۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

این پنج تن - امید

این پنج تن، آنچه که گذشت : من و آرزو تو یه رستوران بودیم که سروکله امید پیدا شد. قبلش هم که دنیا بود و هست.
چیه؟ دنبال اتفاق های بیشتری بودی؟ مساله اینجاست که دنیای من دنیای وقایع نیست.  به هر حال...

در مورد امید اگه بخوام روراست باشم باید بگم که اساسا دلم نمی خواهد جریانش رو مطرح کنم اما کاریه که شده و باید تا انتها برم، ولی حداقل در این مورد دیگه تو نخ جزئیات که چی شد و از کجا شروع شد و چطوری پیش میره نمی رم. خودت می تونی از تصوراتت کمک بگیری.

می گن اون قدیما سه مدل انسان وجود داشته : انسان های مرد-مرد، زن-مرد و زن-زن . که خوب طبق معمول این بشر نفرین شده یه غلطی می کنه و خشم خدایان گل می کنه و شمشیر می کشند به جون اون موجوات نگون بخت و به دونیمشان می کنند و در نتیجه دونوع بشر بوجود میاد یعنی زن و مرد و از اون به بعد هر کس باید بگرده دنبال نیمه شقه شده اش. با اینکه داستان مسخره ایه اما بعضی وقت ها که بهش فکر می کنم، احساس می کنم من یا اساسا از زیر تیغ خدایان در رفته ام یا اینکه گیر یه عقده ایش افتادم و حسابی شقه شقه شدم که در هر دوحالتش من به خودی خود موجود کاملی طلقی می شم. چه ذاتا کامل باشم چه تبدیل به ذرات بنیادی شده باشم. اینکه چرا اینطوری شده خارج از دست منه ، اساسا همیشه یه جای کار باید بلنگه.

به هر حال همینه که هست و بنابراین میمونه مساله تصمیم گیری و انتخاب. خواستن و پیش رفتن. وقتی یه نیروی عظیم مسیر زندگیت رو کنترل نمی کنه همیشه احتمال گم شدنت هست، همیشه هر احتمالی هست و هیچکدوم از این احتمالات اتفاقی نیست.
امید هم یکی از همون احتمالاته. نمیتونی با قالب های معمول و عمدتا مریض تفسیرش کنی. در همین حد بگم که بهش نیاز دارم و می خوام دوروبرم باشه اما نه مثل اونای دیگه.

متاسفانه خود امید هم نمی تونه این مساله رو درک کنه. بنابر این همیشه بهش پیشنهاد می دم که یکی رو پیدا کنه و باهاش ازدواج کنه .
من از اون مبلغ های پر و پا قرص ازدواجم، چون وقتی یکی ازدواج می کنه به هر حال شقه گمشده اش رو انتخاب کرده و بابت انتخابش هم قرارداد امضا کرده. بنابراین دیگه الکی سردرگم نیست و انرژی حیاتش رو می تونه صرف مسایل دیگه ای بکنه. هر چند خودم هم می دونم که عملا با این کار انرژی حیاتش تلف میشه، چه انتظاری میشه از موجودی داشت که تمام عمرش رو صرف پیدا کردن شقه اش کرده. اما خوب چی کار میشه کرد، آدم تلف شده رو راحت تر از آدم گیج و حریص میشه تحمل کرد. حداقل تکلیفش تا حدودی روشن میشه.

خوب مسلما نمی تونم این چیزا رو به آرزو بگم بنابراین فقط یه جمله می مونه :
"آرزو، جریان اونطوری که فکر می کنی نیست"

که واقعا نمی دونم آرزو چطوری داره فکر می کنه و اصلا جریان چطوریه. این طور که پیداست، امید حالش خوب نیست و این مساله یه جورایی داره رو آرزو تاثیر می گذاره.

