۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

ماجراي نه چندان عشقي ِ آرمان و رويا...

خارجي-روز آفتابي 
سيل عظيم جمعيت با پلاكارهايي در دست چشم انتظار ورود سخنران محبوب خود در جايگاه...
با ورود سخنران جمعيت حاضر موج زنان و بي تاب شعار هايي در حمايت از سخنران سر ميدهند...هووووووووورررااا...شششششششششششششششششششش........مممررررررررگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ برررررررررررررر ....دروووووووووود يررررررررررر...

سخنران-با سپاس از شوور وصف ناپذير همگي شما و حمايت بي دريغتون از اين حقير سراپا تقصير 
امرووووز گرد هم آمده ايم تا يكصدا آرررمان ِ مكتبمان را  فرياااد بزنيم و به عالميان بگوييم كه ما يگانه  حادثه سازان اين عرصه  ظلماني هستيم   ما تنها نووور اميد ستمديدگان عالميم  و براي ستاندن داد ِمظلومان  از بيداد گران دنيا  حاضريم همه چي بديم ... ما با نداي ِ توحيدي و احمدي همه آنها را كه از راه راست منحرف شده اند به ايمان  و عدالت فرا ميخوانيم...  خطاب ما به دولتهاي زور گو و  مستبد  اينست:  نههههههههه!!!   ما با شما بر سر يك سفره نخواهيم نشست  ما همخوان حرامياني چون شما نخواهيم بود كه نان سفره هاتان محصول چپاول دردمندان عالمست  ... ما روح عدالت را در كالبد زخم خورده اين جهان خواهيم دميد  فارغ از هر نژاد و هر رنگ و هر مذهب... ما اگر چه با هيچ قدرتي سر ِستيز نداريم اما با آنها  به خاطر تحقق آرمان ِدينمان ميجنگند، ميجنگيييييييييييييم!!!
(همهمه نامفهوم خيل عظيم جمعيت حاضر .... شششششششششششش..هووووراااااااااااااااااااااااااا...ششششششششششششششششششش...هووراااااااا... آآآآآآآآآآآآآآآآ ...مررررررررررررگگگگگگگگگگ برررررررر... دروووووووووووود  برررررررررررررر....ششششششششششش)

خارجي -روز ابري 
جمعيت بسيار منظم در صفوف به هم فشرده و آرام  با نشانه هايي در دست  و پوستر هاي عكس سخنران محبوبشان  بي تاب حضورِ او  يند... به يكباره همهمه هاو نجواهاي زير ِ جمعيت به  صداهايي بم و غريوهايي بلند بدل ميشود كه حكايت از ورود سخنران به جايگاه دارد...هووووورررراااااااااااااااااا...ششششششششششششششش...ششششششششششششش...دروووووووووووووددددددد

سخنران-از حمايتهاي يكايك شما سپاسگذارم  كه اگر نبود خدمات بي مزد و منتتان هرگز رووياي ما تحقق نمي يافت... و اما امرووووووز گرد هم آمده ايم تا بگوييم آنچه در پيش روسست كاري است بس سترگ و وظيفه اي پر از دست انداز ... بر آنم تا به همه رهبران بد خواه ما در عالم هشدار بدهم كه مراقب رفتار خود باشيد ... نگذاريد روياي ما براي شما به كابوووسي بدل شود و اجازه ندهيد تا داوري مردم سرزمينتان بر شما باشد به سبب رفتار نسنجيده تان و حركات خشونت بارتان!!!مشت هاي گره كرده تان را باز كنيد  تا  دست دوستي ما را به سوي خود دراز ببينيد... با ما در روياهاي زيبايمان كه نتيجه آنرا در اين هشت سال گذشته به وضوح  مشاهده ميكنيد  همراه شويد...هم اينك بر آنيم تا روياي  اجدادمان را كه اندكي گرد فراموشي بر آن نشسته  محقق سازيم و در اين راه از هيچ كوششي فرو گذار نخواهيم كرررررررد.....(صداي تشويق يكپارچه حاضران شششششششششششششششششششششششششششش
.....ششششششششششششششششششششششش...شششششششششششششششششششش..ششششششششششششششششششششش)

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

دیوا دیولاخ...

