۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه

استاد فاونگ میگوید:

" بعد از مدتها سکوت و تفکر، بالاخره استاد فاونگ به حرف افتاد "
- استاد حواسمون با شماست. بفرمایید
استاد فاونگ:    :]
- جان؟
استاد فاونگ:   :]
- الان به جایی نگاه میکنید؟
استاد فاونگ:  شما
- بله، ما سراپا گوشیم
استاد فاونگ:   :]
- دِ بگو دیگه
استاد فاونگ:  به شما توضیحیده ام، شما هم دیگران را بتوضیحان. کی کلاغ با کلاغ میشود 40 تا؟
- زمانی که 38 تا کلاغ دیگه هم باشن؟
استاد فاونگ: پس بگو
- چی بگم؟
استاد فاونگ: همان که به تو گفتم
- همونو بگم؟
استاد فاونگ: واژه به واژه
- از کجا شروع کنم؟
استاد فاونگ: از شروع
- چشم
استاد فاونگ: بگو
- شما به من گفتید که:   :]
استاد فاونگ: و؟
- و  :]
استاد فاونگ:   :]
-   :]
استاد فاونگ:   :]
-   :]

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

به چی فکر می‌کنین؟


' به چی فکر می‌کنی؟
'' هان !
' الان به چی فکر می‌کردی؟ خیلی تو فکر بودی.
'' به هیچی.
' چی بگم. اما به یه چیزی فکر می‌کردی.
'' نه فقط خیره شده بودم به فضای خالی بین چشم و پنجره؛ اصلاً به تو چه، تومنشی منی یا؟
' برو خونه، امیدوارم کل روز رو اینطوری نمونی.
''­­' به چی فکر می‌کنی؟
'' هان!
''' الان به چی فکر می‌کردی؟
'' به هیچی. به فضای خالی بین چشم و چراغ قرمز. اصلاً به تو چه، توگلتو بفروش.
''' دارم می‌فروشم.
'' به کی، به من؟ هه
''' آره، الان خریدی؛ اوناهاش، اون دسته گل زردِ جلوی داشبورد می‌گم.
'' اه، لعنتی رفت پاچم؛ باشه، چقدر می‌شه؟
'''' اندازه همۀ پولت.
'' نه بابا!
'''' آره، همشو بده، بعد خیلی عادی رانندگی کن، وگرنه با این چاقو شکمتو پاره می‌کنم.
'' هان؟ شما دو نفر بودین؟ پس چرا نفهمیدم اومدی تو ماشین؟!!!
'''' بپیچ توی کوچه..  همین جا وایسا..  پیاده شو.
­­' به چی فکر می‌کنی؟
'' هان !
' الان به چی فکر می‌کردی؟ خیلی تو فکر بودی.
'' به هیچی. به فضای خالی بین چشم و این دسته گل زرد که واست خریدم؛ حالا دیگه خالی نیست، پر شده از چی؟ هنوز دارم روش کار می‌کنم.
' بسه دیگه خیلی فلسفی حرف نزن، بیا سر میز.
'' هان!

۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

به قول معروف: الکل تاک من با خودم تنها!


با خود مرور میکنم
بی شمار نبوده هایم را
از پس مختصر مرجانی
که "من" ام!
ملقمه ای از زیاده خواهی و راحت طلبی
کشش و هراس
فراخ بالی و فراخ...
همین منی که دیده میشوم و به چشم نمی آیم
یا به چشم میروم بی آنکه دیدنی باشم.