امید رو تو مستی و یا توهم خیلی دوست دارم، و تقریبا هر وقت با هم هستیم تو یکی از همین دوتا عالم سیر می کنیم . خوشبختانه الان هم تابلوئه که علف زده، یه لیوان آب بهش می دم و با یه داستان ترحم انگیز ساختگی آرزو رو رد می کنم بره.

خوب سریعا نیاز به یه مقدار علف دارم، با امید تو حالت عادی نمی تونم کنار بیام.

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

این پنج تن - آرزو

از نگاه کردن بهش سیر نمیشم. خوب البته یه کم لاغر مردنیه ولی همین هم جذابش می کنه. البته سینه و کپل دنیا رو ترجیح می دم. فکر بد نکنی ها، من از اون دست آدم ها نیستم که تکلیفشون رو با خودشون هم مشخص نمی کنن و آدم های اطرافشون رو با هم قاطی می کنن. هرکی سرجای خودش . اساسا آدم ها قابل مقایسه نیستند. اگه حوصله داشتم شاید نظریه ام رو راجع به روابط ترتیب روی آدم ها منتشر کنم اما اینجا جاش نیست، می دونی یه کم تخصصیه.
به هر حال راجع به آرزو مساله یه کم پیچیده تره، آرزو از اون هایی است که می خوای باهاش آینده داشته باشی. یعنی بسازی. می دونی که چی می گم. از اون آینده هایی که بهت می گن بابا. اون جونورهای خوشگل مامانی و پر سروصدایی که دلت می خواد همه چیزت رو بدی که فقط شاهد رشد و پیشرفتش باشی. همه مدل براشون جر بخوری و اخرش هر گهی هم که شدن بازهم بهشون افتخار کنی.
حالا فهمیدی چی می گم؟ بچه من که نمی تونه از یه پستون کوچولو شیر بخوره و رشد بکنه. تازه اگه اون هم بتونه من نمی تونم باهاش شریک بشم و این اصلا خوب نیست.
به هر حال این ها همش آرزوست و آرزوی من هم که لاغر مردنیه. واسه همینه که همیشه تو رستوران باهاش قرار می گذارم و ساعت ها می شینم و فقط نگاهش می کنم. حاضر نیستم این لحظات رو با هیچی عوض کنم.

ماجرای آرزو از یکی از روزهای معمولی شروع شد.
اون روز صبح از خواب بیدار شدم و همه چی معمولی بود با این تفاوت که اون روز متوجه این مساله شدم. فهمیدم اون روز معمولیه.
می دونی چه حسی داره؟
نه مسلمه که نمی دونی. یعنی چطور ممکنه که بدونی و هنوز زنده باشی. گمون نکنم کسی بتونه این حس رو درک بکنه و همون لحظه سیفون رو نکشه و همه چی رو به آب نده.
البته من تونستم، به سرعت رفتم سراغ <<دستورالعمل های بی کاربرد در زندگی روزمره تهیه شده برای مواقع اضطراری>> ام که بهش می گم کتابچه مبادا.
خوب یادمه، فصل سوم بخش چهارم موقعیت اضطراری سوم بحران هر روزه. "تحت این شرایط شما نیازبه یک موفقیت دارید. البته هدف نباید از هدف های روزمره باشد."
رفتم سراغ پیوست کتابچه یعنی موفقیت های روز مبادا.
صحبتی که راجع به عشق اول و عدم فراموشیش کرده بودم یادته. آره همون مساله باعث شده بود که عشق رو برای روز مبادا کنار بگذارم. البته همین نکته که تو اون شرایط عشق یکی از انتخاب هام بود خودش نمونه دیگری از وخامت اوضاع بود.
انتخاب های دیگه ای هم داشتم که اونی که با عشق به فینال انتخاب رسید تجربه سفر زمان بکمک سیاهچاله فضایی بود که خوب انتخاب معقول تری بود، ولی گفتم که اوضاع وخیم بود.
به هر حال اونروز تصمیم گرفتم عاشق بشم. البته برای این مورد هیچ دستورالعملی نداشتم. اول به این دلیل که هیچ وقت فکر نمی کردم کارم به اینجا برسه و دوم اینکه اگه دستورالعمل جواب می داد که خوب آخه عاشق همون دستورالعمل می شدم دیگه.
هیچ وقت با این مساله شاهزاده یا عروس رویاها و این حرف ها کنار نیومدم. نمی تونی رویای یک اتفاق رو تو ذهنت بپرورونی، اصلا با عقل جور در نمی یاد، بلکه بخوای با یه جای دیگه ات رویا پردازی کنی.
اینطوری بود که عاشق آرزو شدم. البته آرزو عشق اولم از آب در نیومد. نه دنیا رو نمی گم. مجبور شدم شبیه سازی اتفاق عشقم رو روی صد نفر آزمایش کنم که خوب من عاشق همشون شدم اما هیچکدومشون قابلیت این رو نداشتن که نبوغ نهفته در شبیه ساز من رو درک کنند. چه میشه کرد، هرکسی نمی تونه از موقعیت هایی که براش پیش میاد درست استفاده کنه.
کم کم داشتم نا امید می شدم که به آرزو برخوردم. خوشبختانه آرزو هم اون روزا داغون بود و درگیر یه شکست یا همچی چیزی بود.
دقیقا مهم ترین اتفاقی که از قلم انداخته بودم. شروع رابطه برپایه شکست، بدبختی مشترک.  بعد ها متوجه شدم این فاجعه از شایع ترین روش های پیوند روابط بشری است. که خوب حتما با جزئیاتش آشنایی، پس توضیح اضافه ای تو کار نیست.

