۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

یکهزار درود بر شما

چندیست که با تمام وجودم کوشش میکنم رای و پندار خود را نه در گستره آغازین و نه بگونه پیامک در قسمت نوشته ها نگذارم میپنداشتم جملگی یاران میدانند چرا ؛ لیکن پیامی از میر دیو گلم دیدم که در آن شادی خود را از جلوه گری بیشتر من گویان گشته بود از اینرو برای آنانیکه میپندارند من کمرنگ تر از سابق گشتم باید بگویم من هر روز به سایت سر میزنم و مطالب را میخوانم و لذت نیز میبرم و نشانه لبخند را نیز میگذارم اما به دلایل زیر کوشش میکنم ننویسم:  

تفاوت سنی من با شما یاران نیکو ؛ گودالی به ژرفای پیری من ایجاد کرده که گویا قادر به درک افکار و تفکرات یکدیگر نمیباشیم

نوشته هایم در یاران نه آنگونه که من میخواهم بلکه درست برعکس پندارم مفهوم میگردد ؛ برای مثال تمجید میکنم عده ای ناراحت میشوند ؛ تقدیر میکنم ؛ به گونه تحقیر به آن مینگرند ؛ به خیال باطل خویش و برای یادگیری ایراد املایی و دستوری میگیرم ؛ تو گویی گناهی نابخشودنی کرده ام و.....

من در جوانی بسیار پند شنو بودم اما آیا اینکه به شنیده ها عمل نیز میکردم باید بگویم خیر ؛ زیرا آنقدر مست از باده غرور بودم که اندرز دیگران را تنها زیبا و ثمر بخش میدیدم اما نه برای خودم برای دیگران ؛ اکنون خودم شدم همان گوینده که شنونده فقط میشنود و این برایم گیرا نیست

....و در پایان رک و بی پرده میگویم محفل دیولاخیان پیشتر بر پایه همه یاران استوار بود یارانی همچون مردیوجان ؛ روحویو ؛ میردیو ؛ دیوان ؛ دیوار ؛ دیوونه ؛ دیوسا و.... و حال و هوای گیرایی داشت اما اکنون تنها به همت میردیو و فرامرز و دیوار به زور بر روی پا ایستاده و حال و هوایی تیره و غمناک همچون پاییز و به سردی و بیروحی زمستان به خود گرفته و این را نیز بگویم ..... نمیتوانم ؛ کار دارم وصل نمیشوم ؛ درگیرم و .... بهانه ای بیش نیست ؛ انگیزه گم شده , اما من هنوز هستم و مانند دیگران در سایتهای دیگر بسیار فعال تر از اینجا عمل میکنم

جملگی یاران محفل شادان



۸ نظر:

دیوان گفت...

مرسي ديو يسناي بزرگ
سخنانتان خوب و آموزنده بود.
سپاس.
و اما در مورد محفل. سخني بر خلاف سخنان شما نمي‌گويم اميدوارم سوءتفاهم پيش نيايد. محفلمان بسيار گرم است و بحث دلنشين. و از شركت شما هم در سخن پيشين بسيار خورسنديم. همچنين سپاس‌گذار كه منت نهاديد و با تمام مشكلاتي كه بر سر ارتباطتان با نسل جوان تر از خودتان ديديد باز هم ما را از شنيدن سخنانتان سرشار كرديد. و باز مي‌گويم كه ارزش اين سخنتان را نيز مي‌دانم. و شكر گذارم كه حتي با حظور كم دوستان، ديولاخ بسيار مفيد و نشستن بر سر صجبت ها آموزنده است ( با كمترين نيك‌بيني حد اقل براي من كه چنين است ) آرزويمان اين است كه بحثي پيش آيد كه تمامي افراد چيزي براي ارائه داشته باشند و ما را نيز از لطف گشادن سخنان بي بهره نگذارند.
من هم از ديو دوستان عزيز خواهش مي‌كنم كه با حضورشان محفل ديولاخ را گرمتر كنند. :)
در آخر لازم مي‌دانم كه اين نكته را بگويم و تشكري هم از دوستان داشته باشم. نكته اين است كه غير از دوستاني كه ما را ترك كرده اند باقي نشان دادند كه در صورت نياز با ما همراهند و تشكر كنم از اين لطفشان.
هميشه پاينده باشي ديو يسناي بزرگ و با بودنت ما را راهنمايي كني. شايد براي شما سودي در ميان نباشد اما جوانتر ها به وجود شما افتخار مي‌كنند.

