۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

درخت کریسمس




سنت درخت کریسمس، به آلمان قرن شانزدهم میلادی و زمانی که مسیحیان، درختان تزیین شده را به خانه های خود آوردند، برمیگردد. همچنین در آن زمان عده ای هرمهایی از چوب میساختند و آنرا با شاخه های درختان همیشه سبز و شمع تزیین میکردند.

به تدریج رسم استفاده از درخت کریسمس در بخشهای دیگر اروپا نیز طرفدارانی پیدا کرد. در سال 1841، انگلستان، پرنس آلبرت، شوهر ملکه ویکتوریا با آوردن درخت کریسمس به کاخ ویندسور و تزیین آن با شمع، شیرینی، میوه و انواع آب نبات، استفاده از درخت را به چیزی مد روز مبدل کرد.

واضح است که خانواده های ثروتمند انگلیسی به سرعت از این مد پیروی کردند و با ولخرجی تمام به تزیین درخت میپرداختند. در سالهای 1850، این تزیینات شامل عروسک، لوازم خانه مینیاتوری، سازهای کوچک، جواهرات بدلی، شمشیر و تفنگ اسباب بازی، میوه و خوراکی بود.

بسیاری از آمریکاییهای قرن نوزدهم، درخت کریسمس را چیزی غریب میدانستند و اولین درخت کریسمس در آمریکا، مربوط به سال 1830 است که آنهم توسط ساکنان آلمانی پنسیلوانیا به نمایش گذاشته شده بود. این درخت برای جلب کمکهای مردمی برای کلیسای محلی برپا شده بود. در سال 1851، چنین درختی در محوطه خارجی یک کلیسا برپا شد اما وجود آن برای ساکنان این قصبه بسیار توهین آمیز و نوعی بازگشت به بت پرستی به شمار می آمد و آنها خواستار جمع کردن تزیینات شدند.

در حدود سالهای 1890، لوازم تزیینی کریسمس از آلمان وارد میشد و درخت کریسمس به تدریج در ایالات متحده محبوبیت میافت. جالب است که اروپاییان از درختان کوچکی که حدود 1 تا 1.5 متر طول داشتند استفاده میکردند در حالی که آمریکاییان درختی را میپسندیدند که تا سقف خانه برسد.

در اوایل قرن بیستم، آمریکاییان درختهای کریسمس را بیشتر با لوازم تزیینی دست ساز خودشان تزیین میکردند اما بخشهای آلمانی/آمریکایی همچنان به استفاده از سیب، بلوط، گردو و شیرینیهای کوچک بادامی ادامه میدادند.

کشف برق، به ساخته شدن چراغهای کریسمس انجامید و امکان درخشش را برای درختان به ارمغان آورد. پس از آن دیدن درختان کریسمس در میدان شهرها به یک منظره آشنای این ایام مبدل شد و تمام ساختمانهای مهم-چه شخصی و چه دولتی- با برپا کردن یک درخت، به اسقبال تعطیلات کریسمس میرفتند.

در تزیین درختهای کریسمس اولیه، به جای مجسمه فرشته در نوک درخت، از فیگورهای پریهای کوچک- به نشانه ارواح مهربان- یا زنگوله و شیپور- که برای ترسانیدن ارواح شیطانی به کار میرفت- استفاده میشد.

در لهستان، درخت کریسمس با مجسمه های کوچک فرشته، طاووس و پرندگان دیگر و تعداد بسیار زیادی ستاره، پوشیده میشد. در سوئد، درخت را با تزیینات چوبی که با رنگهای درخشان رنگ آمیزی شده اند و فیگورهای کودک و حیوانات از جنس پوشال و کاه تزیین میکنند. دانمارکیها، از پرچمهای کوچک دانمارک و آویزهایی به شکل زنگوله، ستاره، قلب و دانه برف استفاده میکنند. مسیحیان ژاپنی بادبزنها و فانوسهای کوچک را ترجیح میدهند.

تزیین درخت در اوکراین نیز بسیار جالب است، آنها حتما در تزیین درخت خود از عنکبوت و تار عنکبوت استفاده میکنند و آنرا خوش یمن میدانند، زیرا بنا بر یک افسانه قدیمی، زنی بی چیز که هیچ وسیله ای برای تزیین درخت و شاد کردن فرزندان خود نداشت، با غصه به خواب میرود و هنگام طلوع خورشید متوجه میشود که درخت کریسمس خانه اش با تار عنکبوت پوشیده شده است و این تارها با دمیدن خورشید به رشته های نقره مبدل شده اند.






۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

در پاي  ِ ويرانه هاي ِ به جاي مانده از آكروپوليس، در پهندشتي وسيع  دو مرد سالخورده  با ريش ِ بلند در حال قدم زدن پا به پاي هم، ديده ميشوند كه گرم گفت ِ و شنفت با يكدگرند ... گاهي تند و گاهي نرم گاهي تا مرز ِ  زد و خورد با هم و گاهي مهربان و دلجوي با هم سخن ميرانند... گويا از  دل ِ اعصار و قرون سپري شده مي آيند. پوشش آن دو هيچ به مردمان معاصر نميماند و هيچ به يكديگر شبيه نيستند ... گويي هر يك از دنياي ِ ديگري آمده . 


خارجي-پهندشت ِ محصور در كوه هاي بلندِ پيرامون ِآكروپوليس ...( شايدبتوان ستيغ ِ قله هاي ِ اولمپ را ديد)

هومر-بسي رنج بردي در اين سال سي؟؟ كدام رنج؟؟ رنج مديحه سرايي از براي ِ سلطان محمود ؟ همو كه بزرگي او را خوك لقب داد و سخن در پاي خوكان ريختن را شرم وننگ ِ صاحب سخن دانست؟ براي حماسه سرا داغ ننگي از اين بالاتر نميدانم!

فردوسي- اين سنت ديرپاي ِ يونانيان است كه در مجادله براي ِ مغلوبه ساختن  طرف مقابل از كژ روي هاي ِ او به تندي ياد كنند و او را در منگنه بگذارند و تو هم بيرون از اين دايره تنگ نيستي  هومر. آري در آن سلا كه من ميزيستم و بر آن منوال كه من روزگار سپري ميكردم  مديحه سرايي اذن دخول شاعر پيشگي بود . به آن چه بدان نا آگاهي داوري چرا؟؟؟؟؟تو خود كم  به خطا نرفته اي هومر

هومر- خطا؟ كدام خطا حكيم ِ طوس!؟گويا منظومه مرا نخوانده اي كه از خطا سخن ميراني!
فردوسي- چرا خوانده ام آن هم بارها و از همين روست كه تو را خطا كار مينامم.فاش ميگويم اگر مجال ِ سخن دهي...
هومر-سرا پاي گوشم حكيم بگو...؟؟

فردوسي-در افسانه ي ايلياد، زئوس ِ ابر پرودگار را در برابر يونانيان و پشتيبان ِ مردم ِ تروا قرار دادي آن همه به سبب ِ  اينكه يك تروايي به نام پاريس  آفروديت( ونوس) را از آتنه و هرا(همسر ِ زئوس) زيباتر يافت و او را به عنوان ِ زيباترين الهه برگزيد. يك سبب ِ بي سبب! هرا و آتنه را دشمن ِ تروا كردي و زئوس و پسرش آرِس و آفروديت را اهريمن ِ يونانيان ! تو اسطوره اي ترين نطفه تفرقه و دو دستگي  را  در رحم ِ جهان بستي . باستاني ترين  بذر ِ اهرمني و دو دستگي ميان ِ مردمان را تو كاشتي . باغبان ِ اين آشوب ِ عالمگير تويي هومر!