امروز احساس کردم که دل دوستانم برای من تنگ شده پس گفتم بیام یه خبری از خودم بدم که هم رفقا رو از دلتنگی در بیارم و هم یه چرخی توشهر بزنم و آب و هوایی عوض کنم. ;) 
با توجه به اینکه اصولا وجود من باعث کج خلقی میشه ، با خودم گفتم پس بهتره خبری از خودم نیارم و اخبار دلتنگ و پریشونم رو برای خودم نگه دارم و در عوض با یه نقل قولی یا همچین چیزی بیام تو میدون.

یه کم که فکر کردم دیدم چه کاریه ... همونطور که می‌دونید هنر نزد خودمون است و بس و بهمین سبب و با توجه به میزان فعالیت و تلاشی که در بلاد ما موج میزنه ، هر متن نوشته شده ای رو میشه تو صد تا وبلاگ پیدا کرد. که همینجا از تمام دست اندرکاران وبلاگ نویس تشکر می‌کنم که زحمت کپی کردن متون رو به جان می‌خرند و باعث می‌شوند که دسترسی به مطالب تکراری بسیار ساده تر بشه. 
اگر بیشتر فکر کنیم می‌بینیم که اینجوری خیلی بهتره ... حالا چرا بهتره بماند. ولی حداقل از این نو آوری و شکوفایی هایی که به میمنت امسال در سطح جامعه می‌بینیم بهتره. 
دیگه اسم هر کار خام و کج و معوجی شده نوآوری و ماشاالله هزار ماشاالله چقدر هنرمند و صنعتگر که همینطوری شکوفا نشده اند.
هر چیز جدید و بی رگ و ریشه ای رو می‌گن خلاقیت و نو آوری ، حساب نمی‌کنن هر غنچه ای که قراره شکوفا بشه خدایی نکرده بد نیست به ساقه ای، تنه ای ، ریشه ای چیزی وصل باشه . 
البته چیزی که خوبه اینه که این نوع طرز فکر (اجی مجی یه هویی یه چیزی) داره دیگه ریشه می کنه.

بازم بیراه رفتم ... میدونید، دارم فکر می‌کنم خود منم با این تفکرات کج ریخت و ناراحتم یا دارم شکوفا می‌شم و یا در بهترین حالت یه کپی از نسخه های تکراری امروزی هستم.

اصلا من امروز اومده بودم حال و احوالی بپرسم و یه کم با رفقا خوش بگذرونم...
اهالی دیولاخ چطورن؟
مردیوجان ، میردیوجان و فرامرزجان... (فکر کنم یه جان کم گفتم...آها... مردیوجان جان جانان ... حالا یه چند تا جان اضافه گفتم... امیدوارم سردیش نشه) ... از دیگران هم که خبری نیست ... ( یه چند وقت دورشون نچرخیدم همه پریدن... :) )
دیوار هم حالش خوبه ...  نمی‌دونم اینو قبلا گفتم یا نه؟ ولی اینروزها بسکه دور خودم چرخیدم ، دیگه چشام داره گیجی ویجی میره... 

 به هر حال دیوار دورتون بگرده....
خوش باشید. :)
پی نوشت:
راستی میردیو ، اجباری هم به اجبار یا هرطور دیگه تموم شده ... کی فکرشو می‌کرد اجباری من ِ جبار رو چپه کنه؟؟ به هر حال ما که همیشه چپ رفتیم و چپ بودیم ، اینم روش. :)

