تا اون لحظه متوجه حضورش نبودم.. ولی فکر کنم داشت به من نگامیکرد. مطمئن نبودم.
سرم رو بلند کردم ولی نمیدونم چرا تو چشماش نگاه نکردم. احساس کردم میخواد چیزی بگه ولی روش نمیشه.. ! خیلی آروم ازش پرسیدم میشناسمت؟؟
با شور عجیبی بهم جواب داد نمیدونم... ولی مسلما از من خوشت میاد. برای لحظه ای چشمم افتاد تو چشماش. داشت برق میزد. سریع نگاهم رو دزدیدم و نگاهمو به لباش دوختم. لبخندش به دلم نشست.
ابرو هام رو جمع کردم و لب هام رو کمی به سمت چپ متمایل کردم. چند ثانیه صبر کردم و پرسیدم: راهنماییم میکنی؟
لبخندش خشک شد و با لرزش ریزی پرسید: واقعا هنوز متوجه نشدی؟
خجالت کشیدم؛ باید یه چیزی میگفتم ولی ایده ای نداشتم....
میبخشید من واقعا... واقعا نمیدونستم چه جوابی بدم.
پرید وسط حرفم و گفت من، هم صحبت خوبیم. همه من رو دوست دارن.
وقتی این حرف رو میزد تو دلم به سادگیش خندیدم. پس ماجرا از این قراره.! سر کارم گذاشته. بیچاره، یا دچار توهمه یا کلا تعطیله. آخه چرا چرت میگی؟ مگه میشه همه دوست داشته باشن؟
وقتی لباش رو دیدم که از دو طرف به سمت پایین کشیده میشن فهمیدم که بلند فکر کردم و شنیده بود چی گفتم؛ باید سریعا جبران میکردم.
گفتم: میبخشید ولی بهم حق بده. چرا باید همه دوستت داشته باشن؟
باورم نمیشد.. دوباره لبخند زد. خوشحال شده بود!!!
گفت چرا دوستم نداشته باشن؟ من بین هم نوعام زندگی میکنم. دوستشون دارم. تا جایی که بتونم محبت میکنم، بعضی وقتا باهاشون بحث میکنم ولی خوب بحث کردن از توانایی های ماهاست. سعی میکنم کسی رو ناراحت نکنم. چرا دوستم نداشته باشن؟
لحظه ی اول فکر کردم راست میگه خوب. ولی!!! این که کافی نیست. معمولا برای اینکه دوشتت داشته باشن باید کارای خاصی بکنی. سخته، قبول کن به این راحتی نیست. مثلا باید ظاهر خوبی هم داشته باشی... باید بلد باشی چجوری لطف بکنی. نباید زیاده روی کنی.. اصلا از کجا میدونی به کی باید لطف بکنی و به کی نکنی؟
بی حس بودن لباش مجبورم کرد دوباره به چشماش نگاه کنم. گرد شده بود و با ابرو هایی که به سمت بالا کشیده میشد نگام میکرد.
آروم گفت یعنی ظاهر من جذاب نیست؟
ای وای دوباره ناراحتش کردم. جواب دادم، تو ایرادی نداری، شایدم داشته باشی ولی من الان ایرادی نمیبینم ولی جذابیت، تعاریف مختلفی داره... شاید واسه یکی باشی واسه یکی نباشی.
پرسید: واسه تو جذابم؟
آره.. چرا که نه؟ این جوابی بود که دادم ولی متوجه شده بود که دارم تعارف میکنم. سرش رو انداخت پایین. منم همین کار رو کردم.
تو همون حالت گفت. خوب چیکار کنم که جذاب باشم؟
سینم رو دادم جلو. خیلی مسمم گفتم، چه نیازی داری جذاب باشی؟ تو خودت رو داری. محکم باش و لوس بازی در نیار...
ولی... من..
یهو سرش رو بالا آورد.. چشماش پر بود. چهرش بر افروخته بود. بهم پرید که اینهمه وقت.. هر جا خواستم خودم رو بهت نشون بدم، هروقت خواستم توانایی هام رو نشونت بدم، همیشه جوابی داری که مطمئنم کنه دارم اشتباه میکنم... چرا همیشه واسه شاد بودنم بهانه گیر میاری؟ بذار شاد باشم. بذار راحت باشم... کی میگه من جذاب نیستم؟ پس چرا اطرافیانم اینهمه بهم لطف دارن و بهم احترام میذارن؟
جواب دادم خوب این از شعور اوناست... اینی که گفتی یعنی آداب معاشرت... وایسا ببینم: این همه مدت؟ کلا صحبت ما چند دقیقه هم طول نکشید؟ کدوم همه مدت؟
اشک از چشماش سرازیر شد.. با دیدن اشک هاش فهمیدم بجای اینکه آرومش کنم دوباره جواب بدی بهش دادم. راست میگفتم، ولی گویا نباید میگفتم. چی میشد اگه در جوابش میگفتم درست میگی! شاید واقعا اطرافیانش دوستش دارن و فقط از سر آداب معاشرت نیست...
خوب اون سعی میکنه با همه مهربون باشه.. قیافشم که ای... نمیتونم بگم خوبه یا بد اصلا اونش به من ربطی نداره.. اگه میگه همه باهاش خوبن یعنی از کسی بدی ندیده. اگه دیوانه نباشه پس حتما راحت بدی ها رو میبخشه ، شایدم واقعا بدی ندیده باشه. منم از همه ی دورو وریام فقط لطف میبینم و احترام فقط من میدونم چرا و اون نمیدونه. من میدونم از لطف اوناس اون فکر میکنه بخاطر خودشه..
داشتم با خودم فکر میکردم که احساس آشوب عجیبی تو دلم بوجود اومد. دنیای اطرافم تاریک شد. دیگه دلم نمیخواست تو صورت کسی نگاه کنم. خلا عجیبی احساس کردم. چرا یهو همه چیز اینقدر عذاب دهنده شد؟
توی این حال و هوا بودم که خستگی عجیبی روی ابروهام احساس کردم. نمیدنم چند وقت بود داشتم با فشار ابروهام رو به همدیگه نزدیک میکردم. اصلا دلیل اینهمه ناراحتیم چی بود؟ آها..
متوجه شدم که این حس بدم از عذاب وجدانیه که بابت ناراحت کردن اون بیچاره بهم وارد شده. باید بهش میگفتم که شاید حق با اونه. سعی کردم دوباره نگاش کنم.
وقتی چهره ی شادش رو دیدم از تعجب شاخ در آوردم... من هنوز بهش چیزی نگفته بودم ولی اون شاد بود.
اطرافم روشن شد...
تا اومدم بگم فهمیدم تو چی میگفتی! بهم گفت فهمیدی بالاخره؟
واقعا میدونست چی میخوام بگم!!!
مستقیم تو چشام نگاه میکرد... مستقیم تو چشام... نگاه ...
کم کم داشت از دیدم محو میشد... به خودم اومدم دیدم باید بازم نگاش کنم. ولی این بخار؟
بخار؟؟؟
از ته دل به خودم خندیدم... یادم افتاده بود کجا دیدمش.. شناختمش. خیلی مسخره بود وقتی متوجه شدم برای دیدنش باید بخار روی آینه ی حموم رو پاک کنم و مستقیم جلوش وایسم...
داره لبخند میزنه..