۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

در پاي  ِ ويرانه هاي ِ به جاي مانده از آكروپوليس، در پهندشتي وسيع  دو مرد سالخورده  با ريش ِ بلند در حال قدم زدن پا به پاي هم، ديده ميشوند كه گرم گفت ِ و شنفت با يكدگرند ... گاهي تند و گاهي نرم گاهي تا مرز ِ  زد و خورد با هم و گاهي مهربان و دلجوي با هم سخن ميرانند... گويا از  دل ِ اعصار و قرون سپري شده مي آيند. پوشش آن دو هيچ به مردمان معاصر نميماند و هيچ به يكديگر شبيه نيستند ... گويي هر يك از دنياي ِ ديگري آمده . 


خارجي-پهندشت ِ محصور در كوه هاي بلندِ پيرامون ِآكروپوليس ...( شايدبتوان ستيغ ِ قله هاي ِ اولمپ را ديد)

هومر-بسي رنج بردي در اين سال سي؟؟ كدام رنج؟؟ رنج مديحه سرايي از براي ِ سلطان محمود ؟ همو كه بزرگي او را خوك لقب داد و سخن در پاي خوكان ريختن را شرم وننگ ِ صاحب سخن دانست؟ براي حماسه سرا داغ ننگي از اين بالاتر نميدانم!

فردوسي- اين سنت ديرپاي ِ يونانيان است كه در مجادله براي ِ مغلوبه ساختن  طرف مقابل از كژ روي هاي ِ او به تندي ياد كنند و او را در منگنه بگذارند و تو هم بيرون از اين دايره تنگ نيستي  هومر. آري در آن سلا كه من ميزيستم و بر آن منوال كه من روزگار سپري ميكردم  مديحه سرايي اذن دخول شاعر پيشگي بود . به آن چه بدان نا آگاهي داوري چرا؟؟؟؟؟تو خود كم  به خطا نرفته اي هومر

هومر- خطا؟ كدام خطا حكيم ِ طوس!؟گويا منظومه مرا نخوانده اي كه از خطا سخن ميراني!
فردوسي- چرا خوانده ام آن هم بارها و از همين روست كه تو را خطا كار مينامم.فاش ميگويم اگر مجال ِ سخن دهي...
هومر-سرا پاي گوشم حكيم بگو...؟؟

فردوسي-در افسانه ي ايلياد، زئوس ِ ابر پرودگار را در برابر يونانيان و پشتيبان ِ مردم ِ تروا قرار دادي آن همه به سبب ِ  اينكه يك تروايي به نام پاريس  آفروديت( ونوس) را از آتنه و هرا(همسر ِ زئوس) زيباتر يافت و او را به عنوان ِ زيباترين الهه برگزيد. يك سبب ِ بي سبب! هرا و آتنه را دشمن ِ تروا كردي و زئوس و پسرش آرِس و آفروديت را اهريمن ِ يونانيان ! تو اسطوره اي ترين نطفه تفرقه و دو دستگي  را  در رحم ِ جهان بستي . باستاني ترين  بذر ِ اهرمني و دو دستگي ميان ِ مردمان را تو كاشتي . باغبان ِ اين آشوب ِ عالمگير تويي هومر!

هومر- اگر بزرگنماييِ كژروي ها سنت مردمان يونان است براي مغلوبه ساختن حريفان ، بي ربط گويي و فرافكني نيز سنت ديرينه  پارسيان است. من از چاپلوسي ِ تو سخن گفتم و تو از مايه داستان پردازي ِ من؟؟؟ در هر حال شايد اين اولين بذر ِ كژي  ِ اسطوره اي باشد اما پس از كتاب ِ آفرينش  و داستان ِ هابيل و قابيل... اين طبيعت مردمان  است  من چيزي بر خلاف ِ آن در منظومه ام نگنجاندم اي حكيم! 
هومر- سخن از خطا به ميان آوردي ، پس بشنو از خطا... تو بهتر از من ميداني كه در گاتها از يگانه پهلواني سخن به ميان آمده به نام ِ ارخشه(آرش) .چگونه ميشود كه حكيمي چون تو عاليقدر در هيچ يك از فصول ِ منظومه عظيمت  به شايستگي از آرش يادي نميكني و او را كه به نظرم يگانه مظهر ِ مام ِ ميهن است  و حتي گاهي بر اسطوره اي  چون او رشك ميبرم كه در قياس با آخيلوس(آشيل) او را بر تر مي يابم  به دست فراموشي ميسپري!!!؟ برتري او به آشيل از اين روست كه آرش فقط و فقط به سبب خاك و مرز ِ ميهن جان در كمان كرد و تير رها ، اما آشيل پس از خشم گرفتن آگاممنون بر او و گرفتن بريزئيس ِ مه پيكر از وي  از جنگ با تروا روي بتافت و خاك ِ ميهن به هيچ انگاشت تا اينكه يار ِ غارش  پاتروكل به دست ِ هكتور كشته شد و به اين سبب وارد ِ كارزار شد ... همه ي اين باز گفتم كه خطاي ِ بزرگت را گوشزد كنم  اي حكيم! آرش در شاهنامه كجاست؟؟؟؟؟

