۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

زمانی که توان بافتن رویای بیهوده نداری...

یه مترسک
یه مترسک که سبک سر به امید حرکت کردن و رفتن
اما چه سخت است
فهمیدن حقیقت
حقیقت نتوانستن...
یه پرندست که از شوق پریدن دیگه خستست...
حقش میداند... اما بلد نیست.
توانستن را
شدن را...
یه عروسک
بازیچه ی هرچه توانمند تر
آرزویش !
بهتر شدن...
تفکراتش !
برتر شدن...
حقیقتش !
همین که هست... و فرسوده شدن.
یه پروانه...
زیبا
سبک
آزاد
عمر کوتاه
ضعف جسمی
و نابودی...
یک کوه استوار...
اما عاشق
عاشق برکه ای که در آن پایین هاست...
و آسمانش چه دست نیافتنی
هرچه هست، خودش است...
یک منطقه پر از حشره
تمام حشرات
در حال دعا
دعا به درگاه پروردگاری که دیگر نیست...
یک دشت پر از گل
سرخوش و مست
روی گردنشان
مدالی سنگین
به افتخار زیباییشان
مدالی جعلی
بی ارزش
و در واقع
حکم اعدامشان
.
یک سطل زباله...
دنیا...
یک سطل
پر از زباله...
جایی برای زندگی کردن.



۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

خیلی مربوط نیست... ولی بی ربط هم نیست !

به لطف سیستم جلوگیری از انحراف ما ساکنان بی مغز که شعور تشخیص خوب و بد را از هم نداریم. سایت بین المللی انجمن نقاشان دیجیتال مدت زیادی است که فیلتر شده. هرچه به این مغز بیچاره فشار آوردم تا دلیلی منطقی بر این تصمیم پیدا کنم به جایی نرسیدم. البته این نفهمیدن نشان از درست بودن حرف عزیزانی دارد که لطف کرده و جلوی " بد " ها را گرفته اند که ما دسترسی نداشته باشیم. مایی که توان تشخیص خوب و بد را نداریم. ( پس همان به که حیوان باشیم و ننگ شعور را در سرزمینی که جرمی بالاتر از داشتن آن نیست را به دوش نکشیم. )
البته خوشبختانه ما که دیو هستیم. (( نه انسان نه حیوان )).
...
خلاصه. یک نقاشی کشیده بودم و دلم میخواست در مورد آن با چند نفر صحبت کنم. هرچه سعی کردم نتوانستم نقاشی را در سایت مربوط آپلود کنم. در نتیجه از دوستان معذرت خواهی میکنم و نقاشی را اینجا آپلود میکنم تا شاید این خواسته ی من پیش جمع عزیز دیو ها برطرف شود.
...
عنوان اثر: چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟
تکنیک: دیجیتال 2D
سال 1389 ماه آذر

در مورد اثر: معمولا در جواب به سوالی که از من در مورد حرفی که در نقاشی هایم زده ام پرسیده میشد، میگفتم اگرتوان گفتنش را داشتم؛ میگفتم یا اگر توان نوشتنش را داشتم مینوشتم. نقاشی کردم که جوابتان را ببینید، نه اینکه بشنوید ( با اینکه معمولا آرزوی گفتن این جمله در دلم می ماند و به احترام کسی که پرسیده بود سعی میکردم توضیح دهم که در نقاشی چیزی مهم است و سعی در نشان دادن چه داشته ام یا حتی نقاشی سعی دارد به من و بینندگان چه بگوید. )
اما اینبار ماجرا به کلی تغییر کرد...
نقاشی را بدون هیچ تصور قبلی و تنها با رنگ گذاری شروع کردم. نقاشی تمام شد و من شدیدا گیج شدم. اینجا چه اتفاقی درحال رخ دادن است؟ و چرا موجودی که من خلق کردم از من میترسد؟ و اصلا از من میترسد یا از اتفاقی که درحال رخ دادن است... و مهم تر از همه...اصلا این موجود ترسیده یا من فکر میکنم که ترسیده؟






۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

نامه ای .......با عشق

آیا مرا یادت هست

من که فکر می کنم مرا به کلی فراموش کردی

شاید هم من دیگر به سراغ تو نمی آیم ، یعنی اگر من خبرت را نگیرم تو هم نباید یادی ازمن بکنی؟!!!

همیشه همه چیز آغازش خوب است من برای تو میمیردم و تو برای من

من آغوش تو را میطلبیدم و تو گرامای تنم را

من از غصه چشمهایت جان می دادم وتو تنها سنگ صبور و دلجوی من در غم

حالا هم که اینگونه دلتنگ توام ، تودر پیش رویم هستی و من تو را نمی یابم

یادت هست بار اولی که تورا دیدم

همان موقع بود که مهرت در سرسرای قلبم اقامت گزید

و برق چشمهای غمگین و همیشه نگرانت با تعجب نگاهم در هم آمیخت

و صدای آرام و نجیبت با صدای پر شر و شورم هم آواز شد

با اینکه آن شب تمام اهالی سرزمین خواب به چشمهایم حمله کرده بودند

اما با تمام قوا منتظر بودم که به من بپیوندی تا باهم و در کنار هم به رویا بریم و زندانی سرزمین خواب شویم و صبح با هم از آنجا فرار کنیم

و انتظارم سرانجامی را که میخواستم در پی داشت

از آن شب به بعد تو شدی شادی روزها و شب های من و من شدم دنیای تو

یادت هست شبها چقدر قصه های تکراری را با هم مرور میکردیم

یکی من برای تو می گفتم و یکی تو برای من

بخاطر داری که چقدر با هم دکتر بازی می کردیم و یک بار به زور بهت آمپول چایی زدم

یادت هست که همیشه می گفتم اگر زلزله بیاید تنها چیزی که با خود بر میدارم و فرار می کنم تویی

آوازهایی که توی دستشویی می خواندیم چی؟ یادت می آید چه آوازهایی بودند؟

وآیا یادت هست که هیچ وقت به حرفم که می گفتم با چشمان باز نخواب گوش نمی کردی

مسواک زدن هارا بگو مسواک میزدیم و تو همیشه لک سفید خمیردندان بر روی صورتت باقی می ماند

