۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

تخيل من ... نگاه من


اولين باري نيست كه اين كارو مي كنم

هيچوقت از ترسي از اينا نداشتم ولي حالا ديگه از اسمشم لرزه به تنم مي افته

ديگه واسم مثه يه كابوسه نه مثه يه داستان وحم انگيز و ترسناك مي مونه من مي خوام روايتش كنم شايد اينجوري ازش نترسم

يه زن كه قد كوتاهي دارهه و اينقدر صورتشو عمل جراحي كرده كه اسكلت صورتش زده بيرون

با اون قد كوتاه و هيكل خپل كه وزنش باعپ مي شه لنگان لنگان راه بره از اتاق مياد بيرون

روي لباساش پراز خون ، دستاش، واي زير ناخن هاش

اون اتاق ، از اون اتاق متنفرم، اتاق تاريكي كه توش يه چراقه كه به دور محور اون چراغ پنج تا چراغ ديگه هم هست و تو اون فضاي تاريكو كثافت چشم آدمو كور مي كنه

تمام اون محيط توي وجودو رخنه ميكنه ، سنگيني فضا ررو احساس مي كنم

صبير كنين! دارم صداي قلبمو مي شنوم ...بوم بوم... بوم بوم

با هر قدم اون زن كه صداش به سمت من بلند تر ميشه من هر ضربان رو محكم تر از قبلي حس مي كنم

اون زن منو صدا مي كنه.........ديگه صداي قلبمو نمي شنوم ،يعني مردم؟

نه ، صدام مي كنه كه برم اون تو

چكار كنم؟ نمي خوام برم، از اون تو مي ترسم . اين دفعه نمي خوام برم

چشام مي شه خوشه اشك هر قدمي كه به سمت اون اتاق بر ميدارم پاهامو كمتر احساس مي كنم

از اون پارچه هاي سبز ، از اون وسايل فلزيو تكراري ، از اون انبر هاي دندونو استخونه فك متنفرم

از اون آمپول فلزي و اون شيشه توش كه دشمنيش باهام تمومي نداره و از اون عرق سرد روي پيشمونيم هم همينطور

داستان تمومه من ميرم اون تو

مي رم كه اون زن دستيار قشنگترين زن دنياست

روپوش سفيد و تميزش با شال نارنجي كه خط اتو داره روش مي رقصه

اون اتاق، با ديواراي تميز و بوي خوب ، اون صندلي راحت و صورتي رنگ

اون وسايل تميز و برق افتاده با پارچه هاي سبز خوشرنگ و لطيف

و اون آمپول كه باعث مي شه دردو احساس نكنم و با اون سوزن نازك كه بخش آزرده دهانم رو نوازش ميكنه

و من كه خوب ميشم


۴ نظر:

ميرديو گفت...

و تو که خووب میشی ... خوب که هستی خوبتر میشی
چه تصویر هولناکی نشونم دادی!
من یه بار توی این اطاق بودم و البته اینقدر دلقک بازی و طنازی کردم که دستیار بیهوشی از دستم کلافه شد و بیهوشیم رو تسریع کرد.
جالب بود که تصاویر هولناکت پشت در اون اطاق به تصویر اومد و وقتی رفتی توی اطاق همه چیز فرق کرد...
معمولا مواجهه مستقیم دو کار میکنه
یکی اینکه تصویر ساده و روانی که از حادثه داری رو وحشتناک مخدوش میکنه و اون روی بد سکه رو نشونت میده یا اینکه مثل ماجرای تو تصاویر بد و پیچیده تو رو ساده و روان میکنه
تصویر اولی تخیل و تصور تو از واقعیته و دومی مواجهه با متن واقعیته ... من از این داستان خیلی خوشم اومد .
موفق باشی

دیوان گفت...

اشاره به امید آخر متن، من را یاد اشعار شاملو انداخت.آنجا در کمال نا امیدی روزنه ای از امید به چشم میخورد. که البته آن امید در اشعار کمی محو تر از این اشاره ی مستفیم و بی پروا به امیدواری وهم انگیز است.
زیبا بود و دلچسب.
مرسی.

ديواطيفي گفت...

به ميرديو عزيزم
ميدوني اولين باري كه من منتظر بودم كه برم تو اين اتاق همه ترسم از اين بود كه نكنه برم اون تو و بترسم
من در نهايت رفتم و راستش نه با بدرقه خوبي مواجه شدم و نه با استقبال خوبي ولي من از يه صفت آدمي خيلي خوشم مياد اونم سرعت خو گرفتن با محيط و در واقع دفعه هاي بعد مطمئن بودم كه هيچ چيز خاصي درانتظارم نيست
ولي هميشه با يه چيزي مواجه شدم اونم اون عرق سرد و اينكه هيچوقت پشت در اون اتاق تصوير اونجا و دكترم زيبا نشد و اين همون بخش اول مواجه مستقيم هست كه بهش اشاره كردي
ممنون

به ديوان عزيزتر از جانم
خيلي خوشحالم مي كنه كه ميبينم مخاطب به كنه حس من در زمان نوشتن متن پي مي بره و بهم نشون ميده كه متنم اين قدرتو داره كه به چيزي دلنشين تشبيه ميشه.
و اما اين اميد كه همون قدرت خو گرفتن با محيطه ساده تر بگم...عادت! كه در بعضي موارد اين اميد جواب گو هست مثل مورد من ودر بعضي موارد هم نه. نا اميدي در اين شرايط مي تونه از تصوير پشت در اين اتاق هم هولناك تر باشه پس بهترين كار اينه كه بين محيط اونجا و من تعادل برقرار شه و اين اميد رو به وجود مي آره
ممنون

دیوار گفت...

خوبه...