فردوسي- پس تو پهلواني رستم ِزال نخوانده اي كه كمفروشي در قبال ِ آرش را اينگونه خطايي عظيم مي انگاري!!!
هومر- خوانده ام بار ها و بارها ... و از اين رو بر آنم تا خطاي ِ بزرگترت را آشكار كنم حكيم!
فردوسي- بگو كه رخصت ِ كلام از آن ِ توست و دريغ مدار از فاش كردن خطاهايم...

هومر- به قول ِ شما پارسيان ايدووون كنم... رستم پهلواني يگانه و نامور و زورمند است و در برابر ِ تورانيان و بيرون راندنشان از خاك ِ ميهن از هيچ كوششي فرو گذار نميكند. آري از هيچ كوششي!! هيچ كوششي! تراژدي رستم و سهرابت آكنده از فراز و فرود هاي ناب است. هماوردي سهراب ِ جوياي ِ نام و رستم ِ كهنسال و دنيا ديده بي نظير است. چه خوش نقش كردي كه همه پهلواني رستم به دستان است! عجب! فريب و نيرنگ و تدليس در آوردگاه ِ مبارزه  پهلواني اسطوره ات را تضمين كرده!!؟؟؟
در كجا اين راه و رسم ِ يلي است كه من بي خبرم؟؟ رستم ِ دستان؟؟؟ نيك تر بود اين اسطوره فرزند كش را رستم ِ فريبكار نام مينهادي تا اين اولين بذر ِ نيرنگ و فريب كاشته نشود ! نيرنگ ِ رستم در جدال با سهراب ِ جوان ، اولين تخم ِ فريب و دستان در پيكار ِ جوانمردانه را كاشت. تو جوانمردي را باز تعريف كردي حكيم و اسطوره ات را بد نام! اين خطاي نا بخشودني است.

فردوسي-در اين منظومه اندرز هاست  كه بد بيني چون تو از بازيافت ِ آن معارف عاجز! هومر ِ عزيز من نيرنگ به عرياني نشان دادم تا اسطوره ام را كمي از آسمان به زمين آورم و مردمان بدانند كه حتي اسطوره ها هم خطا ميكنند و نيرنگ ميورزند... من راستگويي را آموزاندم و آموزگار ِ بي غرضي شدم نه چون شما خاك پرستان  به هر قيمتي  خود برتر ببينم و ديگران خوار و زبون شمارم.

هومر- آررررري پس گويا آن چه  شنيده ام پيرامون ِ پارسيان درست بود. ميگويند شما مردماني هستيد بي حافظه تاريخي كه هم اينك اين گفته برايم  ايماني شد. آن مجنون ِ ديو نژاد، خشايارشا نبود كه آكروپوليس ِ ما به خاك و خون كشيد؟؟  خود نيك ميداني چه شهر ِ زيبايي بنا نهاده بوديم كه به لطف ددمنشي آن پلشت شاه ِ شما ويران شد.آن ديوانه مرد نبود  كه نژاد ِ آريايي ِ خود از يونانيان برتر ميدانست؟؟ 

فردوسي - و از ياد مبر كه نخستين منشور ِ حقوق ِ انسان از آن ِ كيست! 
هومر-و از ياد هم نميبرم كه نخستين پيمان شكن ِ همين منشور، فرزندان و نوادگان ِ همويند! بر هيچ كس پوشيده نيست كه دموكراسي  از يونانيان  آغازيدن گرفت. همان زمان كه پادشاهان ِ سرزمين ِ تو كه تو نامه ي آنان به نظم كردي و آرزوي فر و بهي برايشان نمودي در پي ِ جهان گشايي و يورش به بلاد ِ دنيا بودند!

فردوسي- بگذريم از اين مخاصمه و مجادله.... از امروز ِ ديارت باخبري؟؟؟ چندي پيش چنان آشوبي در سرزمينت به پا شد كه گويا يونان آخرالزمانش را ميديد! نه دوست ِ من گمان مبري كه كنايتي پنهان كرده بودم زير ِ اين واگويه نه!!! خواستم ببينم تو نيز ميداني دولت-شهر ِ فاخر ِ آتني ات به كشتار گاه ِ دانشجويان و جوانان ِ خود  مبدل گشته؟؟!!!

