۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

مرحله دوم مسابقه داستان نویسی


داستان شرکت کننده اول:

بنام خدا ؛ خدایی که نظیر
ندارد یکی بود یکی نبود ؛ غیر از خدا هیچکس نبود
اما توی یک جای کوچک از دنیا زنی زندگی میکرد که اعصاب درست حسابی نداشت اون هم برای این بود که هیچ مردی حاضر نمیشد بیایید خواستگاری این زن ؛ او اخلاق بدی داشت و میخواست اخلاق خود را عوض کند اما هرچه سعی کرد نشد
یک روز او برای خرید کیف به مغازه رفت ؛ فروشنده مرد چاقی بود ؛ یک کیف خرید و بیرون رفت ؛ آن مرد چاق از این خانم خوشش آمده بود فردای همان روز تویه خیابان پاشنه کفش زن شکست او با همان بداخلاقی خودش داد زد و عصبانی بود او به سمت نزدیکترین کفش فروشی رفت همان کفش فروشی که ازش کیف خریده بود چون آنجا کفش هم فروخته میشد او یک کفش زیبا به رنگ صورتی گرفت ؛ دوباره همان مرد چاق را دید مرد چاق از او خوشش امده بود و هر دفعه که ان زن به مغازه اش میامد خیلی خوشحال میشد او از اخلاق بد زن خبر نداشت او از قصد پاشنه زن را شل کرد که دوباره به مغازه او بیاید تا کفش خود را عوض کند همان روز بعد از ظهر پاشنه دوباره شکست اما ایندفعه زن با عصبانیت آمد پیش مرد
زن گفت: این چه کفشی است که به من داده ای ؟ من تازه امروز او را خریدم ولی پاشنه اش شکست!؟
من این کفش را دوست دارم ولی پاشنه اش خراب است
مرد آنروز یادش رفته بود که ابزارش را با خودش از خانه بیآورد تا کفشها را تعمیر کند پس مجبور بود برود و از خانه ابزار خود را بیاورد او به زن گفت : میتوانید به دم خانه ما بیایید؟ تا کفشتان را همان جا درست کنم ؟ زن به همراه مرد به دم خانه مرد ؛ رفت زن متوجه شد که دارد به خانه خود نزدیک میشود ؛
زن گفت : اینجا که خانه من است
مرد گفت : منهم تازه به اینجا اسباب کشی کرده ام
خانه مرد با خانه زن تنها دو خانه فاصله داشت ؛ زن به همراه مرد رفتند دم خانه مرد و زن دم در ایستاد و گفت: سریعتر کفشم را درست کنید میخواهم به جایی بروم ؛ او از دم در دوستش را دید که بطرف خانه مرد میامد؛ دوست او خواهر مرد چاق بود او به خاطر دوستش به خانه آنها رفت ؛ اتفاقا زن میخواست با همان دوستش به خرید برود ؛ مرد که فهمید زن دوست خواهرش است رفت و به خواهرش گفت که زن را دوست دارد ؛ خواهرش هنگام خرید با زن صحبت کرد تا او با برادرش ازدواج کند زن هم که بدش نمی امد با کسی ازدواج کند قبول کرد ؛ او شبها با مرد چاق چت میکرد البته باید بگویم که زن یک گربه هم داشت و شاید هم علت اعصاب نداشتن زن گربه اش بود چون گربه او خیلی شلوغ بود و نمیگذاشت کسی کار کند آنشب که زن با مرد چت میکردند ؛ گربه انقدر شلوغی کرد که زن اول انداختش در اتاق و در را بست و بعد هم که دوباره گربه سر و صدا میکرد ان را در کنار خود اورد و او را از گردنش گرفت گربه هر چقدر دست و پا زد نتوانست از دست زن فرارکند.
روز عروسی ان دو شد مرد علاقه زیادی به رقصیدن داشت اما زن دوست نداشت
مرد همش اصرار میکرد که برقصند و زن دوست نداشت برقصد و داشت آن اخلاق بدش بالا میامد او همبنطور حرص میخورد و غر میزد و میخواست مرد را با دستانش خفه کند ؛ یک هفته گذشت آن مرد مثل همه از بداخلاقیهای زنش خسته شده بود و تصمیم گرفت یک کاری کند چون نمیخواست با او زندگی کند او خیلی بد اخلاق و غر غرو بود..... مرد یک فکری به ذهنش رسید و دهان زن را بست و نگذاشت او غرغر کند ؛ بعد از دو روز دهان زن را باز کرد اما زن دوباره شروع به غر غر کرد و بداخلاقی کرد ؛ مرد خسته شده بود چون همه همسایه ها هم از دست بداخلاقیهای زن شاکی بودند مرد تصمیم گرفت دست و پای زن را ببندد و او را از کوه پایین بیندازد و یک ساعت ایستاد تا مطمئن شود زن دوباره برنمیگردد آنجا خیلی بلند بود ....
بعد از مرگ زن در شهر همه راحت زندگی میکردند و هر کس خبر مرگ زن را میشنید برای مرد صلوات میفرستاد و او را دعا میکرد به شهر آرامش خاصی آمده بود و همه آرام بودند و هیچ کس سر کسی غر نمیزد و همه این آرامش را بخاطر رفتار مرد میدانستند .....

پایان داستان شرکت کننده اول
داستان شرکت کننده دوم:


ادریان واقعاً عاشق کوه و کوهنوردی بود ... یه روز که مثل همیشه از شهر خارج شد و به کوه رفت وقتی به نوک قله کوه رسید ایستاد لب پرتگاه از اون بالا نگاهی به پائین کوه انداخت و شروع کرد به نظاره مناظر اطراف و همینجوری داشت از مناظر لذت میبرد که یهو چشمش افتاد به زوج جوان که 1 مقداری پائین تر از لبه پرتگاه تو یه فرو رفتگی نشسته بودن کنار هم و داشتن به خوشی و با لب خندان واسه هم دلبری میکردن ... به فکر فرو رفت این همه مدت زندگی کرده بودم ولی هیچ وقت رابطه ای با جنس مخالف نداشت و اصلاً نمی تونست با اونا رابطه بر قرار کنه همیشه تو خودش بود و تنها انگار پیله ای دور خودش کشیده بود وجلوش زده بودم ورود جنس مخالف ممنوع ... هیچ وقت نتونسته بود لذت یک جنس مخالف را از نزدیک لمس کنه ... اصلاً بلد نبود با اونا حرف بزنه از احساسات و اعقاید اونا چیزی نمیدونست و ....
غرق در افکار خودش بود که چرا اینجوریم من و هزار و یک سوال دیگه از خودش ... فهمیده بود زندگیش یک نواخته و یک زن میتونه زندگی اون از تکرار نجات بده ... یهو فکری به ذهنش رسید با خودش گفت واسه یکبار هم که شده از این پیله خارج شو ببین چطوری دنیای دو نفره .
اما چطوری ؟
اون که اصلاً بلد نبود چیکار باید بکنه ؟ تا حالا از این کارا نکرده بود... چطوری باید به یک زن نزدیک شد و یک رابطه احساسی داشت ؟ دوباره به فکر فرو رفت .حالا دیگه واقعاً سردگم شده بود نمیدونست چی میخواد ... با خودش گفت بر گشتم شهرمیرم پیش فرانک اون خوب میدونه این روابط چطوریه و اصلاً چطوری میشه این روابط بوجود میاد .
خوشحال وخندون از کوه پائین اومد و سریعاً خودشو به خونه فرانک رسوند .
در زد فرانک در واسش باز کرد و خیلی سریع بدون اینکه منتظر دعوت فرانک بشه وارد خانه شد فرانک متعجب شد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره در بست و به ادریان خوش آمد گفت و شروع کرد به تعارفات معمول همیشگی . کمی از هر دری سخن گفت و کلی گلایه کرد تا ادریان دیگه طاقت نیاورد و رفت سر اصل مطلب یه کمی از فکراش که تو کوه کرده بود واسه فرانگ گفت و در آخر گفت میخوام یه رابطه داشته باشم اما اصلاً بلد نیستم چطوری باید این رابطه ایجاد بشه میشه بهم یاد بدی و کمکم کنی ؟
فرانک کمی تعجب کرد !!! ولی سعی کرد خودش و حفظ کنه تا مبادا ادریان ناراحت بشه و اما پیش خودش گفت با تمام خنگیش پیش خوب کسی اومده بعد شروع کرد به توضیح اینکه روابط چطوری شکل میگیرن و اصلاً تو هر رابطه ای دو طرف از هم چی می خوان و ....
مقداری از خصوصیات جنس مخالف گفت و شرح داد و تو تمام این داستانها که تعریف میکرد حتی ذره ای بدی نبود و ادریان هرچی فرانک بیشتر واسش حرف میزد بیشتر مطمئن میشد که تصمیم درستی گرفته در نهایت فرانک چند تا راه به ادریان پیشنهاد داد واسه ایجاد رابطه که ادریان بین تمام اون راهها چت کردن را مناسب دید و تصمیم گرفت که از فردا متمرکز بشه تو چت تا ببینه چی میشه ...
از فردای اون روز ادریان فکرشو متمرکز کرد رو چت کردن چند روز اول واسش سخت بود و اطلاً کسی جوابی بهش نمیداد تا اینکه روز سوم بالاخره یه نفر جوابی بهش داد مقداری امیدوار شد اون یه دختر جوان و خشگل به اسم رز بود که عاشق سه چیز بود کامپیوتر _ گربش و قهوه . ولی با این حال رز تو دنیا هیچ چیزی رو به اندازه گربش دوست نداشت .
چند روز اول صحبتهای معمولی و حرفای که همه اوایل یه رابطه بهم میزنن و خالی بندایه بیشترش اما خوب ادریان به خودش امیدوار شده بود که نه بابا منم میتونم پس ادامه میدم . چند ماهی به همین منوال با چت کردن با رز خوش بود و سر گرم و هر روز رابطه اونا شکل جدیدتری به خود میگرفت و ادریان احساس میکرد رز دختر خوبیه و میتونه روش بیشتر فکر کنه کم کم داشت یه احساسی برای ادریان پدید میومد و این احساس چیزی نبود غیره علاقه . هر چه بیشتر با رز چت میکرد بیشتر شیفته رز میشود و هرچه زمان این چت بیشتر میشود به همون اندازه ادریان تشنه تر و بی طاقت تر حالا دیگه ادریان تقریباً بیشتر زمان خودش را پای کامپیوتر و با رز سر میکرد و حتی غذاشم پشت کامپیوتر میخورد تنها زمان خواب بود که ادریان با رز در ارتباط نبود اما باز احساس میکرد چقدر زمان زود میگذره و کم میتونه با رز باشه .
6 ماهی از این رابطه گذشته بود و ادریان احساس کرده بود که باید یه تصمیم مهمی بگیره تو این 6 ماه به دلیل مسافت زیادی که با رز داشت دوستیشون فقط محدود به چت بود و حتی برای یکبارم هم همدیگرو ندیده بودن اما ادریان شدیداً خودشو به رز نزدیک میدید پس یه فکر جالب به مغزش ختور کرد یه فکر نو و ایده جدید اون تصمصم خودشو گرفته بود میخواست با رز ازدواج کنه و تمام مدت با هم باشن میخواست رز را برای همیشه داشته باشه و بتونه تو تمام زندگیش از رز کمک بگیره پس یه پیشنهاد جالب به رز داد اون تو اولین چت بعد از فکراش به رز پیشنهاد داد که اخرین روز ماه می که میشد روز تولد رز با هم ازدواج کنن و ادریان برای همیشه به شهر محل سکونت رز نقل مکان کنه و با هم در خوشی زندگی کنن وقتی رز این پیشنهاد رو شنید انگار حاضر بود و آماده فقط منتظر یک اشاره از ادریان سریع پذیرفت فقط یه شرط گذاشت و اون این بود که تا آخر ماه می بازم به همین منوال ادامه بدن و تو اون روز همدیگرو تو کلیسای کاتولیکهای شهر رز با لباس عروسی و حلقه ای که هر کدوم به سلیقه خودشون برای دیگری میخرن برای اولین بار ملاقات کنن و همون روز به عقد رسمی هم در بیان و حتی تا آخر مراسم و زمانی که به صورت رسمی زن و شوهر اعلام شدن به هم نگاه نکنن از نظر ادریان پیشنهادد جالبی بود و خیلی نو پس قبول کرد .
یک ماهی به آخر ماه می نمونده بود و روزها برای ادریان حکم سال داشتن اما بلاخره ماه می به آخر رسید و ادریان وسایلش را جمع کرد و سوار ماشین به سمت رز حرکت کرد تقریباً با استراحت 2 روز تو راه بود و وقتی به اونجا رسید ساعت 7 صبح با رز ساعت 10 تو کلیسا قرار داشتن خیلی سخت گذشت این چند ساعت آخر اما گذشت و ادریان به در کلیسا رسید خیلی هیجان زده بود وارد کلیسا شد و در کمال تعجب اونجارو خیلی شلوغ دید رز تمام دوستاشو واسه جشن دعوت کرده بود بسمت محراب حرکت کرد یک دختر با لباس سفید پشت به در ورودی جلوی کشیش منتظر ایستاده بود .
پاهای ادریان شروع به لرزیدن کرد عرق از پیشونیش سرازیر بود اما سعی کرد به خودش مسلط بشه و این چند گام آخر رو یره و برای اولین بار رز را ملاقات کنه پس حرکت کرد
یک گام دو گام سه گام .... و گام آخر ادریان کنار دختر ایستاده بود هیچکدام حاضر نبودن تا قبل از خواندن عقد به سوی دیگری نگاه کنن پس سعی کردن این چند لحظه آخر خودشون را کنترل کنن تا مراسم تموم بشه وقتی مراسم تموم شد و اونا دیگه رسماً زن و شوهر شدن ادریان با صدایی آروم صدا کرد رز عزیزم دختر به سمت ادریان برگشت پسری بسیار چاق با وزنی حدود 150کیلوگرم صورتی زشت و صدایی نخراشیده با لباس معمولی و کمی لک بر صورت رز یکه خورد نمیدونست چیکار باید بکنه به سمت در ورودی حرکت کرد ادریان واقعاً چندش آور بود رز واقعاً حال بدی داشت و نمیدونست چیکار باید بکنه و کار از کار گذشته بود خودش این پیشنهاد مسخره را داده بود اما اصلاً فکر نمیکرد پسری که تو این مدت باهاش چت میکرده اینقدر زشت و چاق بوده باشه از ادریان واسه خودش یک شاهزاده با اسب سفید ساخته بود همون شاهزاده رویا ها اما حالا .....
نه باور کردنی نبود اما کار از کار گذشته بود و باید به انتخابی که کرده بود پایبند میموند اما چطوری ادریان واقعاً غیر قابل تحمل بود پس تصمیمی گرفت گفت اونقدر اذیتش میکنم تا خودش بذاره بره ...
بعد از جشن وقتی تمام مهمانها رفتن زوج جوان تنها شده بودن و در تاریک باغ پشت خانه رز در سکوت شب کنار هم نشسته بودن بدون اینکه کلمه ای از کیلیسا تا الان با هم حرف زده باش .
ادریان تصمیم گرقت این سکوت را بشکنه پس به خودش گفت شروع کن باید حرفی بزنی گفت : رز عزیزم این بهترین لحظه زندگی منه و رز شروع کرد به گریه ادریان در کمال تعجب فکر کرد گریه خوشحالیه پس سعی کرد رز را آروم کنه اما همین که خواست به رز دست بزنه رز از جاش بلند شد و گربه خودش را در بغل گرفت و با گفتن کلمه وای عزیزم بد بخت شدم به گربه به سمت اطلاق حرکت کرد .
ادریان کمی فکر کرد و چیزی نفهمید کمی در باغ نشست و بعد از ساعتی به سمت خانه حرکت کرد وارد خانه شد و صدا کرد رز اما جوابی نشنید دوباره صدا کرد و دوباره جوابی نشنید به سمت اطاق حرکت کرد در زد اما کسی جواب نداد خواست وارد اطاق بشه اما در قفل بود هرچه رز را صدا کرد جوابی نشنید تا اینکه کاغذی از زیردر به بیرون پرت شد روی کاغذ فقط یک جمله نوشته شد بود خواهش میکنم تنهایم بگذار
ادریان به اطاق نشیمن برگشت و روی کاناپه دراز کشید و شروع به فکر کردن کرد اما قبل از اینکه بتونه فکری بکنه از خستگی زیاد به خواب عمیقی فرو رفت .
ولی رز تمام مدت شب به این فکر کرده بود که چطوری میتونه ادریان را کلافه کنه تا دست از این ازدواج بکشه و بره دنبال زندگی خودش هی فکر فکر و راه حل تا بالاخره دم صبح راه حل مناسب پیدا شد رز تصمیم گرفت مدام حرف بزنه ایراد بگیره و غرغر کنه تا ادریان خسته بشه آره این بهترین راه حله ....
صبح با صدای آواز پرندگان آغاز شد رز ا ز رختخواب بلند شد و وارد اطاق نشیمن شد به به اولین سوژه ادریان با کفش روی کاناپه خواب بود یهو بلند فریاد کشید وای خدای من نه تو واقع ابلهی ادریان و ادریان ناگهان از خواب پرید رز شروع کرد به غر زدن که تو واقع آدم کثیفی هستی .و ....
دومین گیر سر میز صبحانه به وجود آمد و زمانی که ادریان بدون اصلاح صورت سر میز صبحانه حاضر شد ...
و روزها به همین منوال ادامه داشت رز گیر میداد غر میزد و مدام صحبت میکرد و ادریان انگار نه انگارچند ماهی سپری شد .
اما تحمل هم حد داره بالاخره ادریان از این همه گیر و غرغر بی مورد و حرفها ی چرت و پرت خسته شد با خود فکر کرد اگه دنیای دو نفر فقط این چه بهتر که نباشه میخواست بزاره بره که فرانک بهش زنگ زد و ازش اوضاع زندگی جدید پرسید و اون همه وقایع این مدت را براش شرح داد و گفت که داره رز را ترک میکنه ولی فرانک که فهمیده بود جریا ن چیه همه چیز را به ادریان توضیح داد ادریان اول شاکی شد اما بعد با راهنمایی فرانک تصمیم گرفت که میدان را خالی نکنه و مبارزه کنه .
یک شب که رز مثل همیشه شروع به غر زدن کرد و گیر های بی مورد ادریان کلافه شد به داخل آشپزخانه رفت چسب کارتن را ورداشت به داخل اطاق اومد و روی دهن رز یک تیکه چسب کشید همه جارو سکوت گرفته بود و ادریان فرصت پیدا کرده بود که حرفهای خودش را بزنه و از ایده ها و اعقاید خودش واسه رز صحبت کنه ورز اجباراً میشنید ادریان تمام حرفهاش را برای رز زده بود از اول که چی شد که به فکر یک آشنایی افتاد چه تصمیماتی واسه خودش و رز داشته و چه کارهایی میخواسته انجام بده واسه زندگیش دیگه حرفی نداشت الان دیگه فکر میکرد حداقل حرف نگفته باقی نمونده پس دست از مبارزه کشید وسایلش را جمع کرد داخل ماشین گذاشت چسب دهان رز را کند و از رز یرای همیشه خداحافظی کرد.و به سوی شهر خودش به حرکت در اومد. تو راه بازگشت به تجربه ای که بدست آورده بود فکر میکرد اینکه رز بدون اینکه بخواهد در کنار ادریان باشه و با خصوصیات و اعقاید اون از نزدیک آشنا بشه و حرفهای ادریان را در مورد زندگی بشنوه صرف چاقی و زشتی ادریان تمام خصوصیات های خوب ادریان را زیر پا گذاشته بود و حتی بدون اینکه به خود ادریان بگه که مشکلش چیه زندگی را با ادریان تیره و تار کرده بود. اما ادریان یه چیز را خوب فهمیده بود زنها برای نخواستن یک چیز به توجیه منطقی نیازی ندارن فقط به یک دلیل کوچیک بسنده میکنن و از این دلیل کوچیک مشکلی بزرگ میسازن و عکس این قضیه هم صادقه از کوچکترین دل خوشی بزرگترین رویای ممکن را برای خود بوجود می اورن.  
  ادریان پس از این تجربه فهمید که تنهایی خودش عالم دیگه ای داره و اگه تنهاست و زندگیش تکراری حداقل آرامشی وجود داره که حاضر نیست این آرامش را به هیچ قیمتی از دست بده و با کسی شربک بشه تو این آرامش....




