۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

زندگی به سبک دیو ها...

دیشب توی مترو مطلب جالبی خوندم...
" معمولا فقط یک بچه را میشه دید که وسط یک فروشگاه با علاقه فریاد بزند و از شلوغ کردن لذت ببرد. این مطلب نشان میده که معمولا وقتی که عادت های طبیعی خود را کنار می گذاریم آن وقت است که دیگر بچه نیستیم"
اول که این مطلب رو خوندم کلی به دلم نشست... انسان ها معمولا حرکات طبیعی خودشون رو پشت نقابی مخفی می کنند تا بزرگ شوند... و در اصل اون نقاب است که جایگذین انسان واقعی می شود...
بعد از کمی تامل به این نتیجه رسیدم که بر خلاف این تعریف من هرچی بزرگتر میشم راحت تر حرکاتی رو که دوست دارم انجام میدم... در بچگی همیشه کاری رو انجام میدادم که فکر میکردم درسته... ولی الان خیلی وقتا کاری رو انجام میدم که میدونم درست نیست ولی دوست دارم انجام بدم... یا بچه که بودم همیشه فکر میکردم باید طبق رسومات برخورد کرد ولی هرچی بیشتر جلو میرم... مسلا پوشیدن یه لباس ساده وسط مراسم ازدواج یکی از دوستان که همه از چند ماه قبل به این فکر می کنند که توی اون مراسم چی بپوشن... فریاد کشیدن سر استاد دانشگاه در صورتی که میدونی با این کار ممکنه اون ترم نابود بشه... خروج از دانشگاه وقتی همه میگن گرفتن مدرک تنها راه رسیدن به نیروانا" است... ساعت های متمادی کار روی یک پروژه که در آخر حتی پولش را پرداخت نمی کنند... اما دفعه ی بعد باز هم همان میزان زمان میذارم صرفا چون از خلق اثر خوب لذت می برم... توجه نکردن به تعاریف و اسامی افراد و تنها شناخت آنها از روی قیافه و صدا و برخورد... علاقه نداشتن به سالگرد ها... بی توجهی به سیاست های جاری در جامعه... و خیلی از حرکات دیگر که تا دیروز فکر میکردم چون هنرمندم این ریختی شدم... ولی دلیل اصلی اینه که من یک " دیوم".


۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

شکایت

چرا باید به اون چه که داری راضی باشی ؟!
چرا من نباید بتونم بگم خدایا چرا؟
- -وای نگو خدا قهرش میگره،ناشکری نکن...
نه من میخوام بگم..
میخوام بگم من به اونچه که میخوام، راضی میشم و چرا اونچه که میخوام همیشه اتفاق نمی یفته چراااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قانون دنیا اینه ؟!نه این قانون آدماست خب قانون رو عوض کنین ،بابا کی گفته همه چی نباید اونطوری باشه که ما میخوایم....
من میخوام از تو،تویی که خدایی و قدرتش رو داری،خدایا میگن تو هر کس رو بیشتر دوست داشته باشی بیشتر اذیت میکنی ! اینم توجیه این آدماست...
ولی خودمونیما خداجون تو هم نازداری،تو هم هرکی دوست داشته باشه اذیتش میکنی،دوست داری گریه ی بنده هات رو ببینی میخوای بهت التماس کنن ،قربونت بشم این که قانون آدماست!...
مهربونم تو که انقدر قدرت داری چرا اونچه رو که باید انجام نمیدی،خداجون تو چطور اون بالامیشینی و اشک چشمای غمگین رو میشمری ، چطور شکسته شدن دلا رو میشنوی،گرسنگی خالی از غذای شکما رو تحمل میکنی،قدرت ظالما رو به توان هزار و آه مظلوما رو به هیچ میرسونی ،میخوای به کجا برسی ،اینطوری دنیا رو ساختی که چی ؟!فقر تمام رو به یکی و ثروت بی پایان رو به کس دیگه ای میدی،آخه رو چه حسابی؟
با این کارا میخوای جهنم و بهشتت رو پر کنی؟
خدایا معجزه چیه ؟ چرا این روزا نیست ، یا ما نمی بینیم؟ چرا اینجا باید سختی کشید تا اونجا راحت بود ؟
خدایا به اونچه که نمیدونم چطور معتقد باشم ؟خدایا کدوم حرف رو باور کنم ،کدوم کتاب رو بخونم تا بفهمم چی درسته ؟ آخه کتاب هم دست نوشته ی آدماست ...
خدایا چی درسته؟؟؟؟؟؟؟
عشقی که از تو به دل دارم یا ترسی رو که میگن باید ازت داشت ؟
حرفای صادقانه ای رو که الان باهات میزنم یا رکوع و سجودی که اصلا متوجه کلماتش نیستم ،لبخند عشقی رو که از بنده هات به دلم میزاری یا مجازات شدنم رو به گناه عاشقی،انسانیت قلبیی که بهش معتقدم یا زیبایی ظاهری که باید پنهانش کنم که تو رو ناراحت نکنم و آدمات رو گمراه ،خب پس چرا آفریدی؟!...
خب خداجون چی میشد به همون یه سیب، آدم وهوا رو میبخشیدی و نمیذاشتی ظلم متولد شه،بدی پیداش شه ....
خدایا چرا؟ خواستی درس عبرت برای کی بشه کار خودتم سخت کردی ،هر روز به چند میلیون از این شکایت ها گوش میکنی؟
اگه یه روز رو تو این دنیا با آدمای گرگ صفت بگذرونی خودتم به خودت شکایت میکنی.
مهربونم دوست دارم ،من رو به همین دوست داشتن دوست داشته باش هرچی هستم و بودم با تو هستم
از حرفام دلگیر نشوآخه تو که من رو میشناسی نمیتونم غم دیگران رو ببینم و دم نزنم...راستی خداجونم داد از این........

