فصل اول... طناب.
طنابی که یک سرش دور کمرش گره خورده بود را محکم میکشید...
تمام سعیش را میکرد تا آن طرف طناب را به خودش نزدیک کنه... ولی هرچه می کشید، نمیشد...
چیزی آن طرف- در جبهه ی مقابل - سعی میکرد طناب را به سمت خودش بکشد.
قدرت ها یکسان بود... پس کشیدن فایده ای نداشت.
کلافه شد و گره طناب را باز کرد।
...
گرومب...!
ضربه ی شدیدی به بدنش وارد شد، ضربه،خبرِ سقوط از ارتفاع زیادی را میداد।
ضربه، شُک شدیدی به بدنش وارد کرد
شُکی که باعث شد یادش بیاد... یادش بیاد دلیل واقعی کشیدن طناب چی بود.
سعی در کشیدن طناب برای بالا رفتن از سخره بود... نه کشیدن سخره به سمت پایین...
در جبهه ی مقابل شخصی بود که طناب را میکشید। و کمک میکرد که راحت تر بالا برود.
اما حالا در جای اول ایستاده بود... غرق در خنده। خنده به حماقتی که انجام داده بود। من ندانستم کدام حماقت؟ ( باز کردن طناب یا فراموش کردن هدف؟ )
...
فصل دوم... بعد از طناب
و اما روی زمین.
روی زمین بسیار دلچسب و آرام است...
برای زنده ماندن روی زمین، نیازی به کشیدن دائم طناب نیست... حتی اگه هدف فراموش بشه، باز هم میتونی به جلو بری و از سطح لذت ببری!
هرجا دلت بخواد دراز میشی و استراحت میکنی।
"طناب به کمر ها " همچنان بالا میرن و از چشم دور میشن। در اعماق وجودت خوشحال میشی। نگاه میکنی و میگی: حالا که من اونارو نمیبینم پس حتما تا الان نابود شدن... احمق ها। اونقدر برید تا جونتون دراد।
زمین... زمین... زمین। چه جای دلچسبی...
با خودش زمزمه میکرد و از زمین لذت میبرد... از جاش بلند شد و حرکت کرد।... چند قدم که پیش رفت...!
چیزی دید که شدیدا جلبش کرد... بسیار زیبا। دوست داشتنی।
هرچه میگذشت احساس کشش شدید تری به آن پیدا میکرد। دلش میخواست در آغوش بگیردش و از وجودش لذت ببره...
با قدم هایی استوار تر حرکت کرد... تا جایی که به راحتی میتونست در آغوش بگیره...
در آغوش بگیره آن طناب زیبای محکمی که جلوش آویزان بود...
طناب قرمز।
۳ نظر:
گرومب گرومب...! صداش میاد
صدای داغون شدنش میاد
صدای شَک کردنش میاد
صدای اومدنش میاد
این شخص اساسا جاش همین پایین
هِهِهِهِهِِهِهِهِ...! صداش میاد
صدای خنده هاش میاد
صدای زمزمه لذت هاش میاد
صدای خوشی و عشق از وجودش میاد
صدای رفتنش میاد
----------------------------
قشنگ بود و واقعی
واقعیت زیبایی که اینجوری دیدنش زیباییش رو چند برابر میکنه
لذت بردم
ممنون
برداشت من از قصه تو شاید فرامتنی باشه اما خوب تو با نوشته ات اینو در من تداعی کردی...علاقه فطری انسان به آرامش و اتفاقا جذبه فطری انسان به خطر کردن و مواجهه با ناشناخته ها و فرا رفتن از زمین... چه تعارض محشری به پا میکنه توی انسان.
مجموعه معارضه ها ... زمین جای دلچسب و آرامیه اما بالای زمین جای ناشناخته ایه ... جدال آدمی از تولد تا مرگ یه جورِ ِشیرینی، شاید همین خواستنی های معارض انسان باشه...
اما اشاره ظریف تو به عشق رو هم باید بگم ... طناب قرمز شاید همون عنصر ناشناخته (فرازمین) باشه که عشق ،دلچسبترین تعبیره براش.
و نمایش باید ادامه پیدا کند ...
ولی چرا با طناب قرمز؟؟؟
چرا اصلا طناب رنگی ؟؟؟
چرا من مثل گاوهای میدون گاوبازی شدم...
گاو ... یعنی مثل گاو قراره ادامه بدم؟؟؟
چرا؟؟؟؟؟؟؟
شاید بهمین خاطره که نمایش ادامه می کنه ....
ولی می دونی خوبیش کجاست؟
همون وسطاش ...
دقیقا جایی که دیگه حال نداری بکشی، یا یادت رفته چرا می کشی ...
اینجاست که بی خیال میشی و زمین باقی کار رو برات می کنه ... اینبار کشیده میشی ....
خدا پدر و مادر نیوتن رو بیامرزه...
ارسال یک نظر