Ida گفت...

هزار درود بر ديو- يسناي عزيزم كه هميشه سراپا گوش شنيده ام اش و گاهي هم سعي در بكار بردن عملي آنچه به گوش جان سپرده ام كرده ام...
و هزار بار خوشحالم كه همچنان و پا به پاي ما در آزمون و خطاهامان همگام است و همراه ...
دوستتان دارم و اكنون احساس خودم را بيان مي كنم چون فكر مي كنم در مقابل ديولاخ (‌خانه ام) مسئولم و اگر همراهم احساس كند من دل و جان به خانه ام نمي دهم غم عالم به دلم مي شيند، پس آمده ام بگويم تا درك شوم و درك شويم...
زندگي! واژه اي كه ديده ام جملگي ما به دنبال معناي آن مي گرديم و يا به دنبال خودمان در اين زيستن اجباري،هرگز يكنواخت پيش نمي رود. من به شخصه از اين خاصيت زندگي شادمانم گرچه براي من آنقدر عدم يكنواختي دارد كه گاهي براي يك ماه يكنواختي و ركود شايد نيمسال از عمرم را بدهم! اما هميشه شادمان و هميشه غم آلود را دوست ندارم اين نوسان زندگي در اين بودها و نبودها بي شبيه به نت هاي موسيقي نيست كه حتي گاه در يك ميزان يك ضرب سكوت مي كند... و نبود هميشه به بودن معني بخشيده است... گاهي من نيستم اما مرديوجان هست،‌ گاهي فرامرز نيست اما ديوان هست و گاهي ميرديو و ديوار نيستند و هستند... مهم اين است كه سكان اين كشتي را به هم پاس مي دهيم و ادامه مي دهيم و ادامه مي دهيم... همانگونه كه از 4 فصل سال يكي زمستان است، اين طبيعي است كه گاهي روح ما نيز دستخوش پاييزي زرد و زمستاني خاكستري شود...و زرد و خاكستري را به هم بياميزد و سبز شود...
نه بهانه نمي آورم...
ديو - يسناي عزيزم من تجربه اي سخت گران داشتم كه هرگز دلم نمي خواهد دوباره تجربه كنم. كمي درد دل مي كنم تا از اين سوء تفاهم ها برهيم...
من دوستاني را از دست دادم كه همين بالا و پايين هاي زندگي ام را تاب نياوردند. مريضي، ‌بي پولي،‌ بر شكستگي،‌ سفر و و و قسمت هايي از همين زندگي است كه براي هر كس ممكن است پيش بيايد... روزگاري نه چندان دور اونقدر بي پول بودم كه نمي توانستم پا به پاي دوستانم بروم بيرون،‌نه سينما نه تئاتر نه شام نه حتي يه قهوه،‌حتي احساس مي كردم ظلم به خانوادمه اگه اينجوري خوش بگذرونم ( يه زمونايي مثل اون روز شما تو اتوبوس از در و ديوار بد مياد ديگه ) اما نه! فشار ها غمگينم نكرد... روزي غمگين شدم كه نزديكترين كسم با وجودي كه مي دونست حال و روزم چطوره بهم گفت ديگه بهت نمي گيم داريم مي ريم بيرون چون هر بار بهانه مياري و من فكر مي كنم ديگه با ما حال نمي كني!!! دلم شكست! يعني دوستي ما به همين بس بود كه اگه حضور نداشته باشم،‌دلم ،‌روحم،‌اونهمه سال رفاقتم و شرايط الانم! همش ناديده گرفته بشه!؟...
اونموقع روي بر گردوندم و رفتم... اما الان وقتي دارم اينا رو مي نويسم براي بار دوم پياز داغا سوخت! بادمجونا هم!... اما بي خيال شام و مامان و بابا... من دلم هنوز با ديولاخه و نه انگيزه ام و نه دوستيم نه گرماي دلم كم نشده اما شرايطم تغيير كرده و خوشبختانه وقتي در شرف تغييرم چه مادي و چه روحي رواني هميشه توضيح مي دم به مخاطبم تا براش سوء تفاهم پيش نياد...و نه اينكه سكوت كنم و انتظار داشته باشم درك شم ! نه اونقدرا خودخواه نيستم كه فكر كنم همه مي دونن چه به من مي گذره و نياز به گفتن نيست... هميشه نياز به گفتگو هست و من هميشه از صحبت كردن و شنيدن و درددل كردن با شماخوشحال مي شم... :* و در اين حين نيز خانواده اي پناهم داد كه هرچند باز به ناگاه مجبور به تركشان شدم و هر روز دلتنگم اما از غيابم نه تنها دلخور نيست بلكه بيشتر از قبل دوستم مي دارند تا مبادا در اين حين تنها بمانم و خودشان نيز نيك مي دادند كه علاقه ام چند برابر شد... از اين كامنت استفاده مي كنم و با اجازه شما از تك تك دوستاني كه همراهي كردند تشكر مي كنم
از فرامرز،‌ مرجان،‌ امير،‌ كاظم،‌ وحيد
و شما...


