۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

سفرنامه ي ديوان.... خاطره ي راه شهر قوزج.


خاطره ي راه شهر قوزج...
صبح بود... اون از خواب بيدار شد... البته چندان مهم نبود كه صبح باشه يا نه... فقط چشماش رو باز كرد... ديگه نميتونست بخوابه... خسته شده بود... بايد يكم استراحت ميكرد. 
از جايي كه خوابيده بود بلند شد... يه چاله جلوي لونش بود كه معمولا توش آب جمع ميشد.. يه باريكه از رودي كه از اون نزديكيا ميگذشت جدا كرده بود كه مجبور نشه هميشه براي برداشتن آب اون 30 قدرم رو طي كنه... رفت توي چاله ي پر از آب خودش رو نگاه كرد... چيزي عوض نشده بود.. ولي بازم مثل خيلي وقت ها، از خودش خوشش اومد.. خوب چيز ديگه اي دوروبر اون نبود كه شبيه به اون باشه.. اون هم براي همين از اون خوشش ميومد... فقط چون شبيه به اون رو اون دورو بر ها نديده بود.
يكم آب برداشت و خورد... تو فكر اين بود كه بره و يه چيزي براي خوردن پيدا كنه كه پاش به سنگ ورودي ي لونش گير كرد و با سر رفت تو ديوار كناري. همين كه به ديواررخورد سرش گيج رفت و تا دست انداخت كه چايي رو بگيره كه زمين نخوره فهميد كه اشتباهي شاخه ي درخت بزرگ كنار لونش رو گرفته... اون درخت هم كه سمج تر از اين حرفا بود كه بيخيال شاخش بشه همراه با اون كج شد و رو زمين افتاد... البته قبل از اينكه درخت به زمين بيوفته رو يه چيز ديگه افتاد كه قبلا اسمش رو گذاشته بوديم لونه ي اون...
خوب ديگه مطمئن بود كه توي لونش نميتونه غذا بخوره... براي اين كار مجبور بود بره تو زمين... چون لونش تقريبا با زمين يكي شده بود. 
يكم سرش رو خاروند و بعد از كمي لب و لوچه اينور و اونور كردن شونه بالا انداخت و رفت به باقي كاراش برسه... هنوز بايد چيزي براي خوردن پيدا ميكرد... يه چيزي شبيه به كلبه كنار لونه ي مرحومش درست كرده بود كه توش خوردني هاش رو نگه ميداشت... همين كه رفت توي كلبه يادش افتاد آخرين باري كه اينوري راهش افتاده بود زماني بود كه ساخش رو نيمه كاره ول كرده بود... توش فقظ كلي تار عنكبوت و برگ خشك و گردوخاك پيدا ميشد... چيزي براي خوردن نداشت... از كلبه بيرون اومد و در رو پشتش بست... همين كه در رو بست احساس كرد صداهاي عجيبي از پشت سرش مياد... خيلي براش مهم نبود... مسلاما صدا ها صداي خوردني نبودن... چند قدم كه از كلبه دور شد.. صدا ها بيشتر شد.. همين كه برگشت ديد كلبه هم به چيزي شبيه به لونش بعد از برخورد درخت تبديل شده... اونم ريختبود رو زمين و كلي خاك دوروبرش رفته بود هوا... 
با خودش فكر كرد كه حد اقل الان ميتونه با چوب هاي اون كلبه آتيش درست كنه تا شايد يه پرنده اي چيزي دلش براش بسوزه بياد بشينه تو آتيشش تا كباب شه و اون بتونه بخوردش...
گرد و خاك ها كه به زمين نشست يه چيز عجيب در فضاي پشت كلبه ي فروريخته ديد كه از موقعي كه اون چوب هارو روي هم سوار كرده بود كه مثلا بشه كلبه ديگه اون فضا رو نديده بود... شبيه به يه جاده بود... اونورش به يه جايي شبيه به محلي ميرسيد كه توش كلي جونور زندگي ميكردن... خوب مسلاما اونجا ميشد چيزي براي خوردن پيدا كرد... حال شكار كردن نداشت... ميتونست بره و از اونا چيزي كه ميخواد رو بگيره...
وارد جاده كه شد هنوز چشماش باز نشده بود و داشت خميازه ميكشيد... و اولين چيزي كه پرسيد اين بود كه:
-ببينم... تو چيزي براي خوردن داري؟
+ با مني؟
- ام... نه با اون خرجينيم كه انداختن رو دوشت...
+ آها پس با مني...
تا اومد حرف بزنه خميازه اي دهنش رو دو برابر اون چيزي كه از قد وهيكلش ميشد حدس زد باز كرد. با همون حالت گفت:
- تو هم گرستنه؟
+ چطور؟ چيزي براي خوردن داري؟
- آره داشتم تو لونم... ولي الان دسترسي بهش سخته...
+ چرا؟
- خوب فعلا كه راهمون يكيه.. تو هم داري به اون سوراخي كه ته اين جادس ميري؟
+ منظورت شهر قوزجه؟
- ها... ها.. هه. اه... چه اسم باحالي داره... آره فكر كنم...
- حالا كه تو هم راهت همينه بيا با هم بريم و برات بگم كه چرا دست رسي به خوردني هاي توي لونم سخته...
و اينجوري بود كه داستان صبح اون روز رو برام تعريف كرد...
+ داريم ميرسيم...
- چه خوب.... آآآآآآ. داره خستگيم در ميره... كم كم وقتشه كه بخوابم.
+ ها؟!!!! خستگيت در ميره!!! بخوابي؟؟؟
- حال ندارم توضيح بدم.
+ آها... خوب تا قبل ازينكه خوابت ببره اسمت چيه كه بتونم با صدا كردن اسمت بيدارت كنم.
- اون.
+ نه تو!!!
- خره... اون.
+ اِااا... خو اون كه اسمش شهر قوزج بود...
- خداي من... بازم يه ديو خنگ به پست ما خورد... اسمم اون است... بچه ي اون يكي. اسم مادرم هم همون بود...
+هاه؟؟؟!؟!؟!؟!!!
+ آها...
اينجوري شد كه من و اون باهم آشنا شديم و رفتيم به سمت شهر قوزج.
ادامه دارد...
.
نپرسيد اين سفرنامه از كجا به دستم رسيد... خودتون ميدونيد... راستي ديوان بهم گفت فكر نكيند سفر نامه ي قبلي رو بهتون نميگه... گذاشته به موقش براتو بفرسته...
...
اين پست اشتباهي اول تو به همين سادگي منتشر شد... بعد درستش كردم و اينجا پستش كردم... هه هه... ;)