هومر- نيك با خبرم اما خداي ِ خدايگان زئوس را شاكرم كه ميهنم محور ِ شرارت نيست و مردم ِ وطنم بهر ِ لقمه ناني يكدگر نيميدرند...
هرا  الهه ي ِآسمان و زناشويي و آرتميس الهه ي ِ  زمين و درياها  را شاكرم كه  مام ِ ميهنمرا از آنچه شما در آنيد ، محفوظ داشته اند.
هم از آن خبر ِ غمبار ِ سرزمينم  و هم از وضعيت ِ  دهشتناك ِ شما  آگهم. 

فردوسي- دريغ است ايران كه ويران شود            كنام ِ پلنگان و شيران شود
 چه خوب گفتي هومر ِگرامي! ما هر دو غصه داريم. چرا غمگسار ِ يكديگر نباشيم و به جاي ِ نيشتر زدن به هم در پي ِ راه چاره نگرديم كه به قول ِ خودم : بزرگي سراسر به گفتار نيست ..... دو صد گفته چون نيم كردار نيست
گرچه خيلي مطمئن نيستم كه مردم ِ سرزمينم مرا به جا بياورند اما ميشود اندكي در پي ِ ارتباط با معاصرانمان باشيم... شايد چاره ساز افتد!
هومر- حق با توست حكيم ! ايدون كنيم .  چه قدر راه آمده ايم بي آنكه آگاه شويم از راه ِ آمده!!!! اينجا كجاست؟؟ چشم انداز ِ شگرفي دارد تا كنون چنين منظره زيبايي نديده بودم ... حكيم اينجا كجاست؟؟؟
فردوسي- اينجا پرسپوليس است ... شهر ِ پارسيان... به فر ِ كياني ِ هورمزد  بنايي چنين ساخته شد و جمشيد در آن جام ِ بهي ِ پادشاهي گرفت. تخت ِ جمشيد ميخوانندش... بيا تا برايت بازگويم  از شهري كه امروز جز مشتي سنگ و خاك نيست. بيا هومر ... از پاسارگاد  مي آغازم.......




۱۵ نظر:

دیوان گفت...

مرسی میردیو...
لذت بردم...

Ida گفت...

این فوق العاده بود امیر... متاسفانه خوندن متن طولانی در صفحات وب خسته ام می کنه و من رو از کسب اطلاعات و حتی سرگم شدن عاجز!...
اما این متن از جمله متن هایی بود که چشم هام رو به صفحه مونیتور دوخت :) متشکرم از سهیم کردنش...

Ida گفت...

ِـِِ از نقش روحوییم اومدم بیرون انگار یادم رفت دیولاخه :))) چرا کسی وسط میدان دیولاخ اینجوری راه نمی ره حرف بزنه ما هم یه چیزایی دستگیرمون شه!؟ راستی دیولاخ بنای معماری یا باستانی تاریخی یا حتی مجسمه یا یادبودی وسط میدونش، داره!؟ ;)

مردیوجان گفت...

خیلی خوب بود امیییییییییییر :))))

ديوك گفت...

متن فوق العاده ای بود میر دیو عزیز واقعاً ممنون ازت ...
اینبار بیای تئاتر قول میدم اصلاً ازت پول نگیرم :)
بازم مرسی

ميرديو گفت...

فرامرز ِ عزيزم ، روحويوي نازنينم، مرديوجان ِ جانم و ديوك ِ مهربانم...
خيلي خوشحالم كه از داستان خوشتون اومده... اين قصه سر ِ دراز داره و يه دلمشغولي ِ دلپذيره واسه من كه بايد نظراتتونو بگيرم واسه كامل كردنش ... خواهش ميكنم كمكم كنين و از نقدتون هم محرومم نكنين . كلي قصه حاشيه اي داره ماجراهاي هومر و فردوسي كه به نظر خودم ماجراي ضحاك از همه اش جذاب تره بهم گرا بدين و تو كامل كردن ِ مجموعه ياريم كنين !

راستي ديوك جانم! جون ِ هر چي مرده منو ببر مانيفست ِ چو رو ببينم... پارسال به خاطر ِ نديدن ِ عشقه اين بابا(رحمانيان) خودمو كلي سرزنش كردم نزار دوباره خاطره پارسال تكرار بشه

مرسي از پي گيريهات ديوك ِ خوبم!

Ida گفت...

من باهاتم ميرديو جان همه جوره...
در مورد مانيفست ِ چو هم منم ببريييد تورو خدا... قول مي دم بچه خوبي باشم و تو صف بليطم وايستم... ;)

دیوان گفت...

