۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

تولد یک قهرمان

میرزا یه بچه معمولی بود ... معمولی مثل همه بچه های دیگه ... تو دوسالگی دویدن آموخت ، سه سالگی مباحثه .
تو پنج سالگی مقالاتی راجع به هوش مصنوعی وجبر بول نوشت که البته هیچوقت چاپش نکرد چون به هوش غیر مصنوعی اعتقادی نداشت. همون سال ها تئوری روانشناسی خودش رو بر اساس اصل عدم قطعیت هایزنبرگ پایه ریزی کرد و تاثیر نظریه نسبیت عام رو در مباحث جامعه شناسی بررسی کرد.
درست مثل همه بچه های دیگه.
تنها چیز غیر معمولی میرزا دماغش بود. اون دماغ داشت. یه دماغ ضایع.
اوایل خودش متوجه نبود و فکر می‌‌کرد دماغش خیلی معمولیه. البته وقتی شش سالش بود، قبل از مسابقات المپیک از رو دارحلقه افتاد و دماغش شکست. ولی مساله مهمی نبود. فقط ظاهرش خراب شد. چیزی که راجع به دماغ میرزا عجیب بود این بود که دماغش کار می‌کرد.

اولین بار که میرزا بخاطر دماغش تو دردسر افتاد وقتی بود که تلویزیون خونشون رو تبدیل به ماشین لباسشویی کرد. تلویزیونی که پدرومادرش به سختی خریده بودند ولی به هرحال تلویزیون بوی گند می داد. هروقت روشن می‌شد میرزا بخاطر بوی گندی که منتشر می‌شد تقریبا از حال می‌رفت و لرز می‌کرد.

