چشمام به صفحه ی مانیتور دوخته شده... دارم به سایت هایی که طراحی کردیم نگاه میکنم... با سایت های دیکه ی ساخت کشورم مقایسه میکنم... وای بر من... آخه من کی میتونم به مشتریام بفهمونم که براشون چیکارا کردیم و در عوضش چقدر کم ازشون پول گرفتیم. اینا از من میخوان که در سطح این سایت های ایرانی کار کنم... آخه چرا؟ کیا دارن سلیقه ی این جامعرو تعریف میکنن؟
خسته شدم... میرم تو سایتی که دارم نقاشی هام رو میذارم... انجمن بین المللی نقاشان رایانه ای... من 7 ساله دارم سعی میکنم... اینا کجان و من کجا؟ فکر کنم 20 سال دیگه وقت آزاد نیاز دارم که به سطح اونا برسم...
عکسام... چرا نمیتونم عکسای خوبی که دارم نمایش بدم؟ چون توشون یک انسان رو بدون لباس استفاده کردم؟؟؟؟؟
گرافیک؟ آخه من تو اون دوره های دانشگاه چرا تمام وقتم رو صرف کردم که گرافیک رو بشناسم؟ اینجا اصلا خریدار نداره... خدای من اینجا هیکچس نمیدونه گرافیک چیه... میگی گرافیک میگن نفاشی... توضیح میدی میگن گرافیک بازی های کامپیوتری؟؟؟؟
تاحالا بالای 50 تا لوگو طراحی کردم... بیشترین کارمزدی که گرفتم 150.000 تومن... تعرفه ی انجمن طراحان گرافیک؟ 1.000.000 تومن؟؟؟؟؟ این قیمت را کی پرداخت میکنه آخه؟؟؟؟
مدیریت؟ باشه. دارم مطالعه میکنم... میخونم. سعی میکنم... امتحان میکنم.... بابااااااااااااااااا ... اونایی که تو کل دنیا جواب داده اینجا یه شوخیه....
نمایشگر رایانه را از روی میز پرت کردم و صفحه کلید را بامشت تبدیل به صفحه خرابه کردم...
سمت آتلیه رفتم و تمام نور هام رو به زمین کوبیدم... دوربین رو از پنجره به بیرون پرت کردم...
در تمام سایت هایی که فعالیت میکردم یک صفحه ی جدید باز کردم و نوشتم: fuck picaso
دفتر تلفن رو برداشتم و دونه دونه به مشتری هام زنگ زدم:
جناب مدیر عامل تشریف دارن؟
- چند لحظه:
...
سلام
- سلام فرامرز جان خوبی؟
عزیز... غرض از مزاحمت: لعنت به تو و این فجایع مدیریت مذرخرفت که دهن من و باقی همکارات رو...
گوشی رو کوبیدم و دوباره لیست تلفن هارو برداشتم...
تمام همکار های بازاریابی و تبلیغات، گرافیست ها، و چاپچی ها:
الو سلام... عزیز اینجا ایرانه که باشه... ای گور بابای تو و نوع کارتون که هیچ غلطی نمیتونید بکنید... توف به روتون
تاپ...، دوباره گوشی رو کوبیدم... و تلفن رو هم پرت کردم به کنار پنجره...
امروز قراره پروژه ی بروشور آرکوپال رو ببندم... موبایلم رو برمیدارم و به وارد کننده زنگ میزنم...
الو:
-سلام... به جناب بلاغی. خوبی آقا؟ آقا این کار ما چی شد؟ بیام دنبال جعبه ها ببرم؟ لازمشون دارم. بروشور رو بستید؟
هی مرتیکه: لعنت به تو و این نوع فعالیتت... آخه احمق تو چجوری داری کار میکنی؟ مرتیکه اول پروژه تو 40 تا ست 38 قطعه تا 58 قطعه داشتی.... بعد از 2 ماه که دارم رو پروژه ی تو کار میکنم الان من 60 ست از محصولاتت رو عکاسی کردم و قراره هنوز اینارو تو 40 صفحه A5 جا بدم.... آخ اگه من بفهمم تو از کدوم قبرستون داری پول در میاری... طبق همه ی محاسبات من با این مدیریت احمقانت تو باید تا الان 100 بار ورشکسته میشدی...
میرم برای یکی از دوستان نامه میزنم:
متن نامه...
- هه هه... فلان جای متن رو غلط املایی داری...
ایییییی تو روه این قواعد احمقانمون که من N سال توی مدارس عمرم رو حدر دادم... شاگرد اول دانشگاه شدم... بورس شدم برای ادامه ی تحصیل ولی آخرشم نفهمیدم چرا باید بنویسم خواهر و ننویسم خاهر. ای خدااااا...
