۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

کونوشیوا ریکورد ز





سراسیمه، نگران، با چهره‌ای برافراشته؛ لباس خونی با دشنه‌ای در دست. اینا همش خشنه. نشد که، یکم از محبت بگیم؛ دوستی، عشق، فداکاری - چرا که نه- آخرشم به عروسی ختم بشه، هان؛ با حال هم هست. شاید بچه دارم بشن، شاید بچه بزرگ هم بشه، عاقل، بالغ، عروسی هم بکنه، بچه دار هم بشه. هان بده؟ خوبه؟ حالتون بهم نمی‌خوره، اینم شد داستان. این آدما بلاخره می‌میرن، پس از مرگشون می‌گیم، از مرگ همشون می‌گیم.
از خودم شروع می‌کنم، واسه من احتمالاً اینجوری:
ظهره، نه بعد از ظهره، دارم وسط خیابون راه می‌رم، نسبتاً خلوته، هوای صاف، آسمون آبی. یه صدای نا آشنا که نمی‌دونم چیه فضا رو پر می‌کنه، طوری که هیچ چیز دیگه شنیده نمی‌شه، ناخودآگاه سرم به سمت بالا می‌ره. آسمون عجیب به نظر می‌آد. رنگ آبی آسمون تیره و تیره می‌شه، شب نشده، متوجه می‌شم دیگه، لایه ازن داره از بین می‌ره، یهو یه جا تو آسمون، یه نقطه تاریک می‌بینم، نقطه تک.نای عجیبی می‌خوره و شروع به بزرگ شدن می‌کنه. شکافا بیشتر می‌شن - تا اینجاش صحنه‌ها اینقدر جالبِ که سرجام خشک وایسادم- سرعت رشد چاله‌های تیره بیشتر می‌شه، انگار یه دیوار نوری بوده که داره از بین می‌ره. یکی از لایه‌هایی که جلوی نور رو گرفته بود از بین می‌ره. تازه مفهوم خورشید رو می‌فهمم. این گلوله آتیش وحشتناکو زیباترین چیزیه که تا اون لحظۀ زندگیم دیده بودم. زیبا. دنیا در چند دقیقه این پدیده رو به من نشون داد. دیگه نه روزه نه شب، نوری نیست، انگاره یه لامپ به اندازه یک میلیون برابر زمین روشنه، سایه ها خشک و تیرن. نمی‌تونم چشممو ازش بردارم، خورشید هر لحظه در حال پراکندن شعله‌های سوزانشه. حدقۀ چشمم تنگ می‌شه، نفسم دیگه در نمی‌یاد. فشار به اوج خودش می‌رسه. بدنم به سمت بالا کشیده می‌شه و با سرعتی وحشتناک از زمین کنده می‌شم. به سمت خورشید کشیده می‌شم. یه جنگ نا برابر بین زمین و خورشید؛ زمین برنده می‌شه و با تمام وجود منو به آغوش خودش بر می‌گردونه.
تصویر خورشید توی چشمم ثابت می‌مونه، در آخر، پایان دنیا برای من چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه. روحم خوشحال خوشحال دور می‌شه.

۲۱ نظر:

دیوان گفت...

نوع نوشتنت. مسیر حرکتت. نوع شرحت. همه چی خیلی خوب بود. میتونم مطمین بگم این متنت از تمام متن های دیگت که من خوندم جدید تره.
ایده هم عالی بود. فقط من مرده ی اعتماد به نفستم. یعنی تا ۴ بیلیون سال دیگه میخوای زنده بمونی؟ ؛). پریشب توی سایت ناسا میخوندم. تا ۴ بیلیون سال دیگه احتمال برخورد جسمی با زمین که موجب نابودیش بشه از نظر علمی غیر ممکنه. :)) دلیلشم اینه که با در نظر کرفتن حجم اون جسم. در کهکشان تا حد اقل۴ بیلیون سال ( با در نظر گرفتن سرعتی که اون جسم میتونه حرکت کنه ) وجود نداره.

دیوان گفت...

من خودم که فکر میکنم با مرگ طبیعی در اثیر نابودی بدنم در طول زندگیم میمیرم .

خان ديوه گفت...

خب نظر من اینطوری و احتمال می‌دم 4 بیلون سال طول نکشه:)اگر هم اینطوری نشد وایمسم تا او جسمه برخورد کنه:))

در مورد خودت هم در صورتی در اثر نابودی بدنت می‌میری که 3 دلیل زیر برات اتفاق نیفتع: غرق شدن توسط الکل، انفجار مغر در اثر دوز بالا، چاقو خوردن از پشت توسط دختری که در لحظه آخر عمرت با اون درد عجیب یادت نمی‌یاد با این یکی چه کار کرده بودی :))))

دیوان گفت...

:)))))))))))))))
بین خودمون باشه منو خیلی دیو موفقی میبینیا... با یه نظر کلا پروندمو بستی له کردی تموم شد رفت :))))

خان ديوه گفت...

دیوان همه اینا به خاطر اینه که فکر می‌کنم یه دیو با دلیل بمیره بهتره تا بر اثر مرور زمان :)تو پروندت بعد من بسته میشه

خان ديوه گفت...

اون دیوای محترمی که از سکوت دیولاخ صحبت می‌کردن الان کجان؟

دیوان گفت...

و چه دلیلی بهتر از اوردوز یا غرق شدن؟. از چاقو خیلی خوشم نمیاد ولی ؛)
ایول... اون گله از سکوتو خوب اومدی. هستمت.
راستی. پروندتو باز بذار. من قصد ندارم تا ۴ بیلیون سال صبر کنم. :))

خان ديوه گفت...