همیشه یک جای کار اشتباه است!!
یا جایم. یا منی که اینجایم.
همزمان نمیشوم با جهان
جهان به من نمیرسد یا من جا مانده ام از او نمیدانم
این دوسویه های پی در پیِ هردو انتها نا پیدا، گیچ و ویجم میکند
چرخ می خورم
به انتها نرسیده پیچ میزنم
پیج در پیج می شوم
پیچیده میشوم
دیگر هیچ مسیری مستقیمم نیست
زمین گرد تر از همیشه میشود
و دنیا مسیر مارپیچ عظیمی است که درست بنگری ابتدا و انتهایش بر هم سوار شده
به انتها برسم
... یا نرسم؟

بیشتر بپیچم و دیر تر برسم یا یک قدم درست ته دنیا!؟
که تضمین می کند این تهی که میگویند دلپذیرم باشد؟

زیاد جدی نگیر سوالم را

پیش ازاین هم اینجا بودم.
بار ها و بارها

مرور می کنم خودم را
نکرده هایم را...
و مسیر جدیدی در پیش میگیرم
به سوی منی که فکر میکنم بیشتر شبیه من است
یا دوست دارم باشد

باید ببینم از مسیر خسته ام
یا خودم
یا تغییر مسیر.

آینده ام را همین خستگی رقم می زند
منِ فردا
نتیجه ی
خستگی امشب است
تا کِی از این دست خستگی ها خسته شوم!

********
بخوابم نه؟!
:)




من بیدارم؟!

دلم یه جورایی تنگ شد آقا
نه از اون تنگ ناراحتا ها.
یه جور
برای اینجا
برای نوشتن
برای غرق شدن تو داستانای عجیب غریب خان دیوه
برای عاشقانه های دیوان
برای دور گشتنای دیوار و دور زدنای دیوار قرمزه و سرگیجه های بعد خوندن نظراتش
برای میردیو وکیل و دغدغه های ذهنیش
برای طیف های دیواطیفی
... برای همه اونا که از اول بودن یا وسطاش اومدن
حتی یه کم برای خودم

چندی پیش یه دوستی سراغ دلخوشیهام رو میگرفت

خودم خیلی وقته دیگه نمیشمرمشون
فکرکنم یکم خسیس شدم می ترسم بشمرم ازشون کم شه!شایدم بس که شمردم واقعاً کم شدن!!!!
ولی بی اغراق میگم یکی از جدی ترین دل خوشیام همین نوشتن و خوندن و دور زدن تو دیولاخ بود که مدتی خودم خودمو یا یکی منو یکی همه رو یا همه یکی رو.. چی شد؟! :) آهان می خواستم بگم ازش محروم شدم
میشه گفت مدتیه نوشتن دردمو دوانمی کنه -البته نگران نشین دردم خدایی خیلی هم دردناک نیست ;)- چون انگار نمیتونم خودمو بنویسم یا شاید نمیخوام. یعنی راستش نمیشه
خوب این از من
حالا نه اینکه خیلی دلیل موجهی باشه واسه غیب شدن ...
ولی شما چی
شما چطونه؟
شما کجا قایم شدین که هر چی میشمریم این بازی قایم موشک شروع نمیشه! یعنی تموم نمیشه!
شایدم مشکل اینجاست که هیچ کس شروع نکرد به شمردن، همه رفتن قایم شدن...!!!
اوه.... اینهمه مدت قایم شی و کسی دنبالت نگرده خدایی باحاله ها :))) من که میدونین اساساً با این بازی مشکل مفهومی دارم

بگذریم
دم دیوانمون گرم ;)
این دل تنگی طبق تاریخ چندین ماه پیش نطفه بست و یک ماه پیش نوشته شد و بسوزه پدر تنبلی و...
آقا من رسماً دلم واسه خط به خط نوشته های تک تکتون تنگ میشه
کاری ندارم به اینکه بعضی هاتونو تقریباً هر هفته میبینم
دیولاخ و حال و هواش یه چیز دیگه است
نکنین این کارو با من
لازم دارم هواتونو
یعنی میخوام حالتونو
...
اینجا رو دوست دارم.


