از اینجا می آغازم درست اینجا! خوب نگاه کن! اگر نمیبینی و میپرسی کجا خوب ما قدم نخست را درست برداشته ایم البته برخی قدم برداشتن ها موجب پارگی خشتک میشوند و برخی دیگر فرجامهای ِ خونینی دارند!
در همان عنفوان ِ کودکی همیشه فکر و ذکرم این بود که باید سری توی ِ سرها در بیاورم و برای ِ خودم کسی شوم این آتش ِ اشتیاق ِ پخی شدن تا کنون در من زبانه میکشد و از آتش نشانها هم کاری ساخته نیست در این هنگام مغز من اعداد یک، دو و پنج را از اعداد طبیعی خذف میکند.
در مقطع ِ ابتدایی به یمن ِ نسوان ِ آموزگار ِ مشنگمان دیکته و املاء پر ارج ترین دروس به شمار میرفت و آموزگاران ِ لووس مان بصورت دسته جمعی این آیه را تلاوت میکردند بصورت ِ تواشیح شیحه میکشیدند:
هر آنکس که املاء و دیکته خوب و بی غلط بنویسد بی شک همانا او در زمره رستگاران است... باشد تا سایرین عبرت گیرند
در مقطع راهنمایی و در روزگاری که تمیز و تشخیص نر از ماده برای چون منی به ناممکنی ِ حل ِ مسئله فیزیک ِ کوانتوم بود
انشایی نوشتم مشحون از لب و بوس و کنار و معشوق و یار ... آموزگار انشای ما که اندام ِ قشنگی داشت ومانند آبگرمکنی بود که شیر ِ اطمینان دارد خیلی متشرع بود و متدین اما اصلا متمدن نبود و از هیمن رو گوشمالی سختی به من داد کای پسر ِ خیره سر کاغذ بیت المال را با این مزخرفات و محرمات سیاه وتباه میکنی که چه؟ انشای مرا جلوی همه جر داد که خدایش از وسط جر دهاد ان شاء الله . نام ِ منحوسش را نیز از خاطر برده ایم بحمدالله.
در همین مقطع ِ راهنمایی ،دو آموزگار ِ نازنین داشتم که همره و رهنمایم بودند و درد و بلای هردوی ایشان بخورد بر فرق ِ سر استاد ِ راهنمای ِ گمراهم نام ِ نامی این دوبزرگوار را هم نیک به یاد دارم تا چشم ِ چپ ِ اون یارو گامبو ِ در بیاد از حدقه.
تحسین و ترغیب ِ این دو بزرگوار بود که من عمیقا شیفته و عاشق جهان ِ پر رمز و راز ِ شعر و ادبیات شدم درست در بزنگاهی که میخواستم عاشق دختر ِ همکار ِ مامانم بشوم عجب چشمهای ِ نازی داشت خاک بر سرم با این انتخابم . نمیدانم چرا من همیشه در دوراهی انتخاب بوده ام خدا نیامرزد آن را که همچون منی در دوراهی انتخابش باشم و مرا برگزیند.
در دوران ِ دبیرستان نشریه ای راه اندازی کردم به نام ِ طلیعه که چه بی اندازه دوست داشتم دوست دختری به این نام میداشتم اما از آنجاییکه شمایل و تمثال ِ من در آن روزگار به عمه زاده اسامه بن لادن میمانست، نه طلیعه که حتی سکینه سکته ای و ملیحه چپول هم به من رغبتی نداشتند. باری در این نشریه مینوشتیم و خوانده نمیشد هی مینوشتیم و هی خوانده نمیشد تا روزی به سرمان زد و همین ماجرای نوشتن و خوانده نشدن را به داستانی پر و پیمان در آورده ایم و در این راه از اعماق ِ تهمان خلاقیت خرج کردیم. همین شد که ما را به هیات ِ تحریره یا شورای نویسندگان نشریه بچه های ِ مسجد دعوت نمودند .برای ِ نویسنده های ِ دانش آموزنام ِآشنایی است.
ما سرخوش و مست بودیم از این به اصطلاح پخی شدن و باید اعتراف کنم تا کنون، آن زمان تنها لحظه ای بود که احساس کردیم چیزی شدیم و خود غلط بود آنچه میپنداشتیم.
نویسنگان ِنشریه بچه های ِ مسجد دو طیف بودند ... مداحان و بچه خوشگل ها... البته ما رو کشتن ... غالب ِطیف ِ مداحان همان جوجه فیلسوف های ِ آینده هاروارد ِجمهوری اسلامی (دانشگاه ِ امام صادق) بودند. البته ما این را خیلی بعدتر ها فهمیدیم
ما از مداحی شروع کردیم و پیش رفتیم و مینوشتیم و دلگیر بودیم تا جایی که دیگر کار داشت به جاهای ِ باریک و تاریک میکشید و ما از ترس ِ لکه دار شدن دامان ِِ عصمت و طهارتمان فرار کردیم . برای تنویر ِ اذهانتان منظومه موش و گربه عبید زاکانی را تورق بفرمایید.
ما خیلی به این در و آن در زدیم تا از آن به بعد نویسنده بشویم و برای خود کسی باشیم و قلممان شناسنامه داشته باشد و اما هنوز هم هیچ پخی نشدیم . شاید این نارسیسیم، نتیجه استحمارِ من توسط آن دو آموزگار ِ بزرگوار باشد که انشای ِ مرا نسخه درس ِ املاء میکردند
چه لذتی داشت وقتی در امتحان دیکته متنی که خوانده میشد قسمتی از انشای ِ خودم بود . این لذت ِ جنسی است؟ بس که من بی تربیتم!
