۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

بشریت...

لحظات آخر...
فرشتگان به زجه افتادند و شیاطین، افسرده کنج خلقت آرام گرفته اند...
سیب گندیده ای روی طاقچه...
و آفرینش رو به پایان میلنگد...
لحظات آخر.
آسمان جایگاه خدایان است...
و آسمان تنهاست. پس تن هایی نیاز است که آسمان را نجات بخشد...
زمان ثابت است و این رخوت- از خلقت مردابی ساخته.
سطح شطرنج بر مقابلش گسترده اما رقیبی نیست...
فرشتگان زجه میکشند. و شیاطین افسرده خاطر به طرح بازیچه می نگرند...
...
لحظات آغاز...
برق چشمان کوچک تو آفرینش را نجات داد...
زمانی که تو... تنها تو آن تن بودی که زمین برایت آماده شد.
آفریده شد...
تا آسمان جایگاه خدایان باشد.
و آسمان...
همچو بندگکی کنیزوار سر به پای تو فرود آورد.
زمین به خاکساری تو از خاک برخاست.
از خاک
از آن خشت که تو بودی.
...
دریا از اشک ساخته نشد
شوری دریا شیرینی حیاط را برایت ارمغان آورد.
و تو برترین آفریدگان شدی.
آنچنان که شیاطین هم به پای تو سجده نکردند... نکردند
شیاطین هیچگاه سجده نکردند...
و فرشتگان... سر بر زانوی تو زجه میزدند تا آنگاه که دست بر سرشان کشیدی...
آغوش باز کن.
این جهان از آن توست و تو آن محبوب خالقت بودی.
خلقتی که خلقت را نجات داد...
آری تو که امروز سر بر خاک و دست بر آسمان
آرزوی موهبتی از خدایان میکنی...
... برخیز.

۴ نظر:

دیوار گفت...

دیوا دیوان
واقعا همیشه سرشار از شگفتی هستی...
دیدگاهت نسبت به فرشته ها و شیاطین ...
بیان شوقت باتناقضات...
و درنهایت انسانگرایی ات با تکمیل پیام قبلی ات.
خیلی خوب بود.

ميرديو گفت...

سلام دیوان نازنین
تو لحظه به لحظه خوندن این متن دلنشین و انسانی ِتو، یاد شعر ِ سراسر نفرین ِ خودم میافتادم
همون غلط اصلاح خواهد شد (بس که من خودپسند و خود بینم)
چه تقابل عمیقی بین من و تو هست!
جهان بینیمون و نگرشمون به انسان چه اندازه متفاوته! من تصویرم از انسان یه سفاک ِ ناپاکه که به غلط عنوان ِسروری ِمخلوقات رو یدک میکشه و تو نگاهت به انسان به عنوان ِِ منجی ِ آفرینشه!
تو سرآغاز ِآفرینش رو با خلقت انسان میدونی و من زوال ِآفرینش رو مرهون ِخلقت ِ آدم!

ّبرق ِچشمان ِکوچک ِتو آفرینش را نجات داد

و اون پایان چشمگیر
منجی ِ آفرینش رو سر بر خاک و دست بر آسمان میبینی و غبطه میخوری که چرا وجود قدرتمندشو فراموش کرده؟

من این تفاوت در نگاه به انسان رو زیبا میبینم اگر چه به نگاه ِدلنشینت سخت غبطه میخورم

بانوی نیمه شب گفت...

درود
بسیار زیبا بود.
با اینکه افسانه هارو قبول نداریم ولی میشه ازشون چیزهای قشنگی نوشت مخصوصا اینکه آخرش هم شامل پیامهایی به کل بشریت باشه!
کیمیاگری همین است!
مرهبا...احسنت.

دیوان گفت...

دیوا به همه ی دیو های عزیز...
اول یکم خودمونی بگم که چقدر شکه شدم وقتی اینهمه متنم رو تحویل گرفتید... مرسی...
و در ادامه کمی خودمونی تر... همین حرفاتون باعث شد من بیشتر سر ذوغ بیام و در طول روز با تمام لذتی که از کارم میبردم انتظار شب رو میکشیدم که بیام اینجا و یکم دیگه بنویسم. چقدر خوبه وقتی از چیزی لذت میبری خیالت راحته که لذتی دیگر در مرحله ی بعدی داری... ( خوب رو بدید همین میشه دیگه...).
من اینجا بیشتر از این وراجی نمیکنم. میرم تو صفحه ی اصلی یکم وراجی کنم.
همیشه موفق باشید.
راستی این آخری رو نگم میترکم...
بوووم... دیگه دیر شد...!