یکی بخوابه جای من
/div>

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

تُهی


امروز یه کاری برام جور شده بود رفته بودم مصاحبه. تمام مدتی که اونجا منتظر نشسته بودم برام تداعی کننده ی روزایی بود که تو شرکت بعد چهارم "منشی" بودم(همون دوره ی گُم باشک). مدتی پیش دفتر یادداشت اون روزهام رو پیدا کردم و امروز گفتم یکی دیگه از نوشته هاش رو بذارم اینجا (تایپ که کردم فهمیدم خیلی طولانیه و برای شما که تو اون روزای طولانیِ وسط تابستون با بعضی هم کارای خاص! و تو شرایط روحی اون موقع من اونجا نبودین ، احتمالاً و بلکه قطعاً خسته کننده و بی معنیه) ولی من بابت تایپش زحمت کشیدم (اونم الان که یه گوشه ی این دیولاخمون سور و سات عروسی بپاست) لذا شما هم مرحمت کرده تحمل کنین ;)


اینجا همه خوابند
من هم.

کسی نمیخواهد بیدارم کند
من در خواب چای می نوشم
و صدای قورت هایم بیدارها را اذیت می کند
سرک می کشند و چشم غره می روند
آنها چای ندارند
سر درد می گیرند
من از خواب خسته ام
اما هیچکس بیدارم نمی کند
تلفن زنگ می زند
دو باره و چند باره زنگ می زند
من هنوز خوابم

بیدارها صدای زنگ تلفن را نمی شنوند
گمان می کنم نا شنوا باشند


در خواب من همه چیز نارنجی است
بیدارها به نارنجی خوابم حسودی می کنند
من به آسمان آبیشان که حتی سر به سویش بلند نمی کنند.
آنها به زور آسمان را قهوه ای می کنند با شیشه عینکشان که از خورشید بیزار است
آنها نورش را، همه ی نورش را نمی خواهند
و خورشید گمان می کند برای دوست داشته شدن باید بی دریغ بتابد
... خوش خیال است، تنها خود را خسته می کند!
تا انتها که می تابد قرمز می شود
گُر میگیرد
ذله می شود
و دیگر کسی اصلاً نمی خواهدش.

من اما خوابم
و خوابم همه خورشید است و بس
آنقدر نارنجی است که می سوازندم
نیلی دریا می خواهم که کمی خنکم کند
و سفیدابی آسمان که... نمیدانم میخواهم چه کار؟

اصلاً باشد برای این بیدارها که زیرش با چشمان بسته حمام آفتاب بگیرند
که قهوه ای شوند
همرنگ خورشید پشت شیشه عینکشان
سرخ قهوه ای بی نور!
هیچوقت نفهمیدم
سبزه ای که سبز نیست و قهوه ایست
چرا سبزه میگوییمش !!

از این پس به هر آنچه سفید نیست می گوییم سبز

و اینجا همه چیز و همه کَس سبز است
قطعاً نه سبز سبز
سبز قهوه ای کمرنگ، با نور زرد کم مصرف، از آنها که برق ندارد ولی نور دارد!
که شفاف نیست مات است
می گویم "کم مصرف" بخوانید "بی مصرف"
اینجا سبز قهوه ای کمرنگ مات است
نگاه میکنی، می بینی، ولی از آنچه میبینی لذت نمی بری

هر قدر هم بگویی جذاب
من میگویم مسن به نظر میرسد
و کمی خودبین
یک جور با کلاس غمگین،
غمگین که نه افسرده.
افسرده هم نیست!
بی احساس.
تُهی!


و سکوت زیاد است کمی.
سکوت جاری نهفته در دیوارها.
پنهان زیر پوست بیدارها.

این است که میگویم خوابند همه

واین تلفن بی صاحب مدام زنگ میزند و زنگش زنگار خواب کسی را به هم نمیریزد

آخر اگر کسی، دست کم یک نفر، بیدار بود به داد دل این تلفن می رسید
شاید آنکه آنسوی خط است بداند من چرا اینجایم!!!

ای کاش زودتر بیدار شوم
سفیدی ام کبود شده
دارم در این خواب نارنجی
سبز می شوم،کپک می زنم!