هومر- اگر بزرگنماييِ كژروي ها سنت مردمان يونان است براي مغلوبه ساختن حريفان ، بي ربط گويي و فرافكني نيز سنت ديرينه  پارسيان است. من از چاپلوسي ِ تو سخن گفتم و تو از مايه داستان پردازي ِ من؟؟؟ در هر حال شايد اين اولين بذر ِ كژي  ِ اسطوره اي باشد اما پس از كتاب ِ آفرينش  و داستان ِ هابيل و قابيل... اين طبيعت مردمان  است  من چيزي بر خلاف ِ آن در منظومه ام نگنجاندم اي حكيم! 
هومر- سخن از خطا به ميان آوردي ، پس بشنو از خطا... تو بهتر از من ميداني كه در گاتها از يگانه پهلواني سخن به ميان آمده به نام ِ ارخشه(آرش) .چگونه ميشود كه حكيمي چون تو عاليقدر در هيچ يك از فصول ِ منظومه عظيمت  به شايستگي از آرش يادي نميكني و او را كه به نظرم يگانه مظهر ِ مام ِ ميهن است  و حتي گاهي بر اسطوره اي  چون او رشك ميبرم كه در قياس با آخيلوس(آشيل) او را بر تر مي يابم  به دست فراموشي ميسپري!!!؟ برتري او به آشيل از اين روست كه آرش فقط و فقط به سبب خاك و مرز ِ ميهن جان در كمان كرد و تير رها ، اما آشيل پس از خشم گرفتن آگاممنون بر او و گرفتن بريزئيس ِ مه پيكر از وي  از جنگ با تروا روي بتافت و خاك ِ ميهن به هيچ انگاشت تا اينكه يار ِ غارش  پاتروكل به دست ِ هكتور كشته شد و به اين سبب وارد ِ كارزار شد ... همه ي اين باز گفتم كه خطاي ِ بزرگت را گوشزد كنم  اي حكيم! آرش در شاهنامه كجاست؟؟؟؟؟

فردوسي- پس تو پهلواني رستم ِزال نخوانده اي كه كمفروشي در قبال ِ آرش را اينگونه خطايي عظيم مي انگاري!!!
هومر- خوانده ام بار ها و بارها ... و از اين رو بر آنم تا خطاي ِ بزرگترت را آشكار كنم حكيم!
فردوسي- بگو كه رخصت ِ كلام از آن ِ توست و دريغ مدار از فاش كردن خطاهايم...

هومر- به قول ِ شما پارسيان ايدووون كنم... رستم پهلواني يگانه و نامور و زورمند است و در برابر ِ تورانيان و بيرون راندنشان از خاك ِ ميهن از هيچ كوششي فرو گذار نميكند. آري از هيچ كوششي!! هيچ كوششي! تراژدي رستم و سهرابت آكنده از فراز و فرود هاي ناب است. هماوردي سهراب ِ جوياي ِ نام و رستم ِ كهنسال و دنيا ديده بي نظير است. چه خوش نقش كردي كه همه پهلواني رستم به دستان است! عجب! فريب و نيرنگ و تدليس در آوردگاه ِ مبارزه  پهلواني اسطوره ات را تضمين كرده!!؟؟؟
در كجا اين راه و رسم ِ يلي است كه من بي خبرم؟؟ رستم ِ دستان؟؟؟ نيك تر بود اين اسطوره فرزند كش را رستم ِ فريبكار نام مينهادي تا اين اولين بذر ِ نيرنگ و فريب كاشته نشود ! نيرنگ ِ رستم در جدال با سهراب ِ جوان ، اولين تخم ِ فريب و دستان در پيكار ِ جوانمردانه را كاشت. تو جوانمردي را باز تعريف كردي حكيم و اسطوره ات را بد نام! اين خطاي نا بخشودني است.

فردوسي-در اين منظومه اندرز هاست  كه بد بيني چون تو از بازيافت ِ آن معارف عاجز! هومر ِ عزيز من نيرنگ به عرياني نشان دادم تا اسطوره ام را كمي از آسمان به زمين آورم و مردمان بدانند كه حتي اسطوره ها هم خطا ميكنند و نيرنگ ميورزند... من راستگويي را آموزاندم و آموزگار ِ بي غرضي شدم نه چون شما خاك پرستان  به هر قيمتي  خود برتر ببينم و ديگران خوار و زبون شمارم.

هومر- آررررري پس گويا آن چه  شنيده ام پيرامون ِ پارسيان درست بود. ميگويند شما مردماني هستيد بي حافظه تاريخي كه هم اينك اين گفته برايم  ايماني شد. آن مجنون ِ ديو نژاد، خشايارشا نبود كه آكروپوليس ِ ما به خاك و خون كشيد؟؟  خود نيك ميداني چه شهر ِ زيبايي بنا نهاده بوديم كه به لطف ددمنشي آن پلشت شاه ِ شما ويران شد.آن ديوانه مرد نبود  كه نژاد ِ آريايي ِ خود از يونانيان برتر ميدانست؟؟ 

فردوسي - و از ياد مبر كه نخستين منشور ِ حقوق ِ انسان از آن ِ كيست! 
هومر-و از ياد هم نميبرم كه نخستين پيمان شكن ِ همين منشور، فرزندان و نوادگان ِ همويند! بر هيچ كس پوشيده نيست كه دموكراسي  از يونانيان  آغازيدن گرفت. همان زمان كه پادشاهان ِ سرزمين ِ تو كه تو نامه ي آنان به نظم كردي و آرزوي فر و بهي برايشان نمودي در پي ِ جهان گشايي و يورش به بلاد ِ دنيا بودند!

فردوسي- بگذريم از اين مخاصمه و مجادله.... از امروز ِ ديارت باخبري؟؟؟ چندي پيش چنان آشوبي در سرزمينت به پا شد كه گويا يونان آخرالزمانش را ميديد! نه دوست ِ من گمان مبري كه كنايتي پنهان كرده بودم زير ِ اين واگويه نه!!! خواستم ببينم تو نيز ميداني دولت-شهر ِ فاخر ِ آتني ات به كشتار گاه ِ دانشجويان و جوانان ِ خود  مبدل گشته؟؟!!!

هومر- نيك با خبرم اما خداي ِ خدايگان زئوس را شاكرم كه ميهنم محور ِ شرارت نيست و مردم ِ وطنم بهر ِ لقمه ناني يكدگر نيميدرند...
هرا  الهه ي ِآسمان و زناشويي و آرتميس الهه ي ِ  زمين و درياها  را شاكرم كه  مام ِ ميهنمرا از آنچه شما در آنيد ، محفوظ داشته اند.
هم از آن خبر ِ غمبار ِ سرزمينم  و هم از وضعيت ِ  دهشتناك ِ شما  آگهم. 

