' به چی
فکر میکنی؟
'' هان !
' الان
به چی فکر میکردی؟ خیلی تو فکر بودی.
'' به
هیچی.
' چی بگم. اما
به یه چیزی فکر میکردی.
'' نه فقط
خیره شده بودم به فضای خالی بین چشم و پنجره؛ اصلاً به تو چه، تومنشی منی یا؟
' برو
خونه، امیدوارم کل روز رو اینطوری نمونی.
''' به چی
فکر میکنی؟
'' هان!
''' الان
به چی فکر میکردی؟
'' به
هیچی. به فضای خالی بین چشم و چراغ
قرمز. اصلاً به تو چه، توگلتو بفروش.
''' دارم میفروشم.
'' به کی،
به من؟ هه
''' آره،
الان خریدی؛ اوناهاش، اون دسته گل زردِ جلوی داشبورد میگم.
'' اه،
لعنتی رفت پاچم؛ باشه، چقدر میشه؟
'''' اندازه
همۀ پولت.
'' نه
بابا!
'''' آره،
همشو بده، بعد خیلی عادی رانندگی کن، وگرنه با این چاقو شکمتو پاره میکنم.
'' هان؟
شما دو نفر بودین؟ پس چرا نفهمیدم اومدی تو ماشین؟!!!
'''' بپیچ
توی کوچه.. همین جا وایسا.. پیاده شو.
' به چی فکر میکنی؟
'' هان !
' الان
به چی فکر میکردی؟ خیلی تو فکر بودی.
'' به
هیچی. به فضای خالی بین چشم و این دسته
گل زرد که واست خریدم؛ حالا دیگه خالی نیست، پر شده از چی؟ هنوز دارم روش کار میکنم.
' بسه
دیگه خیلی فلسفی حرف نزن، بیا سر میز.
'' هان!
۱۶ نظر:
جدی جدی انقدر به فضای خالی فکر میکنی؟!
البته من اساساً معتقدم وفتی فضا خالی میشه (یا یه فضای خالی کشف میشه) ذهن ناخوداگاه شروع می کنه به پر کردنش... ولی اغلب نمی فهمیم داریم به پر کردن فضای خالی فکر میکنیم.
که خب تو می فهمی!
و همیشه هم همینه. همچین که یه چی رو فهمیدی مرحله سخت تر میشه!
حالا اینکه اصلاً چرا هی می خوایم جاهای خالی رو پر کنیم و تاب کنار اومدن با این خالی های رو نداریم خودش مسئله جداگانه ایه. شاید یه جور وسواس باشه!
و یه جور دیگه هم میشه به قضیه نگاه کرد: که اصلاً فضای خالی در کل بی معنیه و وجود نداره. ما صرفاً میخوایم چشممونو یا بقیه حسامونو تقویت کنیم که سر در بیاریم اینی که خالی به نظر میاد واقعاً چیه؟ یعنی انگار یکی خواسته ما رو با این خالیا گول بزنه ما هم زرنگیم و کلاه سرمون نمیره!!!!
که البته من که نیستم.
من می گم خالی اتفاقاً خیلی هم هست.
یعنی خالی واقعاً وجود داره
یعنی در واقع یه چیزایی وجود نداره که جاش خالیه. اصلاً مهم نیست چیه . چون خود خالیه چیز باحالیه.
:)
دیگه داره حالت از اراجیفم به هم می خوره نه؟!!!!!
باشه بابا نزن.
خوب من گاهی تو سر پایینیم (اونم خلاص) استارت لازم ندارم یه هول کوچیک بدی قل میخورم میرم دیگه ;)
من میگم اصلاً بیا فضای خالی بین چشم و اون دسته گل زردو بذاریم همینجور خالی بمونه.
