۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

مرشد و معرکه

در روستایی نزدیک ِشهر گروهی از مردم ،دور معرکه مرشد و بچه مرشد گرد آمدند و مشتاق دیدن اطوار معرکه گیرانند اما گویا جنس این معرکه اندکی تفاوت دارد با هر آنچه مردم از اطوار معرکه گیران به خاطر دارن .نه شاید هم تفاوت چندان چشمگیر نیست فقط صورت اجرای معرکه و ظاهر اطوار توفیر پیدا کرده...

مرشد - ببین عزیز جان این چرندیاتی که تو کتابا مینویسن فقط واسه تو کتابا خوبن... جاشون اونجاست ... میگیری که هان؟

بچه مرشد - یعنی اینهمه بشر ماتحت خودش رو جر داد که خط رو کشف کنه و ابزار ارتباطی مثل خط بوجود بیاره واسه اینه که
ورق سیاه کنه ...آره؟

م- ببین بچه با من اینطوری قلمبه سلمبه صحبت نکن! بریز رو دایره هر چی مهره داری ولی لری بریز! پازل که نی اینجوری میچینی کلمه ها رو جمله میسازی عینهو قطار...

ب- من همه حرفم همینه که کتابا چرند نیستن خواننده هاشون چرندن یا چیزی حالیشون نیست

م-ببین پخ فسور این اسکناسو میبینی؟ این کتابو چطور؟ این دوتا رو میزارم کنار هم ... تو گرسنه ای ... کدومو بر میداری؟

ب- خوب معلومه اون کتابو....

م- خوب باشه ... کتابو بر میداری که بخونی نه؟ نمیخوای که بخوریش؟ حالا اگه تو گرسنه باشی و چشات سو نداشته باشه از اونایی که میخونی چی چی میفهمی؟ د جواب بده مردنی ِ پیزوری.

ب- کاری نداره ... کتابو میخونم تا آخرش ... بعد میرم کتابو میفروشم و باهاش غدا میخرم تا گرسنه هم نمونم

م- ای گوساله سامری ... همه ماجرا همینجاست... تو واسه فهمیدن این چرندیات سوی چشم میخوای ... د آخه جوجه محصل مکتب نرفته دعوا سر همینه که اول شکم بعد مغز! آخه اگه قوت نداشته باشی چطوری میتونی بخونی و بفهمی نافهم؟

ب-آهان یعنی شما میگی شکم ترجیح داره به روح و جان ِ آدم... اگه اینجوری باشه من وقتی غذا خوردم و شکم پر کردم به تنها چیزی که فکر نخواهم کرد خوندن و فهمیدنه ... آخه یه انگیزه بزرگ خوندن و فهمیدن اتفاقا همین سیر کردن ِ شکمه مرشد

م- ببین وقتی میگم خری حاشا نکن! من نسل اندر نسل مرشدی کردم و این اطوارو از بابام یاد گرفتم ... هیچ کتابی نخوندم و مرشدی رو تو هیچ مکتبی از بر نکردم اما موقع معرکه با همین اطوار شکم خودم و توی نیم وجبی رو سیر میکنم حالیت شد یابوی ِ امام زاده؟

ب- ببین مرشد ماجرا اینجاست ... تو به مرشد بودن بسنده کردی و این معرکه گیری رو نهایت خواستنت میدونی که خوب بهش رسیدی تا دیدی هم همین بوده و چیزی بیش از این ندیدی چرا؟ چون نخوندی... ببین این یه کتاب شعره برات میخونم میگه: تو نشنفتی به جز بانگ ِ خروس و خر در این دهکوره دور افتاده از معبر....

م- عر عر ِ تو کره قاطر برام از بانگ خروس و خر کرکننده تره . یالا برو گمشو از این معرکه! برو گمشو هر گوری که میخوای بری هری راه باز و جاده دراز یالا برو!

صدای خنده مردم گرد آمده دور معرکه و تشویق انبوه حاضران و تماشاچیان ... بچه مرشد به دواز جمعیت دور میشه و همهمه جمعیت هو کنان بچه مرشد رو با انگشت سبابه نشون میکنه.