میردیو... میدونی وقتی این متن رو خوندم خیلی حرف برای گفتن داشتم... خیلی جاها میخواستم گیر بدم... خیلی جاها میخواستم تحسین کنم... مثلا در مورد نبودرن آرش در شاهنامه و فقط اشاره های اسمی به همچین رزم‌آور و توجه به اینکه در شاهنامه خیلی از افسانه ها تغییر کرده که من خودم اسمش رو فردوسی‌سازی گذاشته بودم... ولی الان من کم کم دارم همه ی دست‌آورد هامو از دست میدم... ممکنه خیلی دلیل براش وجود داشته باشه ولی من اصلا نمیدونم چیه... شاید یه ویروسه که سکتور های مغزم رو مخدوش کرده... میدونی وقتی یادم میاد من 3 سال برای شاهنامه ی فردوسی. 1سال برای تحقیق روی آثار هومر... و همچنین مدت ها برای آثار نیل گیمن و تولکین، رابرت هاوارد، فریتز لیبر و کلا انواع حماسه و فانتزی مثلsword and sprcer و یا high fantasy و حتی به اینها هم بسنده نکردم و مدت زمان زیادی تحقیق روی آثار نقاشی حماسی و فانتزی مثل کارای بوریس، رویو، جولی بل، جرارد بروم و غیره زمان گذاشتم و خودم هم خیلی سعی کردم... همانطور که برای تاریخ هنر مدت 6 ماه روزی 7-8 ساعت مطالعه می‌کردم و در آخر بعد از 2ترم نمره A+ فقط بخاطر اینکه حافظم رو به زوال گذاشت نمره ی مردودی گرفتم... حالا دیگه از باقی کارام اسم نبرم بهتره... مثلا بعد 8 سال طراحی فهمیدم که آخرشم از من طراح در نمیاد... دیگه از نقاشی و عکاسی و غیره و غیره بزنیم... یا مثلا نصف عمرم رو با شعر گذروندم ولی کل ابیاتی که الان حفظم فکر نکنم به 20 بیت هم برسه... الان هم وقتی به شاهنامه نگاه می‌کنم... درست مثل 3سال خاطره است که فقط صحنه های محوی ازش یادم میاد... و این مبحثی که تو باز کردی من رو یاد دست‌آورد های دیگم انداخت که الان دیگه هیچیشون برام نمونده... 2 تا شاگرد گرفتم... اصلا نمیدونم باید بهشون چی بگم... با توجه به اینکه تا الان حد اقل 20 تا شاگرد داشتم که فقط از 7 تاشون برای تدریسم پول گرفتم... حالا که میخوام ازین شاگردای جدیدم هم پول بگیرم میبینم که همه ی این چیزایی که شاگرد جدیدم میخواد قبلا آموزش دادم... ولی الان من هیچی برای یاد دادن ندارم... هنوز پول نگرفته رسما غذاب وجدان گرفتم... شایدم قبول نکردم دیگه... صبح خودم رو کشتم ولی یادم نمیومد اسم فلان کس چیه... یجورایی نابودی گریبانگیر من شده... این مبحث رو اگه یک سال پیش مطرح می‌کردی ساعت ها برات وراجی می‌کردم... الان هم کلی وراجی کردم ولی این حرفام هیچ ارزشی ندارن... شاید هنوزم میتونم گیر بدم... ولی چیزی برای گفتن برام نمونده...
با اینکه هنوزم پر رو موندم و دارم ادامه میدم... ولی ادامه ی من رو به جلو نیست... دارم سقوط می‌کنم... بدون اینکه اصلا اوج گرفته باشم...
...
خلاصه شرمنده این حرفام واقعا ارزش خوندن نداره... ولی اگه تا اینجاشو خوندی فقط امیدوارم که خیلی بهم فحش ندی بخاطر این وراجیام... فقط خواستم بگم این چیزایی که نوشتی چیزایی بود که اگه یکم شبیه به آدمیزاد بودم یا 2زار شعور توی وجود من بود و خرده حافظه ای داشتم میتونستم باهات همراهی کنم... ولی الان هیچیزی برای گفتن ندارم...
هنرم هم شده مثل همین اراجیفی که بالا گفتم... فقط دارم ادامه میدم... بدون اینکه ارزشی داشته..........
بسه دیگه... این یه نامه ی خصوصی بود به یه دوست... و ارزش دیگه هم نداره... فقط کمی درد دل...
فقط میدونم هنوزم دارم ادامه میدم... همین...

دیوان گفت...

دیگه همه به غلط های املاییم آدت.. میبخشید... عادت کردن... ولی اینو دیگه خیلی بد نوشته بودم.
sword nad sorcery

ديو - يسنا گفت...