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

مثل دوتا کبوتر عاشق

همه می‌دونن من یه دودکش متحرکم . هرچی دم دستم می‌رسه می‌سوزونمش و دودش رو می‌ریزیم تو چش و چال خودم و هرکی دور و برمه. مساله عجیبی نیست ، چیز جدیدی هم نیست که بخوام راجع بهش صحبت کنم ولی بخاطر این رفتارم همیشه سعی می‌کنم کنار پنجره بشینم و لای پنجره رو هم کمی باز کنم که دیگران خیلی اذیت نشن.

***


این کنار پنجره بودن همیشه با اتفاقات جالبی همراه بوده. تا همین پارسال اون سه تا بچه گربه ای رو که باهاشون رفیق شده بودم می‌دیدم. دوستای خوبی بودیم . حالا همشون دیگه رفته اند سر خونه و زندگیشون و من هم پنجره ام عوض شده . 
اوایل بهار بود که تازه نقل مکان کرده بودم. طبق معمول یه جایی گوشه یه اطاق برای خودم انتخاب کردم که کنار پنجره هم باشه. چندروزی نگذشته بود که یه کبوتر اومد و نشست روی لبه پنجره ام . دقیقا روی لتی از پنچره که باز می‌شد. کبوتر ها صدای جالبی دارند. شاید دلنواز نباشه ولی برای من ارامش بخش بود.
صبح تا شب می‌شست همونجا و بق بقو می‌کرد ، شب هم که من پنجره رو می‌بستم رفته بود.
داشتیم کم کم با هم رفیق می‌شدیم. فهمیدم تازه مزدوج شده و داره دنبال یه خونه می‌گرده . جفتش هم هر چند وقت یه بار میومد پیشش ، یه کم باهم خوش می‌گذروندن و لاس می‌زدن و بعدش می‌رفت.
چند وقتی اوضاع همینطور بود که یه شب وقتی خواستم پنجره رو ببندم متوجه شدم لای در کلی تیکه چوب ریز و درشت ریخته. باور نمی‌کنی ، اون دوتا کبوتر عاشق داشتن روی لبه در ِ پنجره من برای خودشون لونه می‌ساختن.
خیلی نا راحت شدم. همیشه عبارت "مثل دوتا کبوتر عاشق" رو شنیده بودم و این بار کلی داشتم لذت می‌بردم و کم کم حس می‌کردم که منظور چیه. باید می‌دیدیشون، چه حال و هوای خوبی داشتن. جوری که منم داشت باورم می‌شد، داشتم به این فکر می‌افتادم که یه حرکتی بکنم.
ولی یه دفعه همه چی ریخت رو سرم. آخه روی لبه در هم جای لونه ساختنه، خوب این در هر لحظه ممکنه بسته شه. یه باد کوچولو می‌تونه لونه و بچه ها تو لای در له بکنه. 
تازه فهمیدم که جریان از چه قراره ، خانم کبوتر هر روز میومد می‌شست روی لبه پنجره من ، آقاش هم می‌رفت مصالح ساخت خونه رو فراهم می‌کرد. اونا خوشحال و امیدوار مشغول ساختن لونشون می‌شدن ولی بعدش که متوجه می‌شدن جای مناسبی رو پیدا نکردن می‌رفتن یه جای دیگه رو پیدا کنن.
فردا صبح راه می‌افتادند و دوباره می‌رسیدند به پنجره من ،یه کم عشق بازی و فعالیت روزانه از نو شروع می‌شد.
و روزها و روزها تا اینکه زیر پنجره یه تپه شاخه ریزه جمع شده بود طوری که برای گرم کردن یه خونه تو کل زمستون کافی بود.