پایان داستان شرکت کننده دوم

داستان شرکت کننده سوم:

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس تنها نبود
تنها ترین تنها هم او بود و دیگران بدون او تنها
قسمت 1
باری در این گریز از تنهایی یکی که ما اورا از این پس "اوهوی" مینامیم با تمام کوششی که انجام داده بود باز هم نتوانسته بود یاری برای خودش بیابد و هر چه بیشتر گشته بود کمتر یاری نصیبش شده بود از اینرو تصمیم خودش را گرفت ؛ عزم را جزم کرد و رفت کوه اونقدر رفت تا اینکه به بالاترین نقطه رسید ( عکس 1 از بالا ) .....
قسمت 2
یه خانومی هم بود که در بدر در همه جا به دنبال یار بود اون سایت دوستیابی تو اینترنت نمونده بود که عضو نشده باشه و از همه کس هم برای گذاشتن پروفایلش کمک گرفته بود حتی از گربه مکرمه ! راستی این بانو را هم زین پس " آهای " مینامیم. 0 ( عکس 2 از پایین)
قسمت 3
اوهوی از بالای کوه داشت به ته دره نگاه میکرد که چشمش به یه مهمونی عروسی افتاد (عکس 2 از بالا ) ؛ پیش خودش گفت یه سورچرونی حسابی افتادیم برای همین به سرعت خودشو به مهمونی رسوند سرشو انداخت پایین و همینطوری یلخی رفت تو نگهبانه که بهش بر خورده بود با عصبانیت گفت اوهوی یارو .... اوهوی برگشت و گفت اوهوی تو کلات من آقای اوهوی هستم .... بله چیکار داری ؟
نگهبان : چیکار داری یعنی چی؟ پس من اینجا چیکاره ام ؟ فکر کردی هویجم ! اوهوی نگاه عاقلانه ای بهش انداخت و سری تکون داد و گفت هویج که سیاه نمیشه تو بیشتر شبیه بادمجونی! نگهبانه یهویی از عصبانیت واقعا سیاه شد خواست بطرف اوهوی حمله کنه که یه خانوم که رو لبش چسب زده بود (عکس 1 از پایین) دستشو بالا آورد و نگهبان رو سر جاش میخکوب کرد ؛ یه نگاهی به نگهبان کرد و اونم رفت پی کار خودش اوهوی مات مونده بود که چی شد ... خانومه اومد جلو و دستشو گرفت جلوی اوهوی....
اوهوی : اهه!!
خانومه لبخندی زد و با سر تایید کرد.
اوهوی دست اهه رو گرفت و گفت منم اوهوی هستم و خوشبختم دست شما درد نکنه منو از دست اون بادمجون نجات دادین راستی عروسی دوستتونه ؟
اهه با سختی گفت ننم!
چرا ننه این کلمه دیگه د مده شده و مال قدیماست بزار فقط فسیلا از این چیزا بگه تو باید بگی مامی ؛ مامانی ؛ مام یا یه چیزایی مثل این ....
دختره با دست اشاره به چسب کرد و با گوشه لبش گفت : دننم بز نیشه ( نویسنده: دهنم باز نمیشه!)
خب کاری نداره ؛ بزار با یه تیغی چیزی وسطش یه سوراخ برات درست کنم تا بتونی یه صدایی از خودت در بیاری دختره ( اهه ) یه نگاه مکش مرگ مایی کرد و با گوشه لبش لبخندی زد .... بعد از اینکه یه راه هوایی باز شد اوهوی گفت چرا چسب رو دهنت زدی؟
" نویسنده : از این به بعد تمام حرفهای اهه ترجمه شده ارائه میگردد!! "
راستش همه میرن دماغشون رو عمل میکنن منم دیدم اینکار خیلی خز شده رفتم دهنمو عمل کردم آخه میدونی زندگیم خیلی یکنواخت شده بود خواستم یه تغیر گنده بدم
بد فکریم نیست ها منم با دهنم همیشه مشکل دارم هیچوقت اونقدر که میخوام توش جا نمیگیره ؛ منم برم بدم گشادش کنن تا بتونم بیشتر غذا بخورم ....
اما من عمل زیبایی کردم
خب همه میخوان اون چیزی رو که ندارن بدست بیارن ! میشه بریم تو منم به اونچه که الان شدیدا بهش نیاز دارم برسم.... اهه لبخندی زد و دست در دست هم وارد مهمونی شدن.....
.
..
...
.... راستی آهای هنوزم داره تو سایتهای دوست یابی دنبال اونی که نداره میگرده ؛ اگه بهش برخورد کردی ! ( پس تو هم دنبال چیزی که نداری داری میگردی ) امیدوارم بهش برسی