منم دیو - یسنا

به به میر دیو خوبم ؛ میبینم تو هم نگاره مند گشتی ( عکس دار شدی ! )

من از ادبیات فارسی و تاریخ اسطوره ای چیزی سرم نمیشه و اصلا از تاریخ و ربط تاریخی هم چیزی نمیدونم ؛ اما یه چیز رو میدونم و اون اینه که یه نویسنده بهتره به قالب ها احترام بگذاره ؛

تنها نوشتن هدف نیست ؛
فکر میکنم نهایت نوشتن رساتدن پیام باشه اما به چه قیمت؟

البته میر دیو جونم نوشتت خیلی جذاب و گیرا بود ولی... بگذریم

نوشتن رو ادامه بده اما حرفم رو فراموش نکن

ميرديو گفت...

فرامرز ِ خوبم سلااام!
مرسي كه قابل دونستي و درد ِ دل كردي ... اتفاقا به خاطر ِ تمام ِ اون پيشينه اي كه گفتي و ميدونستم خيلي غمگين شدم از اون كامنت ِ مختصرت و عاجزانه ازت ميخوام اگه حتي يه مثقال نوستالژي ِ اون دوره رو برات تداعي كردم يه نمه پا بدي و بي مدد ِ حافظه كه خيلي جاها بلاي ِ ذهن و حصار ِ انديشه است ميدونداري كني... با احترام ِ زياد به همه ديو هاي نازنينم اما يكي از انگيزه هاي ِ من براي ِ اين فرم از نوشتن خودتي!!! ببين استحمار نميكنما!!!
جدي ِ جدي دارم ميگم فرامرز ... دل بده كه حرفا دارم باهات!
يه دنيا گفت و شنود ازت طلب دارم فرامرز ... خوشي و بهروزيت آرزومه!
..
..
..
سلاام يه ديو- يسناي ِ هميشه بيدار!

نكته هوشمندانت آويزه گوشمه دادا رامين(با حفظ سمت ِ ديو-يسنايي) و مرسي از توجه و نگاه ِ دقيقت...

يه دنيا بي غمي برات آرزو دارم!


آهاي خشت ِ سرد ِ كم رمق!
ديييوااااااااااااارررر!!!!

حواسم بهت هست كه ساكتي و زير چشمي فقط نگاهكي ميندازيا!!!
دلم واسه خشت ِ سردت تنگ شده... دست ِ كم يه گِلي پرت كن ما رو رمي كن.
نترس چيزي از خشتِت كم نميشه!!

دیوان گفت...

