۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

شعر « آزار » اثر سيمين بهبهاني:

يا رب مرا ياري بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه هاي آتشين ، وز خنده هاي دلنشين
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم
بندي به پايش افکنم ، گويم خداوندش منم
چون بنده در سوداي زر ، کالاي بازارش کنم
گويد ميفزا قهر خود ، گويم بخواهم مهر خود
گويد که کمتر کن جفا ، گويم که بسيارش کنم
هر شامگه در خانه اي ، چابکتر از پروانه اي
رقصم بر بيگانه اي ، وز خويش بيزارش کنم
چون بينم آن شيداي من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوي او ، باشد که ديدارش کنم


جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني :

يارت شوم ، يارت شوم ، هر چند آزارم کني
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کني
بر من پسندي گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بيمارم کني
گر رانيم از کوي خود ، ور باز خواني سوي خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بيمارم کني
من طاير پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کني
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
يار من دلداده شو ، تا با بلا يارم کني
ما را چو کردي امتحان ، ناچار گردي مهربان
رحم آخر اي آرام جان ، بر اين دل زارم کني
گر حال دشنامم دهي ، روز دگر جانم دهي
کامم دهي ، کامم دهي ، الطاف بسيارم کني


جواب سيمين بهبهاني به ابراهيم صهبا :

گفتي شفا بخشم تو را ، وز عشق بيمارت کنم
يعني به خود دشمن شوم ، با خويشتن يارت کنم؟
گفتي که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابي مبارک ديده اي ، ترسم که بيدارت کنم


جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني:

ديگر اگر عريان شوي ، چون شاخه اي لرزان شوي
در اشکها غلتان شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر باز هم يارم شوي ، شمع شب تارم شوي
شادان ز ديدارم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر محرم رازم شوي ، بشکسته چون سازم شوي
تنها گل نازم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر باز گردي از خطا ، دنبالم آيي هر کجا
اي سنگدل ، اي بي وفا ، ديگر نمي خواهم تو را

-----------------------------------------------------


جواب رند تبريزي به سيمين بهبهاني و ابراهيم صهبا :

صهباي من زيباي من ، سيمين تو را دلدار نيست
وز شعر او غمگين مشو ، کو در جهان بيدار نيست
گر عاشق و دلداده اي ، فارغ شو از عشقي چنين
کان يار شهر آشوب تو ، در عالم هشيار نيست
صهباي من غمگين مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سراي بي کسان ، سيمين تو را غمخوار نيست
سيمين تو را گويم سخن ، کاتش به دلها مي زني
دل را شکستن راحت و زيبنده ي اشعار نيست
با عشوه گرداني سخن ، هم فتنه در عالم کني
بي پرده مي گويم تو را ، اين خود مگر آزار نيست؟
دشمن به جان خود شدي ، کز عشق او لرزان شدي
زيرا که عشقي اينچنين ، سوداي هر بازار نيست
صهبا بيا ميخانه ام ، گر راند از کوي وصال
چون رند تبريزي دلش ، بيگانه ي خمار نيست

۴ نظر:

دیوان گفت...

فوق العاده بود...
اگه خدایی نکرده زمانی دور از جون زبانم لال روم به دیوار بچه ای بر سر سفره داشتم مطمئنا از تولد 5 سالگیش هر سال این شعر رو همراه کادو تولدش بهش میدم...
به کام من که شیرین نبوده و نیست این تجربیات...
ولی مرده ی اون بیتم:
دل را شکستن راحت و زيبنده ي اشعار نيست
.
و جدا این سوال هم همیشه باهامه:
ا عشوه گرداني سخن ، هم فتنه در عالم کني
بي پرده مي گويم تو را ، اين خود مگر آزار نيست؟

ديو - يسنا گفت...

دیوان جونم درود

چندی پیش با گل روی سیمین تنی هم کلام شدم و او فریاد از بی وفایی سر داد و در انتها گفت:

عشق کشکه

خندیدم و گفتم میدونم عشق کشکه ولی تصور کن که زندگی آشه ؛ من اش رو با کشک خیلی دوست دارم

تو چی؟
اصلا آش دوست داری؟

و اما از عشق
این ابیات رو بخونی بد نیست

خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق
خوشا رسوایی و بد نامیه عشق

خوشا بر جان من هر شام هر روز
همه درد و همه داغ و همه سوز

خوشا عاشق شدن اما جدایی
خوشا عشق و نوای بینوایی

خوشا در سوز عشق سوختنها
میان شعله اش افروختنها

چو عاشق از نگارش کام گیرد
چراغ آرزوهایش بمیرد

اگر لیلی میداد کام مجنون
کجا مشهور میشد نام مجنون؟

هزاران دل به حسرت خون شد از عشق
یکی در این میان مجنون شد از عشق

در این آتش هر آنکس بیشتر سوخت
چراغش در جهان بهتر برافروخت

نوای عاشقان در بینواییست
بقای عشق و عاشق در جداییست

زنده یاد مهدی سهیلی

دیوان گفت...

قبل از هر چیز مرسی از پند مجدد...
نه دیگه مشکل من عشق نیست...
مشکلاتم تازه شده؛ سوال هایی که براشون جواب دارم ولی از جواب هام خوشم نمیاد.
" گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را"
این جملرو با خودم بودم سوء تفاهم نشه.
راستی این شعر رو یادمه بیشتر از یک سال پیش هم برام نوشته بودید... همینجا تو دیولاخ وقتی ادعای عاشقی داشتم. شنیدن دوبارش جالب بود... چون:
" مروز چه دلتنگم؛از جنس تکاپوی مصنوعی فواره، بر حاشیه ی تکرار "
جدا حال تکرار ندارم. دست و پا میزنم ولی این چرخه ها گویا پایانی نداره. منم کلا بلد نیستم بی عشق زندگی کنم... ( البته عشق به کار- به یه دوربین- یا به یه آدم... تنها فرقش اینهکه آدما معمولا آسیب جای من رو پیدا میکنن.. بخصوص اونایی که از دستم در میره و بهشون دل میبندم- دیگه دارم عادت میکنم.)
خوب ایندفعه خیالم راحته که رسمش همینه کلا. پس ملالی نیست جز تکرار.
دقیقا همونجایی که فکر میکنیم دیگه میدونیم باید چیکار کنیم... میبینیم که بازم اشتباه. ( جالبیش اینه که ادعا هم دارم قد گودزیلا )
سر درد دلم باز شد ییهو... گویا این زبون ما تو این یکی دو هفته قفلش رو گم کرده.
البته اینجا غریبه نداریم.

ميرديو گفت...

من هر وقت شعر تازه ای میخونم جان تازه میگیرم و علی الخصوص این چند غزل زیبا که نوعی مغازله و جواب دادن به هم با زبان شعر بود
من خیلی خوشحال شدم از خوندن این چند غزل
مرسی دیو_یسنای نازنین