به اميد روزهاي حضور هرچه پر رنگ تر يكايك ديولاخيان
روحويووهوووي ديولاخ
:)

ديو - يسنا گفت...

منم دیو-یسنا
آیدای گلم و فرامرز عزیزم از هردوتون سپاسگزارم
ابتدا فرامرز جان سودی که در میان شما بودن برای من دارد بقدری زیاد است که قلم از نوشتن و کلام از گفتن عاجز است و تنها سود من برای شما همانا غرغر کردن و اندرز دادنهای خسته کننده است

سپس ایدای مهربانم از پیامت بسیار لذت بردم و باز هم سپاسگزارم که آنقدر برایت ارزش دارم که در مقام پاسخ بر امدی

اما نکته ای کوچک را شاید نتوانستم برسانم و آن اینکه روی سخنم با شخص خاصی نبود و من منظورم کل مجموعه دیولاخ بود

برایت مثالی میزنم :
من با یکتا و رهبر روح و جانم لرنیک از 13-08-1368 تا کنون دوست و همدم هستم و از 03-03-1373 بطور رسمی پیمانی فراتر از دوستی با هم بستیم
من آدم بسیار پر حرفی هستم و بجز چند باری که با هم قهر قهر تا قیامت کردیم به شکر پروردگار تا کنون میانمان سکوت برقرار نگردیده میدانی چرا؟ زیرا همیشه انگیزه ای برای خود ایجاد کردیم ؛ حتی قهر کردن هم انگیزه ای جدید ؛ سخنی جدید و رفتاری نو را به ما آموخت زیرا میخواستیم اینچنین باشد

اما دیولاخ این انگیزه را بتدریج دارد از دست میدهد زیرا انگیزه نوعی تفاهم و تقابل هست ؛ انگیزه نوعی برنامه ریزی و بسوی هدفی رهسپار شدن هست ؛

تو گلم به من بگو دیولاخ چه هدفی دارد تا من بتوانم انگیزه را که در دلهای تمام شما عزیزان در حال خاک گرفتن است را گردگیری کنم

شاید اینبار هم من مانند گذشته در اشتباهم و اگر دیوار اکنون در کنارم و هم بحثم بود میگفت : انگیزه حالتی ساخته دست انسانهاست مهم نیست باشد یا نباشد اصلا مهم نیست ادمها باشند یا نباشند و حتی مهم نیست هیچ چیز واقعی باشد ؛ تنها مهم این است عده ای دور هم باشند و هرچه میخواهند بگویند و هر کاری میخواهند بکنند مهم تعریف است امروز من میتوانم در تعریف دانشمند باشم ؛ پس هستم و فردا میتوانم گدای شهر تعریف شوم ؛ پس خواهم شد

شاید این سخن درست باشد اما من توانایی فهم آن را ندارم و من تنها این را میدانم بی هدف جلو رفتن گام در تاریکی گذاشتن است ؛ شاید اینهم راهی باشد و یک نفر بتواند بسیار جلو برود اما شک ندارم که محال است یک جمع اینچنین راهی را پیش بگیرند و پس از زمانی باز هم بتوانند نام جمع را روی خود بگذارند

در پایان دوست دارم توانایی درک راه شما دیولاخیان را بیابم و انگیزه و هدف شما را نیز بفهمم آیا فکر میکنید اینچنین بشود؟

مردیوجان گفت...