فردوسي- دريغ است ايران كه ويران شود            كنام ِ پلنگان و شيران شود
 چه خوب گفتي هومر ِگرامي! ما هر دو غصه داريم. چرا غمگسار ِ يكديگر نباشيم و به جاي ِ نيشتر زدن به هم در پي ِ راه چاره نگرديم كه به قول ِ خودم : بزرگي سراسر به گفتار نيست ..... دو صد گفته چون نيم كردار نيست
گرچه خيلي مطمئن نيستم كه مردم ِ سرزمينم مرا به جا بياورند اما ميشود اندكي در پي ِ ارتباط با معاصرانمان باشيم... شايد چاره ساز افتد!
هومر- حق با توست حكيم ! ايدون كنيم .  چه قدر راه آمده ايم بي آنكه آگاه شويم از راه ِ آمده!!!! اينجا كجاست؟؟ چشم انداز ِ شگرفي دارد تا كنون چنين منظره زيبايي نديده بودم ... حكيم اينجا كجاست؟؟؟
فردوسي- اينجا پرسپوليس است ... شهر ِ پارسيان... به فر ِ كياني ِ هورمزد  بنايي چنين ساخته شد و جمشيد در آن جام ِ بهي ِ پادشاهي گرفت. تخت ِ جمشيد ميخوانندش... بيا تا برايت بازگويم  از شهري كه امروز جز مشتي سنگ و خاك نيست. بيا هومر ... از پاسارگاد  مي آغازم.......




۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

مرحله دوم مسابقه داستان نویسی


داستان شرکت کننده اول:

بنام خدا ؛ خدایی که نظیر
ندارد یکی بود یکی نبود ؛ غیر از خدا هیچکس نبود
اما توی یک جای کوچک از دنیا زنی زندگی میکرد که اعصاب درست حسابی نداشت اون هم برای این بود که هیچ مردی حاضر نمیشد بیایید خواستگاری این زن ؛ او اخلاق بدی داشت و میخواست اخلاق خود را عوض کند اما هرچه سعی کرد نشد
یک روز او برای خرید کیف به مغازه رفت ؛ فروشنده مرد چاقی بود ؛ یک کیف خرید و بیرون رفت ؛ آن مرد چاق از این خانم خوشش آمده بود فردای همان روز تویه خیابان پاشنه کفش زن شکست او با همان بداخلاقی خودش داد زد و عصبانی بود او به سمت نزدیکترین کفش فروشی رفت همان کفش فروشی که ازش کیف خریده بود چون آنجا کفش هم فروخته میشد او یک کفش زیبا به رنگ صورتی گرفت ؛ دوباره همان مرد چاق را دید مرد چاق از او خوشش امده بود و هر دفعه که ان زن به مغازه اش میامد خیلی خوشحال میشد او از اخلاق بد زن خبر نداشت او از قصد پاشنه زن را شل کرد که دوباره به مغازه او بیاید تا کفش خود را عوض کند همان روز بعد از ظهر پاشنه دوباره شکست اما ایندفعه زن با عصبانیت آمد پیش مرد
زن گفت: این چه کفشی است که به من داده ای ؟ من تازه امروز او را خریدم ولی پاشنه اش شکست!؟
من این کفش را دوست دارم ولی پاشنه اش خراب است
مرد آنروز یادش رفته بود که ابزارش را با خودش از خانه بیآورد تا کفشها را تعمیر کند پس مجبور بود برود و از خانه ابزار خود را بیاورد او به زن گفت : میتوانید به دم خانه ما بیایید؟ تا کفشتان را همان جا درست کنم ؟ زن به همراه مرد به دم خانه مرد ؛ رفت زن متوجه شد که دارد به خانه خود نزدیک میشود ؛
زن گفت : اینجا که خانه من است
مرد گفت : منهم تازه به اینجا اسباب کشی کرده ام
خانه مرد با خانه زن تنها دو خانه فاصله داشت ؛ زن به همراه مرد رفتند دم خانه مرد و زن دم در ایستاد و گفت: سریعتر کفشم را درست کنید میخواهم به جایی بروم ؛ او از دم در دوستش را دید که بطرف خانه مرد میامد؛ دوست او خواهر مرد چاق بود او به خاطر دوستش به خانه آنها رفت ؛ اتفاقا زن میخواست با همان دوستش به خرید برود ؛ مرد که فهمید زن دوست خواهرش است رفت و به خواهرش گفت که زن را دوست دارد ؛ خواهرش هنگام خرید با زن صحبت کرد تا او با برادرش ازدواج کند زن هم که بدش نمی امد با کسی ازدواج کند قبول کرد ؛ او شبها با مرد چاق چت میکرد البته باید بگویم که زن یک گربه هم داشت و شاید هم علت اعصاب نداشتن زن گربه اش بود چون گربه او خیلی شلوغ بود و نمیگذاشت کسی کار کند آنشب که زن با مرد چت میکردند ؛ گربه انقدر شلوغی کرد که زن اول انداختش در اتاق و در را بست و بعد هم که دوباره گربه سر و صدا میکرد ان را در کنار خود اورد و او را از گردنش گرفت گربه هر چقدر دست و پا زد نتوانست از دست زن فرارکند.
روز عروسی ان دو شد مرد علاقه زیادی به رقصیدن داشت اما زن دوست نداشت
مرد همش اصرار میکرد که برقصند و زن دوست نداشت برقصد و داشت آن اخلاق بدش بالا میامد او همبنطور حرص میخورد و غر میزد و میخواست مرد را با دستانش خفه کند ؛ یک هفته گذشت آن مرد مثل همه از بداخلاقیهای زنش خسته شده بود و تصمیم گرفت یک کاری کند چون نمیخواست با او زندگی کند او خیلی بد اخلاق و غر غرو بود..... مرد یک فکری به ذهنش رسید و دهان زن را بست و نگذاشت او غرغر کند ؛ بعد از دو روز دهان زن را باز کرد اما زن دوباره شروع به غر غر کرد و بداخلاقی کرد ؛ مرد خسته شده بود چون همه همسایه ها هم از دست بداخلاقیهای زن شاکی بودند مرد تصمیم گرفت دست و پای زن را ببندد و او را از کوه پایین بیندازد و یک ساعت ایستاد تا مطمئن شود زن دوباره برنمیگردد آنجا خیلی بلند بود ....
بعد از مرگ زن در شهر همه راحت زندگی میکردند و هر کس خبر مرگ زن را میشنید برای مرد صلوات میفرستاد و او را دعا میکرد به شهر آرامش خاصی آمده بود و همه آرام بودند و هیچ کس سر کسی غر نمیزد و همه این آرامش را بخاطر رفتار مرد میدانستند .....

پایان داستان شرکت کننده اول
داستان شرکت کننده دوم:


ادریان واقعاً عاشق کوه و کوهنوردی بود ... یه روز که مثل همیشه از شهر خارج شد و به کوه رفت وقتی به نوک قله کوه رسید ایستاد لب پرتگاه از اون بالا نگاهی به پائین کوه انداخت و شروع کرد به نظاره مناظر اطراف و همینجوری داشت از مناظر لذت میبرد که یهو چشمش افتاد به زوج جوان که 1 مقداری پائین تر از لبه پرتگاه تو یه فرو رفتگی نشسته بودن کنار هم و داشتن به خوشی و با لب خندان واسه هم دلبری میکردن ... به فکر فرو رفت این همه مدت زندگی کرده بودم ولی هیچ وقت رابطه ای با جنس مخالف نداشت و اصلاً نمی تونست با اونا رابطه بر قرار کنه همیشه تو خودش بود و تنها انگار پیله ای دور خودش کشیده بود وجلوش زده بودم ورود جنس مخالف ممنوع ... هیچ وقت نتونسته بود لذت یک جنس مخالف را از نزدیک لمس کنه ... اصلاً بلد نبود با اونا حرف بزنه از احساسات و اعقاید اونا چیزی نمیدونست و ....
غرق در افکار خودش بود که چرا اینجوریم من و هزار و یک سوال دیگه از خودش ... فهمیده بود زندگیش یک نواخته و یک زن میتونه زندگی اون از تکرار نجات بده ... یهو فکری به ذهنش رسید با خودش گفت واسه یکبار هم که شده از این پیله خارج شو ببین چطوری دنیای دو نفره .
اما چطوری ؟
اون که اصلاً بلد نبود چیکار باید بکنه ؟ تا حالا از این کارا نکرده بود... چطوری باید به یک زن نزدیک شد و یک رابطه احساسی داشت ؟ دوباره به فکر فرو رفت .حالا دیگه واقعاً سردگم شده بود نمیدونست چی میخواد ... با خودش گفت بر گشتم شهرمیرم پیش فرانک اون خوب میدونه این روابط چطوریه و اصلاً چطوری میشه این روابط بوجود میاد .
خوشحال وخندون از کوه پائین اومد و سریعاً خودشو به خونه فرانک رسوند .
در زد فرانک در واسش باز کرد و خیلی سریع بدون اینکه منتظر دعوت فرانک بشه وارد خانه شد فرانک متعجب شد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره در بست و به ادریان خوش آمد گفت و شروع کرد به تعارفات معمول همیشگی . کمی از هر دری سخن گفت و کلی گلایه کرد تا ادریان دیگه طاقت نیاورد و رفت سر اصل مطلب یه کمی از فکراش که تو کوه کرده بود واسه فرانگ گفت و در آخر گفت میخوام یه رابطه داشته باشم اما اصلاً بلد نیستم چطوری باید این رابطه ایجاد بشه میشه بهم یاد بدی و کمکم کنی ؟
فرانک کمی تعجب کرد !!! ولی سعی کرد خودش و حفظ کنه تا مبادا ادریان ناراحت بشه و اما پیش خودش گفت با تمام خنگیش پیش خوب کسی اومده بعد شروع کرد به توضیح اینکه روابط چطوری شکل میگیرن و اصلاً تو هر رابطه ای دو طرف از هم چی می خوان و ....
مقداری از خصوصیات جنس مخالف گفت و شرح داد و تو تمام این داستانها که تعریف میکرد حتی ذره ای بدی نبود و ادریان هرچی فرانک بیشتر واسش حرف میزد بیشتر مطمئن میشد که تصمیم درستی گرفته در نهایت فرانک چند تا راه به ادریان پیشنهاد داد واسه ایجاد رابطه که ادریان بین تمام اون راهها چت کردن را مناسب دید و تصمیم گرفت که از فردا متمرکز بشه تو چت تا ببینه چی میشه ...
از فردای اون روز ادریان فکرشو متمرکز کرد رو چت کردن چند روز اول واسش سخت بود و اطلاً کسی جوابی بهش نمیداد تا اینکه روز سوم بالاخره یه نفر جوابی بهش داد مقداری امیدوار شد اون یه دختر جوان و خشگل به اسم رز بود که عاشق سه چیز بود کامپیوتر _ گربش و قهوه . ولی با این حال رز تو دنیا هیچ چیزی رو به اندازه گربش دوست نداشت .
چند روز اول صحبتهای معمولی و حرفای که همه اوایل یه رابطه بهم میزنن و خالی بندایه بیشترش اما خوب ادریان به خودش امیدوار شده بود که نه بابا منم میتونم پس ادامه میدم . چند ماهی به همین منوال با چت کردن با رز خوش بود و سر گرم و هر روز رابطه اونا شکل جدیدتری به خود میگرفت و ادریان احساس میکرد رز دختر خوبیه و میتونه روش بیشتر فکر کنه کم کم داشت یه احساسی برای ادریان پدید میومد و این احساس چیزی نبود غیره علاقه . هر چه بیشتر با رز چت میکرد بیشتر شیفته رز میشود و هرچه زمان این چت بیشتر میشود به همون اندازه ادریان تشنه تر و بی طاقت تر حالا دیگه ادریان تقریباً بیشتر زمان خودش را پای کامپیوتر و با رز سر میکرد و حتی غذاشم پشت کامپیوتر میخورد تنها زمان خواب بود که ادریان با رز در ارتباط نبود اما باز احساس میکرد چقدر زمان زود میگذره و کم میتونه با رز باشه .
6 ماهی از این رابطه گذشته بود و ادریان احساس کرده بود که باید یه تصمیم مهمی بگیره تو این 6 ماه به دلیل مسافت زیادی که با رز داشت دوستیشون فقط محدود به چت بود و حتی برای یکبارم هم همدیگرو ندیده بودن اما ادریان شدیداً خودشو به رز نزدیک میدید پس یه فکر جالب به مغزش ختور کرد یه فکر نو و ایده جدید اون تصمصم خودشو گرفته بود میخواست با رز ازدواج کنه و تمام مدت با هم باشن میخواست رز را برای همیشه داشته باشه و بتونه تو تمام زندگیش از رز کمک بگیره پس یه پیشنهاد جالب به رز داد اون تو اولین چت بعد از فکراش به رز پیشنهاد داد که اخرین روز ماه می که میشد روز تولد رز با هم ازدواج کنن و ادریان برای همیشه به شهر محل سکونت رز نقل مکان کنه و با هم در خوشی زندگی کنن وقتی رز این پیشنهاد رو شنید انگار حاضر بود و آماده فقط منتظر یک اشاره از ادریان سریع پذیرفت فقط یه شرط گذاشت و اون این بود که تا آخر ماه می بازم به همین منوال ادامه بدن و تو اون روز همدیگرو تو کلیسای کاتولیکهای شهر رز با لباس عروسی و حلقه ای که هر کدوم به سلیقه خودشون برای دیگری میخرن برای اولین بار ملاقات کنن و همون روز به عقد رسمی هم در بیان و حتی تا آخر مراسم و زمانی که به صورت رسمی زن و شوهر اعلام شدن به هم نگاه نکنن از نظر ادریان پیشنهادد جالبی بود و خیلی نو پس قبول کرد .
یک ماهی به آخر ماه می نمونده بود و روزها برای ادریان حکم سال داشتن اما بلاخره ماه می به آخر رسید و ادریان وسایلش را جمع کرد و سوار ماشین به سمت رز حرکت کرد تقریباً با استراحت 2 روز تو راه بود و وقتی به اونجا رسید ساعت 7 صبح با رز ساعت 10 تو کلیسا قرار داشتن خیلی سخت گذشت این چند ساعت آخر اما گذشت و ادریان به در کلیسا رسید خیلی هیجان زده بود وارد کلیسا شد و در کمال تعجب اونجارو خیلی شلوغ دید رز تمام دوستاشو واسه جشن دعوت کرده بود بسمت محراب حرکت کرد یک دختر با لباس سفید پشت به در ورودی جلوی کشیش منتظر ایستاده بود .