وقتی میله در دستم رفت چقدرگریه کردی و وقتی دستت شکست چقدر شبها در کنارت گریستم

و اما امروز که از تمامی این گفته هایم به جز ابری از خاطرات که با تلنگری به غبار تبدیل می شود هیچ چیز از آن زمان باقی نمانده

نه بازیها ، نه رویاها ، نه حیاط قصر پلاک 14، نه تو و نه من

اما من هنوزم عاشقانه دوستتدارم وهنگام خواب هیچ آغوشی ، آغوش گرم و صورتیت

و هیچ دستی همان دست شکسته و مهربانت و هیچ نگاهی نگاه معصومانه همراه با اشکت نمی شود

چون تو در زمانی که باید همراه من بودی

من هنوزم گاهی اوغات کنارت بودن را دلم می خواهد

دلم برایت تنگ شده امیدوارم هر جا که هستی خوشحال و راضی باشی

با عشق........

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

صبح بخیر

احساسات و عواطف دیوها

منطق دیوایی

پریود مغزی دیو

دیوانگی دیوی

ودر نهایت تصمیماتی که یک دیو در مورد همه بخش های زندگیش میگیره

مباحثی که من مدتهای مدید در گیرشم

البته همه این درگیری به ها به خاطر خودمه چون در واقع من با خودم به نتیجه نمیرسم چون آرامش ندارم

یه مثال ساده

یه فیلسوف بزرگی هست به نام دیوکارت که مطمئنا همه احالی سرزمین دیولاخ می شناسنش

عرض شود خدمتتون من مدتهادرگیر این بودم که با این دیو فیلسوفمون به یه اشتراکی برسم

البته اصلا لزومی هم نداشت ولی گیر دیوی دیگه

ایشون جز اون دسته ازدیوای فیلسوف هست که از انکار به معنا میرسه واین مسئله تو کت من نمیرفت هنوزم نمیره

به هرحال به این نتیجه رسیدم که بابا به توچه !!!!!!!!!!!!!!!!!

اون این مدلیه ، دوست داره یه بعدی باشه وتو عصر خودش نظرش این بوده که کتاب خوندن جالب نیست حالا چه جوری فیلسوف شده به تو (یعنی من) ربطی نداره . فعلا که از تو مشهور تره و ائنی که خود درگیری مزمن و یا همون عدمآرامش رو داره

تویی(یعنی من)نه اون. اگه تو(یعنی من) این برات قابل قبول نیست هیچ دلیلی نداره که یعنی درست نیست

خلاصه

این دیو حقیر این مدت نه تنها ذهنش داشت با همه اینا کلنجار میرفت

رو هر چیزی هم که دوروبرش بود کاری به کارش نداشت انقدر زووووووووووووم میکرد تا یه چیزی توش پیدا می کرد که ذهنشو درگیرش کنه

شبا هم خواب به چشماش نمیومد ، از بیخوابی اونقدر اینور اونور می شد که با اون پنجه های تیزدیویش رختخواب رو پاره می کرد و مجبور بود تمام شب پرهایی که از رختخواب پاره زده بود بیرون رو از لابه لای موهاش در بیاره آخرم اگه یه ربع خوابش می برد خواب می دید نسل دیوا منقرض شده

این دیگه واقعا آخرشه

و اما امروز

یه ایمیلی برای این دیو(که من باشم) از یکی از هموطنای خوب دیولاخیمون(که یک دیو دیگه هستن) که به سفر دور ودرازی رفته و مثله اینکه زمان طولانی هست که به سرزمینش سر نزده رسید

چیز پیچیده ای نبود این ایمیل ولی جواب همه سوال های منو داد

و اونجواب فقط یه جمله بود که من وقتی فکرم درگیر تمام اون مسائلی بود که بالا گفتمشون اینو جا انداختم

و اگه جا نمینداختمش این همه درگیر نبودم البته اصلا بد نبود این درگیری یعنی می تونم بگم اگه این افکار به همین اندازه هم بد و رومخ به وجود نمی اومد این جمله هم نمی تونست جواب منو بده

اون جمله اینه نگاه دیو

خیلی بهتراگه یه دیو با چشمای باز فکر نکنه تا این که فکر کنه ولی با چشمای بسته

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم

جادوگري با وا‍ژه ها و كيمياگري از كلمه ، پارسي گويان را سزد و از جمله اينان كسي هست كه مدام در جستجوي طرب و عيش است و به وعظ ِ بي عملان هرگز گوش نميسپارد و به مي، سجاده نماز رنگين ميكند و دل و دين به افسون نرگس مست افسانه سرشتي ميبازد
نقش خود بر آب ميزند تا ويران كند نقش خود پرستي و جز لب معشوق و ساقي بوسه گاهي ندارد
دير زماني است كه عجوز هزار داماد، ساحري چون او به خود نديده است . سحر او شعر اوست و شعر او همه بيت الغزل معرفت است
از شاعر ميگويم از ساحري كه شعبده ميكند با واژه و تو گويي هيچ تراوشي از ذهن در غزل او از اين بهتر و دلنشين تر نميتوانست بر تن كاغذ نشيمن كند. اوست شايسته ي ِ قرار و آرام در بهشت گر چه غرق گناه و معصيت است. چرا كه به سحر كلامش
نصيب ماست بهشت اي خدا شناس برو
كه مستحق كرامت گناهكارانند
سراغ يكي از جادوهاي جاودانش رفتم و گاه ِ من با آن ِ او انباز شد

چون شوم خاك رهش ، دامن بيفشاند زمن
ور بگويم دل بگردان ، رو بگرداند زمن

روي رنگين را به هر كس مينمايد همچو گل
ور بگويم باز پوشان ،بازپوشاند ز من

چشم خود را گفتم آخر يك نظر سيرش ببين
گفت ميخواهي مگر تا جوي خون راند زمن؟

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
كام بستانم از او يا داد بستاند زمن

گر چو فرهادم به تلخي جان بر آيد باك نيست
بس جكايتهاي شيرين باز ميماند زمن

گر چو شمعش پيش ميرم ، بر غمم خندان شود
ور برنجم ، خاطر ِ نازك برنجاند زمن

دوستان جان داده ام بهر ِ دهانش بنگريد
كو به چيزي مختصر، چون باز ميماند ز من

صبر كن حافظ كه گر زين دست باشد درس ِغم
عشق در هر گوشه اي افسانه اي سازد زمن

و افسانه ها ساخت ، عشق در هر گوشه اي از جادو گر غزل حافظ شيراز كه سحر كلامش دراز باد و جام ِ باده نوشينش به دست فراز باد و خاك درگهش زيارتگه رندان سرافراز باد.

