۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

اعتراف

خیلی سعی کردم که بتونم. ولی نشد...
ساعت ها وقت گذاشتم ولی بازم نشد...
دیگه فهمیدم که نوشتن کار من نیست. چند وقتی هست که نوشتن رو کنار گذاشتم.
به تصویر کشیدم.
عکس گرفتم... نقاشی کردم ولی باز هم نشد...
دیگه باید اعتراف کنم که نمیتونم بهتر از این بگم... 
سعی کردم که این شعر رو بازنویسی کنم. یا به تصویر بکشم... نتونستم پس خود شعر رو اینجا میذارم...
...
به كسي برنخوره ، برنخوره
من يكي پنجرمو مي بندم
اين همه پنجره ي باز بسه
من به قاب آينه مي خندم

به كسي برنخوره ، برنخوره
من يكي پيش خودم مي مونم
در شب بي كسي و بي حرفي
براي دل خودم مي خونم
خواب بودم ، بيدار شدم
آشتي كردم، با خودم
به كسي چه ، اين صدا ، اين حنجره مال منه
كي به جز من لحظه هاش و زير آواز مي زنه
كي به جز من مي تونه خاطره هاش و بشمره
جز خود من، كي به فكر موندن و سر رفتنه
به كسي برنخوره ، برنخوره
اگه تنهايي خوبي دارم
اگه از خلوت خود سرمستم
اگه چون پروانه بي آزارم
خواب بودم ، بيدار شدم
آشتي كردم، با خودم
به كسي برنخوره ، برنخوره
اگه دستم پر عطر ياسه
اگه در پيله ي خود خوشبختم
كسي جز من ، من و نمي شناسه
به كسي برنخوره ، برنخوره
اگه من اهل خراب آبادم
شجره نامه ي من مال منه
به كسي چه ، من يكي آزادم
خواب بودم ، بيدار شدم
آشتي كردم، با خودم
شهیار قنبری
...

۱ نظر:

ميرديو گفت...

...من يكي پنجرمو ميبندم اين همه پنجره باز...
سلااااام فرامرز و ممنون از نقل ِ شعر .