یاد بگیر وقتی کسی ازت می پرسه به چی فکر میکنی :
یا مثل آدم جوابشو بدی و راست و حسینی بگی به چی فکر میکنی(که ممکنه باعث شروع یه بحث مفصل بشه) یا اگه واقعاً "داری" به هیچی فکر نمیکنی یه سکوت معنی دار... باعث میشه توپ بیفته تو زمین حریف;) او خودش فضای خالی(معنی) رو پر میکنه دست از سر تو هم بر میداره :)))
تِست کردم میگما
راستی
من عاشق گل زردم
جدی جدی زیاد فکر میکنم. نه این که به فضای خالی فکر کنم. اصلا درگیرش نیستم. فقط یه توجه به هیچی، بعداً که به خودم مییام و میبینم نیم ساعتی هیچ کاری نکردم. تازه میفهمم. نیم ساعت تو یه فضای خالی بودم... حتی موقع رانندگی کردن، یهو متوجه میشم که خیلی وقته نیستم. هیچی هم یادم نمییاد :)) نه که دیونه باشما
خوب وقتی ذهنت مشغول باشه و 100 جا بره، یهو خسته میشه و هیچ جا نمیره.
با حرفت موافقم «من می گم خالی اتفاقاً خیلی هم هست.»
میدونستی 90% جهان خالی از ستارست. یعنی پوچییییی
خوشهالم که این دفه متنم فهمیده شد. مرسی.
دقیقا موقع نوشتن این متن به چی فکر میکردی؟ :))
خیلی خوب بود. یجور باحالی خندم گرفت. نه که به چیزی بخندم، خنده از سر شوق اومدن. یجور کیفور شدن آنی. مرسی.
مردیوجان جان، این جوابی که برای این متن نوشتی خودش یه پست کامل بود... نه اینکه بخوام بگم زیاد نوشتی فقط اینکه خودش کلی مبحث باز کرده که دلم خواست در موردشون صحبت کنم.
راستی این مطلب هم جالبه اینجا بهش اشاره بشه. بر اساس مقاله ای که چند وقت پیش خوندم، ولی ازونجایی که گشتم و پیداش نکردم، همراه با برداشت های شخصیم بهش اشاره میکنم:
زمانی که میزان دریافت های مغز ( بسته به توانایی مغز هر فرد ) بالا میره. مغز نیاز داره که این اطلاعات رو مرتب و تحلیل کنه. ( یجورایی شبیه به دیفراگمنت ویندوز ) این مرتب سازی و تحلیل همراه با واکنش های فیزیکی است که در مغز اتفاق میوفته. روزانه چندین بار مغز فرد درگیر این جریان میشه که طولانی ترینش در زمان خواب رخ می ده. در طول انجام این فعالیت، معمولا مغز حافظه کوتاه مدت ( که بیشترین انرژی رو در مغز مصرف می کنه ) محدود کرده و توان کامل رو روی حافظه بلند مدت و مرتب سازی اطلاعات میذاره. در نتیجه برای مدت کوتاهی حافظه کوتاه مدت شما و همچنین دریافت های شما ( ازطریق حس ها و... ) غیر فعال میشه.
معمولا در زمان بیداری، این فعالیت مغز کمتر از چند صدم ثانیه طول میکشه، غیر از مواردی که فرد به صورت ارادی خودش رو در چنین موقعیتی میذاره، اما زمانی که میزان اطلاعات ورودی خیلی زیاد باشه و بدن موقعیت را مناسب بررسی و منظم کردن آن ببینه ( غیر از خوابیدن )، فرد با خیره شدن به نقطه ای ( در واقع بدون نگاه کردن به جایی، فقط در حد محافظت از بدن با استفاده از حس بینایی ) مشغول به بازسازی اطلاعات میشه. با توجه به اینکه حافظه کوتاه مدت شما هم غیر فعال است، بعد از بازگشت به حالت طبیعی، فرد به این باور است که درحال فکر کردن بوده، اما چه موضوعی؟ مسلما اولین موضوعی که فرد بعد از بازگشت به حالت طبیعی به آن فکر کند. چون تفکرات شما قبل از آن حالت، بسیار از ذهن شما دور شده. و تفکرات شما در طول آن مدت نیز ثبت نشده.