راستی واسه عروس دومادمون
دست و جیغ و هورا :))))
قول میدم یه چیز کوتاه تر خوشحالتر براتون بنویسم ;)

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

اهل کجایی؟

بعضی روزها با خودم فکر می کنم... که فکر نمی کنم
که بر مبخیزم ... که راه می روم ... که معما می شوم
من پدیدار می شوم ، تنها می شوم ... تنها بوده ام ...ضربه سیلی محکمت را بر روی صورتم حس کرده ام ... شاید به آغوشت نیازمندم
به تو ... به دستهای بزرگت      به آغوش بی پایانت ... به درونت    به رویت
به چشمها و صدایت
  خنده هایت را برایم چاره ای باش ... دلیلی برای فرار 
گریز از همه ... گریز از دنیا ... دنیای من با تو ، چقدر دور است
چقدر تو را می خواهم  ... چه قدر دوری به من ... چه نزدیکی از من
.....................................................................................
بگذار قلبم را چنان برایت بگشویم ... که زنی آغوشش را برای کودکی
من در تمنای دست هایت هویدا شدم
بگذار یکی شویم ... بگذار از ریسمان زمان همچون نور عبور کنیم
بگذار من و تو را پشت سر بگذاریم
بگ...ذار دلم برایت تنگ ... برای دست هایت ، برای روحت ... تنگ تر شود
زیرا ما بر پیکره پر تمنای ابر به عبس فرودآمده ایم
بیا...بیا با هم به دیار واقعیت وارد شویم
هر چه باشد دیار ماست...

۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

همه چیز مثل گذشته است...