من
نمیدونم بحث سر چیه؟!
اینکه کی تو دیولاخ چی کار می کنه یا اینکه دیولاخ چی کار میکنه یا اینکه مثلاً من چی کار میکنم که گاهی کمتر تو دیولاخ حرف میزنم گاهی بیشتر...؟

من یه مشکل اساسی دارم با انگیزه که تقریباً همه دوستای نزدیکم که همه شما جزوشون میشین میدونن.
من با انگیزه های فرراری مواجهم که مدام تو دستم لیز میخورن و از دلم سر میخورن پایین.
گاهی کاملاً گمشون میکنم گاهی با شدت بیشتری تو مشتم فشارشون میدم و نابودشون میکنم گاهی نرم به سینه میچسبونمشون و مدت زیادی باهام میمونن!!! خیلی پیچیده ست. یکی از بزرگترین دغدغه ها و انگیزه زهای زندگیم حفظ و نگهداری انگیزه هامه!!!!
یا دست کم دست و پا کردن و کشف کردن انگیزه های جدید!
وقتی پیداشون نمیکنم احساسا مرگ میکنم...!!!
و یه وسواس دیگه دارم و اون تکرارای شدنه مخصوصاً واسه خودم... وقتی تکراری میشوم انگار که بودنمو حس نمیکنم...
این شاید یه مشکل شخصیتیه اما خوب هست دیگه به هرحال! جزو منه!
می دونم پر از تضادم اما نتونستم از بین ببرم این تضادها رو. شایدم چون احساسا میکنم بدون این تضاد ها دنیام بی مزه تر میشه و خودم! دست کم میتونم سعی کنم ببینمشون و بشناسمشون و حتی به دوستام نشونشون بدم بی پرده که فرصت داشته باشن بشناسنم. و می دونم چندان خوشایند نیست.و زمینه ی بی اعتمادیه...
در من هیچ چیز قطعی نیست.
اعتقاد چیز غریبیه که گاهی خودمم نمیتونم باورش کنم!!!!

و دیولاخ:
من اینجا رو دوست دارم
چون تک تک اونایی که توش هستن و می نویسن و حرف میزنن و همدیگه رو نقد و بررسی و حمایت میکنن دوست دارم
و همینجا بستر ایجاد این دوستیها بوده
اگه دیولاخ نبود شاید من هیچوقت فرحان رو ، فرامرز رو،امیر رو ، رامین رو ، حتی دوستای صمیمی ترم آیدا و کاظم رو با این کیفیت نمیشناختم!
اینجا فرصت جدید برام ایجاد کرده واسه به اشتراک گذاشتن خودم.
و دلگرمم میکنه.
من اینجا کم و بیش راحتم گو اینکه کلاً موجود راحتی ام ;) اما اینجا گاهی مثل اتاقمه که میتونم خودم رو توش رها کنم
هم اینجا هم" به همین سادگی"... تفاوت دارن باهم حتی با وجود اینکه اعضاش یکی هستن!!!!
ما میتونیم نقش های مختلف داشته باشیم و این برای من جالبه خوشاینده.
من گاهی نمیتونم حرف بزنم
و خوشحالم که میتونم حرف نزنم و حرف های دوستام رو بشنوم.
این بهم ثابت میکنه دنیا بدون من هم زنده ست و راهشو میره... من اگه قراره باشم باید خودم زنده باشم!!!!!
من گاهی میمیرم
اما اگه دنیا وای نسته دوباره به دنیا میام!!!
من گاهی نیاز دارم به اینکه نباشم و از بودن دیگران لذت ببرم...
و سعی میکنم سعی میکنم دلخور نشم از گاهی نبودن ها.
گو اینکه میدونم کار سختیه و هرگز انتظارش رو از دیگران ندارم...
من وقتی به تکرار میرسم هنگ میکنم و این اتفاق زیاد میفته :( اینجا تکرارای نشده اما من توش تکراری میشم اگه فرصت نکنم به خودم نگاه کنم...
و وقتی حرفی برای گفتن ندارم... مجبورم سکوتم را تحمل کنم و از شما دوستای نازنینم هم خواهش کنم تحملم کنین ...اگه می تونین !
همین دیگه
دوستون دارم زیاد:)

Ida گفت...

