اين بار هم يك طرفه به سوي قاضي مي روم. هرجاي زندگي كه مجهول مانده است را با يك فرضيه ساختگي پر مي كنم تا بتوانم نتيجه گيري كنم. وقتي سكوت جايگزين همه چيز مي شود،!
سرگرمي هاي روزم تمام شده، دوباره شب است و من و توهماتم. در تنهايي خودم به گذشته فكر مي كنم كه مثال رودخانه ای يخ زده در زمستان می ماند! خدا كند که فقط روی رودخانه يخ زده باشد و هنوز در زیر این یخ زدگی حیاتی در جریان باشد ،!
ديگر نگران دلم نيستم، خودش از تنگي در مي آيد! بی دليل! دلتنگي من از بي هنري من است! بايد بازي كرد، بايد حول يك شخصيت اصلي بازي كرد. زندگي بازيگر مي خواهد وگرنه رفتن روي يك دايره٬ بر مدار تكرار٬ هنر نمي خواهد! همه دچار اين تكرارند!
بگذاريد همه بيانديشند
پريشاني من
بيماري لا علاج نا فهمي زندگي است
روزي آشكارا همه چشم مي شوند
لحظه رهايي از پيله را
و يا بوي گند شفيره خفه شده
مشامشان را تيز مي كند
مثال درخت سرما زده
زخمي از ضربات تگرگ
و دلتنگ جوانه هاي منجمد شده
و رودخانه های یخ بسته
به انتظار بهار مي نشينم!
سرگرمي هاي روزم تمام شده، دوباره شب است و من و توهماتم. در تنهايي خودم به گذشته فكر مي كنم كه مثال رودخانه ای يخ زده در زمستان می ماند! خدا كند که فقط روی رودخانه يخ زده باشد و هنوز در زیر این یخ زدگی حیاتی در جریان باشد ،!
ديگر نگران دلم نيستم، خودش از تنگي در مي آيد! بی دليل! دلتنگي من از بي هنري من است! بايد بازي كرد، بايد حول يك شخصيت اصلي بازي كرد. زندگي بازيگر مي خواهد وگرنه رفتن روي يك دايره٬ بر مدار تكرار٬ هنر نمي خواهد! همه دچار اين تكرارند!
بگذاريد همه بيانديشند
پريشاني من
بيماري لا علاج نا فهمي زندگي است
روزي آشكارا همه چشم مي شوند
لحظه رهايي از پيله را
و يا بوي گند شفيره خفه شده
مشامشان را تيز مي كند
مثال درخت سرما زده
زخمي از ضربات تگرگ
و دلتنگ جوانه هاي منجمد شده
و رودخانه های یخ بسته
به انتظار بهار مي نشينم!
۹ نظر:
دیوک عزیز بیا با هم بریم تویه یه دنیای دیگه
تو اون دنیا همه چی بر وفق مرادمون هست
تو اون دنیا هر چی که میخواهیم مهیاست
تو اون دنیا هیچ مجهولی وجود نداره
تو اون دنیا هرچی که الان ازش گله و شکایت داریم دیگه وجود نداره
خب ببینم اگه همچین دنیایی باشه فکر میکنی چطوری میشه؟
منم نمیدونم خوبه یا بد ولی اینو میدونم برای هر اندازه گیری نیاز به یه مزنه داریم
مثلا :
اگه اصلا بدی وجود نداشته باشه خوبی رو چطوری میشه تعریف کرد
اگه شب نباشه روز چه معنی پیدا میکنه
اگه همیشه هوا معتدل باشه سرما و گرمای هوا هم مفهومی میتونه پیدا بکنه؟
من نمیدونم شما دهه شصتی ها ( 1360 الی 1370 )چرا همش دنبال چیزایی هستین که مطمئنا جوابی براش نمیشه پیدا کرد؟
چرا همش قسمت خالی لیوان رو نگاه میکنین
چرا تو تاریکی دنبال گمشده میگردین؟
بزار برای همه شما شصتیها یه چیزایی از سالهایی که بدنیا اومدین بگم شاید شنیدنش خالی از لطف نباشه
