من دلم سخت گرفته است................................................ من دلم باز شده از پس ابرای سیاه
هیچ ازم نپرس که این همه وقت کجا بودی و اسیر چی ... هیچ بهم خیره زل نزن و با تعجب نگو توی روزها و شبهایی که نبودی داشتی به چی فکر میکردی...هیچ به روم نیار این همه غیبت و این همه بی حرفی رو... هیچ از راهی نپرس که رفتم و میخوام برم ...همه دشواری راه رفتن ناهمواری راه نیست نگاه کردن مداوم و بی وقفه راهرو به طول مسیر راهه و انتهای راهه... تصور انتهای راه هر گام استواری رو میلرزونه ... داشتم راه میرفتم که همراهم در راه ماند ... در راه ماندم از راه ماندم و خیره نگاه کردم ... خیرگی نگاهم قدم هام رو قفل کرد ...
اینکه راه رفتن ما ازلی ابدی نیست و از یه جایی شروع میشه و به جایی ختم ، باور هر راهرونده ای باید باشه اما از هر چیزی مهمتر و ایستنده تر تردید به خود راهه اصلا چرا باید راه رفت؟
همیشه چرا ها هستند که آدم رو از چریدن باز میدارن ... چرااااااااااااا؟ هر چی بیشتر به راه خیره میشی و بهتر فکر میکنی به راه و راهرونده ها و همراهی که ناگزیر شد از ناهمراهی ، عمیقتر به ژرفای این چرا دچار میشی و گودتر فرو میری توی گرداب این چرااااااااا... نیچه میگفت کسی که چرایی دارد با هر چگونه ای خواهد ساخت ولی بازم چرااااااااا؟اصلا چرا باید چرا داشت و با هر چگونه ای باید ساخت؟ این همه ناگزیری و ناچاری روچرا باید پذیرفت؟
چرا پاره نمیشی پرده ی ِ زمخت ِ حریرنما ی ِ بی خاصیت؟
این حال من نیست ... آنچه شرح شد حال من بود از روزگاری که همراهی ناهمراه شد به حکم ناگزیری و ناچاری ... حال من امروز حال نوزادیه که پر زحمت پنجه باز میکنه برای لمس هوا برای چنگ زدن به هوا ... ناگزیری و ناچاری ترجمان کژفهم انسانی از زیست چند روزه روی زمینه... شاعر نیستم کمی فکر میکنم...
حال من امروز بی شباهت به جوجه تازه سر ازتخم در آورده نیست که همه پیرامونش شگفتی محضه بی تکرار سوال و سوال و سوال ...
گرچه هر نوزادی بزرگ میشه و دوباره پرسش و پرسش و پرسش از هستی آغاز اما چه شاعرانه زیباست نترسیدن از رفتن و رفتن و رفتن ِ ادامه راه بی نگاه به پایان راه ... پایان راه هم ترجمان بد فهم انسانی از مرگه...شاعر نیستم کمی فکر میکنم ...امروز خیس و تر شدم از نخستین بارون پاییزی ... هرگز فکر نمیکردم دیگه سر خوردن بارون روی صورتم عاشقم کنه ... یک چرای بزرگ دارم و زیر نخستین بارون پاییز به چرام فکر میکنم ... چرای من به من فکر میکنه و من خیس آب میشم... چرای من حالا هر چگونه ای رو برام ممکن کرده و از در راه ماندگی نجاتم داده ... میخوام اکسیژن هوا رو چنگ بزنم و قطره قطره این بارون رو بمکم ... پایان این راه ظاهرا پایان همراهی هاست اما تا آخرین ثانیه این راه از راه نمیمونم ...
شاید خود راه بگویدم که چون باید رفت...
دارم میرم پیش عطار و خیام و حکیم طوس ... شاعر نیستم کمی فکر میکنم .
۴ نظر:
باید به کارام می رسیدم وقتی که ذهنم شلوغ بود، نشستم "آرزوست ..." رو نوشتم که بتونم بفرستمش بره.
طبق عادت یه چرخی تو دیولاخ زدم و برخوردم به حال این روزای خودم اونم تو چند سال پیش، AAA رو می گم که یادم نیست A سومی جریانش چی بود.
متن بعدیش نقطه چین بود که نظرم رو جلب کرد.
خواستم بعد چند سال بالاخره نظرم رو راجع بهش بنویسم که بازهم ننوشتم.
داشتم میرفتم بیرون که دیدم دلت باز شده، تقریبا همزمان با بسته شدن دهانه ای آتشفانی در من.
و چه نقطه ها که باید همچنان بچینم تا بلکه تبادل گرمایی آب و گدازه تعادلی برقرار کنه.
از پرونده های باز خوشم نمیاد.
از راه های نیمه کاره هم همینطور.
واسه همین پرونده ای رو که نمی دونستم چیه باز نمی کردم و دنبال راه هایی می گشتم که می دونستم نیمه کاره نیست، چون کسی قبل من نرفته بود.
اما ...
همیشه امایی هست، همونطور که چرا هست.
بارها قصد کرده بودم که تا چگونه ای نیافته ام چرایی به زبان نیاورم و بارها نتوانستم.
بارها قصد کرده ام به اما ها راه ندم و برم "اما چه شاعرانه زیباست نترسیدن از رفتن و رفتن و رفتن ِ ادامه راه بی نگاه به پایان راه".
به هر حال...
حال و حوای من طبق معمول بی آدمم به سر می کند و راهم بی راهرو که این یکی راه هم همچنان حالی نمی دهد.
با این بارانی که می بارد،به دنبال سراب رفتن هم خطری ندارد.
"اما" و "چرا" یی هم ندارم. نه از بی حوصلگی که از بی پروایی.
بی . پر . وا یی.
شاید اینبار بپرم.
(حال داد، برم همین رو وضعیت کنم :)) )
اين اواخر فقط دارم پيش ميرم... بدون اينكه حتي بپرسم كجا يا چجوري... فقط دارم انجام ميدم... فقط دارم ميرم فقط بخاطر اينكه از ايستادن و فكر كردن و به نتيجه اي نرسيدن خسته شدم/... چنان با شرايطم وفق پيدا كردم كه ديگه هيچي از خودم درباره ي خودم نميپرسم... فقط ممكنه از خودم درباره ب ديگران بپرسم...
من دارم ميرم بي اينكه بدونم كجا... اما از همين الان ديگه بسه... دارم اشتباه ميكنم. شايد به متنت ربطي نداشته باشه ولي من هم از ظن شايدم ضن يا زن خويش يارت شدم.
از متن لذت بردم.. بي دليلي براي توضيح... بي حرفي با ارزش گفتن. فقط لذت بردم. حتي بدون موافقط يا مخالفت.
............و باز هم.......
و باز هم......
نمیدانم ؟ چرایی به بزرگی آسمان........و چونه ای که ممکن خواهد شد.....
چگونه ای که ممکن خواهد شد؟؟...........
ارسال یک نظر