۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

جنگ سرد



جنگ جهانی اول، نه دوم بود که هنوز به دنیا نیومده بودم. جنگ ویتنام که تموم شد هم نه، بعد از دومین جنگ طولانی جهان به دنیا اومدم، پر از امید و آرزو - من که نه- هنوز خیلی بچه بودم، پدر و مادرمو می‌گم.
همه خوشحال که یه بچه ناخواسته - شایدم خواسته- اومده دنیا. بزرگتر که شدم این امید و آرزو به منم منتقل شد. آرزوی دکتر مهندس شدن نه - خانوادم از اوناش نبودن- درست زندگی کردن براشون مهم‌تر بود. منم همینو یاد گرفتم، مثل قانونای تنیس که هیچ وقت بازیش نکردم.

دستی هنوز پایین بود و با سرعت حرکت می‌کردیم که جنگ سرد شروع شد- آره بابا داستان جنگیه- عجب زمستون سردی بود، زیر بارش گلوله‌های برفی بودم که یهو چشم به یه مرد سیاه پوش افتاد که داشت، وسط جنگ سرد ما، بین برف ریز ما و دشمن خودشو گرم می‌کرد. با سرعت تمام می‌دوید، خب بدنشم در این حالت گرم می‌شد. اما هدفش رسیدن به اتومبیلی بود که اونور پارک، پارک کرده بود. نفس نفس رسید به ماشین مشکیش. صندوقو باز کردو اصلحۀ اتوماتیکشو برداشت، بعد کلتشو گذاشت پشت کمرش. همون مسیرو سریع برگشت؛ در حال دویدن گلنگدو کشید و اسلحه رو به زامن کرد. اول رگبار، اما فکر کرد؛ دید بیشتر از اونیین که محماتش جواب بده. تک‌تیر و ترجیح داد. آخه در حالت تک‎‌تیر، هم دقت بیشتره، هم تعداد تلفات دشمن بالاتر میره. سرفه جویی در مهمات هم هست. البته بدونین- خانواده من اهل جنگ نبودن- منم ناخواسته وسط جنگ سرد گیر کرده بودم؛ خب برف می‌آد و می‌طلبه. دستی هم که بالا نمی‌اومد، لامسب گیر داشت. ترمز هم مشکل داشت؛ یعنی لیز بود. خیابون یخ زده بود. معکوس، بعدشم دستی که یهو گرفت؛ ماشین شروع کرد به پهلو حرکت کردن، چشارو بست؛ که یهو صدای پوکیدن اومد - اوخ از روشم که رد شد-

بعد از چند متری ماشین وایساد. پیاده شد و دید که مرد سیاه پوش وسط برفاس؛ اصلحه بزرگی نزدیکش.

همه جا پر از خون و اعضای بدن. خون قرمز، روی برف سفید. عجب هارمونی. به این می‌گن ART - خوب آرزوهای پدر و مادر جواب داده بود، هنرمند شده بودم- این زیبایی دیگه روی من تاثیر می‌ذاشت. سریع جنگ سرو رها کردم و دویدم کنار ماشین. پریدم روی سقف و محو تماشای این صحنۀ رویایی شدم. چشمامو بستم تا واقعیت و با خیالم ترکیب کنم که گرمای عجیبی رو احساس کردم. جنگ گرم جای جنگ سردو گرفت. ترکیب کامل شد. مرد با آخرین جونی که تو بدنش داشت؛ با اون کلت زیباش؛ منو به نقاشیم اضافه کرد.

۷ نظر:

مردیوجان گفت...

داستانهای نقاش سرباز :))
خوب می نویسی

ديواطيفي گفت...

عالی بود مرد......واقعا خوب بود
مررررسسسیییییییی

دیوان گفت...

شک های جالبی دادی تو متنت. خوشمان شد :)
اون جنگ سرد خیلی خوب بود.
و آخر متنت " منو به نقاشیم اضافه کرد"
ولی جدی این متن ها کاملا وحیده... ذهنی که شبیهش رو ندیدم تاحالا.

خان ديوه گفت...

مرسی از همتون، معلوم همچین ذهن احمقی پیدا نمیشه:)

دیوان گفت...

احمق معمولا چند جا استفاده میشه. میگن چه جونور احمقی ( یعنی با مزه ) میگن چه جونور احمقی ( یعنی احمق ) میگن چه جونور احمقی ( یعنی خر ) که البته خر هم چندین تعبیر داره. میگن چه جونور احمقی ( یعنی وحید- به گفته ی خودش ) این یکی به معنی پیچیده هم استفاده میشه در بعضی موارد و در بعضی موارد یعنی خلاق ;)

دیوار گفت...

خوب بود خان.
خیلی عجیبه کارات. احساس می کنم با کلمه ها نقاشی می کنی.
منم هیچوقت شعور بصری درستی نداشتم واسه همین کارهات رو نمی فهمم. فقط نیگاش می کنم.
اما وقتی به مفهوم ها، عبارت ها و واژه ها فکر می کنم. وقتی شخصیت های آثارت رو می بینم. همش ردپای خان دیوه رو می بینم. رد پایی که از خودش جدا نشده.
فکر می کنم باید خان دیوه باشی تا این نوشته ها رو بفهمی.
شاید هم اصلا تو نخ مفهوم نباشی.
به هر حال نوشته هات رو دوست دارم. مرسی که می نویسی.

خان ديوه گفت...

دیوار درسته، همشون یه جور تخلیست، تخلیه این همه فکر داغون که تو سرمه. بدون وقفه موقع خواب و بیداری این فکرا بامه که بعضی هاشو با شما در میون میزارم :)