پاهای ادریان شروع به لرزیدن کرد عرق از پیشونیش سرازیر بود اما سعی کرد به خودش مسلط بشه و این چند گام آخر رو یره و برای اولین بار رز را ملاقات کنه پس حرکت کرد
یک گام دو گام سه گام .... و گام آخر ادریان کنار دختر ایستاده بود هیچکدام حاضر نبودن تا قبل از خواندن عقد به سوی دیگری نگاه کنن پس سعی کردن این چند لحظه آخر خودشون را کنترل کنن تا مراسم تموم بشه وقتی مراسم تموم شد و اونا دیگه رسماً زن و شوهر شدن ادریان با صدایی آروم صدا کرد رز عزیزم دختر به سمت ادریان برگشت پسری بسیار چاق با وزنی حدود 150کیلوگرم صورتی زشت و صدایی نخراشیده با لباس معمولی و کمی لک بر صورت رز یکه خورد نمیدونست چیکار باید بکنه به سمت در ورودی حرکت کرد ادریان واقعاً چندش آور بود رز واقعاً حال بدی داشت و نمیدونست چیکار باید بکنه و کار از کار گذشته بود خودش این پیشنهاد مسخره را داده بود اما اصلاً فکر نمیکرد پسری که تو این مدت باهاش چت میکرده اینقدر زشت و چاق بوده باشه از ادریان واسه خودش یک شاهزاده با اسب سفید ساخته بود همون شاهزاده رویا ها اما حالا .....
نه باور کردنی نبود اما کار از کار گذشته بود و باید به انتخابی که کرده بود پایبند میموند اما چطوری ادریان واقعاً غیر قابل تحمل بود پس تصمیمی گرفت گفت اونقدر اذیتش میکنم تا خودش بذاره بره ...
بعد از جشن وقتی تمام مهمانها رفتن زوج جوان تنها شده بودن و در تاریک باغ پشت خانه رز در سکوت شب کنار هم نشسته بودن بدون اینکه کلمه ای از کیلیسا تا الان با هم حرف زده باش .
ادریان تصمیم گرقت این سکوت را بشکنه پس به خودش گفت شروع کن باید حرفی بزنی گفت : رز عزیزم این بهترین لحظه زندگی منه و رز شروع کرد به گریه ادریان در کمال تعجب فکر کرد گریه خوشحالیه پس سعی کرد رز را آروم کنه اما همین که خواست به رز دست بزنه رز از جاش بلند شد و گربه خودش را در بغل گرفت و با گفتن کلمه وای عزیزم بد بخت شدم به گربه به سمت اطلاق حرکت کرد .
ادریان کمی فکر کرد و چیزی نفهمید کمی در باغ نشست و بعد از ساعتی به سمت خانه حرکت کرد وارد خانه شد و صدا کرد رز اما جوابی نشنید دوباره صدا کرد و دوباره جوابی نشنید به سمت اطاق حرکت کرد در زد اما کسی جواب نداد خواست وارد اطاق بشه اما در قفل بود هرچه رز را صدا کرد جوابی نشنید تا اینکه کاغذی از زیردر به بیرون پرت شد روی کاغذ فقط یک جمله نوشته شد بود خواهش میکنم تنهایم بگذار
ادریان به اطاق نشیمن برگشت و روی کاناپه دراز کشید و شروع به فکر کردن کرد اما قبل از اینکه بتونه فکری بکنه از خستگی زیاد به خواب عمیقی فرو رفت .
ولی رز تمام مدت شب به این فکر کرده بود که چطوری میتونه ادریان را کلافه کنه تا دست از این ازدواج بکشه و بره دنبال زندگی خودش هی فکر فکر و راه حل تا بالاخره دم صبح راه حل مناسب پیدا شد رز تصمیم گرفت مدام حرف بزنه ایراد بگیره و غرغر کنه تا ادریان خسته بشه آره این بهترین راه حله ....
صبح با صدای آواز پرندگان آغاز شد رز ا ز رختخواب بلند شد و وارد اطاق نشیمن شد به به اولین سوژه ادریان با کفش روی کاناپه خواب بود یهو بلند فریاد کشید وای خدای من نه تو واقع ابلهی ادریان و ادریان ناگهان از خواب پرید رز شروع کرد به غر زدن که تو واقع آدم کثیفی هستی .و ....
دومین گیر سر میز صبحانه به وجود آمد و زمانی که ادریان بدون اصلاح صورت سر میز صبحانه حاضر شد ...
و روزها به همین منوال ادامه داشت رز گیر میداد غر میزد و مدام صحبت میکرد و ادریان انگار نه انگارچند ماهی سپری شد .
اما تحمل هم حد داره بالاخره ادریان از این همه گیر و غرغر بی مورد و حرفها ی چرت و پرت خسته شد با خود فکر کرد اگه دنیای دو نفر فقط این چه بهتر که نباشه میخواست بزاره بره که فرانک بهش زنگ زد و ازش اوضاع زندگی جدید پرسید و اون همه وقایع این مدت را براش شرح داد و گفت که داره رز را ترک میکنه ولی فرانک که فهمیده بود جریا ن چیه همه چیز را به ادریان توضیح داد ادریان اول شاکی شد اما بعد با راهنمایی فرانک تصمیم گرفت که میدان را خالی نکنه و مبارزه کنه .
یک شب که رز مثل همیشه شروع به غر زدن کرد و گیر های بی مورد ادریان کلافه شد به داخل آشپزخانه رفت چسب کارتن را ورداشت به داخل اطاق اومد و روی دهن رز یک تیکه چسب کشید همه جارو سکوت گرفته بود و ادریان فرصت پیدا کرده بود که حرفهای خودش را بزنه و از ایده ها و اعقاید خودش واسه رز صحبت کنه ورز اجباراً میشنید ادریان تمام حرفهاش را برای رز زده بود از اول که چی شد که به فکر یک آشنایی افتاد چه تصمیماتی واسه خودش و رز داشته و چه کارهایی میخواسته انجام بده واسه زندگیش دیگه حرفی نداشت الان دیگه فکر میکرد حداقل حرف نگفته باقی نمونده پس دست از مبارزه کشید وسایلش را جمع کرد داخل ماشین گذاشت چسب دهان رز را کند و از رز یرای همیشه خداحافظی کرد.و به سوی شهر خودش به حرکت در اومد. تو راه بازگشت به تجربه ای که بدست آورده بود فکر میکرد اینکه رز بدون اینکه بخواهد در کنار ادریان باشه و با خصوصیات و اعقاید اون از نزدیک آشنا بشه و حرفهای ادریان را در مورد زندگی بشنوه صرف چاقی و زشتی ادریان تمام خصوصیات های خوب ادریان را زیر پا گذاشته بود و حتی بدون اینکه به خود ادریان بگه که مشکلش چیه زندگی را با ادریان تیره و تار کرده بود. اما ادریان یه چیز را خوب فهمیده بود زنها برای نخواستن یک چیز به توجیه منطقی نیازی ندارن فقط به یک دلیل کوچیک بسنده میکنن و از این دلیل کوچیک مشکلی بزرگ میسازن و عکس این قضیه هم صادقه از کوچکترین دل خوشی بزرگترین رویای ممکن را برای خود بوجود می اورن.  
  ادریان پس از این تجربه فهمید که تنهایی خودش عالم دیگه ای داره و اگه تنهاست و زندگیش تکراری حداقل آرامشی وجود داره که حاضر نیست این آرامش را به هیچ قیمتی از دست بده و با کسی شربک بشه تو این آرامش....