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

مهبانگ (بيگ بنگ) در مغز ِ جيم

پشت در ِ يك جلسه آزمون ِ جذب هيات علمي دانشگاه ،سه استاد ِ جوان كه در انتظار ورود به جلسه آزمون مصاحبه علمي هستند با اضطراب و ترس گرم ِگفتگو و گاهي محك زدن همديگرند. از قرار همديگه رو ميشناسن. الف و ب با هم همكلاسي بودن و جز دانشجوهاي برتر دوره دكتري و درسخوان و موفق به حساب ميومدن . اما نفر سوم (جيم) اصلا سوابق درخشاني نداشت و يه جورايي ناپلئوني تا اينجا پيش اومده بود و اين چيزي بود كه باعث دلهره بيشتر جيم از دو نفر ديگه ميشد.

الف- عجب استرسي گرفتم تو تمام عمر تحصيلم همچين اضطرابي نداشتم.از بنيه علمي خودم مطمئنم ولي شايد اين كافي نباشه. ما كه درس خون بوديم و مجدانه پيگير تحصيل اين طوري استرس داريم شما كه از اين ماجراها هم نداشتين(رو به جيم) چي كار ميكنين؟

ب- آره والا من هم همينطور حتي موقعي كه اسمم در اومد واسه داوطلبهاي اعزام به منطقه جنگي هم اينقدر استرس نداشتم. ولي شما مشخصا به موضوع مصاحبه و درس و بحث مسلطين ها و مثل بعضي ها (رو به جيم)نا آماده نيستين.

ج- نظر لطف دوستانه .عذر ميخوام شما مقاله يا كار تحقيقي هم داشتين تا حالا ؟ ميگن خيلي امتياز داره توي مصاحبه!

الف- اگه با بنده هستي جز رساله فوق ليسانس و دكتريم خير تحقيق خاصي نداشتم

ب- بنده البته زمان دانشجويي يه چندتايي مقاله نوشتم ولي از اون موقع خيلي ميگذره و اون زمان هم بنده خيلي خام دست بودم
جيم هم مثل بقيه تا امروز كار تحقيقاتي خاصي انجام نداده بود و تازه وضعش خرابتر هم بود چون رساله دكتريش كلا كپي بود از كار استادش و همين موضوع اضطرابش رو افزونتر ميكرد لرزش سر زانوهاش رو خودش خوب ميفهميد

الف- ببخشيد خود شما چطور؟ مقاله اي نوشته اي داشتيد تا به حال؟
فركانس صداي سوال كننده گويي اينقدر ضعيف به گوش جيم ميرسيد كه براي شنيدن صداي الف خيلي به خودش زحمت داد اما بي فايده بود نشنيده بود الف چي ميگه؟

ج-عذر ميخوام با بنده بودين؟ چي فرمودين؟

الف- عرض كردم خود شما مقاله اي چيزي نوشتين تا به حال؟
صدا به زحمت به گوش جيم رسيد اما شنيده بود سوال الف رو ... تمام دوران تحصيلش شد جند تا قاب و عرض چند ثانيه از جلوي چشماش گذشت ... جيم هيچ وقت دانشجوي درس خوني نبود و هميشه به لطف چاكري هاي مخلصانه اساتيدش و كرم اونها تا اينجا پيش اومده بود اما خوب از اينجا به بعد چي؟ حالا چي كار ميشد كرد؟ توي لابه لاي حرفهاش با الف و ب مطمئن شده بود كه سطح علميش هم از اون ها پايين تره و اين خرد ترش ميكرد ... همه بدنش تب كرده بود و از حرارت داشت عرق ميريخت ... دست لرزانش رو روي پيشوني خيسش كشيد و وضعيت بحرانيش رو لمس كرد. تا به حال فقط حس كرده بود كه قافيه رو باخته اما از اين لحظه خيلي ملموس ميدونست كه بازي رو ميبازه . تمام اين افكار پريشان توي چند ثانيه مكثش براي پاسخ به سوال الف از لاي لابيرنتهاي مغزش عبور ميكرد و اما بيرون نزد و يه جايي گير كرد ... آره انگاري توي يكي از دالونهاي مغزش يه فكري گير كرده بود... هر چي زور زد كه فكر محبوس ِ گير افتاده رو آزاد كنه نشد كه نشد! آخرين تلاشش واسه اين كار يه ارتعاش عميقي توي وجودش ايجاد كرد كه ناغافل گمون كرد تشنج كرده و الانه است كه غش كنه و پهن زمين بشه ...

ج-عارضم به حضور انورتون كه بنده تا امروز چيزي در حدود 20 مقاله علمي منتشر شده در مجله هايي هم سطح آي اس آي و مجلات تخصصي داشتم و يه چند فقره هم كار تحقيقاتي كردم كه ممكنه شما هم راجع بهش شنيده باشين

الف-آي اس آي كه مجله نيست قربان! يه سايت اطلاعاتيه كه يه بخشيش مربوط به انتشار مقاله هاي علميه ... توي رنكينگ علمي جهان هم خيلي معتبر نيست
اگه اين جواب منطقي و بي اشكال رو جيم پيش از اون ارتعاش ميشنيد بي شك يا سكته ميكرد و يا از فرط اضطراب صورتش كهير ميزد اندازه بشقاب پلو خوري اما ماجرا اينجا بود كه بيگ بنگ اتفاق افتاده بود و اين جيم ديگه اون جيم نبود...