ديو - يسناي عزيزم
برداشتم شخصي نبود،‌اما احساس كردم بايد كمرنگ شدن حضورم رو به دوستان و هم ديولاخيانم توضيح بدم... هميشه مي گم كه از خداحافظي خوشم نمياد اما بي خداحافظي و توجيه رفتن برام خيلي درد آوره ،‌بي حرف كمرنگ نمي شم...
گفتگو چيزيه كه به روابط و رفع سوءتفاهم ها خيلي كمك مي كنه اما حيف كه ما هم كم بلديم گفتگو كنيم...
سوال سختي ازم پرسيديد! ومن عادت به حاضر جوابي ندارم! معمولا وقتي چيزي رو مي خونم بايد مدتي بهش فكر كنم... اين هم شايد از دلايلي باشه كه من دير كامنت مي ذارم و گاهي اونقدر دير كه ديگه بحث گرميش رو از دست داده اما دلم مي خواد فكر كنم،‌بسنجم و ببينم حرفم چقدر با عملم سازگاره و بعد بيانش كنم...
جواب سوالتون رو از داشتن هدف و انگيزه براي خودم دارم اما يكم وقت مي خوام كه به نگارش درش بيارم و اينجا بنويسم...
چند روز پيش مرجان برام اس ام اسي زد كه الان يادم اومد و به فكرم وا داشت! همه ايت تكاپوها واسه اينه كه حس كنيم زنده ايم!... يكي مي نويسه و چاپ مي كنه،‌يكي مي كشه و نمايش مي ذاره.. يكي حرف مي زنه،‌يكي عضو يه حزب مي شه... يكي... هركس مي خواد به جوري خودش رو به زندگي وصل كنه!
شايد جواب غريزي من هم همين باشه...
تقابل،‌گفتگو، حضور،‌ تنها نبودن،‌ به اشتراك گذاشتن،‌ من شدن،‌ما شدن،‌زنده بودن...
:)

ميرديو گفت...

سلام بر ديو-يسناي خوبم...

در پایان دوست دارم توانایی درک راه شما دیولاخیان را بیابم و انگیزه و هدف شما را نیز بفهمم آیا فکر میکنید اینچنین بشود؟

و اما راه ِ ديولاخيان..؟؟
انگيزه و هدف ِ ديولاخ؟؟؟

اقرار نامه

...من يه دفتر ِ شعر دارم از سالهاي دور و دراز ِ عمرِ ِ كوتاهم ... هيچ كجا و با هيچ كس نميتونستم در ميونش بزارم
اصلا احساس ميكردم كه اين چرنديات ِمكتوب هيچ وقت ارزش به معرض ِ نمايش گذاشتن نداره و حتي يه موقعهايي كه ماتحتم ميسوخت، ميگفتم كه هيچ كس لياقت ِ خوندن و درك ِ نوشته هاي ِ منو نداره...اما يه جا پيدا كردم كه بي دريغ خود ِ راست راستكيمو نشون ميدم
حرفامو اونجا ميزنم بي واهمه فهميده نشدن و بي ترس ِاز مسخره شدن...

ببين تو دوره اي كه آدمااز ايجاد ِ كوچكترين مفاهمه و مكالمه اي عاجزن (من مومنانه به اين معتقدم كه اين بيماري مثل ِ طاعون ِقرون ِوسطا به همه دنيا سرايت كرده و اپيدمي ِ عصر ِما عدم ِ مفاهمه و ارتباطِ )
يه عده آدم يه جا هستن كه حداقل تمام ِتوش و توانشون رو بكار بستن تا همو بفهمن...
من اينقدر هيجان دارم وقتي يه متن ِتازه از يكي از بچه ها نوشته ميشه و ميخوام چهار كلمه راجع بهش بنويسم كه البته ممكنه اين مانيا mania باشه