جریان تلویزیون زود از یادها رفت و سرنوشت ماشین لباسشویی اش هم مثل باقی دستاوردهاش بود.
سطل آشغال.
سرنوشتی که خود میرزا هم تو هفت سالگی دچارش شد. میرزا رسما به سطل آشغال انداخته شد. جایی که بدترین بوهای زندگی اش رو استشمام می‌کرد. بوی مدرسه و بوی گند معلم ها و بوی نفرت انگیز ناظم ها. میرزا به هیچ وجه نمی‌تونست از شر این بوها خلاص بشه. بنابراین تمام سعی اش رو می‌کرد که حداقل تماس رو با اونها داشته باشه و چاره اش هم ساده بود . متن تمام کتاب های درسی ،از روی جلد گرفته تا شعار های مزخرف پشت جلد رو از حفظ بود ، به این ترتیب نیازی نبود که اون کتاب های بوگندو رو همراه خودش اینور و اونور ببره . البته همیشه هم حواسش بود که جواب همه سوالهای معلم ها رو نده و فقط اونقدری جواب بده که معلم دست از سرش برداره.
میرزا متوجه شده بود که اگه جواب همه سوالهای معلم ها رو بده بیشتر تو دردسر میوفته ، چون یا معلمش به این حقیقت که فقط یه موجود متعفنه و وجودش هیچ فایده ای برای میرزا نداره پی می‌برد و سعی می‌کرد خلاف این موضوع رو به میرزا ثابت کنه و یا اینکه کلی به خودش می‌نازید که چه شاگرد خوبی تربیت کرده و سعی می‌کرد میرزا رو همه جا به نمایش بزاره و هردوی این حالت ها هم برای میرزا معنی دردسر داشت. حالت دیگه ای هم متصور نبود چون میرزا به این نتیجه رسیده بود که معلم دستگاهی است بوگندو، زرزرو و عاری از شعور. موجودی که فکر می‌کند می‌داند و تجربه اش از تمام دنیای فکر و فکر کردن تنها به همین مورد ختم می‌شود.
×××
مدرسه آشغالدونی اصلی نبود بلکه دروازه ورود به سطل آشغال بزرگ بود .
تو جامعه آشغال ها هم، مثل همه جوامع دیگه، اصل امنیت حکمفرما ست . اصلی که جامعه رو در برابر ناامنی و تهدید محافظت می‌کنه، و توی جامعه آشغال ها هر موجود زنده جدیدی یک تهدید محسوب میشه پس باید تبدیل به یه آشغال بشه.
دنیای آشغال ها دنیای عجیبیه. موجودات ریز و فعالی اونجا هستند که هر چیز زنده ای رو از بین می‌برند . اما زندگی بازیهای زیادی داره ، یکی از این بازیها رو بهش می‌گیم فرایند تخمیر.
مرحله اول تخمیر ، تخمیر هوازیه که به محض ورود به جامعه آشغال ها شروع میشه و اگه به موقع جلوی این فرآیند رو نگیری کم کم فرایند تخمیر به گندیدگی، فاسد شدن و متلاشی شدن منجر میشه که نهایتا جزئی از چرخه می‌شی. ولی اگه بموقع خودت رو نجات بدی شرایط فرق می‌کنه. مرحله دوم تخمیر رو بهش می‌گن تخمیر غیر هوازی. تو این مرحله اگه جلوی رسیدن هوا به ماده درحال تخمیر رو بگیری ،بسته به شرایط، ممکنه که فرآیند تخمیر کامل بشه. موجود تخمیر شده جدید معمولا هیچ ربطی به اصلش نداره ولی به هرحال جزئی از سیستم نشده.
×××
با ورود به مدرسه فرآیند تخمیر هوازی در مورد میرزا آغاز شده بود. میرزا بدون اینکه متوجه باشه چه بلایی سرش اومده فقط احساس عجز و ناتوانی می‌کرد. میرزا حتی قادر نبود حرف بزنه ، سوال کنه، انتقاد کنه ، نه بگه. میرزا دیگه به خودش ایمان نداشت. هیچ توانایی ای در خودش نمی‌دید.میرزا قادر به انجام هیچ کاری نبود وهیچ تصمیمی به غیر از تصمیمات کم اهمیت و تعریف شده نمی‌تونست بگیره. این ها همگی اثرات اولیه تخمیر هوازی هستند.
اما تحمل بوی گند آشغالدونی برای میرزا غیر ممکن بود بنابراین میرزا ارتباط خودش رو با تمام دنیای خارج از خودش قطع کرد و با جدا شدن از دنیای بیرون از خودش وارد مرحله تخمیر غیر هوازی شد. شرایط میرزا با ورود به تخمیر غیر هوازی کمی عوض شد. اون تو خودش قابلیت نفی و مبارزه رو پیدا کرد اما اونقدر ضعیف بود که حتی در مقابل آشغال های بی چیز و کم اهمیت هم نمی‌تونست مقاومت کنه بنابراین به ضعیف ترین موجودی که می‌شناخت حمله کرد. خودش.
اصل امنیت، سوای تمام آموزشهای دیگه اش ، بهت یاد میده که نباید به دیگران صدمه بزنی ، باید بچه خوب و حرف گوش کنی باشی، باید فلان و باید بهمان باشی. اما همیشه در برابر دیگران. بنابراین بی‌دفاع ترین موجود دراین وادی خودتی. 
و اینطوری قهرمان قصه ما متولد شد. 
میرزا آویزون خان ِ کج قبای ِ صورت پنهان.

هواسرده و آتیش هم داره کم کم خاموش میشه. من باید برم برای امشبم یه سرپناهی پیدا کنم. پاشید برید سراغ کاروزندگیتون. انتظار
نداشته باشید که بشینم اینجا و تا صبح قصه هزار و یکشب براتون تعریف کنم.
دیوار چاردیواری


۷ نظر:

دیوان گفت...