پایان داستان شرکت کننده سوم

داستان شرکت کننده چهارم:

عشق گربه اي
ماجرا از روز عروسي شروع شد!
وقتي داماد به يكباره مجلس رو ترك مي كنه و مي ره،‌ عروس بيچاره با خودش فكر مي كنه كه اي كاش گربه رو دم حجله كشته بود! ( عكس شماره 2)
بله گربه مورد علاقه آقاي داماد مفقود شده و نتونسته تو عروسي شركت كنه و ايشون (‌داماد) سر به كوه قاف مي ذاره تا پيداش كنه اما... دست از پا درازتر بر نمي گرده و عروسي به هم مي خوره... ( عكس شماره 1 )
فرداي ماجرا معشوقه سابق آقاي داماد كه گربه رو دزديده با خوندن تيتر داماد در پي گربه يا عروس !؟ كلي كيفور مي شه كه بالاخره تونسته انتقامشو بگيره و حالي به اين آقاي داماد بده... ( عكس شماره 3 )
و عروس بخت برگشته قصه ما مي فهمه كه هر چقدرم ملوس باشه نمي تونه جا پاي گربه بذاره و تا آخر عمرش دست از عشوه و غمزه و ميو ميو كردن بر مي داره... ( عكس شماره 4)

پایان داستان شرکت کننده چهارم

داستان شرکت کننده پنجم:

همه چیز از یک بازی شروع شد...
فقط یک بازی بود نه چیز دیگه ای..
کسی قرار نبود صدمه ببینه...
انسانها آزادن و حق زندگی کردن دارن.. اونجوری که خودشون دوست دارن... بازی برای سرگرمی بود... فقط برای سرگرمی...
چرا اینجوری شد؟
یک بازی نباید اینجوری کسی رو از زندگی مینداخت... این چه بازی ای بود که نتیجش سکوت و حبس شد؟
نه... من نمیخواستم اینطوری بازی کنم... من فقط میخواستم یه بازیکن باشم... نه ماشین.
این چه دنیاییه...
اونا فقط یسری عکس به بازیکن ها نشون میدن... ولی چیزی که بازیکن ها نمیدونن اثرات فوق الکترومکانیکتیکییه که از تشعشعات منتشر شده از عکس ها در اثر دیدن اونها روی مغز بیننده ها تاثیر میذاره...
طراح های بازی میخوان عشق رو از همه بگیرن... اونا میخوان بگن خودکشی(عکس 1 ) و عشق و ازدواج (عکس 2) چندان فرقی با هم ندارن... اینو حتی یه گربه ی ملوس هم با اولین سرچ توی اینترنت می‌فهمه (عکس 3) پس خفه شید و بشینید بازی کنید (عکس 4 )... شاید با اولین بار دیدن عکس ها اصلا نفهمیم چه تاثیری رو ما میذاره... ولی نتیجش پوچی ی عشق و تبدیل شدن انسان ها به ماشینه... ماشین هایی که اونا لازم دارن.

ولی من نباید به حرفشون گوش کنم...
اونا با این بازی میخوان ذهن مارو به سمتی که خودشون دوست دارن بکشن...
این یه طرح از طرف سازمانهای بین‌المللی کنترل بشریته...
اونا میخوان از ما ماشین بسازن....
تق... تق... تق...
در رو باز کنید... مامور بازپرسی از سازمان SBKB

پایان داستان شرکت کننده پنجم

داستان شرکت کننده ششم:

[داستان دیگری در کار نیست]

۲۶ نظر:

ديو - يسنا گفت...

منم دیو - یسنا

اهالی محترم دیولاخ دیوا
دست نگه دارید و نظر خود را ارسال نکنید

دیوار عزیز باید شش داستان باشد به قرار زیر:

1- فرامرز 10.000 تومان
2- مردیوجان 2.000 تومان
3- دیوک 10.000 تومان
4- روحويوهوديوو 10.000 تومان
5- آن دیویتا 4.000 تومان
6- دیو یسنا 10.000 تومان

و دو سرمایه گذار
1- دیوید 3.000 تومان
2- میردیو 10.000 تومان

یک داستان کم است ؛ علت چیست پیگیری و پاسخ لطفا

چنانچه تا ساعت 20 فردا 4/10/1387
جواب قطعی را نیافتی لطفا نام دیوی را که داستانش بدستت نرسیده را اعلام نموده تا اتوماتیک ان دیو به قسمت سرمایه گذارها در این نوبت منتقل گردد

دیوار گفت...

داستان شرکت کننده ششم:

[داستان دیگری در کار نیست]

خوب البته جریان داستان ششم واقعا به همین قرار است که دیدید.
داستان دیگری درکار نیست.
من هم اولش فکر کردم اشتباهی رخ داده ولی بعدش دیدم این هم خودش داستانی است. میتونه جذاب باشه.
اگر نظر اهالی یا شرکت کننده ششم خلاف این است. به من بگویید تا اتوماتیک وار نامش را اعلام کنم.
بدیهی است اگر در این خصوص پیامی تا وقت مقرر منتشر نشود و یا به دست دیوان بیگی نرسد جریان به همین شکل ادامه پیدا خواهد کرد.(البته با اجازه دیو یسنا)

دیوار گفت...

راستی دیویسنا یه نکته ... بعد از اینکه تمام شرکت کننده ها نظرشون رو در رابطه با نویسنده ها اعلام کردند به سادگی میشه تشخیص داد که هر داستان متعلق به کیست ... در واقع هرچه دیرتر نظر بدی، شانس بیشتری در قسمت دوم مسابقه خواهی داشت ... مگر اینکه تا وقت مقرر برای این نکته هم فکری اندیشیده شود و یا نحوه سرمایه گزاری بوضوح مشخص شود.

دیوان گفت...

من امتاز بهترین داستان رو بخاطر بیشترین خلاقیت به داستان شماره ی 6 میدم... میتونست بهترین داستان باشه... من هر داستانی بخوام میتونم جای اون بذارم و آخرشم خودم تایین کنم پس اون از تخیلات خود من استفاده کرده پس از نظر من بهترین داستان رو نوشته...
و در مورد اینکه کدوم داستان داستان کیه... خوب مسلمه که من داستان خودم رو اشتباه نمیگم... پس اینجوری که نمیشه... در نتیجه نمیگم کدوم داستان برای کی است... فقط بهترین داستان رو انتخاب می‌کنیم و بهش امتیاز مجدد هم نمیدیم... چون معلومه که برای اینکه به نظر خودم ارزش بذارم 10 امتیاز میدم... پس امتیاز ندم بهتره فکر کنم...
در آخر یه پیشنهاد دارم... فقط بهترین داستان رو انتخاب کنیم و بگیم نوشته ی کی است...