کو...لقت. من اشتباه مینویسم. خواستی بفهم من چی مینویسم نخواستی نفهم. ت...مم...
از در دفتر در میام... در رو پشتم میکوبم و میرم تو خیابون...
...
چهار راه اول:
یه نگاه تو چشم این اشانتیون ها که تو خیابون دارن راه میرن...
خداااااای من... بابا تو این مملکت به نوک شستت هم گیر میدن و همه شاکین که چنینه و چنانه... همه دارن میچرخن و هیچ غلطی نمیکنن. حیف. جدا حیف زیبایی انسان ها نیست؟ اون خالق میلیون ها سال تحقیق کرده تا تونسته اینارو بسازه... بعد باید این بیچاره ها از هزار و یک چیز بترسن که نکنه زیبایی هارو نشون بدن... خیلی هام که دنبال دردسر نیستن خودشون رو زیر 100 تا لچک قایم کردن... بیچاره خالق. الان داره به چی فکر میکنه!... احتمالا اونم تا الان کل دفترش رو ریخته بهم و مثل من زده بیرون...
گوشیم زنگ میخوره... دوست دخترمه:
- من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم... مامان و بابا برام خواستگار آوردن. آخه من فقط تورو میخوام. چرا تو نمیتونی بیای جلو؟؟؟
هیچی نمیتونم بگم... بیچراه حق داره. ولی...
در سبز رنگ... آخیش... خونه
Home... sweet home
در رو باز میکن... من 25 ساله که از اینجا لذت بردم... چرا به من وعده ی بهشت میدید؟ اینجا خوده بهشته... از حیاط و همه ی خاطراتش میگذرم... میرم سمت راهرو و آشپز خونه... مادرم داره آشپزی میکنه ( حتی دیگه یادم نمیاد معمولا من رو که میدید چی میگفت) ولی دیگه مادر اونجا نیست... به یادگارش سلام میکنم... لبخندش همیشه دیوونم میکنه... خواهرم.
سلاااااام... امروز یکم زود تر اومدم یکم استراحت کنم.
میرم بالا... همین که میام طبقه بالا... پدر رو میبینم که با اون لبخند آرومش همیشه هوام رو داره... همیشه شاد باشه... ولی الان تو خونه نیست.
میرم تو اطاق...
چاقو رو بر میذارم و میکشم رو دستام... دراز میکشم رو تخت... همه جا داره سفید میشه...
زیییینگ... دیلینگگگگگ... زیننننگگگگ....
چشام رو بازمیکنم: پشت میزم تو دفتر نشستم... پروژه ها جلوم بازه رو نمایشگر مانیتور
بله بفرمایید...
- سلام: آقا من اطلاعات پروژه رو براتون ارسال میکنم... چیز دیگه ای که لازم نیست؟ پروژه تا کی آماده میشه..
لطف میکنی عزیز... دارم رو پروژتون کار میکنم... اگه اطلاعات برسته تا یک هفته دیگه کار انجام میشه...
یه نگاه به دورو ورم میکنم... ساعت 12 و تا چند دقیقه دیگه مدل برای عکاسی میرسه... باید برم آتلیه رو آماده کنم...
یه لبخند به بچه های دفتر: بچه ها من میرم تو آتلیه کار هارو انجام بدم.
اتاق خالیه... چراغ ها خاموش... در حال تنظیم دوربین به این فکر میکنم که چه عکس های خوبی امروز میتونم بگیرم...
اگه این عکس ها خوب در بیاد... میتونم ازشون برای تبلیغ دفتر استفاده کنم... همه چپز رو به بهبوده.. فقط یکم باید بیشتر تلاش کنم...
مشتری ها دارن هر روز بیشتر میشن و من تو کارم حرفه ای تر از همیشه. برای دفتر دارم کارمند های جدید میاریم که میتونه پیشرفت رو سریعتر کنه. این عالیه...
یاد تفکراتم میوفتم... هرازگاهی لازمه این خیال پردازی های احمقانه.
نه هنوز اونقدر ضحیف و بی منطق نشدم که بخوام واقعا با اون تفکرات درگیر بشم. الان وقت پیشرفته... باید بتونم.
سالهای آینده میاد جلو چشم... ولی هیچی نمیدونم از اون سالها... شبیه یه نقشه ی سفید که تازه داره ساخته میشه...
...
...چشمان قشنگ تو بود که آفرینش را نجات داد...