از اونروز دیگه پنجره ام رو باز نکردم تا شاید این خنگ های عاشق یه جای مناسب تر پیدا کنن. چند روزی گذشت و خبری ازشون نشد. تا اینکه یه روز دیدم دارن تیکه چوب هایی که زیر پنجره ریخته بودن  رو جمع می‌کنن. 
خیالم راحت شد ، با خودم گفتم دیگه می‌تونم پنجره رو باز کنم. حتما یه جای خوب پیدا کردن.

***


خانم :من دیگه خسته شدم ، چرا هرچی لونه می‌سازیم خراب می‌شه؟
آقا : این آخری خیلی جای خوبی بود اگه اون گربه دم بریده هه سرو کلش پیدا نمی‌شد. ولی نگران نباش ، امشب حتما تو خونه خودمون می‌خوابیم.
خانم : اونجا رو ببین ، یه جای دنج و قشنگ.
آقا : نگفتم. 
چند لحظه بعد.
خانم : خیلی جای خوبیه ، نمی‌دونم چرا اینجا احساس آرامش می‌کنم. مثل اینکه قبلا هم اینجا بودم.
آقا : اینو به فال نیک بگیریم. من می‌رم دنبال شاخه.
خانم : مواظب خودت باش عزیزم.


۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

روزي كه آمد ،رفت و من خبر نشدم

چند روز پيش از اين، روز بزرگداشت حكيم ِطوس بود و انگار نه انگار ...البته ديولاخ خودمونو ميگما و گرنه خوب هر گوشه و كناري از اين خراب آباد ِ بي كنار بالاخره  يه  مشت آدم ِ دوستدارِ فردوسي  پيدا شدند و حلقه رندانه اي زدند و خوشا به حالشون
شگفتي از من و تو و ما كه چه تغافلي،به قول وحشي بافقي
 چنگ انداخته به دامنمونو و بي خيال معركه نيست
(همون ول كن معامله است كه براي جلوگيري از سوء تعبير بكار رفت)
 خلاصه اينكه به قول آدم فهميده ها تنها راه ِ برون رفت
 از اين به خواب زدگي و سيب زميني مآبي و بي خيالي يه نيشگون جانانه از يه نقطه حساسه و نه هيچ چيز ديگه اي

                                                       
راسته ي ِ برده فروشان.عصر.خارجي.گذشته

شلوغي گذري كه به نيم ميداني ميرسد.چند جا كنيزان يا غلاماني بر چهار پايه ايستاده اند آماده فروش.آن ته سراپرده اي و دور آن معركه ي ِ مردان.روي چهار پايه دلالي ديگران را به سراپرده بر ميانگيزد. دو دهقانزاده ي ِجوان در شلوغي به شتاب ميآيند

فردوسي: زيباست؟
همسايه:بي مانند
فردوسي:و خواستني؟
همسايه:چه قدر ميپرسي
فردوسي:مرا خواب گمشده ايست
همسايه:ميبيني
از سراپرده زني عشق فروش در ميآيد و خود را نشان ميدهد...غريو مشتريان در هم
همهمه:تبارك الله يا خورا.احسنت يا احسن العرائس
!ساقول.شاباش.چوخ ياخچي.مرحبا يا مطلوبه...انظرني يا مقبوله
فردوسي:(گيج) كجاييم؟؟
همسايه(آستين ِ او را ميكشد) بيا، فاحشه اي است، نام ِ او ايران
فردوسي:(ميماند بر جاي) نه نه ! اين خواب من نيست
همسايه كه ميرود روي بر گردانده
همسايه:از ترك و تازي عقب افتاديم.بجنب پسر.ما مثلا دهقانيم
 فردوسي:(با خود) اين نام اينجا چه ميكند؟(مبهوت) اين گونه زني در اين گونه برزني
همسايه:ميكوشد در همهمه صداي خود را برساند.مهمان مني .بدو نوبت از دست ميرود ها
فردوسي:(روي بر ميگرداند) آري نيك ميبينم كه از دست ميرود