یک شب معمولی... 
دیشب بعد از رفتن دوستان از خانه، داشتم به طرحی که تازه روش کار کرده بودم و مسائل پیرامونش فکر میکردم. در همان حال سر صحبت باز شد.
 در حال صحبت با برادر هام بودم که از روی تخت به سمت یخچال حرکت کردم. طبق معمول، تنها هدفم از انجام این کار باز کردن در یخچال بود. نه حتی برداشتن چیزی از داخلش. همه چیز در بهترین حالت، یک شب معمولی را برام رقم میزد.
 اما...
حسی عجیب...
در یک لحظه همه چیز عوض شد. دیگه هیچی اطرافم وجود نداشت، نه صدایی، نه نوری، نه خالقی، نه مخلوقی، نه حتی هیچ خاطره ای از گذشته، هیچ حسی نسبت به حال و آینده ای که دیگر حتی نامش هم مفهوم نداشت.
نمیتونم بگم چند وقت توی اون حالت بودم. خلسه ای عجیب. همه چیز آرام... بدون دغدغه ی داشتن ها و نداشتن ها... توانستن ها و نتوانستن ها. با اینکه هیچ چیز و هیچ مفهومی وجود نداشت ولی خودم را در فضای بی انتهایی احساس میکردم. همه جا سیاه بود اما نیازی به دیدن نداشتم. آسوده و راحت. منتظر هیچی نبودم. شناور توی فضایی که در آن، جرم کلمه ای بی معنا بود.
-اینجا کجاست؟
+ مهمه؟
-نه...
من که معمولا فکر میکنم آرومم، بعد از سالها به آرامشی عمیق رسیده بودم. عجیب بود ، جالب ترین نکته این بود که دیگه چیزی به نام کار های انجام نشده اذیتم نمیکرد. عدم توانایی مفهومی نداشت. همه چیز همان بود، نه چیزی خارج از آن.
با تمام عجیب بودنش. احساس میکردم من متعلق به همینجام. آرامشی که هیچ وقت به دنبالش نمیگشتم دقیقا همینجا بود. آرامشی که اصلا اطلاعی از وجودش نداشتم. راضی بودم از وضعیت. میتونستم برای "همیشه" ( که مانند تمام هیچ های دیگر این کلمه هم هیچ معنی خاصی نداشت ) همانجا بمانم.
واقعا نمیتونم بگم چند ثانه، دقیقه، ساعت یا سال طول کشید.
همینجا...
توی فضا، شناور بودم و از وضعیت لذت میبردم که نوری ضعیف با سایه ی ضد نور از یک شیع که شبیه به انسان بود دیدم. به سمتم آمد و موجی از نگرانی را به سمتم فرستاد... امواج اون سایه به شدت به من برخورد میکرد. کم کم داشتم میفهمیدم این نگرانی از چیست. اون نگران من بود.
دوباره حس خالی و رها بودن بهم دست داد. احساس میکردم دارم لبخند میزنم. سعی کردم بهش بگم من خوبم، نگران نباش ولی هیچ وصیله ی ارتباطی نداشتم. نه صدایی، نه جسمی... هیچی.
هرچه بیشتر سعی میکردم که با آن سایه ارتباط برقرار کنم، فضای اطرافم نورانی تر میشد و سایه واضح تر...
اینجا همون اتاقیه که سالها توش زندگی کردم.. یادش بخیر، چقدر اون خاطرات دوره... من؟ آخرین باری که از این اتاق خارج شدم کی بود؟
فقط قادر بودم فضای محوی از اتاق رو ببینم. و البته چهره ی مضطرب برادرم که داشت با نگرانی شدید به اطرافش نگاه میکرد...
وجود فرد دیگری را کنارم حس کردم که داشت چیزی از من می پرسید... به سختی فهمیدم برادر دیگرم است. حالا سایه ها 2 تا شده بودند و من میخواستم با هردوی آنها ارتباط برقرار کنم.
دردی شدید...
هرچه نور بیشتر میشد و تصویر واضح تر... فضای بی انتهای من هم کوچک تر میشد، تا جایی که حجم دورم را حس کردم... حجمی که دردی شدید را به من منتقل کرد... خیلی وقت بود که همچین حسی نداشتم، برام عجیب بود. متوجه شدم که جسمم برگشته و من قابلیت های فیزیکیم رو دارم، دستم رو دیدم که جلوی صورتم بود. صورت؟ من چند وقته که این شکلی نبودم؟
ناگهان درد شدید تر شد... دردی که نمیذاشت نفس بکشم... نفس؟ چه جالب که باید نفس بکشم.
کم کم تمام اعضای بدنم را می فهمیدم... درد در پهلوم داشت زبانه میکشید... دردی کم تر در جمجمه صورتم احساس میکردم و در مرحله ی سوم درد دستم داشت اذیتم میکرد.
نمیتونستم اعضای بدنم رو کنترل کنم. شدت درد باعث شده بود عضله هام بپرن... کلمه ای به ذهنم رسید... تشنج، فکر کنم کسی این کلمه را بهم گفت.
مفهوم خاطره
همه چیز دوباره داشت بر میگشت... یادم افتاد که قبلا همینجا بودم. ولی چرا بدنم درد میکنه؟ آن هم به این شدت... داشتم داخل ذهنم کنکاش میکردم که چرا پهلو، صورت و دستم درد میکنه که ناگهان تمام اطرافم واضح و معمولی شد...
همان شب معمولی، تمام خاطرات برگشت، درد شدید، احساس داشتن جرم، همه چیز برگشته بود.
با تمام دردی که داشتم، و نفسی که به زور میکشیدم. لبخندی روی چهره ی خودم حس کردم، و اولین کلمه به زبانم آمد... " خوووب بووود." این جمله را به برادرم گفتم و دوباره از درد توی خودم پیچیدم.
راضی بودم که دوباره به اتاقم، به خاطراتم، به خانوادم، و به دنیایی که قبلا ساخته بودم برگشتم. احساس میکردم از سفری چند ساله برگشتم ولی خوب خاطراتم خیلی نزدیک بود.
- فکر کنم ضعف کردم... سالها قبل این اتفاق برام افتاده بود.
اولین سوال:
- اون گیاه شکست؟ صدمه دید؟ ( همون گلدونی که موقع افتادن بهش خوردم ( فقط میدونستم بهش خوردم، چجوری و کی؟ نمیدونم ) )
علت درد پهلوم رو فهمیدم... خورده بود به لبه ی میزی که گلدون روش بود. ولی درد دست و صورتم رو نمیفهمیدم... عینکم رو دیدم که روی زمین افتاده. یجورایی شبیه به ماشینی بود که تصادف کرده. کج و کوله، با عدسی که از جاش درومده. خوب اینم میتونه دلیل درد صورتم باشه. برخورد با زمین یا یه جای دیگه. ولی دستم؟ روی صاعد دستم مسیر ساییده شدن پوستم را دیدم. نفهمیدم کی اینجوری شده.
سوال های بعدی:
کدوم واقعیه؟؟ این فضایی که الان هستم؟ یا اون فضایی که توش بودم؟ چند وقته اینجا نبودم... اصلا کجا بودم؟  میدونستم ارتباطم با بدنم قطع شده بود، ولی کجا بودم؟ چی بود اون فضا؟
زیاد شده که از ضعف یا افتادن فشار چند لحظه ای از جسمم جدا شدم، ولی این دفعه خیلیییی طولانی بود.
با همین فکر ها و معذرت خواهی از اطرافیانم ( نمیدونم معذرت خواهی کردم از اینکه نگرانشون کردم یا نه فقط میدونم که میخواستم این کارو بکنم ) به سمت تخت رفتم و خواب...
روز بعد:
همه چیز مثل گذشته است... گذشته هایی دور.
همش دارم سعی میکنم که کسی تغییر رفتارم رو نفهمه. ولی جدا احساس میکنم چند سالی اینجا نبودم. خوشبختانه کسی جز من این حسو نداره.
هر دفعه که پهلوم تیر میکشه، خوشحال میشم. چون متوجه میشم که هنوز تو این دنیام. جالب اینجاست که حس میکنم، قبلا یبار این مسیر رو تا آخر رفتم و الان دوباره دارم تکرار میکنم.  ولی از طرفی دلم برای اون فضای نا متناهی تنگ میشه. فضایی بدون درد، بدون دغدغه، بدون خاطره...