مرسی میردیوجان... پس کوته نظری هایم را ببخش و کم اندیشگی هایم را نادیده بگیر و بیا با هم بنشینیم بر سر سفره که نانی از آن به یغما رفته ولی هنوز خرده هایی برجاست تا شب را سپری کنیم...
...
راستش رو بخوای داستان رو بیش از 5 بار خوندم... بار های اول شدیدا احساس می‌کردم که نوعی تفکر مرغ همسایه در آن خودنمایی می‌کند و به پای محاکمه کشیدنی که بیشتر گریبانگیر فردوسی بود تا هومر... نکاتی که هومر ارائه می‌کرد و تنها با جوابی سهل انگارانه از طرف فردوسی تمام می‌شد...
هومر-بسي رنج بردي در اين سال سي؟؟ كدام رنج؟؟
ایکاش اشاره ای میشد به زندگی واقعی فردوسی که البته خود من هم هنوز به واقعی بودنش مطمئن نیستم.( که البته بیشتر در داستان ها و مقالات و نمایشنامه ها از آن خوندم تا در کتب تاریخی) اشاره به اینکه استفاده از آوازه ی سلطان محمود تنها بهانی بود برای زنده کردن این شاه‌نامه و حتی اشاره به تفکرات شیعه( شیعه را تفکری اجنبی نبینیم و به این نکته توجه کنیم که اسلام شیعه در ایران به نظر من یکی از قوی ترین حرکات میهن پرستانه بود که بعد از حمله ی اعراب اتفاق افتاد- ایرانی کردن مذهبی که از خارج به ایران تحمیل شد) کاملا در مقابل تفکرات مدیحه سرایی بود... یا حتی اشاره به این نکته که شاه نامه، نامه ای از شاهان یا نامه ای برای شاهان نیست بلکه منظور شاه ِ نامه هاست... یعنی بهترین نامه ها...
یا اشاره ای به 30 سال مبارزه ی فردوسی با درباریان و هزینه هایی که جمع آوری این اسطوره ها برای او داشت و او درامدی جز ارث پدری نداشت...
البته میدونم اگه میخواستی به همه ی این مسائل اشاره کنی متن خیلی طولانی می‌شد و چندان هم با نوع نوشته ی تو ( طرح مساله نه پاسخ ) همراه نبود...ولی دوست داشتم اینا رو اینجا از زبان فردوسی هم بشنوم که البته این تفکرات یک جوان خام در حد منه و مسلمه که حکیمی در حد فردوسی جوابش گونه ای دیگر است ( به نوعی تو را برای این نوع جواب تحسین می‌کنم ولی خوب من اینجوری دلم میخواست که اگر جوان خامی غیر از من هم این متن را خواند احساس شرمساری نکند از این حرکت فردوسی و یا بی جواب بودن آن و به منظور اصلی تو یعنی همان پختگی یک حکیم و سکوت در برابر حرفی که کاملا از سر شکم و بدون هیچ تحقیقی است پی ببرد.
نمیدونم چرا من بعد خوندن داستان همش فکر میکنم که تو طرف هومری... خوب اصولا از طرف یکی که بیشتر نزدیک فرهنگ فردوسی هستی و تحقیق در زمینه ی ایران خیلی برات راحت تره و حتی دفاع از این حرکات، باید خود به خود طرف فردوسی باشی ولی ازونجایی که بی‌طرف بودن مد نظرت بوده شاید احساس میشه که وقتی این امکانات رو در نظر نگرفتی پس بیشتر به سمت هومر رفتی.... ولی من بیشتر طرفداری از هومر توی کار دیدم... خیلی دلیل هست که این حرف من رو رد کنی... منم بعد چند با ر خوندن هیچ دلیلی قاطعی پیدا نکردم... شایدم حس خود من به عنوان خواننده اینجوری بوده و روم تاثیر گذاشته...
" در هر حال شايد اين اولين بذر ِ كژي ِ اسطوره اي باشد اما پس از كتاب ِ آفرينش و داستان ِ هابيل و قابيل..." این خیلی جواب قشنگی بود که حقیقتا لذت بردم... ( نمیدونم چرا جواب های هومر بیشتر به دلم می‌شینه)
و اما...
داستان آرش:
توی شاهنامه حتی اسکندر هم اومده ولی نه اونجوری که واقعا بوده... یا حد اقل اونجوری که برای ما ایرانی ها تعریف شده... و اما در مورد آرش: از این پهلوان و مبارز نام برده شده ولی خیلی غیر مستقیم و راستش رو بخوای من نمیدونستم که توی گاته ها اشاره ی مستقیمی به آرش شده باشه... من یه دوره برای انیمیشن آرش که هفتاسمان روش کار می‌کرد با انیماتور صحبت می‌کردم و کمی هم تحقیق براشون کردم. ولی گاته هارو متعسفانه متوجه نشدم و هیچوقت مطالعه نکردم... در صورتی که من متون زرتشتی بخصوص مانده های گانه ها رو قبلا کمی مطالعه کرده بودم ولی یا توجه نکردم یا جزو اون قسمت هایی که من خوندم نبوده. ( جدا اگه این متن رو برام پیدا کنی ممنون میشم... یکم تنبلی و کمی وقت الان اجازه نمیده خودم برم سراغش ) تا اونجایی که من میدونم اسطوره ی آرش به شکل امروزی بعد از زمان فردوسی درست شده... در شاهنامه داستانی بود که یک کماندار از بالای کوه مدت زیادی جلوی دشمن را گرفت که این خیلی بیشتر به واقعیت آرش شبیه ولی اسم آن رزم‌آور یادم نمیاد. اون چیزی که ما از اسطوره ی آرش در شعر سیاوش کسرایی خوندیم کمتر تکرار شده و اشاره ی بعدی هم از بهرام بیضایی بود که کمی بیشتر واقع بین بود.. ولی همانطور که میدونیم ماجرای آرش و لشگر دشمن چیزی جدا از این بود. و تا آنجایی که تحقیقات من بهم نشون داده ماجرای آرش لشگری بود که توانست از امکانات دماوند استفاده کنند و بوصیله ی تیر و کمان دشمن را از پا در‌آورد و به مرز هایی که بعد ها در داستان آرش آورده شد عقب بکشند که این داستان بعد ها بجای لشگر اسم آرش به نمایندگی از آن لشگر آمده... دقیقا کاری که فردوسی با رستم کرد. اگه دقت کنیم سن رستم نمی‌تواند با معیار های ما هماهنگ بشه و رستم هم نماینده ای از لشگر زابلستان یا همان ایران دوم بود... -توجه به ایران و زابلستان در شاهنامه- و فکر کنم این اسطوره به شکل امروزی که ما می‌شناسیم بعد از زمان فردوسی درست شده باشه... پس نمیشه تو شاهنامه هم اون رو پیدا کرد.
و در مقایسه ی آرش با آشیل... به نظر من وقتی صحبت از آشیل میان میاد این نام اسفندیار است که در ذهن ما به درخشش می‌افته... نه آرش... شباهت این دو اسطوره خیلی زیاده... چشم های اسفندیار (‌که به نظر من نکته ای بسیار تیز بین است- توجه به دید باز و بینایی به عنوان یک نقص و اشتباه در میهن پرستی و در رزم آوری) و پاشنه ی پای آشیل... پس اگر قیاسی باشد باید بین این دو اسطوره باشد نه آرش و آشیل. و توجه به اینکه مبارزه ی رستم و اسفندیار مبارزه ی مذهب و عقل بود... من عاشق این بخش از شاهنامه بودم. اسفندیار نماینده ی لشکر دین و رستم نماینده ی لشکر عقل... دقیقا اینجاست که توجه رو به تراژدی ی رستم و سهراب جلب می‌کنم... به نظر من مبارزه ی رستم در اون رزم فوق‌العاده بود... نشون داد که واقعا این عقل است که حکم فرماست نه صرفا زور ( که این خود اشاره ای زیبا و معکوس به نژاد زابلی است که آنها بیشتر به زور بازو نسبت به عقل هوشیار تمایل دارند و رستم به نمایندگی از آنها... واو... به نظر من خیلی زیبا بود.) که البته بر اساس نوشته ها سهراب حرومزاده بوده و این تراژدی، تقاص گناه رستم بود... که جای بحث داره.
میدونی من از فردوسی گفتم چون فکر می‌کنم بیشتر هومر به فردوسی گیر داد تا فردوسی به هومر و اینکه جواب های هومر یجواریی آدم رو دلگرم می‌کرد ولی فردوسی نه...
و اما پرسپولیس !
چرا از این اسم استفاده کردی؟ از اونجایی که میدونیم این کلمه ریشه ی لاتین داره و بهتر بود که از همون اسمی که بیشتر شبیه به اسم واقعی اونچاست یعنی همون پارسه استفاده می‌کردی... چون داری از زبان فردوسی بیان می‌کنی. نه هومر.
و اما چرا پارسه؟ ببین اینجا دیگه خیلی حرف زدم داره متنم زیادی طولانی میشه... ماجرای پارسه و یادگاری هاش برای ما ایرانی ها و فرهنگ اصیل ما واقعا یک فاجعه است... این بنای کاملا غیر ایرانی تمام معماری و فرهنگ ما رو قبل از این بنا از بین برده... پارسه شده شروع تاریخ و فرهنگ ما... و این یعنی خودکشی. این بنا اصلا ارزشی از نظر بومی شناسی و فرهنگی نداره و حتی در مقایسه با بناهای بزرگ تاریخی چندان توحفه ی مثال زدنی ای نیست که هیچ بلکه خیانتی‌ست در تمدن ما... ( جای بخث زیاد داره پس میذاریم برای نشستی دیگر)