توی شهرِ نزدیک روستا دانشگاهی هست و گروهی دانشجو توی کلاسی گرد هم جمع شدند و استادی پشت تریبون چهارزانونشسته روی صندلی و خطاب به دانشجو ها زمزمه میکنه ... گویا داره درس میده اما هر کسی گرم کاریه جز گوش دادن به زمزمه های استاد

دانشجو- ببخشید استاد من متوجه نشدم چی فرمودین؟
دانشجوی دیگر خطاب به سوال کننده زیر لب میگه: زرشک تازه یادت افتاده چیزی نمیفهمی از درس این بابا؟ ترم تموم شده رفیق کجای کاری؟
دیگری خطاب به آن دیگری- آقا یه بلوتوث باعشق دارم بیا نیگاه کن ببین چه خبره .سکس ایرانیه خیلی باحاله عمرا ندیدی تا حالابیا برات بفرستمش خودت ببین حال کن.
استاد- جانم ؟ متوجه نشدی؟ ایرادی نیست من خودم هم خیلی متوجه نمیشم ... ببینین عزیزان یک نکته ای رو من باید متذکر بشم . همه اونچه توی این کلاسها گفته میشه و شما میخونین و ما میگیم فقط واسه همین کتابها و گذروندن همین دوره ها مفید و ضروریه . ان شاء الله وارد بازار کار که شدین و با جنبه های عملی مواجه شدین خوب درک میکنین که من چی گفتم ... خوب کجا بودیم؟

بازار کار... جایی در میانه شهر و روستا... کارخانه تولید خودرو ... خط تولید ... گروهی از مهندسان ِتکنسین و خودرو سازان و کارگران در خط تولید گرم ِبحث و جدلند...

تکنسین چک آپ - یعنی چی آقا؟ 3 تا چک اصلی وجود داره در پایان خط ِ تولید... اینجا آخر خط نیست اشتباه فهمیدی برادر! من تا این 3 تا چک رو نگیرم پای برگه ترخیص از خط رو امضا نمیکنم. حالا هر کاری میخوای بکنی بکن.

مدیر خط تولید -امضا نمیکنی؟ مگه شهر هرته آقا جون؟ فکر کردی حالا تازه از دانشگاه اومدی صاف وسط خط تولید شدی تکنیسین چک لیست کارخونه دیگه همه چی تمومی و همه چیز دست تو ِ ؟ نه عزیز اشتباه رو شما فهمیدی. این حرفها مال کلاس درسه. 10 ساله داریم تولید میکنیم هیچ کدوم از این 3 تا چک رو هم نگرفتیم . آب هم از آب تکون نخورده.

ت- آره آب از آب تکون نخورده ولی روح ِ خیلی ها از جسمشون یه نمه تکون خورده .این چک ها ضامن ایمنی و کیفیت خودرو ِ
چرا نمیفهمی؟ این چک ها رو نگیریم استاندارد محصول برگشت میخوره...

دیگری در میان این جدل... من سرپرست استانداردم قربان. جسارت نباشه ولی من 10 ساله دارم پای برگه کنترل کیفیت این محصولات رو امضا مینکم با چک یا بی چک. سر جدت گیر نده خط رو نخوابون بابا. مردم رو از نون خوردن میندازی خدایی
اینهمه درس میخونین تو دانشگاه یه چند کلمه هم بخونین از خدا پیغمبر. نون زن و بچه مردم رو نبرین به خدا معصیت داره! میدونی تو این خط چند تا کارگرِ زن و بچه دار، دارن کار میکنن؟

ت- دیگه مطمئن شدم که اگه چک ها رو اجرا کنیم سر افکنده میشین . حالا گرفتم واسه چی پای خدا پیغمبر وسط اومد! اینجور جاها مقدسات خوب کاربرد داره ها!

م-ببین برادر! آقای مهندس! جناب دانشمند! مردم یه چهارچرخه میخوان زیر پاشون باشه . اینجا که جنرال موتورز نیست اینهمه سخت میگیری . مردم از این محصول به قول شما بی کیفیت ِ بی استاندارد بدون ایمنی استقبال میکنن. تا دلت بخواد . ور دار اون لیست پیش فروش رو بخون تا نگی دروغ میگیم. تا 1 ماه دیگه باید 2000 دستگاه تحویل بدیم . تعهد کردیم بابا جان . مشکل حقوقی پیش میاد دادگاه و وکیل بازی میشه. ماجرا درست نکن . کوتاه بیا بریم دنبال کارمون.

تکنسین استاندارد وارد معرکه میشه و تکنسین ِ چک آپ رو با طعنه و نگاه عاقل اندر سفیه ور انداز میکنه . چیزی زیر لب میگه و با خنده توهین آمیزی از معرکه خارج میشه....
خواجه در بند ِ نقش ِ ایوان است خانه از پای بست ویران است

تکنسین چک آپ هم یاد شعری میافته اما توی دلش میخونه و بی درنگ از معرکه خارج میشه
تو نشنفتی به جز بانگ ِ خروس و خر در این دهکوره دور افتاده از معبر...

حق با مرشده شاید ... مرشدی و معرکه گیری از رونق نیافتاده فقط صورتک زده تا ریخت ِ آبله اش رو پنهون کنه.غایت آمال و نهایت خواستن مهمترینه ... خوب واضحه به هر چی که بخوای میرسی . خواستن یا نخواستن، مسئله اینست.
وقتی مرشدی غایت خواسته هاته ، معرکه هم جایگاته.