نمیدونم این حس چند روز باهام خواهد بود. ولی امیدوارم زود فراموشش کنم. چون با اینکه از این دنیا خوشم میاد ولی... شدیدا به مرگ علاقمند شدم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

خالی


ظرفهای مستطیلی روی هم سوار شده اند
رنگارنگ
با ابعاد مختلف
جنسهای مختلف
چینی
بلوری
چدنی
لعابی
فلزی
چوبی!
این روزها ظرفهای غذا دیگر گرد نیست
گوشه دار است
گوشه های تیز بی معنی
گوشه های نرم و منحنی
بعضی کمی گود
بعضی کمی بیشتر
بعضی تخت تخت تخت!
بعضی ظرفها برای پخت غذاست و بعضی برای سرو غذا
بعضی برای سرو خوراکی های دیگر...

در خواب دیشبم
ما ظرف بودیم
همه مان ظرف بودیم
همین ستون رنگی بی ثبات که رو هم چیده شده
همه ی ما آنجا بودیم!
تک تک دوستان و آشنایانم را بین ظروف چیده شده تشخیص دادم.
می شناختمشان!
روی هم سوار شده بودیم بی نظم و نا استوار
از تواناییهامان با هم حرف می زدیم و برای هم شاخ و شانه می کشیدیم
از هر دری سخنی بود
گاهی یکی از آن بین سر میخورد و سرنگون میشد
گاهی یکی در حین سرنگونی بقیه را هم با خودش پخش زمین میکرد
بعضی شکستنیهای نازکتر می شکستند
برخی دیگر لب پر می شدند
بعضی آخ نمی گفتند
بعضی سر و صدای مهیبی به راه می انداختند.

ولی
جالبش این بود که
خالی بودیم!
هیچ غذایی
ته مانده ای
باقی مانده ای
هیچی!!

در تلاطم پر هیاهوی ایستادگی در ستون
یک آن از ذهنم گذشت

بدون غذا چقدر بی هویتم!
خالی خالی خالی