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

تولد یک قهرمان

میرزا یه بچه معمولی بود ... معمولی مثل همه بچه های دیگه ... تو دوسالگی دویدن آموخت ، سه سالگی مباحثه .
تو پنج سالگی مقالاتی راجع به هوش مصنوعی وجبر بول نوشت که البته هیچوقت چاپش نکرد چون به هوش غیر مصنوعی اعتقادی نداشت. همون سال ها تئوری روانشناسی خودش رو بر اساس اصل عدم قطعیت هایزنبرگ پایه ریزی کرد و تاثیر نظریه نسبیت عام رو در مباحث جامعه شناسی بررسی کرد.
درست مثل همه بچه های دیگه.
تنها چیز غیر معمولی میرزا دماغش بود. اون دماغ داشت. یه دماغ ضایع.
اوایل خودش متوجه نبود و فکر می‌‌کرد دماغش خیلی معمولیه. البته وقتی شش سالش بود، قبل از مسابقات المپیک از رو دارحلقه افتاد و دماغش شکست. ولی مساله مهمی نبود. فقط ظاهرش خراب شد. چیزی که راجع به دماغ میرزا عجیب بود این بود که دماغش کار می‌کرد.

اولین بار که میرزا بخاطر دماغش تو دردسر افتاد وقتی بود که تلویزیون خونشون رو تبدیل به ماشین لباسشویی کرد. تلویزیونی که پدرومادرش به سختی خریده بودند ولی به هرحال تلویزیون بوی گند می داد. هروقت روشن می‌شد میرزا بخاطر بوی گندی که منتشر می‌شد تقریبا از حال می‌رفت و لرز می‌کرد.

