دیشب توی مترو مطلب جالبی خوندم...
" معمولا فقط یک بچه را میشه دید که وسط یک فروشگاه با علاقه فریاد بزند و از شلوغ کردن لذت ببرد. این مطلب نشان میده که معمولا وقتی که عادت های طبیعی خود را کنار می گذاریم آن وقت است که دیگر بچه نیستیم"
اول که این مطلب رو خوندم کلی به دلم نشست... انسان ها معمولا حرکات طبیعی خودشون رو پشت نقابی مخفی می کنند تا بزرگ شوند... و در اصل اون نقاب است که جایگذین انسان واقعی می شود...
بعد از کمی تامل به این نتیجه رسیدم که بر خلاف این تعریف من هرچی بزرگتر میشم راحت تر حرکاتی رو که دوست دارم انجام میدم... در بچگی همیشه کاری رو انجام میدادم که فکر میکردم درسته... ولی الان خیلی وقتا کاری رو انجام میدم که میدونم درست نیست ولی دوست دارم انجام بدم... یا بچه که بودم همیشه فکر میکردم باید طبق رسومات برخورد کرد ولی هرچی بیشتر جلو میرم... مسلا پوشیدن یه لباس ساده وسط مراسم ازدواج یکی از دوستان که همه از چند ماه قبل به این فکر می کنند که توی اون مراسم چی بپوشن... فریاد کشیدن سر استاد دانشگاه در صورتی که میدونی با این کار ممکنه اون ترم نابود بشه... خروج از دانشگاه وقتی همه میگن گرفتن مدرک تنها راه رسیدن به نیروانا" است... ساعت های متمادی کار روی یک پروژه که در آخر حتی پولش را پرداخت نمی کنند... اما دفعه ی بعد باز هم همان میزان زمان میذارم صرفا چون از خلق اثر خوب لذت می برم... توجه نکردن به تعاریف و اسامی افراد و تنها شناخت آنها از روی قیافه و صدا و برخورد... علاقه نداشتن به سالگرد ها... بی توجهی به سیاست های جاری در جامعه... و خیلی از حرکات دیگر که تا دیروز فکر میکردم چون هنرمندم این ریختی شدم... ولی دلیل اصلی اینه که من یک " دیوم".
" معمولا فقط یک بچه را میشه دید که وسط یک فروشگاه با علاقه فریاد بزند و از شلوغ کردن لذت ببرد. این مطلب نشان میده که معمولا وقتی که عادت های طبیعی خود را کنار می گذاریم آن وقت است که دیگر بچه نیستیم"
اول که این مطلب رو خوندم کلی به دلم نشست... انسان ها معمولا حرکات طبیعی خودشون رو پشت نقابی مخفی می کنند تا بزرگ شوند... و در اصل اون نقاب است که جایگذین انسان واقعی می شود...
بعد از کمی تامل به این نتیجه رسیدم که بر خلاف این تعریف من هرچی بزرگتر میشم راحت تر حرکاتی رو که دوست دارم انجام میدم... در بچگی همیشه کاری رو انجام میدادم که فکر میکردم درسته... ولی الان خیلی وقتا کاری رو انجام میدم که میدونم درست نیست ولی دوست دارم انجام بدم... یا بچه که بودم همیشه فکر میکردم باید طبق رسومات برخورد کرد ولی هرچی بیشتر جلو میرم... مسلا پوشیدن یه لباس ساده وسط مراسم ازدواج یکی از دوستان که همه از چند ماه قبل به این فکر می کنند که توی اون مراسم چی بپوشن... فریاد کشیدن سر استاد دانشگاه در صورتی که میدونی با این کار ممکنه اون ترم نابود بشه... خروج از دانشگاه وقتی همه میگن گرفتن مدرک تنها راه رسیدن به نیروانا" است... ساعت های متمادی کار روی یک پروژه که در آخر حتی پولش را پرداخت نمی کنند... اما دفعه ی بعد باز هم همان میزان زمان میذارم صرفا چون از خلق اثر خوب لذت می برم... توجه نکردن به تعاریف و اسامی افراد و تنها شناخت آنها از روی قیافه و صدا و برخورد... علاقه نداشتن به سالگرد ها... بی توجهی به سیاست های جاری در جامعه... و خیلی از حرکات دیگر که تا دیروز فکر میکردم چون هنرمندم این ریختی شدم... ولی دلیل اصلی اینه که من یک " دیوم".