۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

سر بالا



سرا بالا، تنا پایین - هی این جمله رو تکرار می‌کرد، می‌خواست خود به خود نصف شیم. آخه همه کارمون با اون بود. اینجا قانون داشت، چه کارش می‌شد کرد. کلی تلاش کرده بودم به اینجا برسم- کلاً وضعیتمونو ببین، سر آخر هم نمی‌شد. پرتابام هم که تعریفی نداشت- بالا- اما پولش خوب بود، اگه خیلی می‌رفت بالا. لازم داشتمش، می‌خواستم ماشینموعوض کنم. ماشینم بد نبود، اما این یکی؛ مامان، قرمز، جیگری، چه رنگی داشت. می‌خواستم انقد باش بپرم که کل سرنشینا ازش پرت شن پایین، حتی فرا. آخه سقف که نداشت. یه گارد ساده، دوتا چراغ گرد و بینشون پنج تا خط عمودی... سال پیش با فرهاد دیده بودمش، فرهادهم دوستش داشت اما مال خودم بود، اون استعداد پرواز نداشت. نمی‌تونست پرتش کنه، واسه همین تو مسابقه نیومد و من اومدم. رقابام به ظاهر سرسخت می‌اومدن، به جر او پیرزنه ته سالن. کلاً 20 کیلو نبود؛ آبی هم که تو بدنش نبود؛ نمی‌دونم چرا، اما ازش می‌ترسیدم. خلاصه رفتم سراغش، همین هفته پیش. صاحبش می‌گفت نمی‌فروشمش، آخر مخشو زدم، قرار شد بعد از مسابقه برم سراغش. تو همین فکرای باحال بودم که گفت:
سرا بالا، تنا پایین - منظور تن تکون نخوره. سرا به سمت بالا، روبه سقف، ارتفاع یه پنج متری بود. از این سالن‌های قدیمی که نمی‌دونم چرا سقفاشون اینقدر بلندن. همه قدرتتو جمع می‌کنی، ذهن رو  روی هدف متمرکز می‌کنی، تا که تابالاترین حد بره، اما به سقف نخوره برگرده سر جای اولش. 30 ثانیه وقت داشتیم، باید هم زمان شروع انجامش می‌دادیم. هی از اون دوتا سوراخ کوچک، زره زره آبو جمع می‌کنی، بعد یه نفس عمیق، سینه که پر از هوا شد، لبو لوچه جم میشه و با تمام قدرت پرتابش می‌کنی، حالم به‌هم خورد - آخه تف سر بالا هم شد مسابقه- با تمام این حرفا، الان که سوار جیپ جیگریمم می‌بینم که می‌ارزید :)
 

۷ نظر:

دیوان گفت...

میدونی. به جمله های آخر که نزدیک میشدم...
توی دلم کم کم داشتم فحش هایی که برات میفرستادم رو یبیشتر میکردم.
فقط به دلیل اون سوال مذخرفی که ازم پرسیدی
اگه قبل از انتشار متنت ازم نمیپرسیدی " یه متن دارم در مورد توف، به نظرت تو دیولاخ منتشرش بکنم؟ "
و من لذت روند متن رو از دست دادم چون با اولین جمله، روند ماجرا دستم اومد.ازون متنایی بود که روندش قشنگ بود.
ولی ایده و اجرارو دوست داشتم.

خان ديوه گفت...

می‌فهمم چی میگی، شرمنده اما باید می‌پرسیدم:)خو از کی می‌پرسیدم؟
کاریشم دیگه نمیتونستم بکنم، به این فکر کن که به خاطر فداکاری تو بقه تونستن اینو بخونن

دیوان گفت...

:)))
خوب این عادلانه بود ؛)

مردیوجان گفت...

قسمت بد تف سر بالا فقط همون برگشت شکوهمندش به صورت آدمه ;) حواست باشه پرتش که کردی دیگه دنبالش نکنی بذا تا هرجا که دوست داره بره بالا.
اگه برنده باشی خبرش بهت می رسه لازم نیست با چشمای خودت ببینی.

تو کاملاً یه ذهن جدیدی اینجا
البته خوبی دیولاخ اینه که هیچ کی شبیه هیچکی نیست :))) یه جورایی همه جدیدن
هر چند اعتراف می کنم من انگار یه کم این استعداد مزخرف شبیه شدن رو دارم (بهش میگن دیو آیینه ای!- کوچیک که بودم روجا بهم میگفت آب-آیینه همچین چیزایی- خیلی هم حرس می خورد از دستم :)) ابته اینجا خدا وکیلی بخوام هم نمیتونم شبیه هیچکدومتون شم
هرکدومتون یه دونه این واسه نمونه!

خان ديوه گفت...

مرسی مردیوجان- از نظرت، باید این دفه چشمهارا بست، جور دیگر دید. یا شنید، ماجرا تف نبود، کارای خودمونه، که به خاطر یه دلیل مسخره که اینجا ماشینه، دست به هر کاری می‌زنیمو اونو توجیح می‌کنیم...
در هر صورت تو خودت اینقدر خاص هستی که لازم یست شبیه کسه دیگه بشی:)

دیوار گفت...

نمی دونم ذهن من داره پیشرفت میکنه یا کارای تو. به هر حال کم کم ارتباط بهتری با کارات برقرار می کنم.

از توشته قبلیه شروع کردم المان هات رو جمع کنم و بچینم کنار هم ببینم چی از توش درمیاد.

مثل همیشه روند داستان رو خیلی خوب و خاص تعریف کردی.
و هنوزم اشاراتی تو کارات هست که سبک کارته ولی من نمی فهممش.

دیوار گفت...

از خوندن نوشته هات لذت میبرم.