ج- عزيزم در فضاي سايبر هم ميتونه مجله وجود ذاشته باشه و اطلاق لفظ مجله به يك سايت مخصوص انتشار مقاله ،غلط نيست شايد اين تصور به دليل قلت تحقيقات و سرچ كردن شما در فضاي مجازي باشه. در ثاني من از اعتبار اين مجله حرفي نزدم فقط گفتم توي اون سطح حالا وزين و معتبر هستند يا نه اطلاعي ندارم . در نظر مصاحبه كننده ها هم خيلي اعتبار مجله ها مهم نيست چون خودشون توي نشريه دالوز ِسوربون كه مقاله چاپ نميكنن. مهم همون داشتن عنوان يك يا چند تا مقاله است.

الف و ب بي اعتنا بودن به حرفهاي جيم . اما راستي بي اعتنا بودن يا ميخواستن بي اعتنا وانمود كنند؟ به هر حال چيزي توي الف و ب باعث شد كه احساس سرما كنن و مثل سرما زده ها دستهاشون رو به هم بمالن.

چند ساعت بعد

با باز شدن در و خارج شدن ب از اتاق مصاحبه حالا نوبت جيم بود كه وارد كار زار بشه ... خيلي شق و رق و با اعتماد به نفس مطلق بلند شد و به سمت در حركت كرد. انگار ب رو توي درگاه نميديد . حتي كمترين چرخشي هم به سرش نداد براي براندازكردن ب . الف كه اولين مصاحبه شونده بود و تقريبا از قبول نشدنش مطمدن شده بود با حساسيت و كمي حس حسادت ب رو سوال پيچ كرد ولي انگار اوضاع ب هم مثل خودش بود و حالا خيال الف راحت شده بود اما نه كامل و با اين تفاوت كه حالا دو خيال ناراحت وجود داشت

نيم ساعت بعد

با صداي چرخش دستگيره در و به هم خوردن چرت الف و ب كه ديگه اونجا كاري نداشتن جز فهميدن نتيجه آزمون جيم ، جيم باچهره اي بشاش و پيروز در آستانه در پديدار شد. درست پشت سر ِجيم يكي از اساتيد مصاحبه كننده داشت مجددا بهش تبريك ميگفت و براش آرزوي موفقيت ميكرد

الف و ب رمقي براي دنبال كردن جيم نداشتن... اون ارتعاش يا بيگ بنگ در وجود جيم كار خودش رو كرده بود و از حالا به بعد الف و ب و خيلي هاي ديگه بايد منتظر موفقيتهاي برجسته جيم در سطح بسيار بالايي ميبودن.

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

گم شدم

نمی فهم چمه
تحمل هیچی رو ندارم
حتی دلم نمی خواد حرف بزنم
حتی حرف زدن آدما عصبیم می کنه اینکه راجع به همه چی حرف می زنن دلم می خواد بهشون بگم بابا اگه حرف نزنی نمی گن لالی
تقصیر اونام نیستا ، من کم تحمل شدم شاید من تحمل چیزی رو که با افکارم مغایر هست رو ندارم
عصبی ام دستام می لرزه فکرم پر از افکار مختلفه که بیش از نصفش منو سوق میده به افکار منفی
از این حالت متنفرم
یواش یواش دارم از خودمم متنفر میشم
نمی دونم اگه بخوام همینجوری پیش برم به کجا می رسم
ولی از اینجوری بودن خودم خسته شدم
شاید هم الان دارم اقرار می کنم
شاید فقط چون دلم درد می کنه همه چی داره روم اثر بد می ذاره و باعث میشه همه چیو به بد ترین شکل ممکن ببینم
نمی دونم
آره فک کنم همینه دل درد، درد جسمیم
فقط خواستم اینا رو بگم
که تو دلم نمونه

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

این که من نیستم!

در راستای شکستن سکوت طولانی و شرمندگی زیاد و همزمانی این مقوله با پیشرفت چشمگیرم در زمینه
رشد جسمی(یا دور از جان شما همون چاقی خودمون!) چند خطی از کتاب هرج و مرج وودی آلن رو براتون میذارم
تا بعد که شخصاً خدمت برسم ;)

مسئله چالش بر انگیز ارتباط بین گناهکاری و چاقی چنان انباشته از پارادوکس و تضاد بود که
تا زمان دکارت هیچ فیلسوفی جرات پرداختن به آن را پیدا نکرد. دکارت با هوشمندی خاصی ذهن و جسم را به دو بخش کاملاً مجزا تقسیم کرد:
در حالی که جسم یا بدن یا بخش شکمی وجود می تواند تا خرخره بخورد، ذهن می توانت فارغ از آن به این مسئله فکر کند که ای بابا حالا کی اهمیت میده که چقدر بخوری؟
این که من نیستم

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

مردیوجان ... دیوبانوی دیولاخ

...وانگهی به گمان من این گسیختگی ظاهری است و در واقع ، پاسخگوی تداومی پنهانی است. نیز گمان می کنم که در اینجا مانند همه جا، جملات ما را می فریبند زیرا زبان، منطقی بیش از آنچه در زندگی وجود دارد بر ما تحمیل می کند و گرانبهاترین چیز در وجود ما آن است که اغلب در بیان نمی گنجد...

نه از سر بی کاری و بی حوصلگی که از روی کنجکاوی در گذشته
و واکاوی متنهایی که توی دیولاخ گذاشتیم از ظن خودم من یکی رو
انتخاب کردم. متنی به نام "من" که مردیوجان ِ جان اون رو برامون
گذاشته در روز 4 ژوئیه 2009 .
تو آرشیو دیولاخ پیداش کنین و بخونین که خوندنیه .