پایان داستان شرکت کننده دوم

داستان شرکت کننده سوم:

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس تنها نبود
تنها ترین تنها هم او بود و دیگران بدون او تنها
قسمت 1
باری در این گریز از تنهایی یکی که ما اورا از این پس "اوهوی" مینامیم با تمام کوششی که انجام داده بود باز هم نتوانسته بود یاری برای خودش بیابد و هر چه بیشتر گشته بود کمتر یاری نصیبش شده بود از اینرو تصمیم خودش را گرفت ؛ عزم را جزم کرد و رفت کوه اونقدر رفت تا اینکه به بالاترین نقطه رسید ( عکس 1 از بالا ) .....
قسمت 2
یه خانومی هم بود که در بدر در همه جا به دنبال یار بود اون سایت دوستیابی تو اینترنت نمونده بود که عضو نشده باشه و از همه کس هم برای گذاشتن پروفایلش کمک گرفته بود حتی از گربه مکرمه ! راستی این بانو را هم زین پس " آهای " مینامیم. 0 ( عکس 2 از پایین)
قسمت 3
اوهوی از بالای کوه داشت به ته دره نگاه میکرد که چشمش به یه مهمونی عروسی افتاد (عکس 2 از بالا ) ؛ پیش خودش گفت یه سورچرونی حسابی افتادیم برای همین به سرعت خودشو به مهمونی رسوند سرشو انداخت پایین و همینطوری یلخی رفت تو نگهبانه که بهش بر خورده بود با عصبانیت گفت اوهوی یارو .... اوهوی برگشت و گفت اوهوی تو کلات من آقای اوهوی هستم .... بله چیکار داری ؟
نگهبان : چیکار داری یعنی چی؟ پس من اینجا چیکاره ام ؟ فکر کردی هویجم ! اوهوی نگاه عاقلانه ای بهش انداخت و سری تکون داد و گفت هویج که سیاه نمیشه تو بیشتر شبیه بادمجونی! نگهبانه یهویی از عصبانیت واقعا سیاه شد خواست بطرف اوهوی حمله کنه که یه خانوم که رو لبش چسب زده بود (عکس 1 از پایین) دستشو بالا آورد و نگهبان رو سر جاش میخکوب کرد ؛ یه نگاهی به نگهبان کرد و اونم رفت پی کار خودش اوهوی مات مونده بود که چی شد ... خانومه اومد جلو و دستشو گرفت جلوی اوهوی....
اوهوی : اهه!!
خانومه لبخندی زد و با سر تایید کرد.
اوهوی دست اهه رو گرفت و گفت منم اوهوی هستم و خوشبختم دست شما درد نکنه منو از دست اون بادمجون نجات دادین راستی عروسی دوستتونه ؟
اهه با سختی گفت ننم!
چرا ننه این کلمه دیگه د مده شده و مال قدیماست بزار فقط فسیلا از این چیزا بگه تو باید بگی مامی ؛ مامانی ؛ مام یا یه چیزایی مثل این ....
دختره با دست اشاره به چسب کرد و با گوشه لبش گفت : دننم بز نیشه ( نویسنده: دهنم باز نمیشه!)
خب کاری نداره ؛ بزار با یه تیغی چیزی وسطش یه سوراخ برات درست کنم تا بتونی یه صدایی از خودت در بیاری دختره ( اهه ) یه نگاه مکش مرگ مایی کرد و با گوشه لبش لبخندی زد .... بعد از اینکه یه راه هوایی باز شد اوهوی گفت چرا چسب رو دهنت زدی؟
" نویسنده : از این به بعد تمام حرفهای اهه ترجمه شده ارائه میگردد!! "
راستش همه میرن دماغشون رو عمل میکنن منم دیدم اینکار خیلی خز شده رفتم دهنمو عمل کردم آخه میدونی زندگیم خیلی یکنواخت شده بود خواستم یه تغیر گنده بدم
بد فکریم نیست ها منم با دهنم همیشه مشکل دارم هیچوقت اونقدر که میخوام توش جا نمیگیره ؛ منم برم بدم گشادش کنن تا بتونم بیشتر غذا بخورم ....
اما من عمل زیبایی کردم
خب همه میخوان اون چیزی رو که ندارن بدست بیارن ! میشه بریم تو منم به اونچه که الان شدیدا بهش نیاز دارم برسم.... اهه لبخندی زد و دست در دست هم وارد مهمونی شدن.....
.
..
...
.... راستی آهای هنوزم داره تو سایتهای دوست یابی دنبال اونی که نداره میگرده ؛ اگه بهش برخورد کردی ! ( پس تو هم دنبال چیزی که نداری داری میگردی ) امیدوارم بهش برسی

پایان داستان شرکت کننده سوم

داستان شرکت کننده چهارم:

عشق گربه اي
ماجرا از روز عروسي شروع شد!
وقتي داماد به يكباره مجلس رو ترك مي كنه و مي ره،‌ عروس بيچاره با خودش فكر مي كنه كه اي كاش گربه رو دم حجله كشته بود! ( عكس شماره 2)
بله گربه مورد علاقه آقاي داماد مفقود شده و نتونسته تو عروسي شركت كنه و ايشون (‌داماد) سر به كوه قاف مي ذاره تا پيداش كنه اما... دست از پا درازتر بر نمي گرده و عروسي به هم مي خوره... ( عكس شماره 1 )
فرداي ماجرا معشوقه سابق آقاي داماد كه گربه رو دزديده با خوندن تيتر داماد در پي گربه يا عروس !؟ كلي كيفور مي شه كه بالاخره تونسته انتقامشو بگيره و حالي به اين آقاي داماد بده... ( عكس شماره 3 )
و عروس بخت برگشته قصه ما مي فهمه كه هر چقدرم ملوس باشه نمي تونه جا پاي گربه بذاره و تا آخر عمرش دست از عشوه و غمزه و ميو ميو كردن بر مي داره... ( عكس شماره 4)

پایان داستان شرکت کننده چهارم

داستان شرکت کننده پنجم:

همه چیز از یک بازی شروع شد...
فقط یک بازی بود نه چیز دیگه ای..
کسی قرار نبود صدمه ببینه...
انسانها آزادن و حق زندگی کردن دارن.. اونجوری که خودشون دوست دارن... بازی برای سرگرمی بود... فقط برای سرگرمی...
چرا اینجوری شد؟
یک بازی نباید اینجوری کسی رو از زندگی مینداخت... این چه بازی ای بود که نتیجش سکوت و حبس شد؟
نه... من نمیخواستم اینطوری بازی کنم... من فقط میخواستم یه بازیکن باشم... نه ماشین.
این چه دنیاییه...
اونا فقط یسری عکس به بازیکن ها نشون میدن... ولی چیزی که بازیکن ها نمیدونن اثرات فوق الکترومکانیکتیکییه که از تشعشعات منتشر شده از عکس ها در اثر دیدن اونها روی مغز بیننده ها تاثیر میذاره...
طراح های بازی میخوان عشق رو از همه بگیرن... اونا میخوان بگن خودکشی(عکس 1 ) و عشق و ازدواج (عکس 2) چندان فرقی با هم ندارن... اینو حتی یه گربه ی ملوس هم با اولین سرچ توی اینترنت می‌فهمه (عکس 3) پس خفه شید و بشینید بازی کنید (عکس 4 )... شاید با اولین بار دیدن عکس ها اصلا نفهمیم چه تاثیری رو ما میذاره... ولی نتیجش پوچی ی عشق و تبدیل شدن انسان ها به ماشینه... ماشین هایی که اونا لازم دارن.

