۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

بدون شرح




۵ نظر:

Ida گفت...

دیو یسنا جونَََََََََََم :*

دیوار گفت...

یکی بود یکی نبود
1)یه گوسفند ِ‌ مامانی ای بود که
2)فکر می‌کرد همه گوسفندن
3)اما چشمان آن نظاره گر از پشت دیوار های حصار کشی شده ، متوجه همه چی بود که حتی
4)گوسفند ِ‌ قصه ما ، در تنهایی خودش و در جزیره دور افتاده اش مشغول خر کردن ِ‌ خودش بود...
((شاید ادامه داشته باشد))

نمی‌خوام زیاد از خودم تعریف کنم ولی مردم با اینهمه درک بصری و شعور ِ‌ مفهوم گرایانه ام.
:)

دیوار قرمزه گفت...

بدون نظر...!

دیوان گفت...

زیبا بود. مرسی
:)

ميرديو گفت...

كلي خوشمون شد...
دادا رامين مرسي!