آهااااااااای مردیوجان ! نوشته بالا بالایی گزیده ای از یه متنه که تو برای ما گذاشتیش. خیلی وقت پیش .
نکنه به منطق ِ متن خودت ایمان آوردی که هیچی نمیگی؟
باهامون حرف نمیزنی؟
نکنه زبان رو یه گره کور ِ ارتباط دونستی که دیگه چیزی نمینویسی واسه امون؟

کجایی دیو بانوی دیولاخ؟
از پس هزار گفت و شنفت خیلی وقته از تو چیزی نخوندیم . نمیخوای چیزی بنویسی برامون؟
از دلتنگیهای کوچیک بزرگت چیزی نمیخوای برامون بگی؟
نمیخوای ازمون بپرسی آسمونمون چه رنگیه؟

متنهات رو دوباره میخونیم ... متنی به اون سرشاری چرا باید کنج بایگانی دیولاخ خاک بخوره و ما هر روز حرفای هزار تا یه غاز بزنیم؟
مردیوجان ِ جان برامون حرف بزن و از این متنهای نابت بگذار ... حکایت ، حکایت هندوانه و زیر بغل نیست
ماجرای اون حس نابیه که بعد از خوندن متنهات فراگیر میشه! من انتظار میکشم برای نوشته ای از تو دیوبانوی دیولاخ!
تشبیه اتاقت به باقلا قاتق رو خووب یادمه مردیوجان! باز هم ما رو سر حال بیار با نوشته هات.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

نقدی بر امید..

ما، دم از همدمی دلربایی زدیم تا دممان تازه کند.
یا به تمثیل فلان مشرک بی دین خدا نشناس،
لب بر پیاله ی ناب نهادیم و دمی آسوده گذاشتیم سر بر خاک.
یا که لب بر لب یار، در محفل خواب.
دمی از عطر تن یار فرستادیم به جان.
یا دمی از دود آن مخمور نهادیم در رگ.
تا، دور کندمان، شاید از هر دم بی اکسیژن این شهر خراب.
بی شرم میگوییم، دمی نگذران
دیم در محراب نماز.
آن لطف خدایی را به سپاسش نگذاشتیم به حراج.
همه این دم ها اما چه بگویم، حاشا...
میگذراننند کسان، با حسی پوچ
با "چیزی"، هدر میدهند هر دمِ خوش
با "امید" به فردا به نسیه، به سراب
بی خبر از خوشی ی هر دمِ شاد
بی حواس از همه دم های جانانه ی ناب.


۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

تخيل من ... نگاه من


اولين باري نيست كه اين كارو مي كنم

هيچوقت از ترسي از اينا نداشتم ولي حالا ديگه از اسمشم لرزه به تنم مي افته

ديگه واسم مثه يه كابوسه نه مثه يه داستان وحم انگيز و ترسناك مي مونه من مي خوام روايتش كنم شايد اينجوري ازش نترسم

يه زن كه قد كوتاهي دارهه و اينقدر صورتشو عمل جراحي كرده كه اسكلت صورتش زده بيرون

با اون قد كوتاه و هيكل خپل كه وزنش باعپ مي شه لنگان لنگان راه بره از اتاق مياد بيرون

روي لباساش پراز خون ، دستاش، واي زير ناخن هاش

اون اتاق ، از اون اتاق متنفرم، اتاق تاريكي كه توش يه چراقه كه به دور محور اون چراغ پنج تا چراغ ديگه هم هست و تو اون فضاي تاريكو كثافت چشم آدمو كور مي كنه

تمام اون محيط توي وجودو رخنه ميكنه ، سنگيني فضا ررو احساس مي كنم

صبير كنين! دارم صداي قلبمو مي شنوم ...بوم بوم... بوم بوم

با هر قدم اون زن كه صداش به سمت من بلند تر ميشه من هر ضربان رو محكم تر از قبلي حس مي كنم

اون زن منو صدا مي كنه.........ديگه صداي قلبمو نمي شنوم ،يعني مردم؟

نه ، صدام مي كنه كه برم اون تو

چكار كنم؟ نمي خوام برم، از اون تو مي ترسم . اين دفعه نمي خوام برم

چشام مي شه خوشه اشك هر قدمي كه به سمت اون اتاق بر ميدارم پاهامو كمتر احساس مي كنم

از اون پارچه هاي سبز ، از اون وسايل فلزيو تكراري ، از اون انبر هاي دندونو استخونه فك متنفرم

از اون آمپول فلزي و اون شيشه توش كه دشمنيش باهام تمومي نداره و از اون عرق سرد روي پيشمونيم هم همينطور

داستان تمومه من ميرم اون تو

مي رم كه اون زن دستيار قشنگترين زن دنياست

روپوش سفيد و تميزش با شال نارنجي كه خط اتو داره روش مي رقصه

اون اتاق، با ديواراي تميز و بوي خوب ، اون صندلي راحت و صورتي رنگ

اون وسايل تميز و برق افتاده با پارچه هاي سبز خوشرنگ و لطيف

و اون آمپول كه باعث مي شه دردو احساس نكنم و با اون سوزن نازك كه بخش آزرده دهانم رو نوازش ميكنه

و من كه خوب ميشم


۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

مرشد و معرکه

در روستایی نزدیک ِشهر گروهی از مردم ،دور معرکه مرشد و بچه مرشد گرد آمدند و مشتاق دیدن اطوار معرکه گیرانند اما گویا جنس این معرکه اندکی تفاوت دارد با هر آنچه مردم از اطوار معرکه گیران به خاطر دارن .نه شاید هم تفاوت چندان چشمگیر نیست فقط صورت اجرای معرکه و ظاهر اطوار توفیر پیدا کرده...

مرشد - ببین عزیز جان این چرندیاتی که تو کتابا مینویسن فقط واسه تو کتابا خوبن... جاشون اونجاست ... میگیری که هان؟

بچه مرشد - یعنی اینهمه بشر ماتحت خودش رو جر داد که خط رو کشف کنه و ابزار ارتباطی مثل خط بوجود بیاره واسه اینه که
ورق سیاه کنه ...آره؟

م- ببین بچه با من اینطوری قلمبه سلمبه صحبت نکن! بریز رو دایره هر چی مهره داری ولی لری بریز! پازل که نی اینجوری میچینی کلمه ها رو جمله میسازی عینهو قطار...