ديو - يسنا گفت...

دوستان عزیز به نکته ای اشاره کردید که مدتیست با ان در گیرم ؛ حرفتان کاملا درست است اگر قرار باشد نام نویسنده را حدس بزنیم آخرین ارسال کننده با حل یک معادله ساده نام تمام افراد را میتواند بگویید پس....

ابتدا تصمیم داشتم مرحله دوم را نیز مخفیانه و با ارسال به دیوانبیگی انجام دهم ولی بنظرم اینکار باعث کشدار شدن قضیه و بنوعی لوث شدن ماجرا میگردد

سپس خواستم داستانها را امتیاز بندی کنم , بدین صورت که همه به تمامی داستانها امتیاز بدهند (از شماره یک تا سه ) اما دیدم اینکار نیز باعث پیچیده تر شدن قضیه میگردد که چندان خوشایند نیست

سپس خواستم قسمت دوم را به شرط بندی اتفاقی تبدیل کنم آنهم با شکالات فراوان نظیر ندانستن تعداد دقیق شرکت کننده ها و.. ختم گردید

از اینرو من همانگونه که در اولین ارسالی خود نیز گفتم طرح اولیه ای را پی ریزی کرده ام اما این طرح مسلما نقاط ضعف بسیاری میتوانست داشته باشد که اکنون شاهد آن هستیم از اینرو
--- من از همه کمک میخواهم ---
تا پیشنهادات خود را در مورد قسمت دوم و اول و نظرات خود را در مورد شیرین تر شدن مسابقه یا بازی اعلام کنند تا بتوانیم یک مسابقه ناب و کم نظیر داشته باشیم

ديو - يسنا گفت...

منم دیو یسنا

در مورد داستان! ششم...

این نظر کاملا شخصی بوده و میتواند تنها در محدوده یک نظر باقی بماند و به هیچ عنوان این پیام را بعنوان حکم نگاه نکنید

از نظر من حرکت داستان ششم بسیار زیبا و خلاقانه بود اما با مسابقه مغایرت دارد این حرکت بسان این میماند که من یک گالری نقاشی ترتیب بدهم و بجای گذاشتن نقاشی ؛ بوم های خالی به دیوار نصب کنم و مقداری هم آلات نقاشی در پای هر بوم بگذارم و بگویم نقاشی در کار نیست خودتان هر چه دوست دارید بکشید... این شاید یک ایده جالب و ناب باشد اما مشخصا نامش گالری نقاشیهای رامین نخواهد بود بلکه نام دیگری دارد که من نمیدانم چیست ؛

از اینرو من شخصا به حرکت داستان ششم بالاترین نمره را از نظر خلاقیت میدهم اما بعنوان یک داستان نمیتوانم آنرا قبول نمایم زیرا داستانی ارسال نشده و مسلما در مسابقه بعدی من شخصا بجای زمان گذاشتن بر روی داستان نویسی در پی خلاقیت جدید خواهم بود نه داستان نویسی

ما میخواهیم به خلاقیت داستان نظر دهیم ؛ به طرز تفکر داستان نویسی ؛ نحوه نگرش و ...

من به شخصه فعلا نظرم را جهت بهترین داستان اعلام نمینمایم تا هم محفلی ها تصمیم بگیرند این خلاقیت بعنوان داستان در مسابقه باشد یا نه...

و در پایان یادمان باشد ما میخواهیم بازی کنیم ؛ مسابقه بدهیم و بنوعی از روزمره گی خلاص شویم ؛ ما همه با هم دوست هستیم و خصومتی مابینمام وجود ندارد ( حداقل اینکه من با کسی خصومتی ندارم و همه را دوست میدارم)

نظرات خود را بفرستید تا مسابقه اول ختم به خیر شود

ديوك گفت...

سلام بر همه دوستان
در خصوص مشکلات قسمت دوم مسابقه من هم با فرامرز و دیوار موافقم مشکلات زیاد است .
راهکاری که من پیشنهاد میدم اینکه هر کدام از اعضا بهترین نوشته از نظر خودشون را انتخاب کرده و امتیاز دهی کنن ( بین 1 تا 10) و ذکر کنن چرا این نوشته از نظرشون بهترین ( از نوع نگارش _ خلاقیت – داستان پردازی و ... ) در مرحله دوم به هر کدام از داستانها به اولویت شماره بندی که توسط دیوانبیگی در صفحه قرار دارن امتیازی بین 1 تا 10 اختصاص دهند و در صورت امکان بیان کنن هر کدام از داستانها نوشته کدام یکی از اعضا می باشد ( این قسمت اختیاری است و من چون 1 زمانی حدس زدن را خیلی دوست داشتم واسه این گفتم ) سپس بعد از اینکه تمامی اعضا امتیازات خود را ارائه دادن ( در مهلت معین و محدود بین 1 تا 3 روز ) یکی از اعضا بر حسب قبول این مسئولیت (با عرض معذرت از دیوانبیگی من ایشون را پیشنهاد میدم که زحمت کشیده این مسئولیت را قبول کنن به دو دلیل : 1- اینکه میدونه هر داستان برای کدوم یک از اعضاست 2- دیوانبیگی شده برای چی همین کارا دیگه )امتیازات هر داستان را که توسط اعضا اعلام شده جمع بندی کرده و مجمع کلی امتیاز ( امتیاز خود فرد به نوشته و امتیاز گروه به آن )را با نام نویسنده اعلام نماید. هر داستانی که بیشترین امتیاز را گرفته بود برنده این بازی شناخته می شودو جایزه مال اون نویسنده میشه ... که احتمال خیلی زیاد چون من بیکار شدم و شدیداً در مشکلات مالی به سر میبرم دلتون میسوزه منو برنده اعلام میکنید دوستان مگه نه 

Ida گفت...

من داستان شماره 5 روانتخاب می کنم. خلاقه و نوع دیگری نگاه کرده...
:)

ميرديو گفت...

اگر اجازه داشته باشم،انتخاب كنم داستان ِ شماره 5 رو به دليل ِ زاويه خلاقانه نگاهش و تخيل ِ قوي ِ خالقش انتخاب ميكنم.
اينا كه گفتم ، هموناييه كه روحويو گفت كه!!!
به جون ِ خودم از رو دست ِ روحويو تقلب نكردما!
حكايت ، حكايت ِ چوب و گربه دزده است...

بي حرف ِ پس و پيش عزت زياد!

مردیوجان گفت...

آقا من داستانارو دوست نداشتم :(
یا خیلی طولانی بود یا بی مزه یا زیادی خلاقانه! و یا عکسها به متن چپانده شده بود یا برعکس! ;)
"البته خدایی موضوع هم سخت بود (عکسها) "
به هرحال داستان دوم رو ترجیح میدم! هرچند زیادی طولانیه و به نظرم نویسنده خودشم آخرش خسته شده ;)
و داستان پنجم که... میدونین دیگه 2 نفر قبل از من گفتن چرا... :) همینش خوب بود

Ida گفت...

میردیو جونم تقلب کنی هم اشکالی نداره :* یه نیم نگاهی هم به داستان شماره 4 دارما شاید به قول مردیوجان عکس ها به متن چپانده شده یا برعکس :))) اما بدم ننوشته! کوتاه و مختصر و مفید، حداقل عکس ها یه ربطی دارن به داستان هرچند چندان خلاق نیست :))) تازه ضرب المثلم داره :)))))))))

دیوار گفت...

دوستان عزیز می‌خواهم بابت بی‌دقتی ام عذرخواهی کنم....
داستان شرکت کننده دوم را ناقص منتشر کردم :(
ادامه داستان درحال حاضر با رنگ متمایزی در پیام اصلی آمده است...
ببخشید این روزها عجیب پرت و پلا می‌زنم...