من بايد اعتراف كنم كه با همه بي مهري ها تحويل گرفته نشدن ها سردي ها بي انگيزگي ها و بي تفاوتي ها  اينجا بهم خوش ميگذره چون اينجا ارتبااااااط دارم... اينجا من ربط پيدا ميكنم به يه عده ديگه... اين كيمياست.
من سوال ميكنم ...
چه انگيزه اي از اين قويتر ميتونه باشه براي من كه تو يه فضايي سير كنم؟؟ چه انگيزه اي نيرومند تر از فهميده شدن؟؟؟ چه انگيزه اي موثر تر از ارتباط ...اين حلقه مفقوده دوره من؟؟؟
رامين جان با وجود ِاختلاف ِسني من ارتباط ِ با شما رو دوست دارم ... مكالمه با تو به بهانه يه داستان از من يا يه شعر از تو برام لذت بخش ِ و بديع
من عاشق ِ دريافتهاي ِ انسانيم ... آخه تو دنيا ِ مااين دريافتها ديگه داره به صفر ميرسه ...
اگه اينجا رو هم نداشته باشم ميخشكم
دادا رامين.

هماي ِ اوج ِسعادت به دام ِماافتد
اگر تو را گذري بر مقام ِ ما افتد

پي نوشت :مقام(محل ِاقامت)در اينجا استعاره از ديولاخه

Ida گفت...

ميرديو باهات موافقم
بزن قدش پسر ;)
هميشه با خودم فكر كردم اگر انسان به محض تولد در يك مكعب سفيد قرار مي گرفت و تنها بهش غذا و امور اوليه بقا مي رسيد...
زندگي آيا مفهومي پيدا مي كرد!؟
چه بر سر اون يك انسان مي اومد! تو سرش چه صداهايي مي شنيد! با كي حرف مي زد! چي رو با چي مقايسه مي كرد! چطور مي تونست بفهمه كيه!؟ چيه؟ چي مي خواد!؟ خودش رو اصلا مي شناخت!؟
.
.
.
ارتباط! اين حلقه گم شده نسل هايي از قرن 21 ( به قول ميرديو‌) حالا داره اينجا شكل مي گيره! براي من كنار اومدن با اين نوع شكل ارتباط ( نت ) هنوز هم قابل لمس چون نيست يكم سخته! اما از هيچي كه بهتره... دارم باهاش كنار ميام كم كم...
من كلا از حرف زدن صرف يكم فراريم يا شايد اعتمادم خدشه دار شده... دلمي خواد زندگي عملي وكاربردي مخاطبم رو ببينم‌،تا بفهمم چقدر حرفهايي كه تو كتاباش مي گه با زندگي شخصي اش هم خوني داره! اما وقتي چندتايي رو آشنا شدم و چند تايي رو هم از نزديك ديدم! راستش ديگه بي خيال اين كنجكاويم شدم!... همون بهتر كه شاملورو از پشت كتاب مدايح بي صله بشناسم... خودم و دلداري دادم كه فاصلت رو حفظ كن،‌ اينجا ( نت‌) هم همين امكان رو به انسان داره ميده! گاهي پشت حرفاشون قايم مي شن و گاهي هم نه به همون صداقت ميرديو كه خودش مي گه جلوه مي كنن!
اما در ديولاخ هم مي تونن ببينمشون هم مي تونم اعتماد كنم و هم خودم باشم وهم بشنوم و ياد بگيرم...
:)
اينجا آسوده و راحتم... من غريب نوازم اما به راحتي وارد يه مجموعه غريبه نمي شم... اينجا خيالم راحته :)
يكدلي و يكرنگي مي بينم كه در تضادها هم در كنار هم نشستن...
:)
و از خود شما خيلي چيز ها ياد ميگيرم...
دادا رامين،‌ من نسل خودم و دوست ندارم يه جورايي! يه چيزايي داره تو زمونه ما كمرنگ ميشه كه شماها مي تونيد با همراهي كردنمون نذارين اون قديميا از حافظه ناخودآگاه و آگاه بشريمون پاك بشه!
قبلا گفتم كه كهنه پرستم ;)
اينجا جاي اي كاش داره انگار! اي كاش 50 يا 60 سال پيش به دنيا مي آمدم :)))
هرچند اهل اي كاش گفتن نيستم اما خوب ديگه ;) ...

دیوار گفت...

دی‌وا دیولاخ.