سلام...
ام..
راشتشو بخوای..
نمیدونم...
...
از اول:
داشتم متن رو می خوندم و هر خط که می خوندم هزاران حرف برای گفتن تو ذهنم می چرخید که مثل باقی حرفام فقط فکر این بود که حرفی برای گفتن دارم و غافق از اینکه اصلا حرفی برای گفتن که به درد بخوره ندارم...
خیلی خوب به ویرانی پرداختی... همون ویرانی که من دوست دارم ولی هیچ وقت باهاش کنار نیومدم... چون قبلا هم گیر داده بودم که کجاست راه حل؟ میدونی من یه یاغیم سعی کردم آشغال نشم... یا حتی یه جنس لوکس هم نشم... از آشغالدونی زدم بیرون ( به خیال خودم ) ولی خوب هنوز حرفی برای گفتن ندارم- فقط یه یاغی که همه میگن داره اشتباه می کنه... خودم که فکر می کنم کار درست رو انجام میدم ولی هر کسی فکر میکنه خودش داره راه درست رو میره ( البته معمولا ) پس خیلی احتمالش زیاده که در حال اشتباه باشم. مهم نیست.
راستی میرزا رو دیدی بگو بیاد پیشم... میخوام یکم با یاغی گریام بریزمش به هم... شاید یه روزی یه جایی توی یه لحظه اونم تونست از خط مستقیم تولیدی که جوامع از آدم ها ساخته خارج بشه... نمیگم اگه خارج بشه همه چیز خوب میشه فقط میتونم بگم اون موقعه که هر اشتباهی بکنه خودش کرده و هر پیروزی که بدست بیاره خودش بدست آورده... اون موقعه که همه چیز تقصیر همه کس نیست...
فقط قبل از اینکه بفرستیش سراغ من بهش بگو تحمل یه یاغی برای هیچ کس ساده نیست.

دیوار گفت...

قبل از هرچیز بگم که این میرزا قرار بود یه قهرمان فکاهی بشه. که نشد.
از طرفی میرزا قرار بود با راه حل مربوط به خودش بیاد تو میدون که اجالتا تا اینجای کار راه حلش رو هم می‌بینی.

به هرحال من قصد نداشتم یه شکواییه دیگه به مجموعه شکواییه های قدیمی ام اضافه کنم . بخصوص بعد از شلوغ بازی های قرمزی.
و راجع به راه حلی که اینقدر دنبالش هستی. بالتبع من هر روز به دری می‌زنم برای پیدا کردن راه حل ها و نمی‌تونم بگم که اساسا همیشه با شکست مواجه می‌شم اما برای من پیدا کردن راه یه فرآیند پیوسته است و در مواجهه با مشکلاته که نیاز به راه حل هم مفهوم پیدا می‌کنه.
می‌دونم مشکلاتم زیاد و قدیمی و تکراری اند و بقول خودت تو هر قبرستونی میشه این مشکلات رو پیدا کرد. ولی راستش رو بخوای قصد ندارم برای پیدا کردن راه حل خودم رو تو یه مشکل جدید تر بیاندازم.
تو خودت ادعای یاغی گری داری و فکر کنم منظورم رو بفهمی.
در عوض حداقل می‌تونی تو این باصطلاح شکواییه ها راه های بی‌فرجام رو ببینی.
خیلی باید خوش شانس باشی که تو اولین آزمایش با خطا مواجه نشی.

و راجع به ملاقاتت با میرزا ، راستش مطمئن نیستم که با یاغی گری هات بیشتر کی رو غارت کردی. خودت یا قافله سالار های بنز نشین رو و یا بازرگانان بدبختی رو که همه سرمایشون همینه که با این قافله داره میره؟
می‌دونم یاغی لزوما راهزن نیست.. مثال بود.

تا بعد....

دیوان گفت...

مرسی دیوار... بازم خوب بود...
یاغی... غارت از خودم... اینم یکی از کاراییه که یاغی با تعریف ها می کنه... اگه تعریف شده که یاغی از دیگران میگیره... یه یاغی حتی این تعریف هم میشکنه...
نه اشتباه نکن... کار یاغی شکستن تعریف نیست اون فقط تعریف هایی رو برای خودش دنبال می کنه که تجربه کرده و میدونه که بهتر جواب میدن... اگه تجربه نکرده تا جایی که بتونه تجربه می کنه... اگه نتونه... اون موقعه که دیگه تعریف نمی کنه. فقط انجام میده.

مردیوجان گفت...

