من شاعر نیستم، پس چیزایی که میگم شعر نیستن.
- خوب پس چیین؟
به توچه. فکر کنین دارین یه نوشته رو میخونین که درکشو ندارین بفهمین چیه.
- خوب باشه، اما من که هنوز چیزی رو نخوندم.
البته توهین نشه، فکر کنین نوع جدید ادبی.
- با توام.
باران میآمد.
- بارون نمیآد که.
خفه شو، باران میآمد، اما نه شدید؛ زیر سایبون یه مغازه، سر نبش یه کوچه
نشسته بودم. تو فکر بودم که صدای آروم سرفه اومد. سرمو برگردوندم سمت چپ که باز
دیدمش؛ پسرک جونی بود. اونم داشت فکر میکرد، ظاهراً. نمیشناختمش؛ اونقدر کنارم
نشسته بود که یادم رفته بود هنوز اینجاست. سرمو برگردوندم؛ داشتم به این فکر میکردم
که اگه الان مست نبودم و تو خونه بودم چه کارای مفیدی که نمیتونستم بکنم. کمکم
راضی شده بودم که این فکرای احمقانه رو موقع مستی بزارم کنارو به صدای زیبای بارون
گوش بدم که یکهو صدای رعد و برغ فضا رو پر کرد. یه نیم متری از جا پریدم و وقتی
سرمو برگردوندم که حالت ترسیدن احمقانۀ رفیق ساکتمو ببینم، فهمیدم اونجا نیست. در
چند ثانیه اول به ساقی مریضم شک کردم و بعد به تمام عالم هستی.
- چی میگی، کسی بجز من که کنارت نیست.
عالم هستی رو بیخیال شدم و یه ترس احمقانه رو توی خودم بیدار کردم که نکنه
فلان چیزک کنارم بود. پا شودمو شروع کردم دویدن به سمت بالای خیابون. چه وحشت
احمقانهای در عالم مستی بود. بعد از چند ده متری دیگه داشتم از دویدن زیر بارون
لذت میبردم تا چیز دیگه. مثل خر لگد خورده خوشحال خوشحال میدویدم که رسیدم به
چهار راه اول. وسطای خیابون بودم که باز سرفه کرد- خوشحال از پیدا شدن دوست ساکتم
سرمو برگردوندم که دیدم چشماش مثل ماه روشنو درخشانن، میخواستم بپرم بقلش کنم که در
صدم ثانیه اون پرید بغلم.
چشمامو باز کردم، بارون نمنم میریخت رو صورتم، اما احساسش نمیکردم، عجیب
بود.
- خیلی هم طبیعیه.
به زور سرمو حرکت دادمو و دیدم نصف
دیگم اونطرف خیابونه، به کارای مفیدی که میتونستم تو خونه انجام بدم فکر میکردم
و به اون نوری که همش روشنتر میشد.
- آخی، اونجاشو منم یادم میآد.
چی میگی تو، بزار ...شعرمو بگم.
- تو که گفتی شعر نمیگم.
خدایا میشه اون رفیق ساکتمو بفرستی، دارم شاعر میشم کمکم.
۱۴ نظر:
هنوز مونده رفیق!
فکر کردی به آغوش کشیدن اون چشایی که با سرعت n کیلومتر در ثانیه میخواد از کنارت رد شه شاعرت می کنه؟ نه برادر، شقه میشی فقط!
و از تو این چیزا شعر در نمیاد.
ساقی مریض و ساعقه بی درد چند هزار واتی و یه لشکر دوست و دشمن ساکت،
خلق یه دنیا ماکت.
سوپر مارکت، پر از هله هوله و چاکلت.
همش نشخوار مغزه.
واحد سنجش شعر کیلومتر نیست، نبضه!
اینایی که گفتم شعر نیستن دیوار. منم شاعر بشو نیستم.اما فکونم تو مستی:)
این دوست ساکت همونی بود که لباس زیر دوست داشت، یادته، فک میکنی میبینیش اما اون نیست. دنبالش نگردیم بهتر زندگی میکنیم
گشتم نبود.......نگرد نیست.......
ديواطيفي جان، احیاناً لباس زیر سفید دارین؟ بی ادبی نشه. دوست ساکتمون دوست داره
ام.... اره؟ چیی میگه؟ اشتباهه.
من کم آوردم. چی شد؟
چیزهه....والا من هیچوقت لباس زیر سفید و سیاه نمی پوشم شرمنده........... :دی
چه خوب :) پس نگرد نیست.
دیوان منم نمیدونم چی شد.
من یه جورایی نفهمیدم چی شد!!!
مخصوصاًً نظرات رو
آقایون، خانومای محترم. لطفاً کمک کنین.
بگین چی این متنو نفهمیدین، به این نتیجه رسیدم که مشکل از منه. چون همه همین حس نفهمیدن رو دارن...
من طاقت همه چی رو دارم، بگین؟؟؟؟؟
من فهمیدم ...رفتم لباس زیر سفید بخرم ....تورم قیمت به لباس زیرم رسیده بیخیال شدم..... :دی
نه داستان رو نفمیدی، وگرنه سراغ لباس زیر سفید نمیرفتی:))
خودتی..... :دی
مشکل دقیقا همینجاست... اصلا نفهمیدم باید چی بفهمم. یا دنبال چی باید بگردم؟ باید چی رو نفهمم؟ از کجا به کجا برسم؟ با کی همراه بشم؟ نصف بشم؟
"فکر کنین دارین یه نوشته رو میخونین که درکشو ندارین بفهمین چیه" خوب انتظار خودت از مخاطبت همین بوده دیگه. فقط بجای اینکه بگیم نفهمیدیم باید میگفتیم: فهمیدیم که باید نفهمیم.
پارادوکس غریبیه.
:) مرسی دیوان،"فکر کنین دارین یه نوشته رو میخونین که درکشو ندارین بفهمین چیه" نمیدونم چرا یه امید تموم نشدنی بم دادی که ادامه بدم.
نفهمیدنش همان فهمیدنش است.
ارسال یک نظر