ب- من همه حرفم همینه که کتابا چرند نیستن خواننده هاشون چرندن یا چیزی حالیشون نیست

م-ببین پخ فسور این اسکناسو میبینی؟ این کتابو چطور؟ این دوتا رو میزارم کنار هم ... تو گرسنه ای ... کدومو بر میداری؟

ب- خوب معلومه اون کتابو....

م- خوب باشه ... کتابو بر میداری که بخونی نه؟ نمیخوای که بخوریش؟ حالا اگه تو گرسنه باشی و چشات سو نداشته باشه از اونایی که میخونی چی چی میفهمی؟ د جواب بده مردنی ِ پیزوری.

ب- کاری نداره ... کتابو میخونم تا آخرش ... بعد میرم کتابو میفروشم و باهاش غدا میخرم تا گرسنه هم نمونم

م- ای گوساله سامری ... همه ماجرا همینجاست... تو واسه فهمیدن این چرندیات سوی چشم میخوای ... د آخه جوجه محصل مکتب نرفته دعوا سر همینه که اول شکم بعد مغز! آخه اگه قوت نداشته باشی چطوری میتونی بخونی و بفهمی نافهم؟

ب-آهان یعنی شما میگی شکم ترجیح داره به روح و جان ِ آدم... اگه اینجوری باشه من وقتی غذا خوردم و شکم پر کردم به تنها چیزی که فکر نخواهم کرد خوندن و فهمیدنه ... آخه یه انگیزه بزرگ خوندن و فهمیدن اتفاقا همین سیر کردن ِ شکمه مرشد

م- ببین وقتی میگم خری حاشا نکن! من نسل اندر نسل مرشدی کردم و این اطوارو از بابام یاد گرفتم ... هیچ کتابی نخوندم و مرشدی رو تو هیچ مکتبی از بر نکردم اما موقع معرکه با همین اطوار شکم خودم و توی نیم وجبی رو سیر میکنم حالیت شد یابوی ِ امام زاده؟

ب- ببین مرشد ماجرا اینجاست ... تو به مرشد بودن بسنده کردی و این معرکه گیری رو نهایت خواستنت میدونی که خوب بهش رسیدی تا دیدی هم همین بوده و چیزی بیش از این ندیدی چرا؟ چون نخوندی... ببین این یه کتاب شعره برات میخونم میگه: تو نشنفتی به جز بانگ ِ خروس و خر در این دهکوره دور افتاده از معبر....

م- عر عر ِ تو کره قاطر برام از بانگ خروس و خر کرکننده تره . یالا برو گمشو از این معرکه! برو گمشو هر گوری که میخوای بری هری راه باز و جاده دراز یالا برو!

صدای خنده مردم گرد آمده دور معرکه و تشویق انبوه حاضران و تماشاچیان ... بچه مرشد به دواز جمعیت دور میشه و همهمه جمعیت هو کنان بچه مرشد رو با انگشت سبابه نشون میکنه.

توی شهرِ نزدیک روستا دانشگاهی هست و گروهی دانشجو توی کلاسی گرد هم جمع شدند و استادی پشت تریبون چهارزانونشسته روی صندلی و خطاب به دانشجو ها زمزمه میکنه ... گویا داره درس میده اما هر کسی گرم کاریه جز گوش دادن به زمزمه های استاد

دانشجو- ببخشید استاد من متوجه نشدم چی فرمودین؟
دانشجوی دیگر خطاب به سوال کننده زیر لب میگه: زرشک تازه یادت افتاده چیزی نمیفهمی از درس این بابا؟ ترم تموم شده رفیق کجای کاری؟
دیگری خطاب به آن دیگری- آقا یه بلوتوث باعشق دارم بیا نیگاه کن ببین چه خبره .سکس ایرانیه خیلی باحاله عمرا ندیدی تا حالابیا برات بفرستمش خودت ببین حال کن.
استاد- جانم ؟ متوجه نشدی؟ ایرادی نیست من خودم هم خیلی متوجه نمیشم ... ببینین عزیزان یک نکته ای رو من باید متذکر بشم . همه اونچه توی این کلاسها گفته میشه و شما میخونین و ما میگیم فقط واسه همین کتابها و گذروندن همین دوره ها مفید و ضروریه . ان شاء الله وارد بازار کار که شدین و با جنبه های عملی مواجه شدین خوب درک میکنین که من چی گفتم ... خوب کجا بودیم؟

بازار کار... جایی در میانه شهر و روستا... کارخانه تولید خودرو ... خط تولید ... گروهی از مهندسان ِتکنسین و خودرو سازان و کارگران در خط تولید گرم ِبحث و جدلند...

تکنسین چک آپ - یعنی چی آقا؟ 3 تا چک اصلی وجود داره در پایان خط ِ تولید... اینجا آخر خط نیست اشتباه فهمیدی برادر! من تا این 3 تا چک رو نگیرم پای برگه ترخیص از خط رو امضا نمیکنم. حالا هر کاری میخوای بکنی بکن.

مدیر خط تولید -امضا نمیکنی؟ مگه شهر هرته آقا جون؟ فکر کردی حالا تازه از دانشگاه اومدی صاف وسط خط تولید شدی تکنیسین چک لیست کارخونه دیگه همه چی تمومی و همه چیز دست تو ِ ؟ نه عزیز اشتباه رو شما فهمیدی. این حرفها مال کلاس درسه. 10 ساله داریم تولید میکنیم هیچ کدوم از این 3 تا چک رو هم نگرفتیم . آب هم از آب تکون نخورده.

ت- آره آب از آب تکون نخورده ولی روح ِ خیلی ها از جسمشون یه نمه تکون خورده .این چک ها ضامن ایمنی و کیفیت خودرو ِ
چرا نمیفهمی؟ این چک ها رو نگیریم استاندارد محصول برگشت میخوره...