من در طی سالهای 1360 تا 1370 شاهد این ماجرا ها بودم
1- اگر جوانی میخواست ادامه تحصیل دانشگاهی بده نمیتونست چون دانشگاهها بسته بود ( انقلاب فرهنگی )1359 الی
1362
2- اگر جوانی میخواست با دوست دخترش ( استغفرالله ) بره پارک کمیته انقلاب اسلامی حتما میگرفتش.... 1362
3- اگر پسرجوانی میخواست موهاشو بلند کنه تو خیابون میریختن سرش و کتک مفصلی بهش کادو میدادن 1364
4- اگر دختری موهاش از زیر روسری میومد بیرون روسری رو با پونز به پیشونیش محکم میکردن 1362
5- با چنان ترس و واهمه ای به مهمونی میرفتی که در تمام مدت مهمونی تمام پنج حواست به صداهای بیرون بود و در بسیاری از موارد هم بجای اینکه از در بری بیرون و راهی خونت بشی باید مثل گربه ار رو دیوار و پشت بوم مردم جیم میشدی 1365
6- اگه خدایی نکرده با دوستای همجنست میرفتی استخر تو راه میگرفتنت و میبردنت دادگاه 1365 (به این خاطر که به ماشینتون مظنون شدن)
7- اگه میخواست برای تفریح بری خارج از مملکت غیر ممکن بود
8- اگه میرفتی خدمت 70% امکان داشت که زنده برنگردی
9- حجله بهترین دوستا و هم محلیهات رو هر روز میدی و همیشه عکس خودت رو رو اون حجله ها تصور میکردی
10- از جبهه و سختیهاش هیچی نمیگم چون درکش برایه کسی که ندیده غیر ممکنه
.... با همه اینها ما دهه چهلیها هیچ وقت مثل شما دهه شصتیها گلایه نکردیم
هیچ وقت اینقدر که شما ها ناراضی هستین ما نبودیم
هیچ میدونی از کل دهه چهلیها تنها 30% در دهه 70 زنده بودن و اونایی که زنده بودن فکر میکنم قدر زنده بودن رو بهتر میدونستن
... شاید ما خیلی نفهم بودیم و همه شما دهه شصتیها خیلی دانشمند ولی به هر حال دانشمندا هم با همه فهم و شعورشون میدونن که هیچ گردش ابدی و هیچ تکرار ثابتی وجود نداره میدونن که انجام کارهای روزمره به معنای تکرار مکررات نیست
ای دهه شصتیها بدونین هرگز بهاری از را نمیرسه تا شما نخواهید چون بهار هم بدیهای خودش رو داره همونطور که زمستون هم خوبیهای خودش رو داره
مهم در نوع فکر کردنه انگار شما ها از این لذت میبرین که در اوج راحتی خودتون رو ناراحت نشون بدین آخه یه آدم چقدر میتونه طلب کار باشه؟
دیوک گلم این حرفها نه به تو بود نه به دهه شصتیهای دیگه .... این حرفها رو به خودم و همه دهه چهلی ها زدم که ما چقدر ساده لوح و الکی خوش بودیم و شما ها چقدر ژرف نگر و .....
یادم میاد یه جا گفته بودی میگن خیلی زود رنجی ؛ امیدوارم ازم نرنجیده باشی من این حرفها رو مثل یه برادر بزرگتر گفتم و امیدوارم برادرای کوچیکم هم ای نوشته ها رو بخونن
همیشه شاد و سرافراز باشی
سلام بر دیو- یسنا
خیلی ممنون برای پنجره ای که جلو چشمهام باز کردی و نشان دادن نوع نگرش جدید... آره دوست عزیز و برادر بزرگترو محترم گفتم زود رنجم اما نا در رابطه با شنیدن حرف دوستان و نصیحت و راهنمایی ... پس مطمئن باشید حرف یک بزرگتر برای من همیشه گرامی و محترم و بی هیچ عنوان نخواهم رنجید ...