ولی من نباید به حرفشون گوش کنم...
اونا با این بازی میخوان ذهن مارو به سمتی که خودشون دوست دارن بکشن...
این یه طرح از طرف سازمانهای بین‌المللی کنترل بشریته...
اونا میخوان از ما ماشین بسازن....
تق... تق... تق...
در رو باز کنید... مامور بازپرسی از سازمان SBKB

پایان داستان شرکت کننده پنجم

داستان شرکت کننده ششم:

[داستان دیگری در کار نیست]

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

توجه

اهالی دیولاخ توجه

منم دیو - یسنا

میر دیو را بیابید او محکوم به شرکت در مسابقه میباشد از همه شما یاران تقاضا میکنم مهلتی دیگر بدهید و زمان را تمدید کنید تا میر دیو نیز خود را برساند

در ضمن دیوار کمی پول درآوردن را کنار بگذار و هم نفس یاران شو...
بی تو و اون قرمزه رک گو که خود مبدعیان این مسابقه بودید رنگ و بویی ندارد

دیوانبیگی ... از این دو پاسخ بگیر... اگر افتخار نمیدهند ... یا چنان در پیچاپیچ روزمرگی غوطه ور شده اند آنها را دریاب

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

جشن یلدا و عادات مرسوم در ایران



جشن یلدا و عادات مرسوم در ایران

  • در آیین کهن , بنابر یک سنت دیرینه آیین مهر شاهان ایرانی در روز اول دی‌ماه تاج و تخت شاهی را بر زمین می‌گذاشتند و با جامه‌ای سپید به صحرا می‌رفتند و بر فرشی سپید می‌نشستند. دربان‌ها و نگهبانان کاخ شاهی و همهٔ برده‌ها و خدمت‌کاران در سطح شهر آزاد شده و به‌سان دیگران زندگی می‌کردند. رئیس و مرئوس، پادشاه و آحاد مردم همگی یکسان بودند(صحت این امر موکد نیست , شاید تنها افسانه باشد). جشن یلدا در ایران امروز نیز با گرد هم آمدن و شبنشینی اعضای خانواده و اقوام در کنار یکدیگر برگزار میشود. متل گویی که نوعی شعرخوانی و داستان خوانی است در قدیم اجرا می‌شده‌است به این صورت که خانواده‌ها در این شب گرد می‌آمدند و پیرتر‌ها برای همه قصه تعریف می‌کردند. آیین شب یلدا یا شب چله، خوردن آجیل مخصوص، هندوانه، انار و شیرینی و میوه‌های گوناگون است که همه جنبهٔ نمادی دارند و نشانهٔ برکت، تندرستی، فراوانی و شادکامی هستند , این میوه‌ها که اکثراً کثیر الدانه هستند , نوعی جادوی سرایتی محسوب می‌شوند که انسان‌ها با توسل به برکت خیزی و پر دانه بودن آنها , خودشان را نیز مانند آنها برکت خیز می‌کنند و نیروی باروی را در خویش افزایش می‌دهند و همچنین انار و هندوانه با رنگ سرخشان نمایندگانی از خورشیدند در شب. در این شب هم مثل جشن تیرگان، فال گرفتن از کتاب حافظ مرسوم است. حاضران با انتخاب و شکستن گردو از روی پوکی و یا پُری آن، آینده‌گویی می‌کنند.
  • در خطهٔ شمال و آذربایجان رسم بر این است که در این شب خوانچه‌ای تزیین شده به خانهٔ تازه‌عروس یا نامزد خانواده بفرستند. مردم آذربایجان در سینی خود هندوانه‌ها را تزئین می‌کنند و شال‌های قرمزی را اطرافش می‌گذارند. درحالی که مردم شمال یک ماهی بزرگ را تزئین می‌کنند و به خانهٔ عروس می‌برند.
  • سفرهٔ مردم شیراز مثل سفرهٔ نوروز رنگین است. مرکبات و هندوانه برای سرد مزاج‌ها و خرما و رنگینک برای گرم مزاج‌ها موجود است. حافظ‌خوانی جزو جدانشدنی مراسم این شب برای شیرازی‌هاست. البته خواندن حافظ در این شب نه تنها در شیراز مرسوم است، بلکه رسم کلی چله‌نشینان شده‌است.
  • همدانی‌ها فالی می‌گیرند با نام فال سوزن. همه دور تا دور اتاق می‌نشینند و پیرزنی به طور پیاپی شعر می‌خواند. دختر بچه‌ای پس از اتمام هر شعر بر یک پارچه نبریده و آب ندیده سوزن می‌زند و مهمان‌ها بنا به ترتیبی که نشسته‌اند شعرهای پیرزن را فال خود می‌دانند. همچنین در مناطق دیگر همدان تنقلاتی که مناسب با آب و هوای آن منطقه‌است در این شب خورده می‌شود. در تویسرکان و ملایر , گردو و کشمش و مِیز نیز خورده می‌شود که از معمولترین خوراکی‌های موجود در ابن استان هاست.
  • در شهرهای خراسان خواندن شاهنامهٔ فردوسی در این شب مرسوم است.
  • در اردبیل رسم است که مردم، چله بزرگ را قسم می‌دهند که زیاد سخت نگیرد و معمولاً گندم برشته (قورقا) و هندوانه و سبزه و مغز گردو و نخودچی و کشمش می‌خورند.
  • در گیلان هندوانه را حتما فراهم می‌کنند و معتقدند که هر کس در شب چله هندوانه بخورد در تابستان احساس تشنگی نمی‌کند و در زمستان سرما را حس نخواهد کرد. «آوکونوس» یکی دیگر از خوردنی هایی است که در این منطقه در شب یلدا رواج دارد و به روش خاصی تهیه می‌شود. در فصل پاییز، ازگیل خام را در خمره می‌ریزند، خمره را پر از آب می‌کنند و کمی نمک هم به آن می‌افزایند و در خم را می‌بندند و در گوشه‌ای خارج از هوای گرم اطاق می‌گذارند. ازگیل سفت و خام، پس از مدتی پخته و آبدار و خوشمزه می‌شود. آوکونوس در اغلب خانه‌های گیلان تا بهار آینده یافت می‌شود و هر وقت هوس کنند ازگیل تر و تازه و پخته و رسیده و خوشمزه را از خم بیرون می‌آورند و آن را با گلپر و نمک در سینه کش آفتاب می‌خورند.(آو= آب و کونوس = ازگیل) ۱۶ دسامبر ۲۰۰۸، ساعت ۱۳:۱۰ (UTC
  • مردم کرمان تا سحر انتظار می‌کشند تا از قارون افسانه‌ای استقبال کنند. قارون در لباس هیزم شکن برای خانواده‌های فقیر تکه‌های چوب می‌آورد. این چوب‌ها به طلا تبدیل می‌شوند و برای آن خانواده، ثروت و برکت به همراه می‌آورند.

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

جعبه ی مداد رنگی...

میترسم...
از سیاه
از سفید
از خودم ( خاکستری)
توبه کرده بودم که دیگه ننویسم
هیچی نگم
ولی الان که دارم به دستام نگاه می‌کنم
قلم رو بغل کرده و داره میبوسدش- درست مثل تصویر ضدنوری که از یه عشق بازی توی غروب آفتاب لب ساحل تو ذهنمون نقش بسته
ولی قلم داره کاغذ رو نوازش می‌کنه
انگار اصلا متوجه دست من نیست
یاد خودم می‌افتم
دلم میخواد چشامو ببندم
فقط یه آغوش میخوام که توش چند دقیقه ای به هیچی فکر نکنم- آروم باشم
امشب حتی فرشته ی خواب هم آغوشش رو ازم دریغ کرده
یاد فردا می‌افتم
فردایی که هنوز نیومده
" امشب هم اومد و کسی ما رو نکشت..."
آره حق با شماست... " صد بار اگر توبه شکستی بازا "
میدونم سرم رو که بلند کنم، یکی جلوی در وایساده - با آغوش باز
سرم رو بلند کردم... 
کسی اونجا نبود.
...
داشتم چشم رو بر‌میگردوندم روی کاغذ
که وسطای راه چشم افتاد به جعبه ی مداد رنگی
سه تا مداد توش هست که ازشون میترسم
سیاه
سفید
خاکستری
ولی هنوز کلی مداد رنگی دیگه اون تو هست  که تا حالا بهشون فکر نکرده بودم...