"ببخشید عزیزم طبق معمول جذب صورت زیبات شده بودم، خودت که می دونی، می بینمت کاملا کنترلم رو از دست می دم"

وقتشه که بریم، از این گارسون های بی معنی اصلا خوشم نمیاد که یه جوری نگات می کنن که انگار جای باباشون رو گرفتی. یارو قیافش داره داد میزنه غذات رو کوفت کردی پاشو برو دیگه.
اما نه مثل اینکه این یکی قیافش یه چیز دیگه میگه. بزار ببینم اون مدل نگاه و حالتی که دماغش به خودش گرفته داره میگه . خی ، خیابون ، خیالت ، نه خیانت. آره چهرش داره بهم میگه خیانت کار.
یعنی چی، اصلا به اونچه. بعضی ها نمی فهمند که زندگی دیگران ربطی به اونها نداره.
بزار ببینم قیافه این یارو چقدر آشناست.... اوخ اوخ این که امیده، اینجا چیکار می کنه؟؟؟

مشروطه بانو یا مجلس شبیه حصرنامه کارگاه بکاء

  • تئاتر شهر، تالار اصلی
  • زمان اجرا: ۲۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۰ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۹:۰۰
  • نویسنده: حسین کیانی
  • کارگردان: حسین کیانی
  • بازیگران : ( به ترتیب ورود صحنه ) : رویا نونهالی ، رویا میر علمی ، محمد مختاری ، آذر خوارزمی ، شهرام حقیقت دوست ، مجید رحمتی ، رضا بهرامی، علی سلیمانی ، خسرو شهراز ، ایمان دبیری ، هومن سیدی ، بهزاد فراهانی ، آزاده صمدی ، مسعود میر طاهری ، لیلا برخورداری ، بهناز جعفری ، علیرضا محمدی ، محمود جعفری ، علی میلانی ، مریم توکلی ، فریده سپاه منصور و سیامک صفری.