گزيده اي از فيلمنامه  ديباچه نوين شاهنامه نوشته ي ِ بهرام بيضايي  

بناهاي آباد گردد خراب       ز باران و از تابش آفتاب
پي افكندم از نظم كاخي بلند     كه از باد و بارن نيابد گزند
                
   

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

دنیای ما

چه کسی می گوید که گرانی اینجاست ؟
دوره ی ارزانی ست..
چه شرافت ارزان ،تن عریان ارزان
...!و دروغ از همه چیز ارزانتر
آبرو قیمت یک تکه ی نان
و چه تخفیف بزرگی خورده ست
قیمت هر انسان

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

تکرار

زخم خورده بود ، مدتها پیش دلباخته بود و باخته بود.....
وقتی زمین خورد نیومد که دستاش رو بگیره و بلندش کنه
پاش شکسته بود ، نمی تونست راه بره
صبح بود
که توانش رو ازش گرفتن...
-هی نگاش کنین همون قشنگست
-کدوم اون لاغر مردنیه؟!،اون چیش قشنگه با اون چشای قرمز ورقلمبیدش...
ظهر شده
تکونی خورد
-باید بلند شم ،نباید خودم رو ببازم ،من هنوز هستم....
سرش رو بالا گرفت ،با هزار درد به دستاش تکیه کرد و بلند شد و لنگون لنگون دوباره شروع کرد
بعد از ظهر
داره میخنده ،نمیخواد یادش بیاد صبح چی شده ،دیگه نمی لنگه...
-هی اون جا رو چقدر خوشگله ،خوش به حال هر کی که این قشنگی مال اونه ،چقدر لبخند مهربونی داره،یعنی میشه اون لبخند مال خود خودم بشه..
شب شده
-خب میشه دوباره امتحان کرد،این با بقیه فرق داره ،میتونه دنیای قشنگی برام بسازه ،این همونیه که باید باشه ،چه مهربونه.....
نیمه شب
آغوشش تمام دنیای اون شده
-یعنی دارم اشتباه میکنم،نه نه....
صبح
-این همونه ؟!!!
-چرا افتاده زمین؟!!
-میگن پاش شکسته..............
(از هر دو سو یکطرفه است در این خیابان هیچ کس بی گناه نیست.............)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

