۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

جعبه ی مداد رنگی...

میترسم...
از سیاه
از سفید
از خودم ( خاکستری)
توبه کرده بودم که دیگه ننویسم
هیچی نگم
ولی الان که دارم به دستام نگاه می‌کنم
قلم رو بغل کرده و داره میبوسدش- درست مثل تصویر ضدنوری که از یه عشق بازی توی غروب آفتاب لب ساحل تو ذهنمون نقش بسته
ولی قلم داره کاغذ رو نوازش می‌کنه
انگار اصلا متوجه دست من نیست
یاد خودم می‌افتم
دلم میخواد چشامو ببندم
فقط یه آغوش میخوام که توش چند دقیقه ای به هیچی فکر نکنم- آروم باشم
امشب حتی فرشته ی خواب هم آغوشش رو ازم دریغ کرده
یاد فردا می‌افتم
فردایی که هنوز نیومده
" امشب هم اومد و کسی ما رو نکشت..."
آره حق با شماست... " صد بار اگر توبه شکستی بازا "
میدونم سرم رو که بلند کنم، یکی جلوی در وایساده - با آغوش باز
سرم رو بلند کردم... 
کسی اونجا نبود.
...
داشتم چشم رو بر‌میگردوندم روی کاغذ
که وسطای راه چشم افتاد به جعبه ی مداد رنگی
سه تا مداد توش هست که ازشون میترسم
سیاه
سفید
خاکستری
ولی هنوز کلی مداد رنگی دیگه اون تو هست  که تا حالا بهشون فکر نکرده بودم...

۱۰ نظر:

Ida گفت...

آخ گفتی مداد رنگی و دلم واسه این دوستای کوچولوم تنگ شد قیقوج رفت ، ضعف کرد پس افتاد :)
مخصوصا اون آبی آسمونیه که از بس باهاش آسمون کشیدم دیگه به زور تو دستم جا می شه ;)
یا اون زردی که واسم خورشید و طلایی تر می کشه
یا قرمزی که تو حیاط تربچه ها رو رنگی می کنه
آخ که من عاشقه مداد رنگیامم
تو هم به بقیه شون یه نگاهی بنداز شاید مال تو هم تونست یه باغ پر از شکوفه های سیب بکشه D:
.
.
.
مداد سیاه و سفید برام یه شب پر ستاره می شکن
گاهی وقتا که شبا ترسناک می شه و من سرمو زیر پتو قایم می کنم، ستاره بارونش می کنن... تو هم اگه یادشون بدی شاید دیگه ازشون نترسی ;)

دیوان گفت...

مرسی روحويوهوديوو متنت خیلی قشنگ بود... :)

ديو - يسنا گفت...

هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بیاد که من یادم نیاد مدادرنگیهام کجاست
اما دیشب وقتی متنت رو خوندم فهمیدم اونروز هم میاد
.
..
...
....
مداد رنگی های من فقط رنگ عشق میکشیدن ؛ برای اونایی که میخواستن عاشق بودن رو به عشقشون کادو بدن ولی سالهاست که دیگه عاشقی بهم نمیگه رامین اسم اونی که میخوام .... یه طرح برام بکش
انگار همه عاشقا بهم رسیدن یا اینکه حال عاشقی از سرها پریده

دیوان گفت...

مرسی دیو یسنا... نوشتتون رو خیلی دوست دارم...
...
دیگه قدر عشق دونسته نمیشه...
عاشق ها شاعر شدن و سنگ می‌بافن
شاعر ها عریضه نویس...
نقاشا تبلیغات چی...
عشق و تمدن افسانست...
معشوق ها کلکسیونر...
دیگه ارزش هنر قیمتشه...
دیگه ویس ویترینش رو با رامین ها پر می‌کنه...
مجنون هم سرخورده شده... خودکشی تکراریه، مرده‌شور شده...
خیلی به عشق اعتقاد داشته باشی... فقط تعداد پیام کوناهت بیشتر میشه... همین.
خوش اومدید به دنیای کنون...
مشکل از دنیای جدید نیست...
منم که هنوز مدرن نشدم...
منم که با تکنولوژی ساز قدیمی می‌زنم...
منم که هنوز به عشق فسیل شده اعتقاد دارم...
ماجرای ما و عشق... ماجرای تاریخ توی اینترنت...
هنوز به این دنیا عادت نکردم...
به عشق دیجیتالی...
قلب من با صفر و یک کار نمیکنه...
دیو یسنا... برام نقاشی می‌کشی؟

Ida گفت...

دیو یسنا برا منم نقاشی می‌کشی؟
اسمش... در گوشتون مي گم ;)

ديو - يسنا گفت...

فرامرز جان جلو قاضی نشاید معلق بازی میخواهی زیره به کرمان ببرم تو خودت استادی و من یک مبتدی کهنه کار !
من انقدر مبتدی موندم که قدیمی شدم ؛ میدونی چرا؟
چون عاشق هرچی که از عشقش ببینه زیباست منم که فقط برای عاشقا میکشیدم هنر رو فراموش کردم و فقط با ساز دلم رقصیدم برای همین تو همون شهر اول موندگار شدم و مبتدی موندم ولی تو اگر بخواهی خراش قلم ناموزنم که فقط میتونه سوز عشق رو ترسیم کنه برای تو به رقص در میاد

روحويوهوديوو ؛ دختر گلم اسم عشقتو میدونم اون خود زندگیه ؛ شادیه و بجلو رفتنه حالا اگه دوست داشتی اسمی که براش گذاشتی رو بگو تا برم مداد رنگیهامو پیدا کنم

دیوان گفت...

ای بابا... این چه حرفیه دیو یسنا...
شما پیشکسوتی و من فقط یه تازه کار، مرید و عاشق.

Ida گفت...

انقده كيف مي كنم اين شماره 8 به من مي افته! من مريض عددام آخه، ‌همه چيزو مي شمرم هي هي ;)
ديو يسنا جونم اسم عشقم خدا ست...
هموني كه زندگي و به اين قشنگي نقاشي كرده،‌هموني كه كلي بخشنده است بي منت
و تنهامون نمي ذاره...
الانه شايد بايد بدترين روز عمرم باشه چون كار انتقاليم به تهران هنوز درست نشده... اما هميشه مي گم:
"براي آنكس كه ايمان دارد همه چيز ممكن است"
پس يه چشمك تحويل خدا مي دم و مي گم مي دونم معجزه ها تو همين لحظه لحظه هاي زندگيمونه كه رخ مي ده... معجزه ايمان و دوست داشتن... معجزه تو...
:) دوستتون دارم هم ديولاخيان و بعد از خدا محتاجم به دعاهاي شما :*

ميرديو گفت...

ترس از سياه و سفيد و خاكستري!!!

دوست داشتم متنتو فرامرز جونم!
و كلي حرف داشتم راجع به اين عبارت كه بعد ها ميگم بهت ... نه نه نه خصوصي نه همينجا ميگم اما الان نه !

دیوان گفت...

عزیزی میردیو جون...
هرجا بگی برام ارزشمنده... و هر وقت که بگی... کلا نظراتت رو دوست دارم و خوشحالم که خوشت اومده.