ميرديو گفت...

سلام فرامرز
بي مقدمه ميرم سر ِ اصل ِ موضوع... به باور ِ من يگانه پاسدار ِ زبان ِ پارسي و آبروي ِ اين گويش ِ به يغما رفته كسي نيست جز حكيم ِ طوس!
جايي كه امكان ِ داوري بين ِ دو ابر حماسه سرا براي ِ من كه خودم با يكي شون هم كيش و همزبانم و با ديگري بيگانه وجود داره، اين خيلي دور از انصافه كه به خودم اجازه بدم تا همزبانم رو برتر بدونم... دقت كردي؟؟ برتر؟؟ اين همون چيزيه كه حالا از بزرگي به نام فردوسي بازخواست شده؟!!! اصلا چرا من حق دارم خودمو برتر بدونم؟؟ چي ميشه كه يه قوميت، يه مليت ، يه فرهنگ و يا حتي يه خرده نظام ِ فرهنگي خودش رو برتر از ديگران ميدونه؟؟ 
من طرف ِ هومر نيستم ... نميتونم كه باشم چون دل در گرو ِ هر آنچه پارسي و هر آنكه پارسي گوست دارم.
من يه سري ديالوگ تو دهن ِ هومر گذاشتم تا اين وسيله اي باشه براي ِ بازخواست از بزرگي به نام ِ حكيم ِ طوس... اين يه سياست ِ ماكياولي و ناجوانممردانه به نظر ميرسه اما از فردوسي يه نفره كه ميتونه اينجوري باز خواست كنه و اونم هومره ... چون مثل ِ خود ِ فردوسي بزرگه!

ببين فردوسي به هومر ميگه:
در اين منظومه اندرز هاست كه بد بيني چون تو از بازيافت ِ آن معارف عاجز! من نيرنگ به عرياني نشان دادم تا اسطوره ام را كمي از آسمان به زمين آورم و مردمان بدانند كه حتي اسطوره ها هم خطا ميكنند و نيرنگ ميورزند.

