۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

ديو كوچولو...

ديو كوچولوي قصه ي ما...
دنبال يه تيكه جا..
كه تو هواش بازي كنه
قاصدك هوا كنه
رفت و رفت تا شهر دور
خالي از چون و چرا...
اون كوچولو تو فكر باغ
سلامي كرد به يه كلاغ
به اولين مترسك كه رسيد
سلام كلاغ رو رسوند، بغلش كرد و بوسيد
كوچولوي قصه ي ما
چشاش افتاد به شكل ماه
غافل از اينكه آقا گرگ پير
نشسته گولش بزنه، آتيش به جونش بزنه...
گرگه رو كه ديد فرياد كشيد...
سلامي كرد و هورا كشيد
گرگ پير ِ پر رنگ و ريا
باسلام اون، شاد شد و رفت تو رويا
همه نيرنگ هاشو فراموش كرد...
دمشو گذاشت رو كولش و حرف دلش رو گوش كرد...
كوچولوي قصه ي ما رفت و رفت تا شهر دور
شاد شد وقتي رسيد به رود...
شهر دور، دست سلطان بود...
سلام كوچولوي قصه ي ما... سلطان رو هم...
اي بابت بي خيال... آخه كي گفته من بايد بنويسم؟ 
چرا يكي جلوي من رو نميگيره... خوب بابا بگيد چرند مي‌نويسم كه بيخيال شم ديگه...
اينارو وقتي تو سفر به اون گفتم وسط حرفم پريد و بهم گفت: خودتو مسخره نكن... تو اهل اين حرفا نيستي...
اينجا بود كه ماجراي سفر ما به شهر قوزج از هم جدا شد... اون رفت به شهر قوزج منم رفتم يه جا ديگه... كه بعدش ييهو به اون ماجراي درخت زندگي ربط پيدا كرد... بعدم ماجرا ادامه پيدا كرد و تموم شد...
...
خلاصه كه اينكاره نيستي داداش... اصلا هيچي نيستي... هه هه... 
اينارم ديوان به من گفت.
در نتيجه الكي سرتونو درد نميارم... همين. هه هه... هه... اِه...

۱۰ نظر:

دیوار گفت...

خوشا آنانکه هر از بر ندانند
نه حرفی وانویسند و نه خوانند
چو مجنون سرنهند اندر بیابان
از این گوگل * روند آهو چرانند

*بخوانید google

(بابا طاهر)

دیوار قرمزه گفت...

مو که سر در بیابانم شو و روز
سرشک از دیده بارانم شو و روز
نه تب دیرم نه جایم می کنه درد
همی دونم که نالونم شو و روز

دیوان گفت...

:))
اييييول...
ديوار تركوندي... خيل توپ بود
ديوار قرمزه؟ تو و ناله؟ بي‌خيال
چه باحال ديوار و ديوارقرمزه اينجا يجورايي باهم هم داستان شدن... ايول.

دیوان گفت...

ميدوني جالبيش كجاست؟ ميدونم چرند مي‌نويسم بازم مي‌نويسم... ميدونم تو هنر چندان استعدادي ندارم ولي كم نميارم و جسبيدم بهش ولش نمي‌كنم... ميدونم تو دنيا جاي من نيست... ولي تمومش نمي‌كنم... :)) اين منم... همون رند ياغي.

ديو - يسنا گفت...

نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسوا کن و رسوایی ای عشق

اگر دستت به کامی جرعه ریزد
بیفتد مست و دیگر بر نخیزد

تو را یک فن نباشد ذوالفنونی
بلای عقل و مبنای جنونی

ز تو در چشم دیوی حور گردد
سیاهی ها در نظر نور گردد

زنده یاد "مهدی سهیلی"

Ida گفت...

چرا ديو كوچولو رو ترور شخصيتي مي كني!؟
بزار حرفشو بزنه... اينكاره نيستي يعني چي!؟

دیوان گفت...

مرسي ديو- يسنا... شعر زيبايي بود.

دیوان گفت...

والا اينكاره نيست ديگه...
ترور شخصيتي!!! :)) باحال بود... مرسي.

ميرديو گفت...

سلام بر فرامرز...

مردیوجان گفت...

اینم از سعرای سایه ست:
چو شبروان سرآسیمه ، گرد خانه مگرد
تو خود بهانه ی خویشی پی بهانه مگرد
تو نور دیده ی مایی به جای خویش در ای
چنین چو مردم بیگانه گرد خانه مگرد
تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش
برون در منشین و بر آستانه مگرد
زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست
تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد
چو تیر گذشتی ز هفت پرده ی چشم
کنون که در بن جانی پی نشانه مگرد
بهوش باش که هرنقطه دام دایره ای ست
تو در هوای رهایی درین میانه مگرد
کمند مهر نکردی ز گیسوان بلند
دگر به گرد سر من چو تازیانه مگرد
تو شعر گمشده ی سایه ای ، شناختمت
به سایه روشن مهتاب خامشانه مگرد