هم بازي با فرم و شكل است نه رنگ...
- و اما در مورد رنگ ها... تركيب سه رنگ اصلي " شيميايي" به رنگ خاكستري تيره منجر ميشود اما از آنجايي كه ديد ما بسته به رنگ هاي نوري است نه شيميايي تركيب سه رنگ اصلي در نور به رنگ سفيد منجر ميشود... حال با اين تعريف جدا كردن رنگ سفيد از سياه چندان آسان نيست. و نميتوان گفت كدام كامل است وكدام هيچ... مثلا اگر رنگ مشكي را روي يك بوم در نظر بگيريم با تابدين سه پرتوي نور با رنگ هاي اصلي از آنجا كه اين رنگ همه ي طيف نوري را جذب ميكند رنگي را انعكاس نميدهد كه رنگي ديده شود... در نتيجه سياه از خود رنگي ندارد... و اما در مورد سفيد اگر رنگ هاي شيميايي را نگاه كنيم با تاباندن همان پرتو هاي نور همه را منعكس ميكند... يعني اين رنگ اشباع شده از تمام رنگ هاست... يعني همه ي رنگ ها...
.........
تا اينجا چرند گفتم... اما برسم به موضوع اصلي...
وقتي رنگ سفيد را در كنار هر رنگي بذاريد بيشترين تاثير را از رنگ هاي ديگر ميگيرد. من هيچ وقت به اين نميگم خالص... اين يك رنگ تاثير پذير است... اما ميشكي كمترين تاثير را ميگيرد... يك بار تاثير گرفته و ديگر عوض كردنش سخت است... يك قطره سياه در سطلي سفيد تاثيرش را ميگذارد... اين يعني عشق.
اگه از من ميپرسيد عشق به رنگ مشكي است. عشق روي تمامي لحظات تاثير ميذاره... و باز هم اين يعني مشكي.
و در آخر اين سفيد است كه حسوده مشكي تاثير پذيريش خيلي كمه... اما سفيد...
...
گويا زيادي نوشتم... ميبخشيد. :) فقط برا اين بود كه بگم منم هنريم :))
...
باز هم مرسي ديوك... اين نوشته ها به هيچ وجه به منظور كم كردن ارزش نوشته ي شما نبود... فقط خواستم بگم منم هنريم. همين. ;)
دوستان ... کسی مرد نقاش رو ندیده؟
ارسال یک نظر