خیلی ممنونم از شما که متن این حقیر را خواندید و راهنمایی خوبی به من کردیدکه چقدر میشه نگرش مختلف داشت و اینکه چقدر میشه به همینی که داری خوش باشی و لذت ببری چون ممکنه بدتر از این هم باشه...
پی نوشت : دیو -یسنا عزیز لازم بذکر من واسه یک دهه قبل از دهه شصتم
رامییییییین جانم
به نکته ی خیلی خوبی اشاره کردی برادر
نسل شما درگیریهای زیادی داشت که دل مشغولشون باشد
درگیریها و اتفاقات بزرگ اجتماعی از جنس انقلاب، جنگ، خفقان، قحطی و ...
ما در این بستر نا امن متولد شدیم
و بی تعارف بگویم چنان بزرگانمان ترس خورده بودند و ریا دیده که محتاط و بی تفاوت و ترسو بار آمدیم و در پر کاه(نه پر قو)!!! حتی سختی دیده هایمان هم!
بی شک ما هرگز فضای باز تری نداشتیم که بدانیم چقدر این فضا بسته ست و آن فضای خفقان بعد انقلاب را هم ندیدیم که بدانیم چقدر همه چیز خوب شده!!!!
پس نه زخم خورده شدیم و نه شاکر!
در سکون بعد از یک انقلاب بزرگ با سرانجامهای عجیب، در بستر جامعه ای فریب خورده و در خود فرو رفته نه آرزوهایمان آرزوست نه نا امیدی هایمان نا امیدی نه عشقهایمان سوزان نه دردهایمان درد نه خوشیهایمان عمیق!
همه چیز به حرف کشیده شده...
این سکوت تنها در دیولاخ نیست که غوغا می کند
در ماست
در نسل ما
در هوایی که تنفسش می کنیم
در شب و روزی که میگذرانیم
در غُر غُر مداممان که نمیدانم از بی دردیست یا از دردهای مزمن بی بوی تعفنی که حتی جایشان را در بدنمان گم کردیم چه برسد به راه مداوا.
زمان زخم خوردمان را به یاد ندارم
گویا این زخمها ارثیه ایست که به مساوات بینمان تقسیم شده.
نمیدانم ما عمیق تریم یا شما
ما پیچیده تریم یا شما
فقط میدانم راه ساده خوش بودن را گم کردیم
حتی ساده زنده بودن را
بر خی می گویند
افتاده ایم به خود آزاری
مشکل سازی
درد سازی!
ما هستیم
بی شک مدتهاست که هستیم
شما شاید زیاد فرصت نداشتید شک کنید به این که چرا!...
ما مدام فرصت داریم
وقت بسیار داریم
و عمر اضافه
و همش نمیدانیم چرا!!!
معنی و مفهوم کم آمده
باور و ایمان که هیچ
حتی دردها و عقده هایمان از جنس نسل قبلمان نیست...
این نسل آرامش نمیداند چیست!
کمی به مرده می زند گاهی!
به قول خودت مفاهیم در مقایسه با متضادشان درک می شوند ما مدتهاست در همین برزخیم...
همیشه اندیشیده ام
انسان دو پای فهیم سخنور اغلب از بی دردی فلسفه می بافد
این روزها همه فیلسوفیم و شاعر
و
موضوع زندگی گم شده
گاهی سخت دل آزرده ام از خودم:
ای کاش میفهمیدم چرا خوشحال نیستم!!!!
........................
دیوک عزیز
متنت را خاکستری یافتم نه یک دست سیاه.
گمان میکنم نا امیدانه به امید میزنی!
کمی به امیدهایت امیدوار تر باش
و
رها کن این "همه" را
که اغلب زیاد هم نمی اندیشند
به پریشانیهایت که از آن توست
...