دیگری در میان این جدل... من سرپرست استانداردم قربان. جسارت نباشه ولی من 10 ساله دارم پای برگه کنترل کیفیت این محصولات رو امضا مینکم با چک یا بی چک. سر جدت گیر نده خط رو نخوابون بابا. مردم رو از نون خوردن میندازی خدایی
اینهمه درس میخونین تو دانشگاه یه چند کلمه هم بخونین از خدا پیغمبر. نون زن و بچه مردم رو نبرین به خدا معصیت داره! میدونی تو این خط چند تا کارگرِ زن و بچه دار، دارن کار میکنن؟

ت- دیگه مطمئن شدم که اگه چک ها رو اجرا کنیم سر افکنده میشین . حالا گرفتم واسه چی پای خدا پیغمبر وسط اومد! اینجور جاها مقدسات خوب کاربرد داره ها!

م-ببین برادر! آقای مهندس! جناب دانشمند! مردم یه چهارچرخه میخوان زیر پاشون باشه . اینجا که جنرال موتورز نیست اینهمه سخت میگیری . مردم از این محصول به قول شما بی کیفیت ِ بی استاندارد بدون ایمنی استقبال میکنن. تا دلت بخواد . ور دار اون لیست پیش فروش رو بخون تا نگی دروغ میگیم. تا 1 ماه دیگه باید 2000 دستگاه تحویل بدیم . تعهد کردیم بابا جان . مشکل حقوقی پیش میاد دادگاه و وکیل بازی میشه. ماجرا درست نکن . کوتاه بیا بریم دنبال کارمون.

تکنسین استاندارد وارد معرکه میشه و تکنسین ِ چک آپ رو با طعنه و نگاه عاقل اندر سفیه ور انداز میکنه . چیزی زیر لب میگه و با خنده توهین آمیزی از معرکه خارج میشه....
خواجه در بند ِ نقش ِ ایوان است خانه از پای بست ویران است

تکنسین چک آپ هم یاد شعری میافته اما توی دلش میخونه و بی درنگ از معرکه خارج میشه
تو نشنفتی به جز بانگ ِ خروس و خر در این دهکوره دور افتاده از معبر...

حق با مرشده شاید ... مرشدی و معرکه گیری از رونق نیافتاده فقط صورتک زده تا ریخت ِ آبله اش رو پنهون کنه.غایت آمال و نهایت خواستن مهمترینه ... خوب واضحه به هر چی که بخوای میرسی . خواستن یا نخواستن، مسئله اینست.
وقتی مرشدی غایت خواسته هاته ، معرکه هم جایگاته.




۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

جان ِمریم چشماتو وا کن...

این یکی هم رفت
حرف خاصی ندارم . ببخشید مزاحمتون شدم و چند لحظه ای چشماتون رو به مانیتور خیره کردم
غرضی نبود جز یاد ترانه ای و صدایی که خاموش شد
آفریدگار ِ نازنین ِ مریم مرد و کسی خیلی غمگین نشد
باز دوباره صبح شد ... من هنوز بیدارم ... کاش میخوابیدم ... صبحو نمیدیدم
این بود آخرِ شعرش ؟ یادم نمیاد و اصلا چرا باید یادم بیاد.؟
آخر این بند ِترانه این جوری بهم بیشتر میجسبه
راستی این راسته که فروغ گفت : تنها صداست که میماند؟ واقعا میماند؟
زیادی مصدع شدم و خوب دیگه نمیشم ...خداحافظتون






۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

من که هستم

عشق يك پدر

عشق پدر مي تواند دختري را بسازد يا او را در هم خرد كند.درست همانطور كه نمي توان عشق مادر به فرزندش را دست كم گرفت ، عشق پدر به فرزند هم دست كم گرفتني نيست. پدر قهرمان روزهاي كودكي فرزند خود است و اغلب ديواري است كه دختر مي تواند در دوران نوجواني به او تكيه كند. پدر معمولا به دختر هايش كمك مي كند تا به استقبال خطر بروند و دنيا را سياحت كنند.

پدري كه با دخترش صادق است و اشكالات و نقطه ضعف هاي خودش را با او در ميان مي گذارد،معمولا مورد اعتماد دخترش قرار مي گيرد. پدري كه از دخترش فاصله زياد مي گيرد باري بر دوش دخترش مي شود. دختر بايد با تمام وجود بداند كه پدرش اورا دوست دارد. پدر بدون توجه به شيوه پدري اش اگر حامي دخترش باشد و از او حمايت كند تبديل به منبع الهام او مي شود.

راه كامل و بي كم و كاستي براي پدر بودن وجود ندارد. تنها كافي است پدر مهر و محبت خود را پيوسته ارزاني دخترانش بكند. پدر ها البته دخترانشان را دوست دارند و تحسينشان مي كنند ،اما به طور متقابل از دخترانشان انتظاراتی دارند که این ممکن است دختران آنها را در موقعیت بهتر یا بدتری قرار دهد.

اگر پدری بیش از اندازه به دخترش خدمت کند و متقابلا از او نخواهد که ارزش های خود را به نمایش بگذارد ، دختر ممکن است تک بعدی شود که طرف مقابل پیوسته به او سرویس بدهد.

اگر پدر تصدیق و تاییدی را که دخترش به آن احتیاج دارد در اختیار او قرار ندهد ، ممکن است نیازمند تایید و تصدیق ، به خصوص تصدیق و تایید مردانه به یک دختر جوان و بعد از آن به یک زن تبدیل گردد.

اگر پدری با دخترش بیش از اندازه کم صحبت کند ، دختر به طور کلی آسیبی نمی بیند اما اگر این صحبت نکردنبا کمبود محبت جسمانی همراه شود، اگر پدر و دختر به اندازه کافی با هم فعالیت نداشته باشند، اگر پدر به اندازه کافی در زندگی دخترش حضور نداشته باشد، به احتمال زیاد دختر مهرورزی و عشق داشتن را نمی آموزد .