آن دیویتا گفت...

داستان شماره یک از همه قشنگتره هم آخرش خوب تموم میشه هم نکته اخلاقی داره ولی من نمیتونم بهش رای بدم
دوست داشتم به خاله روحويوهوديوو رای بدم اما داستانشو پیدا نکردم از داستانای دیگه هم خوشم نیومد بجز شماره 3 که میدونم بادیوبام نوشته و وقتی خوندمش فهمیدم چی نوشته

برای همین انتخاب من شماره 3 هست

ديو - يسنا گفت...

منم دیو یسنا

از همکاری همه شما دیوان سپاسگزارم
تا کنون داستان شماره 5 با دو امتیاز در صدر قرار دارد

اما....
فرامرز جان رای به داستان ششم مورد قبول نیست ؛ اگر بجز داستان خودت به هیچ داستانی رای نمیدهی اعلام کن

دیوک عزیز من نتوانستم تشخیص بدهم شما به کدام داستان رای دادید لطفا اعلام کنید

دیوید دوست خوبم کجایی هیچ رای و نظری ندادی ؛ منتظریم

دیوار که دورت بگردم رای تو کو؟ داستان نفرستادی سرمایه گذار هم نتوانستی بشی ؛ لااقل رای بده

مردیوجان شما به داستان شماره 2 رای دادید

میردیو شما به داستان شماره 5 رای دادید

روحويوهوديوو شما به داستان شماره 5 رای دادید

آندیویتا دختر گلم تو هم پارتی بازی کردی و به داستان شماره 3 رای دادی

من رای خود را در انتها و با یک تفسیر بسیار کوتاه 4000 خطی! اعلام میکنم

دیوان گفت...

خوب اگه داستان شماره ی 6 قبول نیست... منم به داستان شماره 5 رای میدم...

مردیوجان گفت...

داستان شماره 6 از ذهن نویسنده پرید یا بهتر بگم پرت شد! کجا؟ ته همون دره ای که دوست بزرگمون! این همه راه و زحمت کشیده اومده تا رو بلندیش واسته و چشم چشم کنه تا شاید یه داستان پرنده رو به چشم خودش ببینه غافل از اینکه داستان ما اگه پرواز بلد بود که جاش ته دره فراموشی نبود!
حالا هر قدر هم خانم و گربه به زور قهوه چشاشونو باز نگه دارن و تو تکنولوژی دنبالش بگردن گمون نکنم بشه پیداش کرد...این داستان سر نخش گمن شده البته این روزا می گن هرچیزی رو میشه تو اینترنت رد یابی کرد!!!!
حالا سوال اینجاست که اگه داستانی، درد دلی تو دهن بستمونم گیر کرد آیا، به غیر از اینکه از چشمون بزنه بیرون یا نهایتاً تو چاه فراموشیمون دفن شه راهی برای نجاتش هست!؟
...
گاهی فکر میکنم داستان زندگیتو که گم کنی یا یه جایی جا بذاری عروسم که بشی نمیشه پیدات کرد!...(حالا چه ربطی داشت نمیدونم!!!) پیدام که بشی (زبونم لال) شاید نشه تحملت کرد ;) گاهی بهتره خودتم بری پیش داستانت گُم گور بمونی!!!!!

ديوك گفت...

سلام
با احترام فراوان به همه دوستان
تا اونجا که من از موضوع اصلی برداشت کرده بودم هدف نوشتن داستانی با الهام از عکسها بود اگه اشتباه میکنم دیو یسنای عزیز راهنماییم کنید...تا جایی که این بنده حقیر میدونه داستان نویسی (کوتاه یا بلند و رمان)نیاز به :
خط طرح ـ اولین گام برای نگارش داستان
زاویه دید
نقطه شروع
شخصیت پردازی
حادثه پردازی
گفتگونویسی
فضاپردازی
زمان
ظاهر و باطن داستان
پایان داستان داره
ولی من به غیر از شرکت کننده 1 و 2 و 3 که سعی کردن داستانی بنویسن با تعریفی که داشتم با خوب و بد شدن داستانهاشون کاری ندارم بقیه به نظر من داستان ننوشتن سعی کردن حرفی بزنن ... آره به نظر منم نوشته 5 که تا حالا بیشترین رای را هم داشته در حد یک نوشته نه داستان (کوتاه یا بلند) بسیار خلاق و نو ولی داستان نیست 1 ابتکاره نو در سبک نوشتاری نه داستان... من مطمئنم از همه دوستان کمتر کتاب خوندم یا مطالعه داشتم و همه شما بزرگان استاد من هستید فقط نظر شخصیم بود که دوست داشتم بیان کنم ... اگه اشتباهی تو نظرم داشتم دوست دارم حتماً بهم گوش زد کنید ... ممنونم
من به نوشته 1 اگه برای آنا دیویتا باشه رای میدم برای تشویق تو نوشتن بهتر
با عرض معذرت از همه دوستان

Ida گفت...

سالو هم ديولاخيان :)
موقعي كه داشتم راي مي دادم به اين مسئله فكر كردم كه هركس به داستان خودش راي ميده!؟
- ديو يسنا جونم معني اين جمله رو نفهميدم مي شه برام توضيح بدي؟ "اگر بجز داستان خودت به هیچ داستانی رای نمیدهی اعلام کن" مگه هر نفر چند تا راي ميده!؟...
- ديوك جان سلام
من به شخصه فكر مي كنم اين فقط يه بازيه و هيچ كدوم از ما هم نويسنده نيستيم بلكه صرفا داريم بازي مي كنيم به روش خودمون و فرق اين بازي در اينه كه اهدافي هم مي تونه داشته باشه
مثل تمرين نوشتن،‌ محك استعداد،‌ارتباط با مخاطب و خلاصه اينا و مثل هر بازي ديگه اي كه هر كدوممون حتي از لي لي بچه گيهامون گرفته تا مافيا! توش بيشتر خودمون رو مي شناسيم... به نظرم كمي از انصاف به دوره كه داستانهاي بازيمون روبا اصول نويسندگي بسنجيم. من كه اصلا اينجوري دربارش فكر نكردم،‌ به گمونم شماره 6 هم همينطور و شماره 5 و شماره 4
من از اين 3 شماره دفاع نمي كنم و شماره 6 رو هم مردود كردم و رايي هم كه دادم داستان خودم نيست اما
take it easy refigh
:)
- آن ديو يتاي گلم خوب مي گفتي خودم در گوشت مي گفتم ;) راستش رو بخواي منم نتونستم داستانت رو تشخيص بدم D:

دیوان گفت...

دیوک جان منم با روحویوهودیوو هم‌داستانم... یعنی موافقم. داریم بازی می‌کنیم... توی مسابقه ی ادبی که شرکت نکردیم... نوبل یا پولیتزر که نمیخوایم بگیریم... ولی بازم ممنون از نوشتت و توصیه هات.
من از داستان 4 هم خوشم اومده بود ولی چون داستان 5 2 رای داشت فقط خواستم زود تر به نتیجه برسه این مرحله...
any way
سرگرمی جالبیه.. من که میگم ادامه بدیم.
تشکر از همه ی دیولاخیا.

Ida گفت...

اِم فرامرز جانم ببخشيدا اما مگه دنبالمونن كه بخوايم سر و ته قضيه رو هم بياريم!؟
نم نمك داريم زير زبونمون مزش مي كنيم ،‌از جمله ات به نظرم رسيد حوصله ات سر رفته برادر ، مي خواي زودتر به نتيجه برسي! ;)
از اينكه باهام موافق بودي در خصوص بازي ممنون...

دیوید گفت...

سلام دوستان عزبز
من داشتم مطالب ارسالی رو میخوندم و لذت میبردم که استاد عزیزم منو از عالم حس کشید بیرون...