جریان تلویزیون زود از یادها رفت و سرنوشت ماشین لباسشویی اش هم مثل باقی دستاوردهاش بود.
سطل آشغال.
سرنوشتی که خود میرزا هم تو هفت سالگی دچارش شد. میرزا رسما به سطل آشغال انداخته شد. جایی که بدترین بوهای زندگی اش رو استشمام می‌کرد. بوی مدرسه و بوی گند معلم ها و بوی نفرت انگیز ناظم ها. میرزا به هیچ وجه نمی‌تونست از شر این بوها خلاص بشه. بنابراین تمام سعی اش رو می‌کرد که حداقل تماس رو با اونها داشته باشه و چاره اش هم ساده بود . متن تمام کتاب های درسی ،از روی جلد گرفته تا شعار های مزخرف پشت جلد رو از حفظ بود ، به این ترتیب نیازی نبود که اون کتاب های بوگندو رو همراه خودش اینور و اونور ببره . البته همیشه هم حواسش بود که جواب همه سوالهای معلم ها رو نده و فقط اونقدری جواب بده که معلم دست از سرش برداره.
میرزا متوجه شده بود که اگه جواب همه سوالهای معلم ها رو بده بیشتر تو دردسر میوفته ، چون یا معلمش به این حقیقت که فقط یه موجود متعفنه و وجودش هیچ فایده ای برای میرزا نداره پی می‌برد و سعی می‌کرد خلاف این موضوع رو به میرزا ثابت کنه و یا اینکه کلی به خودش می‌نازید که چه شاگرد خوبی تربیت کرده و سعی می‌کرد میرزا رو همه جا به نمایش بزاره و هردوی این حالت ها هم برای میرزا معنی دردسر داشت. حالت دیگه ای هم متصور نبود چون میرزا به این نتیجه رسیده بود که معلم دستگاهی است بوگندو، زرزرو و عاری از شعور. موجودی که فکر می‌کند می‌داند و تجربه اش از تمام دنیای فکر و فکر کردن تنها به همین مورد ختم می‌شود.
×××
مدرسه آشغالدونی اصلی نبود بلکه دروازه ورود به سطل آشغال بزرگ بود .
تو جامعه آشغال ها هم، مثل همه جوامع دیگه، اصل امنیت حکمفرما ست . اصلی که جامعه رو در برابر ناامنی و تهدید محافظت می‌کنه، و توی جامعه آشغال ها هر موجود زنده جدیدی یک تهدید محسوب میشه پس باید تبدیل به یه آشغال بشه.
دنیای آشغال ها دنیای عجیبیه. موجودات ریز و فعالی اونجا هستند که هر چیز زنده ای رو از بین می‌برند . اما زندگی بازیهای زیادی داره ، یکی از این بازیها رو بهش می‌گیم فرایند تخمیر.
مرحله اول تخمیر ، تخمیر هوازیه که به محض ورود به جامعه آشغال ها شروع میشه و اگه به موقع جلوی این فرآیند رو نگیری کم کم فرایند تخمیر به گندیدگی، فاسد شدن و متلاشی شدن منجر میشه که نهایتا جزئی از چرخه می‌شی. ولی اگه بموقع خودت رو نجات بدی شرایط فرق می‌کنه. مرحله دوم تخمیر رو بهش می‌گن تخمیر غیر هوازی. تو این مرحله اگه جلوی رسیدن هوا به ماده درحال تخمیر رو بگیری ،بسته به شرایط، ممکنه که فرآیند تخمیر کامل بشه. موجود تخمیر شده جدید معمولا هیچ ربطی به اصلش نداره ولی به هرحال جزئی از سیستم نشده.
×××
با ورود به مدرسه فرآیند تخمیر هوازی در مورد میرزا آغاز شده بود. میرزا بدون اینکه متوجه باشه چه بلایی سرش اومده فقط احساس عجز و ناتوانی می‌کرد. میرزا حتی قادر نبود حرف بزنه ، سوال کنه، انتقاد کنه ، نه بگه. میرزا دیگه به خودش ایمان نداشت. هیچ توانایی ای در خودش نمی‌دید.میرزا قادر به انجام هیچ کاری نبود وهیچ تصمیمی به غیر از تصمیمات کم اهمیت و تعریف شده نمی‌تونست بگیره. این ها همگی اثرات اولیه تخمیر هوازی هستند.
اما تحمل بوی گند آشغالدونی برای میرزا غیر ممکن بود بنابراین میرزا ارتباط خودش رو با تمام دنیای خارج از خودش قطع کرد و با جدا شدن از دنیای بیرون از خودش وارد مرحله تخمیر غیر هوازی شد. شرایط میرزا با ورود به تخمیر غیر هوازی کمی عوض شد. اون تو خودش قابلیت نفی و مبارزه رو پیدا کرد اما اونقدر ضعیف بود که حتی در مقابل آشغال های بی چیز و کم اهمیت هم نمی‌تونست مقاومت کنه بنابراین به ضعیف ترین موجودی که می‌شناخت حمله کرد. خودش.
اصل امنیت، سوای تمام آموزشهای دیگه اش ، بهت یاد میده که نباید به دیگران صدمه بزنی ، باید بچه خوب و حرف گوش کنی باشی، باید فلان و باید بهمان باشی. اما همیشه در برابر دیگران. بنابراین بی‌دفاع ترین موجود دراین وادی خودتی. 
و اینطوری قهرمان قصه ما متولد شد. 
میرزا آویزون خان ِ کج قبای ِ صورت پنهان.

هواسرده و آتیش هم داره کم کم خاموش میشه. من باید برم برای امشبم یه سرپناهی پیدا کنم. پاشید برید سراغ کاروزندگیتون. انتظار
نداشته باشید که بشینم اینجا و تا صبح قصه هزار و یکشب براتون تعریف کنم.
دیوار چاردیواری


۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

یک خواب قشنگ...





این عکسا رو الان نگرفتم... ولی فکر کنم خواب قشنگی باشه ( مردیوجان اینم از یه خواب قشنگ که فکر کنم شبیه به همون خواب تو بوده... )... برای من که بود. 
اینم از عکس صدا... صدای خواب.