اگر پدری بیش از اندزه به دخترش بی اعتنایی بکند و یا پیش از اندازه در مقام داوری و انتقاد از او باشد، دختر به این نتیجه می رسد که ذاتا ناشایسته و بی کفایت است.

از سوی دیگر، اگر پدر آموزشهای اخلاقی و نظم آموزی را در مورد دخترش رعایت کند و در ضمن آن به ذهن و اندیشه دختر نوجوانش بها بدهد، شرایطی فراهم می سازد گه دخترش بتواند به کسی که در زندگی به او علاقه مند می شود مهر بورزد و او را عزیز بدارد.

اگر پدری به همراه دخترش رشد کند، شاخه ها و زمینه های جدیدی روی روان خودش ایجاد می کند.

اگر پدری همیشه فرصت نوازش کردن دخترانش را داشته باشد، فرصت آن را داشته باشد که دست نوازش بر سر آنها بکشد و به صحبت های آنها گوش بدهد، پدری که فرصت داشته باشد با دخترانش راه برود، آنها را راهنمایی کند و به آنها احساس آرامش بدهد، به دخترانش هدیه گرانبهای زندگی را می دهد.

اگر پدری از هیچ تلاشی برای دخترانش فروگزار نکند و به آنها مهارت های زندگی را بیاموزد، به رشد نفس و ضمیر دخترانش کمک می کند.

اگر پدری با دخترانش در بازی های ورزشی رقابت کند و به آنها هم امکان بردن بدهد هم تواضع و فروتنی خود را به نمایش می گذارد و هم به دخترانش امکان می دهد که به توانایی های خود پی ببرند.

مردی که این کارها را برای دخترانش انجام دهد به آنها عظمت موجود در همه مردان را نشان می دهد.

میشل گوریان

اگر پدری دخترش را تنها گذارد .... دیواطیفی

یه روز تو دفتر کاریم مثل هر روز نشسته بودم که این کتاب رو که مال مدیر عامل بود دیدم همینجوری که داشتم ورقش می زدمو باهاش بازی می کردم بهو به یه صفحه رسیدم که مطمئن بودم که ازش می ترسم ولی با این حال شروع کردم به خوندن اون صفحه .

دیگه وقتش بود که بدونم اون چیزی که نبودنش تمام این سالها روانمو ریخته بود به همو هیچیم ازش نمی دونستم چیه که اون بشم خودم واسه خودم همون بشم درونم بسازمشو بعدشم خرابش کنم داد بزنمو بگم که بابا این بود اون چیزی که تمام زندگیم عقده ام بودو ازشم نمیترسم نداشتمش حالا می خوام دادبزنمش تو صورت اونی که اینو ازم گرفت اونی که می تونست همه چیم باشه و تو اولین نگاه از زندگی جاش چی برام گذاشت ولی من خوبن خوب خوبم ولی می خوام همه رو بگم بگم که یادمه همه چی یادمه می نویسمشون همشو

بابا یادتون هست روزی که من مریض شدم یادتونه که نمی ذاشتین مامانم منو ببره دکتر درو قفل کرده بودین بابا نصف شب بود مامانم درو شکست منو برد دکتر یا یادتون هست وقتی عصبانی می شدین همه چیو میشکوندین شب بود شما داشتی داد می زدی لیوانایی که شکل بلال بود از کابینت گوشه ای در آوردی پرت کردی رنگ کابینتای خونمون قهوه ای تیره بود

بابا من خیلی کوچیک بودم یادمه حتی نمی تونستم درست راه برم بابا

بابا چرا ؟ چرا با مامانم ؟ چرا با داداشم؟ بابا می دونین با ماها چه کردین؟ الانو ببینین زندگی دادشمو ببینین ا روحو روانش چکار کردین ؟

یادمه دادشم از ترس شما همه جا با مامانم می اومد یه روز که منو مامانم داشتیم می رفتیم مامانم سبزی بخره داداشم نیومد که مشقاشو بنویسه وقتی برگشتیم اون داشت گریه می کرد مامانم ازش پرسید چی شده و اونم به پشتش اشاره کردو مامانم بلوزشو زد بالا .....

بابا آخه چه جوری تونستین یه بچه اونم فقط به خاطره یه نمره بد رو اینجوری بزنین اونم با کمربند ؟ بابا من حتی یادمه که زخماش چه جوری بود ...

اون بچه مامان من نبود ولی مثل من و حتی بیشتر از من دوسش داشتو ازش مراقبت می کرد

شما نمی ذاشتین مامانشو ببینه وقتی از خونه می رفتین بیرون مامانم یواشکی زنگ می زد به مامانش تا بیاد پسرشو ببینه

بابا چرا عزیز جان و باباجانمو اذیت کردین چرا یه عمر عذابشون دادین ؟ اونا بابا مامانتون بودن مادر و پدر بزرگو بودن دوسشون داشتم. دوستدارین کاری که با اونا کردینو باهاتون بکنم؟ آره؟ می خواین؟ بگین...

بابا من هنوزم به خاطره زندگی که بهم دادین دستاتونو می بوسم ولی چرا با ما اینجوری کردین ؟

گناه ما چی بود گه دوسمون نداشتین بابا من عاشق شمام من عاشق داداشم بودم هنوزم هستم حاضرم جونمو فداش کنم ولی بابا این کاری که با کودکیمو با خاطراتم کردینو هیچی جبران نمی کنه بابا حتی سعی نکردین جبرانش کنین ...

بابا اشکامو نگاه کنین دادی که میزنمو گوش کنین بابااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بهم توجه کنین ....!

بابا چرا تنهام گذاشتین بگین جوابمو یه بار برای همیشه بدین بابا من بهتون احتیاج داشتم همیشه ولی نبودین بهم بگین چرا دوستم نداشتین با اینکه من عاشقتونم بابا چرا ؟

بابا اینا رو من جواب میدم من به شما می گم چرا

چون شما همینین بابا و حالا شمایین که تنهایین بابا

بابا من خوبم از همیشه بهترم چون بالا خره گفتم بابا سرتون داد زدم همشو ریختم بیرون

بابا من این کتاب رو بستم.