جنایت و مکافات

  • یعنی می خوای بگی که مردم به دو دسته عادی و غیر عادی تقسیم می شوند. مردم عادی باید در حال اطلاعت زندگی کنند و حق تجاوز از قانون را ندارند ، چون که آنها عادی هستند.
  • خوب این کاملا مطابق نظر من نیست، اما اعتراف می کنم شما آنرا تقریبا صحیح بیان کردید. البته ابدا اصرار ندارم که مردم غیر عادی موظفند که به هر نوع کجروی دست بزنند. یعنی ، نه اینکه اجازه قانونی داشته باشند بلکه خود می تواند به وجدان خویش اجازه دهد که قدم به روی برخی از موانع بگذارد، و آن هم فقط درصورتی که بطلبد. ....
    به نظر من اگر اکتشافان امثال نیوتون و کپلر به سبب برخی از پیشامد ها ممکن نبود به مردم شناسانده شود، مگر با قربانی زندگی یک یا ده یا صد و یا بیشت کسانی که مانع و مزاحم این اکتشافات بودند ، آن وقت نیوتن حق داشت و و حتی موظف بود این ده یا صد نفر را از میان بردارد تا اکتشاف خود را به جامعه انسانی برساند. ....
    خوب مثلا ، لااقل قانونگذاران و بنیانگذاران اصول انسانیت ، از قدما گرفته تا لیکورکها ، سولنها ، محمدها ، ناپلئونها و غیره ، همه بدون استثنا متجاوزند، دستکم بدلیل آنکه با آوردن قانون نو، قوانین کهن را که برای مردم مقدس بود و از پدرشان به آنها به ارث رسیده بود ، بر هم زدند و البته از خون ریختن هم ابا نداشتند. اگر واقعا این خون (که گاهی هم بکلی بی گناه و دلیرانه و فقط به خاطر حفظ قوانین قدیم ریخته می شد) می توانست به آنها کمک کند.
    قابل توجه است که بیشتر این اشخاص نیکوکار و بنیانگذار اصول انسانیت ، مردمانی بودند بی نهایت خونریز. خلاصه من نتیجه می گیرم که همه ، و نه اشخاص بزرگ ، حتی آنهایی که اندکی توانایی گفتن سخن نو را دارند ، قاعدتا باید ، بنا بر طبیعت خود ، کم و بیش متجاوز باشند و البته این امر نسبی است. اگر جز این باشد مشکل است آنها از چهار دیوار خود بدر آیند، و از ماندن در آن چهارچوب به خاطر طبع خود نمی توانند راضی باشند.
    خلاصه کلام می بینید که تاابدینجا هیچ کلام تازه و نویی در کار نیست. اما درباره تقسیم بندی که من از اشخاص کردم و آنها را به دو گروه عادی و غیرعادی تقسیم نموده ام ، قبول دارم که کمی خودسرانه است. ولی من بر سر اعداد پا فشاری نمی کنم، فقط به جوهر فکر خود معتقدم و آن از این قرار است که مردم بنا بر قانون طبیعت به طور کلی به دو دسته تقسیم می شوند: مردم طبقه عادی یعنی آنهایی که فقط به کار تولید مثل می خورند و مردم واقعی یعنی کسانی که توانایی و یا استعداد آن را دارند که در محیط خود حرف نویی بزنند .
    البته طبقه بندی های بیشمار فرعی هم زیاد می توان کرد ، اما صفات آن دو طبقه کاملا متمایز است. دسته اول یعنی ماده ، به طور کلی مردمی هستند طبیعتا محافظه کار و موقر که در رضا و اطاعت زندگی می کنند. به نظر من آنها باید هم مطیع باشند، زیرا این وظیفه آنهاست و این امر به هیچ وجه آنها را کوچک نمی کند. دسته دوم همه از قانون تجاوز می کنند و بسته به استعدادشان مخربند یا متمایل به این امر. تجاوز و جنایت این مردم البته نسبی و بسیار متفاوت است. در بیشتر موارد اینها با بیان متفاوت طالب آنند که حال را به نام آینده خراب کنند. اما اگر لازم باشد که یکی از آنها به خاطر فکر و عقیده خود حتی از روی جنازه و یا خونی هم بگذرد به نظر من او باطنا و از روی وجدان می تواند به خود اجازه دهد که از روی خون بگذرد. روشن است این کار بستگی به با فکر و نقشه او و سعت حدود این دو دارد....
    به هرحال نگرانی در باره بی مورد است چون که توده مردم تقریبا هرگز این حق را به آنها نخواهند داد ، آنها را تقریبا می کشند یا به دار می اویزند . با این عمل کاملا منصفانه وظیفه محافظه کاری خود را انجام می دهند و نسلهای بعدی همین مردم برای این محکومان و کشتگان تحسین و ستایش زیادی قائلند.
    گروه اول همیشه ارباب حالند و گروه دوم ارباب آینده. اولیها حافظ و نگهبان جهان و زندگی اند و بر تعداد افراد آن می افزایند ، اما دومی ها زندگی را حرکت می دهند و آنرا به سوی مقصدی می کشانند. مختصر آنکه همه در نظر من یکسان حق دارند!
  • اما بگویید ببینم چگونه این غیر عادی ها را می توان از عادی ها تشخیص داد؟ ... زیرا قبول کنید اگر اغتشاشی بشود و یک نفر از از دسته ای تصور کند متعلق به دسته دیگر است و به قول شما مشغول از بین بردن همه موانع گردد ، آن وقت ...
  • توجه بفرمایید که اشتباه فقط از جانب دسته اول امکان دارد، یعنی از طرف مردم عادی. با وجود کشش طبیعی آنها به اطاعت و تسلیم ، به واسطه نوعی بازی طبیعت که حتی گاو هم از آن محروم نیست ، عده نسبتا زیادی از آنها دوست دارند خود را از جمله اشخاص پیشرو و مخربی تصور کنند که سخنان نو می گویند، و این کار را با کمال صمیمیت می کنند. حال آنکه غالبا اینان متوجه اشخاص نوگو نمی شوند و از آنان به همان اندازه متنفرند که از اشخاص عقب مانده. اما به نظر من در اینجا خطر زیادی نمی تواند باشد و شما واقعا نباید نگران باشید ، چون این افراد هرگز پر دور نمی روند. به خاطر این هوس البته می توان آنها را شلاق زد تا متوجه جای خود باشند اما مجازات بیشتری لازم ندارند و در این مورد حتی احتیاج به مامور هم نیست. آنها خویشتن را شلاق خواهند زد چون اشخاص درستی هستند. بعضی ها هم این خدمت را در حق یکدیگر خواهند کرد و برخی هم شخصا به حساب خود می رسند...
برگرفته از کتاب جنایت و مکافات ، فیودور داستایوفسکی، ترجمه مهری آهی.