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

فوووووووووووووت :)

...ديوااا
فکر کنم يه مرض ويروسي به ديولاخ حمله کرده
سکوووووووووووووووووووت(همون گرد فراموشي...)
دلم براي دونه دونه تون تنگ شده
هرچند خودم بيشتر از همه به اين مرض مضمن، نيازمند و مبتلام!
حس حال درمونم ندارم بدم نيست
خدايي حرفيم واسه گفتن ندارم
اما
يکي يه خبر باحال برام اينجا بنويسين ببينم چي کارا ميکنين
کم کم دارم فراموشتون ميکنم!!!! بابا به فکر حافظه ي ناقص منم باشين ديگه
درست يادم نيست... احياناً دعوامون که نشد هان!
يا قهر کنيم باهم يا با خودمون
يا شايد تحسن کرديم
يا...
نميدونم ولي خوب گويا دچار يک تفاهم بين الديوون شديم
که نباشيم! ;)

آقا منم نيستم به خدا!
منم بازي بدين ديگه
خوب؟
...

آن ديويتا خانووم چه رنگي ي الان؟
يه جوري بگو کرو لالاو بي سوادام بفهمن
فکر کنم مجبور شي بکشي برامون ;)
فرامرز! من هيچ عذر موجهي ندارم:( اما اخراجم نکن لطفاً. راستي بيداري؟
ميتوني يه عکس از خواب ديشبم بگيري برام؟
يادم نمياد هرچي فکر ميکنم اما با اينکه حالم خوب نبود خوابم خيلي خوووووب بود :)
ديواااااااااااااارمون کجاست؟ راستشو بگو دور کي داري ميگردي که دورمون خالي مونده!
يه داستان 3 خطي ميخوام که زيادم وقتتو نگيره
ولي هرچي بيشتر وقت منو بگيره خوشحال تر ميشم
آخه من برعکس شما وقت زيادي آوردم ;)
روحويوهوديو کجا قايم شدي هان
ديدمت سُک سُک
زود باش بيا بيرون
يه آواز خوشگل ميخوني برام؟
ميرديو خان نه که فکر کني هيچکي هيچ نظري نداشتا اما آخه خدايي وسط بازي سکوت که آدم حرف نميزنه! ميزنه؟
ميرديو يه فحش آبدار ميخوام که تا حالا نشنيده باشم چيزي داري تو چندته؟ ;)
ديوک دنيا رو چطور ميبيني؟
ديوک جديدت چطوره؟ از تولدش راضيه!؟
يه چيز خوب بگو که هيشکي يادش نباشه!
ديويسناي بزرگ از جهان چه خبر؟
يه خبر هيجان انگيز که ته دل آدمو قلقلک بده نداري؟
بقيه ديوا آسمونتون چه رنگيه؟

يکي هم يه شعر بگه

قربونتون برم
من خيلي خوبم
به همه سلام ميرسونم
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

من كجا گرد ِ فراموشي كجا؟؟؟؟

عجب  گرد ِ  مرگي  پاشيده به ديولاخ!!! چه خبره؟؟؟

خيلي با مزه است ... 

گاهي اوقات يكباره ناخود آگاه ِ جمعي تصميم به سكوووت ميگيره 

 و عجيبه كه اين ناخود آگاه چه قدر منظم و هماهنگ عمل ميكنه!!! ياد بگير خود آگاه ِ بيچاره ... نصف ِ تو ِ !!!

خلاصه اينكه اگه حوصله دارين ميخوام  نمايش مانيفست چو رو به صلابه بكشم...
 در هر حال اگه حوصله هم نداشته باشين يه جورايي ناگزير هستين  به خوندن ِ اين روده درازي ... نميدونم چه جورايي بيخودي هم سوال پيچم نكنين!!!!!! ( لبخند ِ شيطنت آميز)

با خوندن ِ يه 30 ، 40 صفحه نقد و نظر و دفاعيه از سوي ِ منتقد ها و خود ِ رحمانيان  دست ِ آخر به عنوان ِ يه تماشاگر ِ كوچولو ارضا نشدم كه چرا متن ِ نمايش به زبان ِ بيگانه بود... توجيهات ِ خالق ِ اثر رو در باره زبان ِ متن ِ نمايش در پي ميارم و به دنبالش نقد ِ توجيهات ِ رحمانيان...

