۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

به قول معروف: الکل تاک من با خودم تنها!


با خود مرور میکنم
بی شمار نبوده هایم را
از پس مختصر مرجانی
که "من" ام!
ملقمه ای از زیاده خواهی و راحت طلبی
کشش و هراس
فراخ بالی و فراخ...
همین منی که دیده میشوم و به چشم نمی آیم
یا به چشم میروم بی آنکه دیدنی باشم.

همیشه یک جای کار اشتباه است!!
یا جایم. یا منی که اینجایم.
همزمان نمیشوم با جهان
جهان به من نمیرسد یا من جا مانده ام از او نمیدانم
این دوسویه های پی در پیِ هردو انتها نا پیدا، گیچ و ویجم میکند
چرخ می خورم
به انتها نرسیده پیچ میزنم
پیج در پیج می شوم
پیچیده میشوم
دیگر هیچ مسیری مستقیمم نیست
زمین گرد تر از همیشه میشود
و دنیا مسیر مارپیچ عظیمی است که درست بنگری ابتدا و انتهایش بر هم سوار شده
به انتها برسم
... یا نرسم؟

بیشتر بپیچم و دیر تر برسم یا یک قدم درست ته دنیا!؟
که تضمین می کند این تهی که میگویند دلپذیرم باشد؟

زیاد جدی نگیر سوالم را

پیش ازاین هم اینجا بودم.
بار ها و بارها

مرور می کنم خودم را
نکرده هایم را...
و مسیر جدیدی در پیش میگیرم
به سوی منی که فکر میکنم بیشتر شبیه من است
یا دوست دارم باشد

باید ببینم از مسیر خسته ام
یا خودم
یا تغییر مسیر.

آینده ام را همین خستگی رقم می زند
منِ فردا
نتیجه ی
خستگی امشب است
تا کِی از این دست خستگی ها خسته شوم!

********
بخوابم نه؟!
:)




۸ نظر:

دیوان گفت...

شما میدونید چجوری میشه به " ترکیدن " مودبانه اعتراف کرد؟
من که ترکیدم بعد از خوندن متنت و احساس آشنایی که همه ی جمله ها داشت. نمیدونم این متن رو کی نوشتی. یه حسی بهم میگه نباید خیلی جدید باشه. ولی خط به خطش حس آشنا داره. بخصوص دلیل اصلی پاره شدن من یعنی این قسمت:
آینده ام را همین خستگی رقم می زند
منِ فردا
نتیجه ی
خستگی امشب است
تا کِی از این دست خستگی ها خسته شوم!
...
تا کی؟ نه جدا تا کی؟
اصلا از متنت لذت نبردم، دقیقا مثل لذت نبردنم از عرق، لذت نبردنم از سیگار، لذت نبردنم از... میدونم میدونی چی میگم. یه چیزی که خوبه ولی... نمیتونم توضیح بدم.

مردیوجان گفت...

اینو دقیقاً 5 شنبه شب یعنی درست تر بگم جمعه صبح نوشتم...
ولی حست دروغ نمیگه.
جدید نیست.
قدیمیه.
و هنوزم هست.
جاریه...
منه.
خیلی وقته گیر کردم بهش.
انگار راه فراری هم نیست

Unknown گفت...

این عالیییییی

Unknown گفت...

متن رو می‌فهمم، اما از من دوره یکم. همیشه فکرمی‌کنم من زندگی رو سخت می‌گیرم و اما بر عکس فکنم.
عالیییییی همچنان. این که بتونی احساساتتو با جملات بیان کنی واسه من شده یه کوه صعب العبور، اما واسه تو مثل سرپایی که ناخودآگاه داری میدویی.

دیوان گفت...

منظورم دقیقا همین بود. که این حس جدید نیست وگرنه نمیتونستی به این حد شفاف ببینیش. مرسی که نوشتیش. خیلی حس خوبی داشت خوندن متنی که تفکرات مشترک توش پیدا کردم.

دیوان گفت...

میدونی چیه؟ احساس میکنم کسایی که درگیر تصویر میشن، حرف زدن سخت میشه. و تو، یجورایی تو منجلاب بدی گیر کردی، نه حرف میزنی نه تصویر هات رو به اشتراک میذاری، خوب معلومه چه بلایی سرت میاد. نه؟

خان ديوه گفت...

اینجوری بش فکر نکرده بودم. یعنی تا الان فکر نمی‌کردم تو منجلاب باشم. چه حس بدی
به بلاها هم فکر نکرده بودم. کمک، کمک

مردیوجان گفت...

زود باش تصاویرت رو به اشتراک بذار خان دیوه
شاید من تونستم احساستو بنویسم! ;)