راستشو بخواهین منم با نظرات دیوک کاملا موافقم چون شاید این یه بازی از نظر خیلیها باشه ولی از نظر طراح اصلی اینطور نبود و خیلی این مسئله رو جدی گرفته و براش مایه گذاشته بود یکی از دلایلی هم که من چیزی نفرستادم همین بود چون فرستادن نوشته پراکنده چندان مشکل نیست اما دیویسنا معتقد بود که میشه در بازی هم جدی بود ( بخدا اینا رو خودش بهم گفت و من از خودم نمیگم )

برای همین من چیزی نفرستادم تا ببینم دفعه اول چطوریه و بعد خودمو با جمع وفق بدم

یه پیشنهاد هم دارم و اون اینه که هر داستان رو با نام نویسنده بزارین خیلی در دیدگاه آدم از نظر رای دادن فرق میکنه

من شخصا به داستان شماره یک با توجه به سن نویسنده و زمانیکه برای نوشتنش گذاشته رای میدم ؛ بنظر من اگر روش خوب کار بشه ( که مطمئنم دیویسنا این کار رو میکنه )و دلسرد هم نشه ؛ میتونه در آینده نویسنده خوبی بشه

ديو - يسنا گفت...

منم دیو - یسنا

دیوک عزیز همونطور که دیوید هم اعلام کرد من معتقد بودم

داستان نویسی کنیم

و قواعد داستان نویسی رو هم رعایت کنیم ؛ دلیلی نداره انسان فقط زمانی که میخواد توی مسابقه ی ادبی شرکت بکنه یا برای نوبل یا پولیتزر قلم فرسایی کنه قواعد رو رعایت بکنه ما میتونیم داستان بنویسیم بی انکه چیزی رو به سخره بگیریم ؛ شاد بودن و راحت زندگی کردن هیچگونه منافاتی با جدی بودن و یک کاری رو جدی گرفتن نداره

البته حرکت ضد قاعده ها و ارزشها هم یک حرکته و همیشه پیشگامانی داشته ؛ دارد و خواهد داشت... که من با اون مخالفتی ندارم

اگه دیوها دوست دارن اینطور بنویسن خوب مینویسیم و اسمشو رو بجای داستان نویسی میذاریم بازی نوشتن ؛ از وسط آغاز میکنیم در همون وسط هم ولش میکنیم بدون ابتدا و انتها

روحويوهوديوو گلم من نظرم این بود و هست که در قسمت رای دهی کسی به نوشته خودش نباید رای بده چون ما هرکدوم رای خودمون را با دادن امتیاز ریالی به نوشته هامون اعلام کردیم و اگر کسی به نوشته خودش رای بده اون رای اتوماتیک وار حذف میشه ( البته بعد از اعلام اسامی نویسندگان و داستانها )

جناب دیوار برای خاتمه تنها رای شما مونده کمی منت بر سر اهالی بگذارید و ما را قرین رحمت خود کرده یک رای از روی بنده نوازی پرتاب کنید

دیوان گفت...

سلام...
در مورد رای و اینکه کسی به خودش رای نده... اگه من اشتباه برداشت کردم پیشاپیش معذرت میخوام ولی تا اونجایی که یادم میاد(توجه داشته باشین این امتیاز میزان سرمایه گذاری شما بر روی داستان خودتون محسوب میشه و هر امتیاز هزار تومن محاسبه میشه- مسلبقه شماره 1 در 2:47 AM ارسال شده توسط ديو - يسنا 13 نظرات)
من برداشتم اینه که امتیاز فقط سرمایه گذاری بود...
نکته ی دوم ((اول باید بهترین نوشته ( البته از نظر خودتون ) رو انتخاب کنید ... و بعد بهش یک امتیاز 1 تا 10 بدین-بازی ( با اجازه از فرامرز گلم ) در 7:29 PM ارسال شده توسط ديو - يسنا 8 نظرات)) که در اینجا هم شرطی بر ندادن رای به داستان خودمان را ندیدم...
گذشتیم و رای دوم را دادیم...
و اما در مورد بازی یا رعایت اصول داستان نویسی:
نکته ی اول: بازی یا داستان نویسی و کنایه ها (اگه دیوها دوست دارن اینطور بنویسن خوب مینویسیم و اسمشو رو بجای داستان نویسی میذاریم بازی نوشتن ؛ديو - يسناDecember 28, 2008 12:22 AM ) اگر اشاره ای به انجام بازی شد.. این بود که رای دهنده ها از خود نویسنده ها هستند و هیچ ادیبی از بین ما برای داوری انتخاب نشده. پس توجه به نکات داستان نویسی به خود رای دهنده بستگی داره... شاید بدون یا با شناخت عناصر داستانی. پس بیشتر به بازی شبیه است... و مخالفتی هم با جنبه ی ادبی نشد.. نکته ای که من در نظر قبلی دادم بر این اساس بود که جنبه های سرگرمی بیشتر از جنبه های آموزشی شود چون همانطور که اشاره کردم داوری در این زمینه کار سختیست که هنوز کسی به گردن نگرفته. نمیگم کسی در این جمع لایق این کار نیست... فقط هنوز کسی مستقیما به گردن نگرفته.
نکته ی دوم:‌(از وسط آغاز میکنیم در همون وسط هم ولش میکنیم بدون ابتدا و انتها-ديو - يسناDecember 28, 2008 و یا:
زاویه دید
نقطه شروع
شخصیت پردازی
حادثه پردازی
گفتگونویسی
فضاپردازی
زمان
ظاهر و باطن داستان
پایان داستان داره
ولی من به غیر از شرکت کننده 1 و 2 و 3 که سعی کردن داستانی بنویسن با تعریفی که داشتم با خوب و بد شدن داستانهاشون کاری ندارم بقیه به نظر من داستان ننوشتن سعی کردن حرفی بزنن ... آره به نظر منم نوشته 5 که تا حالا بیشترین رای را هم داشته در حد یک نوشته نه داستان (کوتاه یا بلند) بسیار خلاق و نو ولی داستان نیست 1 ابتکاره نو در سبک نوشتاری نه داستان...ديوك-December 27, 2008 10:57 AM12:22 AM) من نمیخوام بگم زیاد میدونم... نه من چیزی نمیدونم... ولی خوب یه چیزایی خوندم... یه چند تایی داستان کوتاه... چند تایی نقد... یکم کتاب برای شناخت هنر و سبک های هنری... فقط یه چند تا دونه که الان هم مثل باقی دست آوردهایی که هیچ وقت به دست نیاوردم یادم رفته... فقط کافی بود یه جستجوی دباره با عنوان " داستان کوتاه چیست" در موتور جستجوی گوگل انجام بدم تا به متن های زیر برسم :
-------
داستان کوتاه چیست؟

داستان کوتاه به شکل امروزی در قرن نوزدهم پدید آمد آلن پو در سال 1842 با بیان تفاسیر خاصی سعی داشت که داستان کوتاه را از داستانهای بلند ¹ و قصه² امثال اینها جداکند. او داستان کوتاه را چنین تعریف کرده: (( نویسنده باید بکوشد تا خواننده را تحت اثر واحدی که اثرات دیگر مادون آن باشد قرار دهد چنین اثری تنها داستانی می تواند داشته باشد که خواننده در یک نشست که از دو ساعت تجاوز نکند، تمام آن را بخواند)) داستان بر اساس طرح و نقشه می باشد، و بر پایه حادثه (اکسیون) خاصی که برای کسی یا چیزی به وقوع می پیوندد شکل می گیرد . داستان کوتاه بنا به قول معروف با آثار جمالزاده وارد ایران شد. داستان های جمالزاه و مشابه آن اصطلاحاً داستان های تعریفی و سرگرم کننده هستند اما بعد ها با چاپ با آثار جدیدی بالاخص آثار هدایت نگاه به داستان در ایران نزدیک به نگاهی شد که دیگر کشورها به آن داشتند در این نگاه ، داستان نویس در ناخودآگاه خود بر دو چیز تأکید دارد :

1- تکنیک داستانی که شیوه و هنر نوشتار داستان می باشد

2- زیرمتن یا همان دریافت هایی که خواننده با خواندن متن به آن می رسد به قول میر صادقی :« در داستان نویسی امروز ، نویسنده خواننده را در تفهیم و درک حوادث سهیم می کند » نویسنده امروز بر خلاف نویسنده سنتی ناگفته هایی را در داستان می گذارد که اصطلاحاً به آن سفید خوانی گویند و در چنین شرایطی خواننده نیاز به فکر و درک مطلب را در خود می بینند و این گونه ذهن اودچار حرکت می شود ، داستانی که با این فن نوشته شود به میزان قدرت خود و فلسفه و احساسی که در زیر متن آن قرار دارد می تواند ماندگار شود .