اصلاح می کنم البته با اجازت دیوک جان
پريشاني مااا
بيماري لا علاج نا فهمي زندگي است...
ما دهه شصتی ها! زندگی رو نفهمیدیم شاید چون هیچوقت زندگی نکردیم!...
دیو - یسنا جونم تمامی حرفات رو قبول دارم همینطور نوشته های مردیوجان رو ... چرا که به قولش " موضوع زندگی گم شده"
ما زندگی را گم کردیم...
هم دیولاخیهای خوبم
شب پیش با ریشه تمام دیوارهای جهان بابا دیوار بزرگ گفتگویی جالبی داشتم او در راستای سخنان زیبای مر دیوجان مرا آگاه ساخت که اگر ما دهه چهلی ها گله نمیکردیم این نبود که ما خیلی فهمیده بودیم ؛ دلیلش این بوده که اصلا فرصت فکر کردن به مسائل پیچیده دنیای هستی را نداشتیم ما تنها دلخوش بودیم که طلوع خورشید روز دگر را ببینیم و چنان در گرداب مسایل پیرامون خود به گردش و دوران افتاده بودیم که دیگر داشتن پیتزا با فلفل یا بی فلفل مطرح نبود تنها بودن لقمه نانی ما را کفایت میکرد....
نمیتوانم این سخن را رد کنم زیرا استدلالی قوی دارد اما به راستی راحتی و آسایش موجب سلب آسایش باید گردد؟
اگر چنین است پس شکر گزار اینم که ما دهه چهلی ها لیاقت آسایش را نداشتیم تا با فکر کردن به مجهولات دنیای هستی ( به مثابه پیتزای با فلفل یا بی فلفل )از خود زندگی ( همان تکرار شما شصتی ها) جا بمانیم....
من نمیدانم حل شدن اینکه من بیهوده زنگی میکنم ؛ هر روز فقط بیدار میشم نفس میکشم ؛ میخورم ؛ دست شویی میروم و بعد میخوابم تا فردا دوباره همین تکرار را انجام دهم یا انکه بیهوده تحصیل کرده ام برای هیچ و پوچ و زندگیم را از دست دادم چون تحصیل کردم ؛ کدام قسمت زندگی را از دست داده آنکس که اکنون را نمییابد و نمیتواند از انچه که دارد استفاده کند اگر تحصیل هم نمیکرد باز نمیتوانست از زندگیش بهره ای ببرد
میدانید تفاوت در کجاست در طول و عرض زندگی... شما جوانان بیشتر عرض زندگی را میبینید ؛ مداوم در حال تقلا میباشید تا عرض این رودخانه پر خروش را طی کنید بی انکه واقعا کوششی جهت درک از طول این رودخانه داشته باشید
بابا دیوار عزیزم تو راست میگویی ما در جریان سیلاب مجبور به گذران طول رودخانه زندگی گشتیم اما این نمیتواند دلیل بر این باشد که ما بیهوده زندگانی خود را هدر داده ایم ما تنها بیهوده به این ساحل و ان ساحل سرک نکشیدیم تنها زندگی کردیم بی انکه از سر راحیتی و اسایش و دلخوشی مجبور به از دست دادن گذر زمان ( انهم با دلخوری و دل گیری ) باشیم
راستی هم دیولاخیهای عزیز دوست دارم در این باره حرفهایی که به ان ایمان و باور دارید را بشنوم خواهش میکنم نگذارید سن و سال و احترامی که همیشه به من میگذارید مانع از گفتن آنچه که در دل دارید بشود من نیز سعی میکنم واقع بین باشم مشخصا ما با هم جنگی ندارم آنچه بر ما ( دهه چهلیها )گذشته دیگر قابل بازگشت نیست ؛ درست یا غلط مطرح نیست تنها از این به بعد مطرح است ما دهه چهلی های مانده هنوز زنده هستیم و چه بهتر که این باقی مانده را حداقل با امکانات موجود خوب زندگی کنیم و شاید هم بر عکس ؛ شما دهه های بعدی بتوانید از اشتباهات ما برای حل صحیح استفاده کنید نه برای .....