۱۰ نظر:

ديو - يسنا گفت...

:)

مردیوجان گفت...

وای من عاشقه این داستاناتم:)
یاد اون موقع ها می افتم که تو تختم واسه خودم قصه میگفتم تا خوابم ببره
بعدشم بقیشو تو خواب میدیم
نمیدونی چه حالی می داد... شایدم بدونی ;)
بعضی وقتا آرمانم که از خوابِ بد پریده بود میومد تو تخت من و با هم قصه میساختیم:)))
یادش به خیر اون موقع ها که هر کدوممون تو یه پاچه پیژامه ی چهارخونه ی نارنجی بابا جا می شدیم!!!

Ida گفت...

" اين " هم سلام مي كنه... خوشش اومد :)

دیوان گفت...

ممنون ديو يسنا ي بزرگ

دیوان گفت...

چه خاطرات خوبي رو تعريف كردي مرديوجان عزيز. مرسي
خوشحالم كه از سفرنامه خوشت اومده

دیوان گفت...

عليك سلام "اين".
خوشحالم كه شما هم خوشتون اومد.
مرسي.

دیوار گفت...

ها؟
آهاااا...
هه هه هه هه...
کلی کیف کردم.
این "اون" چه باحال استراحت می کنه...
یاد یکی افتادم که بیدار می‌شد تا بتونه بعدا بخوابه. ام... اسمش چی‌بود؟
خوب معلومه، خودش بود دیگه.
:)

ميرديو گفت...

داستان ِ فانتزي ِ جذابي بود
فكر ميكنم كلي قصه جوندار و با حال در پي داشته باشه... از اين كاراكتر ِ اون خيلي خوشم اومد...

دیوان گفت...

مرسي ديوار جون...
خوشحالم كه كيف كردي... D:
آره خودش بود.

دیوان گفت...

مرسي ميرديو.
كلي اتفاق واسشون افتاده كه در ادامه ي سفر نامه براتون پست مي‌كنم.