این تفاصیر را امروزه در قالب دکترین ها و مکاتب هنری بیان شده ،که می شود گفت مطرح ترین آن ها به این شرح است :کلاسیک[به آثاری گویند که قوانین موجود سنتی در آنها دیده می شودوتا رنسانس مکتب اصلی هنر بود ؛ نمونه آن آثار جمالزاده و مجموعه داستان دله دزدان و پادشاهان اثر اوهنری]

مدرن[بعد از رنسانس قوانین کلاسیک هنرمند را دیگر ارضاء نمیکرد و او نیاز به حرکتی جدید پیدا کرد و به همین منظور قوانین کلاسیک را به چالش کشید و قوانین خاص خود را به وجود آورد مانند: باغ در باغ هوشنگ گلشیری ودوبیلینی ها،جیمز جویس]

پست مدرن [بعد از جنگ جهانی پرسشی معروف مطرح شد که چرا با عقب کشیدن سنت و پیش آوردن قوانین مدرن وپیشرفت تکنولوژی ما به رفاه نرسیدیم بلکه در یک قفس آهنی اسیر شدیم ؟اینگونه بود که در دهه 1980 ظهور مکتبی پایه ریزی شد به نام پست مدرن که به قول لیوتار پدر پست مدرن ،عالم دچار گسستی از مدرن به نام پست مدرن شد. می توان از احتمال پرسه و شوخی، یعقوب یادعلی و زندگی شهری، بارتلمی بعنوان دو مجموعه داستان پست مدرن نام برد.]

پاورقی:

1 رمان/ رمانس( اصولا یکی از اصلی ترین وجه تمایز رمان و داستان کوتاه، کوتاه بودن عینی داستان کوتاه نسبت به رمان است اما اصلی دیگر که از آن یاد شده وجود هماهنگی و ترکیب بندی زیادی می باشد که در اجزای داستان کوتاه وجود دارد و در رمان لزومی بر آن دیده نمی شود)

2 قصه (منظور از قصه متن های عامیانه و ساده و ابتدای است. آثاری مانند: حکایت افسانه اسطوره که حوادث خارق العاده تشکیل شده از نوع قصه می باشد)
http://dagdo.blogfa.com/8410.aspx
-----
و یا:
داستان کوتاه چیست؟


1- داستان کوتاه تعداد شخصیتهای کمتری نسبت به رمان دارد(محدودیت شخصیتها)


2- داستان کوتاه لحظه ی روایتش یک برش زمانی کوتاه دارد.(محدودیت زمانی)


3- در داستان کوتاه جابه جایی بین مکانهای مختلف کم است.( محدودیت مکانی)






تفاوت داستان پیش از مدرن و داستان مدرن



درداستان پیش از مدرن نویسنده خود را موظف می داند که داستان را تمام کند اما در داستان مدرن چنین نیست. در جهان مدرن تمرکز از « خدا یا مذهب محوری» بر روی « انسان محوری» است. ما در جهان مدرن بر جهان مطلق خیر و شر یا سیاه وسفید خط می کشیم و شخصیتهای داستانهایمان را در طیف وسیعی از رنگ خاکستری نشان می دهیم. در جهان مدرن نویسنده بدون قضاوت داستان می نویسد.


در داستان پیش از مدرن شخصیت ما می توانست قوانین رئالیسم را زیر پا بگذارد اما در داستان مدرن ما به آنچیزی که فیزیک علمی ثابت کرده است پشت پا نمی زنیم.( برای مثال شخصیت ما پرواز نمی کند مگر آنکه منطق درون داستانی بتواند چنین شخصیتی را از ابتدای داستان در ذهن خواننده باور پذیر سازد) تا آنجایی که می توانیم قواعد فیزیک متعارف را رعایت می کنیم.در داستان نویسی مدرن ما به قعطیت نمی رسیم . همه چیز نسبی است.


(((((((((در جهان بینی داستان غیر مدرن تکلیف اول و آخر داستان مشخص است.اما در داستان مدرن چنین نیست .))))))))))


در داستان نویسی پیش از مدرن راوی ما می توانست دانای کل باشد در صورتیکه در داستان نویسی مدرن این پیش فرض کاملا منتفی است.


در داستان نویسی مدرن « مکان» ها نقش دارند درصورتیکه در داستان نویسی پیش از مدرن « مکان» ها حالت ایستایی داشتند و فقط حوادث درون آنها رخ می داد.درجهان مدرن مکان ما پویاست.
http://8keys.persianblog.ir/post/31
------------
خوب اینا کوتاهترین تعاریفی بود که گیر آوردم که خیلی هم با این جفنگیاتم حوصلتون رو سر نبرم...
دیگه نیاز نمیبینم نظرتون رو به شناخت داستان کوتاه در دنیای سالهای اخیر جلب کنم و اشتیاق داستان کوتاه نویسی... که حتی با چند جمله شروع و به نتیجه می‌رسد...
از سبک های داستان نویسی که خیلی هم جدید نیست به کاریکلماتور اشاره می‌کنم... " امروز خیلی سرم شلوغ بود رفتم سلمونی‌" شایدم این داستان نباشه و من اشتباه در موردش خونده باشم.
یا مثلا دیگه نیازی نیست خیلی در مورد سبک دادائیسم اشاره کنم که بیشتر پیشکسوتان آن نویسنده بودند... نوشته ای مثل " قیچی رقص کنان در فضای آشپزخانه با کاشی های یخچال چه خوش سخن می‌گفت... "
.....
حسن ختام: اگر عجله ای در به نتیجه رساندن این قسمت از بازی است نه بر اساس هم آوردن سر و ته قضیه بلکه این حقیر با قبول این کنایه تنها به این نکته اشاره کرده بودم که باقی اعضا هم به تکاپو ادامه دهند و با به نتیجه رساندن این مرحله و ادامه ی بازی در مراحل بعد تنها در یک حرکت ابتدایی درجا نزنیم... کاش تجربه ها یادمان بماند... مثلا اینکه به یک شاگرد مبتدی ی طراحی اجازه ی گذاشتن ساعتها وقت برای انجام یک طرح که اشتباهات زیادی داره تنها حدر دادن وقته... همه ی ایراد ها با اولین طرح دیده نخواهد شد... و این آرزو که طرح اول را آنقدر دستکاری می‌کنیم که به طرحی خوب برسد بهانه ایست که جلوی پیشرفت و قبول اشتباه را می‌گیرد...وگرنه من عجله ای ندارم و قصدم هم هم‌آوردن نیست.
---
امیدوارم درازگویی من رو ببخشید. عضو کوچک دیولاخ فرامرز.

ديو - يسنا گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ديو - يسنا گفت...

منم دیو - یسنا
من به داستان 5 رای میدم
داستان 5 را با 4 رای برنده اعلام میکنم

رای دیوار به هر داستان که باشد تاثیری در انتخاب برنده ندارد زیرا هیچ یک از نوشته ها 4 رایی نمیتواند بشود

تفسیر هم که گفته بودم مانند نوشته های دیگرم جفنگیاتی بیش نبود از اینرو از نوشتنش صرف نظر میکنم

Ida گفت...

براووو داستان شماره 5 :) حالا اين نويسنده برنده كي هست!؟ :)