دیوک عزیز
خوشحالم که باب گفتگویی مابینمان باز گردید تا شاید بهتر همدیگر را بتوانیم بشناسیم ؛ نمیدانم مرا تا چه حد میشناسی اما متاسفانه من هیچ ذهنیتی از تو دوست گلم بجز روحی حساس ؛ قلمی نو نگر و تفکراتی پیچ پیچ
( که همه آنها بر گرفته از تراوشات ذهنی شما در این مکان بوده و من انها را خوانده ام ندارم )
و خوشحال ترم از اینکه میتوانم با شما راحت گفتگو کنم و امیدوارم بیشتر بتوانم شما را بشناسم
مردیوجان و روحويوهوديوو دختران گلم
ابتدا مردیوجان
نیک میگویی و من تمام گفته هایت را با جان و دل میپذیرم و نکته جالب از نوشته هایت این بود که هم درد را میبینید هم درمان را ولی نمیدانم چرا از درمان فراری هستید....
نوشته بودی :"گاهی سخت دل آزرده ام از خودم:
ای کاش میفهمیدم چرا خوشحال نیستم!!!!"
ایکاش شما عزیزانم میتوانستید قدر و ارزش این سن خود را درک کنید و دریغا که هرگز نمیتوانید همانگونه که من و پدرانم نیز نتوانستیم به یاد دارم پدرم همیشه میگفت " دم را غنیمت شمر ؛ این زندگی بسیار کوتاه است امروز هرگز تکرار نمیشود و انچه رفت رفته به جلو امیدوارانه نگاه کن ؛"
من در جوانی تنها این قسمت را چسبیدم " دم را غنیمت شمر " از کوچکترین دلخوشیها چشم پوشی نکردم و بزرگترین مشکلات را نادیده گرفتم شاید خود را به تجاهل زدم اما میدانم اگر بر عکس رفتار کرده بودم اکنون هیچ خاطره خوشی از گذشته نداشتم تا با یاد آوری ان لبخندی کم رنگ بر لبانم بنشیند
و تو مهربانم روحويوهوديوو
تو را کمتر غمگین از گذران بیهوده زندگی میبینم ؛ میدانی چرا ؟ زیرا تو هدفی داری ؛ با آنکه همداستان با دیگر هم سالی های خود میشوی اما تو را هدف دار تر از دیگران یافتم ایکاش میتوانستند هم سالیهای تو ببینند که تو چقدر زیبا و قدرتمند هدفی را ساخته و خرامان و آهسته بسوی رسیدن به خواسته ات پیش میروی بی انکه هیاهویی راه بیندازی و جالبتر از آن این است که هیچ کوششی نیز برای مخالفت با هم گروهی های خودت نمیکنی تو بسیار جسورانه زندگی میکنی هیچ وقت مخالفت نمیکنی اما عدم مخالفتت نیز دلیلی بر قبول روند زندگی دیگران نبوده
دیوکم نمی دونم چرا یه کم از نوشتم نیومده اینجا!!!!
در مورد یخ بود که همون آبه با لباس مبدل! حتی اگر تا اعماق رود پیش بره(البته کمتر پیش میاد رود روان تا عمق! یخ بزنه ;) )... و کمی دست گرم آفتاب این لباس مبدل رو به کلی دود میکنه حتی از خاطره ها!
و اینکه گویا آب کمی هنرمندتر از من و توست در زندگی، و چنان خم میشود که نشکند ;)
رامین من از درمان فراری نیستم هرچند به درد عادت کردم
;)
ديو يسنا مي شه يه بار ديگه بگم عاشقتم... :)
ارسال یک نظر