مثلما شده وارد جایی بشید که برای اولین بار به آنجا رفتید، یا اتفاقی رخ بده که شما فکر کنید قبلا آن اتفاق را دیدید. صحبت بالا، نشان دیگری از این تحلیل و مرتب سازی ذهن است. وقتی شما وارد مکان جدیدی میشید یا اتفاق جدیدی را می بینید، بعضا میزان ورودی اطلاعات به مغز تاحدی بالا میره که مغز برای مدت کوتاهی، ( تقریقا 5 دهم ثانیه هم کافیست ) وارد حالت تعریف شده در بالا میشه. و بعد از بازگشت به حالت طبیعی، اطلاعات دریافتی شما از آن صحنه، از زمان حال شما فاصله گرفته ( مدتی که مغز در حال تحلیل بوده و حافظه کوتاه مدت را متوقف کرده ) اینچنین است که شما فکر میکنید این اتفاق در زمانی بسیار دور در گذشته رخ داده.
یعنی نوشتما.... مردیوجان مقصر شمایی
حالا با اینهمه حرفی که زدم. فکر کنید یکی شمارو از این حالتون در میاره ( معمولا با لگد ) بعد میپرسه به چی فکر میکردی؟ آخه این سواله؟ تازه وقتی میگی به هیچی، شاکی میشن ازت. !!!؟
دیوان به مردیوجان خرده وارد نیست. پست تو کاملتر بود، خیلی هم جالب. برداشتهای شخصیت یه متن کامل ادبی :)
سوژه جالبی مطرح کردی، زمان برای تحلیل داده ها «البته اگه در مورد من دادهای باشه» پس میشه نتیجه گرفت هر کسی این زمانهای بدون حافظه رو در طول روز داشته باشه، با اینکه هیچ اشارهای بش نمی کنه. شاید از ترس.
حالا این مثله لگد که مطرح کردی دیوان، که مردیوجان هم به شکلی مطرح کرد نمیدونم که گیری که انسانو از فکر در بیارن، حالا به چیزی فکر بکنه یا نکنه. انگار یه وظیفست که هممون داریم، هیچ کاریم با طرف ندارن هی یه تلنگر میزنن که به چی فکر میکنی؟ که یعنی بیا مشکلتو مطرح کن!!!! خب آخه مگر چند درصد فکر کردنا به مشکله، یا اصلاً چند درصدشون فکره؟ بیان هر کسی که این پست رو میخونه، دیگه همدیگرو یا دیگرانو از فکر یا خیره شدن در نیاریم، بزاریم وقتی کارش تموم شد، اگه واسمون مهم بود ازش بپرسیم. هان؟
بهتر نسیت؟
دیوان موقع نوشتن این متنو یادم نیست، اما کلاً به چیزیای خوبی فکر نمیکنم ;)
دیوان! خیلی جالب بود!!!! البته من هم جسته گریخته در این مورد خونده بودم ولی تو خیلی خوب توضیحش دادی :) مرسی جداً چسبید. البته خود متن هم چسبیده بود به من :)
خان دیوه... به نظرم گاهی این فیگور از فکر در آوردن دیگری یه جورایی بر می گرده به سیستم فیلمِ تو فکر بودن بازی کردن آدما! یعنی در واقع به نوعی جوابه.
خوب من یه کم شوخی هم تو متنم بود. وگرنه بخوایم جدی به ماجرا نگاه کنیم و علمی همونجور که دیوان گفت ، خوب قاعدتاً باید زمان داد به اون آدم تا ذهنش رو جمع کنه حالا به هرچی که فکر میکنه یا نمیکنه! والبته من شخصاً چون مغزم اساساً کم میاره و به تکرار از این دست تجربه ها(غرق شدن) داشتم و دارم...اگه به دنیا برگشتنم با لگد همراه نباشه و کمی آرامش توش باشه زیاد هم برام آزار دهنده نیست ;)
خیلی خوبه و خیلیییییییی...ییی وقته که از چنین جمعی دور بودم. سوژه ای مطرح بشه، نظر ها ارائه بشه، تفکر روی صحبت ها انجام بشه، همسویی اتفاق بیوفته، نتیجه گیری بشه. چنان بر سر شوق آمد این جانب که نگو/
...در پی نظرات شما نیاز به یه اعتراف دارم.