۸ نظر:
این از این رو به اون رو شدن نگاه من به یک دنیای واحد(!) جدا از دلیلش ، که باعث میشه همه چی به معنای واقع دیگرگون بشه شگفت آوره... همیشه شگفت آوره وقتی میبینم بهشت و جهنم فاصلشون به اندازه یک پلک زدنه یا بی اغراق (حالا به هر ق ای ;) )گاهی به اندازه یه چرت 5 دقیقه ای ...
مردیوجااااااان...
نمدونی چه ذوقی کردم دیدم کامنت گذاشتی... D:
درود
جالب بود مخصوصا اینکه کاملا حدس میزدم که چنین عصیانگری شدیدی در خواب متجلی شده باشه.
یکی از داستانهای خودم هم تقریبا یک چیزی در همین مایه هاست البته از یه جهاتی معکوسه!
فروید معتقده که خواب تجلی آرزوهای انسانه!
آخرش خیلی خوب تموم شد.
دیگه نمیدونم چی بنویسم موفق باشید.
از میر دیو مسافر به دیوان ِ خوبم
من هم اینک در سفر ِ رمز آلود و روحانی هستم و ماجرای ِ این سفر خواهد افتاد و خواهی دانست
چند گزاره پس از خواندن متن
من از این ماجرای مستد خیلی لذت بردم چون خیلی انسانی بود
جنگ ِ میان ِ ذهنیات و عینیات نبرد ِ بی پایان ِ بشریه اما امیدوارم جای آرام و قراری باشه و گرنه به صورت ِ خدا چنگ خواهم انداخت... به فرشته ها و ملائک هم تجاوز به عنف خواهم کرد و البته افلاطونیان رو هم بی نصیب نخواهم گذاشت ... چه بامزه و بی اراده اقرار به موعود کردم!
بر اقرار ِ بی اراده اثری بار نیست!
در ِ سبز رنگ... آخیش... خونه
بی نهایت دوووست میدارم این جای ِ ماجرا رو ...
یه روح ِ سرکش و نا آرام رو به یه روح ِ خفته در آرامش ِ دروغین ترجیح میدم
چشمان قشنگ ِ تو آفرینش را نجات خواهد داد؟؟؟!!!
از میر دیو مسافر به مردیوجان ِ جان
کامنت فرارز رو تکرار نمیکنم اما چرا تکرار نکنم؟
خیلی حالم خوب بود وقتی کامنت تو رو دیدم واسه این متن ... کلا تو در زمره جانورانی هستی که من از دیدن و یا به یاد آوردنشون آرام و قرار میگیرم
امیدوارم دچار ِ آرام و قرار باشی میردیوجان ِ جان
از میر دیو مسافر به بانوی نیمه شب یا همان آژانس مسافرتی بانو ( بلیط ِ سفر ِ ما را بانو رزرو فرمودن که خدایش خیر دهاد)
از حال ِ ما اگر پرسیده باشی خوبیم و اینجا همه چیز خوب است اما اینجا چیزهای ِ عجیب و غریب زیاد دارد . از عجایب و غرایب ِ این سفر همین بس که ما مجددا با مفهوم ِ مفاجات(مرگ های ِ ناگهانی) که در اسفار ِ اربعه در زمان ِ جاهلیت خوانده بودیم مواجه شدیم و زرت و زرت تو روحمان فکر میکنیم... ببخشید به روحمان میاندیشیم
در راه ِ سفر ما تجربه عجیبی را به خاطر آوردیم که میل داریم در این میانه سفر باز گو کنیم.
دیگر ملالی نیست جز اندکی ترس ِ مرگ که بر جانمان مستولی شده
قربانت میر دیو.
دیوا بر دیوان و فروش وهم و خیالش .
-----
چشمان قشنگ ِ تو آفرینش را نجات خواهد داد.
چشماتو باز کن که هرچه می بینی همان است .
ذهن زیبای تو است که دنیا را ترسیم کرد. دستان ماهر تواست که آفرینش را امکان داد.
دستت رو بکار ببند، که ذهن خسته ، اسیر دست بسته است.
به بانوی نیمه شب..
میبخشید دیر جواب دادم... جدا مرسی
فقط اینکه این آرزوی من نیست... شایدم باشه خودم خبر ندارم. ولی مرسی که بهم خبر دادی... باید رو آرزوهامم کار کنم که خیلی عصیانگر نباشه.. همین مونده تو خواب هم برام دردسر درست کنه.
به میردیو...
سفر؟ روحانی؟ بابا تو مارم که پیچوندی... خیلی جات خالی بود.
به دیوار
همیشه باهامی... مرسی. نداشتمت نمیدونم چی میشد.. احتمالا میرفتم سراغ یکی دیگه ( شوخی بود )
بازم سریع جواب هارو نوشتم که برم تو صفحه ی اول ذهنم رو خالی کنم...
ارسال یک نظر