1 سال طول کشید تا دماغمو بشناسم و بفهمم چه خرابکاریه!
2 ساله که شدم فهمیدم به بعضی بوها میگیم "بد"
3 ساله بودم که فهمیدم از بوی بعضی آشغالا خوشم میاد!
4 سالم بود که آشغالا بازیم نمیدادن میگفتن آشغالی!
5 ساله که شدم فهمیدم همه اشغالا یه جور نیستن واسه همینه که همدیگه رو نمیشناسن
6 ساله که بودم فهمیدم خودمو تو آیینه میبینم اما هیچ وقت بوی خودمو احساس نمیکنم! "من آشغال نیستم"
7 سالم که شد رفتم وسط یه عالمه آشغال هم قد و اندازه ی خودم:)که دختر بودن!!!!!من اصلاً بازیاشونو بلد نبودم
و اونا خیلی نازک بودن. زود میشکستن!
و من همیشه دلم براشون میسوخت و بوش در میومد و همه میفهمیدن!
8 و 9 و 10 و ...
تو این سالا یاد گرفتم که آشغال نباشی میندازنت دور!اصلاً چرا من آشغال نیستم؟!!!!
20 سالم که شد...هیچی نشد فقط من 20 ساله که دماغمو میشناسم.
کم کم آشغالا منو به رسمیت شناختن
دماغم مثل خودم به بوشون عادت کرده...
این همه زور زدم بازیم بدن که حالا بینشون به هزار تا فلاکت بگردم دنبال یه بوی خوب که مستم کنه!
حافظه ی دماغم خیلی بیشتر از حافظه ی خودمه!
تو 26 سالگی جلو آیینه که وای میستم دیگه خودمو نمیشناسم
اَه اَه
جه بوی گندی میاد!
...
تو 27 سالگی مجبورم خودمو از شر دماغم خلاص کنم. زورم به بوی تنم نمیرسه!!! بدجور نشسته بهم...
بدون دماغمم میتونم آشغال خوب و از بد تشخیص بدم(خبره شدم!!)
فقظ اشکال کار اینجاست که هیشکی حاضر نیست دلشو از دماغش بکنه و ببنده به من!
...
28سالگی: تنها که باشم از بوی خودم کلافه میشم.
تنها بوییه که بدون دماغمم دست از سرم بر نمیداره!
...
دیگه آشغالا بو نمیدن!!!
29 سالمه
من منم :)
دماغم ماهیتش عوض شده.دیگه بو نمیکشه.
شده صندوقچه ی اسرار!
پر از خاطرات خوبه!
"بو" چیز عجیبیه حتی بوهای گند هم گاهی خاطرات خوبی می شن!

ميرديو گفت...

سلام به ديوار (دام ظلك) يا به پارسي سايه دراز...
خيلي حظ كردم از اين داستان راستانت
قصه تولد ميرزا خيلي كنشمند ( نميدونم معادل بهترش چي ميشه) و درگير كننده بود... علي الخصوص ماجراي تخمير هوازي ميرزا و جايگزين كردن تخمير بي هوازي توسط خود ميرزا كه خيلي زيبا بود... سوژه دماغ هم بي نظير بود... عبارت بي دفاع ترين موجود تو سيستم امنيت خودتي هم يه شاهكار كم نظيره !
ديگه خيلي ازت تعريف كردم
همين روزا ميام باهام حساب كن!


راستي ديوار چه خبر؟؟ چه ميكني با روزگار ...اجباري به انتها رسيد؟؟
يا انتها بالاجبار فرا رسيد؟؟؟
چگونه اي مرد؟؟

دیوار گفت...

دیوا دیولاخ..
مرسی رفقا که متن رو خوندید و نظر دادید ...
البته بجز میردیو که با این کارش باعث شد تمام نبات های خونمون تموم بشه(فکر کنم ظرفیت اینهمه تعریف رو نداشتم، سردیم کرد ;) )
.....
فرامرز تو یاغی خوبی هستی دارم سعی می‌کنم ازت یاد بگیرم
.....
مردیوجان متنت رو که خوندم فکر کردم داری ضعیف کشی می‌کنی
("اَه اَه
جه بوی گندی میاد!")
... بعد که فکر کردم دیدم نمی‌تونه اینطور باشه ... ببخش که تعارف تیکه پاره کردن و حرفهای قشنگ زدن به قیافه من نمیاد و فکر نکنم نیازی هم باشه :
"29 سالمه
من منم :)"
و این به نظرم فوق العاده است.
....
خوش باشید...

مردیوجان گفت...

ضعیف کشی! کِی؟ کی؟ کجا؟
;)