سعیمو می‌کنم ، چه میشه کرد.
فکونم همه دیوا ما رو پیچوندن رفتن یه جای باحال. میون این انسانا تنها موندیم دیوان.

دیوان گفت...

چیزا میگیا... آخه کجا باحال تر از دیولاخ؟ احتمالا گم شدن ؛)

خان ديوه گفت...

قبولت دارم، باحال تر اینجا لاسوگاسه که دیوای مارو راه نمیدن :))
گمشدنشونم عجیبه، شاید قایم موشک باشه، اما پس چرا نمی‌یان سک سک کنن؟
نکنه چون من حوس کردم برم کرمونشاه دوباره کسی چیزیش شده :))

خان ديوه گفت...

امیدوارم آخره دنیاشون نرسیده باشه

دیوان گفت...

:))))
احتمالا قایم شده بودن بعد یادشو رفته کجا قایم شدن ؛) دیو ها اینریختین دیگه. فکر کنم یه چند وقتی طول میکشه که حافظشون یاری کنه.
اتفاقا من یه دیو میشناسم، وقتی ازش سوال میکنی، بسته به موقعیت، سوالتو از ۱۵ ثانیه تا ۱۵ ساب بعد میشنوه :)) حالا در نظر بگیر پیداشم نکنی که سوال رو ازش بپرسی... خیییلی طول میکشه تا به جوابت برسی :دی
آخر زمانشون که نرسیده. دیو ها عمرشون از پیدایش زمین هم بیشتره. میدونم یه روزی دور هم حلوای دنیارو میخورن. فقط این وسط منم که زود به زود میمیرم ( اگه ماجرای مرحوم دیو یسنا و باقی دیو های قبل از من یادت بیاد )

دیوان گفت...

دیدی... حتی منم حافظم مشکل داره. :)) اسم جدم رو اشتباه گفتم. منظورم دیوژن بود نه دیو یسنا. دیو یسنا که هنوز زندست خوشبختانه : دی

مردیوجان گفت...

چه خبرتونه بابا!!!!
یه نیش ترمز بزنین با هم بریم ;)
ببین چه زود می رسم بهتون!!!! در حد یه نیش ترمز :))))))))
اصلاً انگار نه انگار چند و روز و 13 نظر از تولد این مرگ گذشته!

مردیوجان گفت...

تا حالا به این فکر نکرده بودم که خورشید واقعی پشت لایه ازن قایم شده....!!!

درست متوجه نشدم
چرازمین برنده شد؟!
شد؟
نشد؟
داره میشه؟
داره نمیشه ; )))

خان ديوه گفت...

دیوان بحث منتفی شد، مثل اینکه پیدا شدن، البته فقط یکیشون :)

مردیوجان اول از همه این داستان راجب زمینو خورشید نبود. اما جهت اطلاع نسبت به فاصله خیلی کم ما به هسته زمین و فاصله خیلی دورمون از خورشید جاذبه زمین برنده این بازی...:))

مردیوجان گفت...

اقا من هرچی پای متن شما می نویسم شما میگی منظور این نبود.

بد نگی چرا نظر نمی دما!!!
خوب ساده است چون منظورو چپکی حالیم میشه :))))

به هرحال مثل همیشه
فضا سازی عالی بود

دیوان گفت...

همین که بیدار شدم دیدم ۹ تا نوتیفیکیشن دارم از اینجا. همچین شاد شدم که نگو...
بیاید همه با هم داد بزنیم شاید باقی دیو ها هم بشنون پیدا بشن.
یکی بهشون خبر بده که بازی تموم شده... سک سک.

خان ديوه گفت...

مردیوجان، اشتباه نگیر، شوخی بود همش، تو نظر ندی کی بده.:)

دیوار گفت...

دیوا خان.
دیوا.
فکر کنم کتمرین کسی که نوشته هات رو می فهمه منم.
ولی به هر حال کامپای.

لحظه مرگت به گمونم از اون لحظه های مرگی ای است که می خوای باهاش زندگی کنی.
بذار یه کار جالب بکنیم. تقابل دوتا اثر.
من نوشته ات رو اینطوری دیدم:
ترانه زیر رو که احتمالا شنیدی

Are you the one?
(KLAUS MEINE, RUDOLF SCHENKER)

Another rainy morning
People rushing by
My head is still in the clouds
I dream with open eyes

Suddenly out of nowhere
She came into my life
Like we know each other
For quite a while

In the sound of silence
Time is standing still
There's some kind of bond between us
That's givin' me the chill

Do you really wonder
That we can burn the sky
It's written a thousand years ago
In the book of life

تا همینجاش.
دیدی. به نظر من این دوتا اثر خیلی مشابه هستند. البته صرفا از لحاظ جریان داستان و مفاهیم.

به هر حال. مثل همیشه کارات خوب بود و راستشو بخوای من هم انتظار داشتم داستانت تو یه روز ابری اتفاق بیوفته.
به هر حال از اینکه آفتابی بود خوشحال شدم و سوای همه نوشته از این یه تیکه خیلی خوشم اومد:

تازه مفهوم خورشید رو می‌فهمم. این گلوله آتیش وحشتناکو زیباترین چیزیه که تا اون لحظۀ زندگیم دیده بودم..

خان ديوه گفت...

کم میفهمی؟ نه اندازهای که احتیاج داری ازش میفهمی، در هر صورت هرکی یه جور درکشون میکنه.
نوشتههای بی ثبات اینجورین دیگه.
شعرتو خوندم، خیلی خوب بود، و فهمیدم جور دیگه هم میشه دید.
مرسی