یه اعتراف: من کلا تو زندگیم خیلی کم میشه که احساس تنهایی بکنم، فقط زمانی اتقاق میوفته که شدید توی خودم غرق شده باشم. ( فرق میکنه با اون حالت دیفرگمنت مغز ) جالبه که در اون موارد هم متوجه حس تنهایی نمیشم، ولی وقتی یکی منو از عمق تفکراتم آروم میکشه بیرون، لذت عجیبی تو رگام جریان پیدا میکنه، یجور گرمای دوست داشتنی. دقیقا شبیه به حس از تنهایی درومدن. تنهایی قشنگه، ولی وقتی میتونی با کسی باشی و احساس نکنی اون آدم باهات غریبست یجور تنهایی مشترک بوجود میاد که برعکس تعاریف بد از تنهایی خیلی هم لذت بخشه. سرشار شدن از لذت تنهایی + یک. ولی متاسفانه حتی برای خودمم سخته بفهمم که وقتی غرق تفکرم، بسته به تفکرم دلم میخواد کسی منو بکشه بیرون یا نه... شاید جالبی ماجرا همین جاست. یجور حس ناب، و البته کم یاب. همیشه گفتم، لذت های ناب باید و باید کم یاب نگه داشته بشن وگرنه در اثر استعلاک از بین میرن. اونموقست که باید بگردی دنبال یه لذت ناب دیگه، که معمولا اطمینانی در پیدا کردنش نیست. ( صحبت های یک لذت گرای " دیو" محور )
من مغذرت میخوام. استهلاک D:
داری زیاد تاکید میکنی که به چیزای خوب فکر نمیکنی... این یعنی ذهنت درگیر سوژه های تفکرت نیست. ذهنت درگیر به چیز های بد فکر کردن شده.
میدونی! غم خوردن و به چیز های بد فکر کردن دقیقا نوعی مسکنه. طی فرایند ترشح ( نمیدونم چی-یادم رفته ) توی بدن. ( برای همینه که موقع وقوع اتفاقات بد، بدن وارد چنین حالتی میشه که بتونه فشار های عصبی رو با آروم نگه داشتن بدن کنترل کنه ) در نتیجه ی طولانی شدن استفاده از این دارو، بدن شما نوعی اعتیاد پیدا میکنه که بهش میگن افسردگی. ازونجایی که تورو میشناسم، ذاتا آدم ناراحتی نیستی، ولی الان بسته به موقعیتی که توشی، داری از این دارو برای آرامش درونیت استفاده میکنی. حواست باشه معتاد نشی.
بذار زود نتیجه نگیریم دیوان. موقیت خیلی خیلی بده، اما من دارم به خوبی پشت سر میذارمش :) شاید چنتا مسکن مصرف بکنم، اما خیلی کمه. بعضی داروها هم کاملاً طبیعی بی ضررِ که 5شنبه ها مصرف میکنم (منظورم شما دیوایین). خلاصه من الان خودمو یه دیو شاد میدونم، با تمام مشکلاتم.
واقعاً برای هر اتفاقی یه دلیل علمی هست؟ متافیزیک چی میشه؟
like like like liiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiike yani BIG BIG LIKE :) دوست داشتمش شدیداً
Yani vazi shode ha. Hey zogham midid shadiiid. Sar zadanam be divlakh eyne khordane titap shode tavasote jigar. ;)
Salahe mamlekateto khodet behtar midooni. Faghat ye moshkele koochik inja hast. Metafizic az esmesham maloome. Ba fizik moshkel dare na elm. metafizik ye chizie shabihe honar dar barabare elm. hamishe honar ye pele jelotare. hamechiz honare ta zamani ke rahkaro tojihe daghigh peyda bokone va be ebarati be elme oon ghazie berese. mesle honare jang zamane ronesance. honare mozakere ghablaz elme ertebatat. va... m.
Cheghad ba in type kardan too divlakh sakhte. Yadam raft begam. Oon mosakene 5 shanbe hato bishtar kasraf kon. Be zararesh miarze.
ارسال یک نظر