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

چرا بدبینی؟

بدبینی ریشه در هزار چیز دارد؛در این که دیگران آدمی را به رسمیت،نمی شناسند و اعتنایی به او نمی کنند.یا این که آدمی از شدت کم پولی گوشه نشین می شود و دیگران را آنطور که خیال می کند می بیند، یا این که آدم ها،گاهی گمان می کنند که ناکامی شان ریشه در زندگی دیگران داردیا این که ناتوانی و نابسندگی خود را به پای دیگران می نویسند واز شکسته شدن قلبشان به این نتیجه می رسند که باید دور دیگران را خط کشید؛ بدبینی ریشه در هزار چیز دارد اما این هزار چیز،همه بستگی دارندبه آدمی که رودروی دیگران می ایستد و آنها را از پشت عینک بدبینی می بیند این حق هر آدمی است که دنیای خودش را بسازد،که دور دنیای خودش دیواری بسازد و در این دیوارها پنجره ای رو به دیگران نسازد.
این حق هر آدمی است که گوشه ای بنشیند و کاری به دیگران نداشته باشد و زندگی دیگران را نبیند و اعتنایی به آدم هایی نداشته باشد که آن سوی دیوار آن سوی پنجره ای که نیست، راه می روند و حرف می زنند وخوشی هایشان را با هم قسمت می کنند و البته که آدم ها می توانند به همه چیز بدبین نباشند،گاهی زخمی درزندگی شان هست که آنها را به چیزی یا کسی بدبین می کندبدبینی ریشه در هزار چیز دارد در سختی هایی که مثل خوره روح آدم را می خورند و او را تا سر حد مرگ شکنجه می کنند کار این سختی هاست که آدم ها بدبین می شوند،که احساس شان را فراموش می کنند وچیزی به نام اعتماد را نمی فهمند،نه هر چیزی که سبب می شود احساس بهتری پیدا کنیم خوب است و نه هر چیزی که ما را می آزارد بد است؛آنچه مهم است آنچه باید اهمیت داشته باشد، این است که آدمها معنای تسلی را بفهمند و به جستجوی چیزهایی بر آیند که خنکای مرهمی است برشعلۀ زخمی.و چنین است که گاهی زمین آنقدر می چرخد ومی چرخد تا آدمهای بدبین رودرروی هم بایستند و اعتراف کنند که بدبینی چیز خوبی نیست و اعتراف کنند که زندگی....

یه جایی خوندم حسین پناهی گفته :
بدبيني هاي ما عارضه هاي بد حضور و ارتباطات ماست!
فقر و بيماري و تنهايي مرگِ ما، هيچ گاه به شكوه هستي لطمه نخواهد زد!
منظومه ها مي چرخند و ما را با خود مي چرخانند!
ما، در هيات پروانه هستي، با همه توانايي ها و تمدن هامان، شاخكي بيش نيستيم!
براي زمين هفتاد كيلو گوشت با هفتاد كيلو سنگ تفاوتي ندارد!
يادمان باشد كسي مسئول دلتنگي ها و مشكلات ما نيست!
اگر ردپاي دزد آرامش و سعادت را دنبال كنيم، سرانجام به خودمان خواهيم رسيد كه در انتهاي هر مفهومي نشسته ايم و همه ي چيزهاي تل انبارِ مربوط و نامربوط را زير و رو مي كنيم!
به نظر ميرسد، انسان آسانسورچي فقيري است كه چرخ تراكتور مي دزدد! البته به نظر مي رسد!
حالا دوستان شما چی به نظرتون می رسه ؟

مسلبقه شماره 1




اولین مسابقه شروع شد
به نکات زیر توجه کنید :
. از همین امروز تا دوم دیماه فرصت ارسال داستان رو دارید.
. برای نوشتن داستانتون هر طور که دوست دارین عکسها رو بچینین.
. داستانهاتون رو به دیوان بیگی ارسال کنید.
امتیازی که به داستان خودتون میدید رو زیر همین عکسها بصورت کامنت بگذارید ( 1 تا 10 )؛
توجه داشته باشین این امتیاز میزان سرمایه گذاری شما بر روی داستان خودتون محسوب میشه و هر امتیاز هزار تومن محاسبه میشه
. اگر نکته ای براتون مبهم هست پیام بذارید حتما جواب میدم.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

مچهول

اين بار هم يك طرفه به سوي قاضي مي روم. هرجاي زندگي كه مجهول مانده است را با يك فرضيه ساختگي پر مي كنم تا بتوانم نتيجه گيري كنم. وقتي سكوت جايگزين همه چيز مي شود،!
سرگرمي هاي روزم تمام شده، دوباره شب است و من و توهماتم. در تنهايي خودم به گذشته فكر مي كنم كه مثال رودخانه ای يخ زده در زمستان می ماند! خدا كند که فقط روی رودخانه يخ زده باشد و هنوز در زیر این یخ زدگی حیاتی در جریان باشد ،!
ديگر نگران دلم نيستم، خودش از تنگي در مي آيد! بی دليل! دلتنگي من از بي هنري من است! بايد بازي كرد، بايد حول يك شخصيت اصلي بازي كرد. زندگي بازيگر مي خواهد وگرنه رفتن روي يك دايره٬ بر مدار تكرار٬ هنر نمي خواهد! همه دچار اين تكرارند!
بگذاريد همه بيانديشند
پريشاني من
بيماري لا علاج نا فهمي زندگي است

روزي آشكارا همه چشم مي شوند
لحظه رهايي از پيله را
و يا بوي گند شفيره خفه شده
مشامشان را تيز مي كند

مثال درخت سرما زده
زخمي از ضربات تگرگ
و دلتنگ جوانه هاي منجمد شده
و رودخانه های یخ بسته
به انتظار بهار مي نشينم!

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

شكواييه

 اينجانب مير ديو  بدينوسيله  خدمت ِ حضرت ِ ديوانبيگي  (دام ظله)، به طرفيت ِ خبرگزاري ديولاخ اعلام شكايت مينمايم ، تا طي جري تشريفات  ، در شرايطي كاملا عادلانه و دور از جنجالهاي ِ موسمي و غوغا سالار به اتهام انتسابي مشاراليه ( اليها )  رسيدگي گردد و عدالت در مورد نامبرده اجرا گردد.

  •  شاكي: مير ديو
  • متشاكي:خبرگزاري
  • عنوان ِ شكايت : كمفروشي و كمكاري ... 
  •  ادله ابرازي شكايت: خبرگزاري هرگز اقدام ِ عاجل و اهتمام ِ دلسوزانه در انعكاس ِ  به موقع اخبارِ ديولاخ  نمي نمايد .  كافي است به گوشه چپ ِ وب لاگ دقت شود تا صحت ادعاي ِ اينجانب احراز گردد. از 13 آذر تا كنون  اخبار به روز نشده و هيچ كوششي هم براي به روز كردن خبر ها صورت نميگيرد. در پايان از آن مقام ِ محترم  در راستاي اجراي عاجل ِ عدالت  استدعاي رسيدگي و عنداللزوم  مجازات ِ نامبرده را دارم.