القصه اگر دوای ِ درد ِ ما پیش ِ شماست سوگندتان میدهیم مثل ِ دلال های دارو تو ناصر خسرو دولا پهنا حساب کنین اما دارو را بدهید
ما گناه داریم آخر ما میخواهیم یه چیزی بشویم و افسوس نشده ایم.
شکسپیر در ترازدی ِ هاملت خیلی سطحی نگر و کوته بین بود که این دیالوگ را در دهان ِ هاملت ِ جوان گذاشت
افسوس و حرمان انسان بودن یا نبودن نیست که اساس ِ این دو خیلی انسانی نیست و به انسان مربوط نمیشود
شدن یا نشدن مسئله این است... این انسانی ترین دغدغه انسان است .
به قول ِ دوستم ته دیگ (پی نوشت): به قول ِ خودم وجود قائم به ضرورته و اگه بی هیچ ضرورتی هستی خدا بیامرزتت
پس لطف کنین اگه دوای ِ دردمو ندارین یه فاتحه سر قبر ِ نداشتم بخونین ثوابشم برسه به روح ِ پر فتوحم ان شاء الله
۵ نظر:
درود
دوای درد شما پیش خود خود بانوی نیمه شب است.
شما باید تعریفتان را از"کسی شدن" تغییر دهید.
شما بیش از اندازه این تعریف را به دیگران وابسته کرده اید.
اگر دیگران شما را موفق بدانند یا کتابتان چاپ شود و به قول خودتان قلمتان رسمی بشود پس حتما کسی شده اید و اگر فقط برای خودتان بنویسید و کسی هم نخواند یعنی کسی نشده اید!
خب این تعریف کاملا اشتباست.هیچ گاه کاری را صرفا برای کسی شدن انجام ندهید فقط برای لذت بردن از آن کار انجام دهید.
اگر هیچ کس در عالم نوشته های بانو را نخواند من باز هم مینویسم چون از نوشتن لذت میبرم و برام مهم نیست که کسی بخواند یا قلمم رسمی شود.
البته این نسخه زندگی بانو است که به صورت کلید طلایی به شما ارائه شد.
موفق باشید.
هی مرد... این متن فوق العاده بود...
کنایه ای از پخی شدن زدی، ای پخ تو کسی هستی...
جدا لذت بردم و رسما کم آوردم ( این جمله را زیاد از من شنیدی... که در مقابل متن هایت چندین بار کم آورده ام...)
اینجاهاست که من باید برم همون قلمم رو بردارم ( سوء تفاهم نشه... قلم مو. نه قلم نگارش) یا خیلی به خودم لطف کنم دوربینم رو بردارم و همونجا حرفام رو بزنم. نوشتن را به شما بسپاریم.
آقا این قلم نگارش... خدمت شما.
ولی این به معنی این نیست که من دست از نوشتن برمیدارم... چرند نوشتن برای من بهتر از هیچی ننوشتن است. در مورد هنر همیشه گفتم: کم گفتن و خوب گفتن بهتر از سست و زیاد گفتن است. اما نوشتن من برای من بهتر از ننوشتن است.
بازم من افتادم به زیادی گفتن... پس گفتن بیخیال میشویم و بس میکنیم گفتن را...
گفتن گفتن گفتن گفتن... آخیش.. عقده ی گفتن داشتم گویا.
موفق باشی... مثل همیشه.
خب حالا کی بلاخره پخی میشی؟! ;)
سرگذشت جالبی بود و مملو از عجایب ، بخصوص در بخش آموزگار با شعور.
اما شرح درد ناقص است ، پس دوایی در کار نخواهد بود . از قضا فاتحه هم نمی دانیم.
اما از آنجا که تریبون مجانی برای ما مانند دار قالی است برای قالیباف، پس آنرا به جان هم نمی دهیم و چند کلامی می بافیم:
جایی چیزی شبیه به این خوانده بودم که
کسی که هدفی را انتخاب می کند ، درواقع پایان راه را انتخاب کرده و مسیر است که می ماند.
از کرامات شیخ ما چه عجب!!!
اما مساله همین است ، داشتن آرزو که خود هیچ ، هدفدار کردن آن تکانی و انتخاب و تصمیم گیری تازه اولین قدم است.
و زین پس هرقدم همین دوره را کم و بیش می طلبد که در کیفیت آن نیز سخن بسیار است
بقول شیخ ... یادم نمیاد چی می گفت.
ولی به هرحال تضمینی هم به رسیدن نیست. ارزش و لذتش در هر قدم است.
خوب تا اینجا که چیزی نگفتیم اما برای خالی نبودن عریضه ، داستانی به ذهنم رسید که به عرض می رسانم
دوستی را می شناختیم که دستی در نویسندگی و سری در سخن پراکنی داشت ، از قضا سر از کار قضا در آورد تا هم قلم به منظور تراشد و هم سخن به گرانی پراکند.
از دست این انسان ناآرام.
دست از کار نمی نشست ، و گرانی سخن به تبع خوش آمده بود.
پس ماشین تحریری خریداری نمود و به کار عریضه نویسی نیز مشغول که خلق را هم خدمتی ارزان تر ارایه کند.
القصه ، کار ارزان ، مشتری بیشتر داشت و لذا دفتر خدمات تایپ و کپی راه انداخت .
کار فتوکپی و کلا هرنوع کپی هم که در این مملکت همواره سکه است.
پس ارتقا داد و داد و داد تا سرانجام سرش که از قضا در آمده بود ، از میان سرها هم درآمد.
سر بر تنش نباد که سرنوشت اینچنین بی مزه ای داشت.
خوب ... اینهم از نظر ما ، سرانجام شد ، اینکه چه شد ، مساله ای نیست...
والسلام
ارسال یک نظر