1-ژانر ِ اثر مستنده وبراي ِ القاي ِ حس ِ زنده ي ِ يك تراژدي و جنبه واقعي بودن ِ اون ناگزير بودم از بهره گيري از زبان ِ خود ِ فاجعه...  اينكه ژانر ِ تئا تر ِ مستند وامدار ِ زبان ِ اصلي متن باشه  خيلي  آگاهانه و حرفه اي نيست  چون اگه قرار باشه تئاتر ِ مستند
 يك فاجعه در دارفور يا كنگو رو نقل كنه اون وقت بايد زبان ِ بومي هاي ِ آفريقايي و سواحيلي  بشه زبان ِ نمايشنامه ي ِما.

2-به خاطر ِ محدوديت ها در اجرا با زبان ِ فارسي  اجرا با زبان ِ اصلي فاجعه  كمك ِ زيادي ميكنه براي ِ  بهره گيري پرسونا ها از تمام ِ جزئيات ِ ديلوگ ها ( فحاشي و اصطلاحات ِ مستهجن) ... من گمون ميكنم اگر محدوديت ها يِ كلامي توجيه مناسبي براي ِ يه روايت ِ نمايشي به زبان ِ بيگانه باشه  اون وقت  در ِ نمايشنامه نويسي به زبان ِ پارسي رو بايد تخته كرد  چون  حاكم باشي، به  هر صدايي حساسيت داره  و بالاخره هر چيزي كه به عنوان يه ديالوگ تو دهن ِ پرسونا گذاشته بشه يه چيزي از توش در مياد .

3-ايماژ هاي ِ  اثر اونقدر زياد هستن كه دنبال كردن ِ خط ِ نه چندان سر راست ِ داستان ِ  نمايش  بدون ِ پيگيري ِ ديالوگ ها خيلي سخت نيست... اگر مقصود ِ رحمانيان بحث ِ نشانه شناسي باشه( به پيروي از يكي از منتقدين كه اسمش يادم نيست ، نپرسين) من ِ عامي ِ بيسواد خيلي نشانه هاي ِ روشن ِ بصري تو كار نديدم كه بدون ِ آگاهي از ديالوگهاي ِ پرسوناها  ماجرا دستم بياد  و بي آنكه سر از حرفاي ِ نقشها در بيارم خط ِ داستاني رو بتونم پي بگيرم ... تمام ِ ديالوگها ي استاد(master) پروجكشن ِ مرحوم آقالو  رو بايد فهميد تا درگير ِ نمايش شد و بفهميم  كه اونها چرا دارن صحنه ها رو بازسازي ميكنن  و دنبال ِ چي هستن ... اگه تماشاگر، ديالوگهاي ِ آقالو رو نفهمه، هرگز درگير ِ متن ِ كار نميشه و هميشه منتظر ِ يه موقعيته كه  يه سري در بياره از اين همه ادا اطوار ِ روي ِ سن.

4- حيف ِ نون ها برين زبان ِ انگليسي تون رو  پرفكت  كنين  كه از قافله عقب نمونين ( از خودم در آوردم . رحمانيان ِ بيچاره نگفته)

در هر حال من از مدافعان ِ اين نمايش هستم البته منهاي ِ  زبان ِ اثر ...
 نو آوري و تكنيك ِ روايت ِ رحمانيان رو ستايش ميكنم .... يكي از  تاثير گذار ترين صحنه ها جاييه كه مادر بزرگ ِ چو در روياي ِ اون مياد و از كودكي او  و جايي كه در كره زندگي ميكردن و پدر و مادر ِش و خاطرات ِ از ياد رفتش ميگه...
 اين صحنه،  تمام ِ نوستالژي ِ قهرمان ِ ( ضد ِ قهرمان) ِ مهاجر و تحقير شده ي ِ نمايشه كه با بازي ِ شاهكار ِ نصير پور ثبت شد.




۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

من

من اینک یکسر در تنگنای گذشته خویشم. امروز هیچ حرکتی از من سر نمیزند که "من" دیروز موجب آن نباشد و اما آنکه در این لحظه هستم: ناگهانی، نا پایدار، منحصر به فرد و در حال گریز است!
من به خوبی از ورای گونانگونی وجود خویش، پایداری و ثباتی را احساس می کنم.آنچه متفاوت بودنش را میبینم همیشه "من" است. اما دقیقاً چون می دانم و احساس میکنم که این ثبات وجود دارد، دیگر دلیلی نمی بینم که در صدد به دست آوردنش بر آیم.
در طول زندگی از اینکه در پی شناخت خود باشم سر باز زدم، یعنی از جست جوی خویشتن خویش. چنین پنداشتم که این جست جو یا به عبارت دقیق تر، کامیابی در آن، محدودیت یا فقری برای وجود آدمی به همراه دارد، یا تنها شمار اندکی از افراد که ذهنی محدود دارند، به شناخت و درک خویش توفیق کامل می یابند و یا... به بیانی دیگر می پنداشتم شناختی که آدمی از خود به دست می آورد وجود را و رشد آن را محدود می سازد زیرا آدمی به همان صورتی که خود را یافته است می ماند و از آن پس در بند آن است که همانند خود بماند، می پنداشتم بهتر آن است که پیوسته امید به تحولی مداوم و دست نیافتنی را حفظ کند.
به نتیجه ای نرسیدن کمتر ناخشنودم میکند تا دستیابی به نتیجه ای قطعی و مشخص، تا پافشاری برخی کسانی که عزمشان بر وفادار ماندن به خویشتن استوار مانده است، و نیز ترس از تناقض گویی.
وانگهی به گمان من این گسیختگی ظاهری است و در واقع ، پاسخگوی تداومی پنهانی است. نیز گمان می کنم که در اینجا مانند همه جا، جملات ما را می فریبند زیرا زبان، منطقی بیش از آنچه در زندگی وجود دارد بر ما تحمیل می کند و گرانبهاترین چیز در وجود ما آن است که اغلب در بیان نمی گنجد.

این متن نوشته ی من نیست...

اما می خوام نظرتون رو بدونم

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

اعتراف

خیلی سعی کردم که بتونم. ولی نشد...
ساعت ها وقت گذاشتم ولی بازم نشد...
دیگه فهمیدم که نوشتن کار من نیست. چند وقتی هست که نوشتن رو کنار گذاشتم.
به تصویر کشیدم.
عکس گرفتم... نقاشی کردم ولی باز هم نشد...
دیگه باید اعتراف کنم که نمیتونم بهتر از این بگم... 
سعی کردم که این شعر رو بازنویسی کنم. یا به تصویر بکشم... نتونستم پس خود شعر رو اینجا میذارم...
...
به كسي برنخوره ، برنخوره
من يكي پنجرمو مي بندم
اين همه پنجره ي باز بسه
من به قاب آينه مي خندم

به كسي برنخوره ، برنخوره
من يكي پيش خودم مي مونم
در شب بي كسي و بي حرفي
براي دل خودم مي خونم
خواب بودم ، بيدار شدم
آشتي كردم، با خودم
به كسي چه ، اين صدا ، اين حنجره مال منه
كي به جز من لحظه هاش و زير آواز مي زنه
كي به جز من مي تونه خاطره هاش و بشمره
جز خود من، كي به فكر موندن و سر رفتنه
به كسي برنخوره ، برنخوره
اگه تنهايي خوبي دارم
اگه از خلوت خود سرمستم
اگه چون پروانه بي آزارم
خواب بودم ، بيدار شدم
آشتي كردم، با خودم
به كسي برنخوره ، برنخوره
اگه دستم پر عطر ياسه
اگه در پيله ي خود خوشبختم
كسي جز من ، من و نمي شناسه
به كسي برنخوره ، برنخوره
اگه من اهل خراب آبادم
شجره نامه ي من مال منه
به كسي چه ، من يكي آزادم
خواب بودم ، بيدار شدم
آشتي كردم، با خودم
شهیار قنبری
...