۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

همفکری


2 تا مهمون دارم دختر که اهل سینما و تاتر نیستن دوست ندارن پیاده روی کنن. چند روزه که همه مراکز خرید تهران رو زیر پا گذاشتن یعنی احتمالاً دیگه خرید ندارن. نمیخوان تو خونه باشن. خیلی خوش خوراک نیستن. و باید امشب یه برنامه بذارم که بهشون خوش بگذره HELP

۱۹ نظر:

مردیوجان گفت...

راهنمایی : یکیشونو میشناسین ! بولینگ دوست داره و اینترنت :)

دیوار گفت...

یه جا رو میشنام که سالن بولینگ خوبی داره با اینترنت پرسرعت و کافی شاپ و غیره.
البته بار هم داره که معمولا آخر هفته ها سرویس میده. :)
خواستی آدرسش رو بهت بدم. جای خوبیه.

دیوان گفت...

دومی تو جیب جا میگیره؟ :))

دیوار گفت...

با این اوصاف که گفتی البته یه راه دیگه هم داری.
یه سوژه پیدا کنی، با هم بشینید غیبت کنید. :))

دیوان گفت...

اون که کار نیست... یجور عمل حیاتیه. باور کن. من همین الان داشتم به حیاتم میرسیدم.

دیوان گفت...

ولی جمعیش بیشتر میچسبه ;) کلا یه دست صدا نداره.

مردیوجان گفت...

دیوار: اونجا رو منم میشناسم تقریباً هر شب بهشون پیشنهاد کردم :)
موضوع امشبه ها!

دیوان: نه اتفاقاً عمراً تو جیب جا نمیشه :)
دختر خاله ی اون یکیه البته چند سال کوچیکتر

دیوان گفت...

ام... تو جیب جا نمیشه و چند سال هم کوچکتره! عقل قدرتمنداستاد فاونگ میگه. جواب شما دختری است که اهل سینما و تاتر نیست دوست نداره پیاده روی کنه. چند روزه که همه مراکز خرید تهران رو زیر پا گذاشته یعنی احتمالاً دیگه خرید نداره. نمیخواد تو خونه باشه. خیلی خوش خوراک نیست...
( آرامش درون شما را به هر جوابی میرسونه )
استاد فاونگ اضافه میکنه که توی هاله ی دور شما... علی کافه میبینم.

دیوار گفت...

خوب بود دیوان :))
این استاد فاونگ اگه یه کم از این بینشش رو به کار می داد اونوقت لازم نبود ما برای 2 تا پسر که اهل همه چی هستند بغیر از کار، دنبال کار بگردیم.
----
مردیوجان :
تا اونجایی که من می دونم اونجا هر روز هفته کار می کنه.
اما اگر پیشنهاد دادی و خریدار نداشته بهشون بگو استاد فاونگ هم اونجاست، طالع میبینه :))

مردیوجان گفت...

من امشب بیمرم بمونم باید یه سر به شماها بزنم...
چند ساعتی که گذشت رو واقعاً احساس نکردم برعکس چند ساعت قبلش که اصلاً نمیگذشت.
خیلی حال دادین. با اینکه میدونم هر 3 تاتون(دیوان و دیواطیفی و دیوار -ترتیب مهم نیست-) کار داشتین و مثل من بیکار نبودین این همه برام وقت گذاشتین
مرسی مرسی مرسی مرسی
سر این دو تا رو هم یه جوری گرم میکنم. خسته که شدن میارمشون اونجا ;) شایدم با زبون خوش اومدن خودشون.

دیوان گفت...

استاد فاونگ به جای بینش، دلش را به کار داد اما آرامش درون حتی به کار هم اجازه ی دخالت در آرامشش را نداد.

ديواطيفي گفت...

کلا امیدوارم خوش بگزره جای منم خالی کنین اگه رفتین علی کافه
راستی من قرص خواب تو غزا رو هم پیشنهاد میدم

مردیوجان گفت...

منظورت تو غذای خودمه؟

ديواطيفي گفت...

نه تو بشقاب اونا

دیوار گفت...

نه بابا قرص خواب چرا؟
قصه همیشه جواب میده...

قصه اینطوری شروع میشه که دیو بی حوصلگی خیلی وقته که تو شهر می چرخه و بعد از اینکه همه جاهای خوب رو تحت سلطه خودش قرارداده داره دونه دونه به در خونه ها میاد.
"اما نمی توان همینطور نشست و تسلیم دیو شد. باید بلند شیم." (این رو راوی با هیجان میگه)
بعدش یه شاهزاده دلاور از اون ور میگه. بشتابید! سوار کالسکه من شید تا قلعه پریان رو پیدا کنیم. (شاهزاده زیاد سریال نگاه می کنه).
بعدش سوار پراید (ببخشید کالسکه) سفید شاهزاده میشید و هی از دست دیو فرار می کنید. (شاهزاده این جا از قدرت هاش تو مانور دادن استفاده می کنه).
بچه ها که چشماشون یه کم گرم شد.
یهو راوی میگه.
اِ ... پریان ما رو راهنمایی کردند. اینجا قلعشونه.
بعدش یه ورد میخونه در قلعه باز میشه و اونا به خوشی تا ابد با هم زندگی می کنند.
Zzz…
رسیدیم من رو هم بیدار کنید :))

مردیوجان گفت...

:))))))))))))))))))) عالی بود
کلاً خواب از سرم پرید! بعدش چی میشه؟

ديواطيفي گفت...

منم ترجیح میدم همینجا بخوابمو بقیه قصه رو توهم بزنم تا برم تو صف تاکسی وایسم

دیوار گفت...

بعدش ...
خب کسی نمی دونه،‌ اونجا قلعه پریاست. هر اتفاق خوبی میتونه توش بیوفته.
بعضی افسانه هااونجا رو به اسم سولاریس میشناسن. بعضی ها هم نورلند رو به اونجا نسبت می دن...
ناسا تو تحقیقاتش یه بار به یه کرمچاله فضایی برخورد که یه دریچه اش اونطرفا بود. اما هیچوقت پیداش نکردن.
با این وجود تاکسی خورش هم خوبه ها :))

ديواطيفي گفت...

امیدوارم تعداد تاکسیا کافی باشه تو صف وا نستیم