۵ نظر:

آزاده گفت...

داغ دلمو تازه کردی.

ديواطيفي گفت...

آخ كه چقدر اين چيزايي رو كه مي دونيمو بازم ميگيمو دوستدارم
آخ كه چقدر اين نبودن اصول رو دوستدارم
ولي نمي دونم كه چي ميشه كه همه اينا رو ميدونيما ولي يادمون ميره يا شايدم وانمود مي كنيم كه يادمون رفته وقتيم كه بحثش پيش مياد به خودمون ميگيم
هه هه...! مثه اينكه يادمون رفته داريم كجا زندگي مي كنيم وهمزمان سرمونم با سخره تكون ميديم
تمام متنت تو يه جمله
خانه از پاي بست ويران است
كدومو بايد انتخاب كرد؟ درست كردنش يا عادت كردن بهش؟
چاره چيه؟ يكي به من بگه

ميرديو گفت...

مرسی از توجهتون
فارغ از محتوای چرندیاتم چه بی نهایت دوست دارم راجع بع شکل و فرم روایت قصه یکی باهام حرف بزنه و راهنماییم کنه
اجرای مرشد و بچه مرشد به نظرم یه گونه نمایشی ایرانیه که از نقالی شاهنامه میاد و صد حیف که این فرم از بین هم داره میره یا شایدم اساسا باید از بین بره تا چیز نویی به دنیا بیاد اما چیز نو؟ چیز نو...!
به هر حال خرسندتر میشم اگر از این دریچه به من بیشتر نگاه کنین و اگر هم نکنین این تشخیص شماست و ... همین دیگه..

دیوار گفت...

دیوا میر ...
قبل از هر چیز بابت تاخیرم در ارسال نظر عذرخواهی می کنم.
راستش اولین بار که متنت رو خوندم نتیجه گیری نهایی خودت ذهنم رو مشغول کرد و با خودم گفتم
خوب دم معرکه گیر ها گرم که حداقل خودشون رو بروز کرده اند. بعدش فکر کردم که خوب معرکه گیری اگه طرفدار نداشته باشه ، خود بخود از رونق میوفته و از این تفکرات ...
اما راستش خواستم بیشتر روی تعریفی که از معرکه گیری ارایه کردی متمرکز بشم و این بار بود که درگیر شخصیت های داستان شدم ...
بخصوص بچه مرشد.
با خودم فکر کردم ، اگه بچه مرشد واقعا بره تو نقشش چی میشه ؟
یه بچه خام با تفکرات جورواجور تو کتاب ها... بخصوص که هنوز خودش رو پیدا نکرده و هر کتاب هم بالاخره هرچقدر خوندنی و پر معنی باشه بالاخره از فیلتر خواننده رد میشه ...
بچه مرشد چطوری می خواد خودشو تو کتاب ها پیدا کنه؟
خوب شاید میشه همون تکنیسین ... نمیدونم...
به هر حال تو شرایط قضاوت و نتیجه گیری نبودم.
ولی متوجه نکته ای شدم... همون که خودت هم تو نظرت بهش اشاره کردی...
نوع روایت .
شخصا از نوع روایت داستانت خوشم اومد، ایجاد یه جریان تا رسیدن به نتیجه گیری نهایی برای من جالب بود ، هرچند خودم علاقه ای ندارم به عنوان یه راوی هیچ نتیجه گیری ای ارایه کنم.
بخصوص که احساس می کنم داستانت داشت یه مسیر دیگه بغیر از معرکه گیری رو طی می کرد...(مثلا به سمت آموزش و اخلاق حرفه ای، یا سرنوشت بچه مرشد)... شایداگه من بودم بخش پایانی رو به دیالوگی بین مدیر کارخونه و مشتری ها تغییر می دادم، تا نیازی به نتیجه گیری مستقیم نداشته باشه.

دیوان گفت...

اول که متن را به خواندن آغاز کردم چندان رقبتی نداشتم. فقط به آن جهت که کمی از وقت را که توان کار ندارم را حدر نداده باشم شروع به خواند کردم. در نگاه اول متن را طولانی دیدم و از این بابت کمی رنجیده شدم . اما با شروع به خواندن، گذر زمان را متوجه نشدم. روایتی روان و دلنشین داشتی. حرف ها زده شد و ما شنیدیم و ایرادی در میان نبود.
وقتی در متنی با مساله ای مواجه میشوم که نویسنده در آخر پاسخ را ارائه کرده و مخاطب را به حال خودش رها نکرده لذت میبرم. خسته ام از دیدن مساله مطرح کن هایی که حتی زحمت پاسخ به خودشان نمیدهند.
پر حرفی کردم.
متن را زیبا یافتم.
((( حالا چرا با این لحن نوشتم خودم هم نمیدونم )))