ببين اگر به ژرفاي ِ اين ديالوگ ِ حكيم نگاه كنيم ديگه نميتونيم بگيم كه هومر، برنده اين مناظره بوده!!!
من هيچ اشاره به اسكندر از زبان ِ حكيم نكردم ... حمله ويرانگر ِ اسكندر جواب ِ خوبي بود براي فردوسي در تقابل با هومر كه به خشايارشا اشاره كرده!
اما جاي ِ همه اونها حكيم به كژفهمي و بدانديشي ِ هومر گير ميده ... شايد قانع نشده باشي اما به صراحت ميگم كه هر آنچه در دهان ِ هومر اومده درد ِ دل هاي ِ نگارنده است كه با سنجش ِ قد و قامت و اندازه هاي ِ حكيم فقط هومر رو شايسته اين بازخواست دونسته و شايدم تو اين سنجش اشتباه كرده باشه!

اما آرش و آشيل ! من توي قصه دقيقا وجه مقايسه اين دو تن رو آوردم و ارجاع ميدم به اونجايي كه:
برتري او به آشيل از اين روست كه آرش فقط و فقط به سبب خاك و مرز ِ ميهن جان در كمان كرد و تير رها ، اما آشيل پس از خشم گرفتن آگاممنون بر او و گرفتن بريزئيس ِ مه پيكر...
يه نگارنده ( عجب شامپايني باز كردم واسه خودم) در كجا و تحت ِ كدام اسلوب مكلف شده كه صرفا در قياس ِ اسطوره اي آشيل رو با اسفنديار محك بزنه؟؟

(كه حتي از نظر ِ من اين پاشنه آشيل و چشم ِ اسفنديار ديگه اندكي نخ نما و گل درشت داره ميشه!)

اگه من دغدغه اي جز آسيب جاي ِ اين دو نفر( پاشنه آشيل و چشم ِ اسفنديار) داشته باشم و بخوام به اون بپردازم ،اون وقت تكليف چيه؟؟

آرش (ارخشه) در زمان ِ منوچهر (پادشاه ِ پيشداديان و به روايتي كيانيان... بعضي ها اين دو سلسله را از اقوام ِ سكاها ميدانند) پس از درگيري با دشمن ( تورانيان) با پيشنهاد منوچهر براي تعيين ِ مرز با تير ِ كمان اون حماسه رو مي آفرينه و اين قصه ي ِاسطوره اي خيلي پيش از فردوسي در ميان ِ ايرانيان رايج بوده و در گاتها نقل شده ... من حتما سر ِ فرصت آدرس ِ دقيقش رو بهت ميدم. ( ويكي پديا رو يه تستي بكن)
اما چرا پرسپوليس؟!
ببين لوكيشن ِ داستان از آكروپوليس آغاز ميشه ... اين يه حسن ِ ختام و در حقيقت يه سلوكه از فرهنگ ِ يوناني به پارسي ...از آكروپوليس به سوي ِ پرسپوليس... با صرف ِ نظر از اينكه واژه ها بيگانه هستند از منظر ِ داستاني و زيبايي شناسي ِ هجايي ِ واژگان ،دلنشين و به جا به نظر ميآن .

من هيچي راجع به معماري و اينكه پارسي دونستن ِ اين بنا خودكشي ماست نميدونم...
من بيشتر خود انتقادي، برام مطرح بوده و به نظر ِ خودم از هومر يه استفاده كاملا ابزاري كردم ... البته از هومر معذرت ميخوام ولي خوب چاره اي نبود!
مرسي از توجهت فرامرز و بي نهايت ذوق زدم كردي با متنت!

دارم براااااات!
..
..
..
..
..
..


يه پرسپوليس آرزوي بهي و فرهي.

دیوان گفت...

قبل از هرچیز مرسی برای جواب هات... خوب بود... با اینکه تو متنت هم همه ی اینهایی که گفته بودی به خوبی دیده می‌شد و همونطور که اشاره کردم متنت خیلی خوب بود و این چیزایی که من گفتم تنها هم صحبتی نه نقد... ولی جوابات کامل تر کرد... بازم مرسی که به گفته هام توجه کردی.
راستی امیر داری خود نقدی می‌کنی... نمیدونم میدونی یا نه که پست مدرن و نقد هنر از طریق هنر هم دقیقا همین ماجراست... (‌چه سوال احمقانه ای خوب تابلوه که میدونی ) آقا کارت درسته.
هم متنت هم دفاعیت.
شاد باشی.

دیوار گفت...

جالب بود. قوی بود و لذت بخش.
ولی راستش مناظره از نوع مناظره میردیو و فرامرز برایم جالب تر از هومر و فردوسی خواهد بود.
نمی‌دونم می‌تونم منظورم رو برسونم یا نه؟
یه کلام بگم که خیلی وقته دارم سعی می‌کنم بیام رو زمین.

بازم می‌گم ، مناظراتی که اینجا خوندم خیلی خوب و لذت بخش بود فقط از جنس من دیگه نیست.
دی‌وا.......