بعضی وقت ها قبل از اینکه یه اثری رو ببینی، ذهنیت قبلی ازش پیدا می کنی یا به هر نحو انتظارت ازش میره بالا و همین مساله روی برداشتت تاثیر می گذراه. حداقل این اتفاقی بود که برای من راجع به مشروطه بانو افتاد.
تو طول اجرا از نمایش لذت بردم و عملا راضی بودم ، حدود 200 دقیقه زمان نمایش هم برام کسالت آور و خسته کننده نبود اما وقتی چنین زمانی رو در اختیار کسی قرار میدی بالتبع این سوال برات پیش میاد که چرا؟
واقعا نویسنده و کارگردان چرا به اینهمه زمان نیاز داشت؟ داستان پردازی خوب و گره های داستان گیرا بود، اما در انتها این احساس بهم دست داد که نویسنده هم به خاطر زمان زیاد داستان اولویت هاش رو گم کرده.
بخصوص وقتی با یه گره گشایی آبکی در اواخر داستان مواجه میشی که حتی پایان به ظاهر پرشور و میهن پرستانه نمایش رو هم تحت تاثیر قرار میده و عملا رشته ها رو پنبه می کنه.
یادمه یه جا از قول چخوف خوندم که اگه اسلحه ای وارد صحنه میشه باید شلیک کنه. قبول که تمام اسلحه ها شلیک هم کردند اما واقعا چه نیازی به اینهمه سروصدا؟
تعدد بازیگران در کنار توانایی هاشون به فضا و جریان داستان کمک می کرد اما این بهایی نبود که به زمان صرف شده بیارزه. جناب صاحب دستور(از شخصیت های محوری  داستان) کارش با یه بچه هم راه میوفتاد، چه نیازی به اینهمه اولاد و خدم و حشم که مجبور باشند دیالوگ ها و صحنه های مکرر خلق کنند؟
البته اگه از افق دیگه ای به همین مسایل نگاه کنی، همین موارد میتونه نقاط قوت نمایش محسوب بشه که خوب من افقم اینوری بود.
بگذریم، خودم حداقل روده درازی نکنم.اما یه چیز دیگه هم هست.
چند سال پیش نمایش بیداری خانه نسوان از جناب کیانی رو دیدم که خاطره شیرین و خوشی نسبت بهش تو ذهنم باقی مونده، اما با دیدن مشروطه بانو این حس بهم دست داد که انگار که یه قالب مشخص داری و داستان جدید رو توش جا می دی.
مثلا یه کلفت سلیطه داریم، یه جوان لات و لوت، کمی مزاح و شوخی، لفاظی و دیالوگ های پرطمطراق با یه کم رومانس مخلوط رو به آب می بندیم و میشه نمایش جدید. بزن بریم.
که خوب شاید این چیزایی که می گم، سبک کار یا همچین چیزی تلقی بشه. نمی دونم.
اما راجع بازیگر چطور؟
اخیرا این موقعیت رو داشتم سه نمایش که جناب صفری توش ایفای نقش می کردند رو ببینم. و باید بگم که در هر سه مورد سیامک صفری رو صحنه دیده میشد در ظاهر های متفاوت. جدا از نقش و ظاهر و واژه ها که عوض می شدند، کاراکتر اصلی تغییر چندانی نمی کرد. یعنی این طور نبود که سیامک صفری در فلان نقش بلکه فلان نقش با سیامک صفری.
به هر حال. با تمام این حرف ها، نمایش خوبی بود و اطمینان دارم که نظرات مثبتی نسبت بهش خواهی داشت.


۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

این پنج تن - عشق ابدی، ازلی، بدلی

دنیا

"دنيا، جون ھرکی دوست داری از روم بلند شو، بابا من ديگه تمومم، دفعه بعد جونم ميزنه بيرون ھا ...
دنيا، بی خيال، فکر می کردم تو حرفه ای ھستی!"
اووووپس، بازم ترش کرد. نمی دونم چرا ھردفعه که اين رو بھش می گم ترش می کنه.
"بابا کار که عار نيست. چرا گريه می کنی؟"
ھمون حسی که نيوتون به افتادن سيب داشت، منم نسبت به افتادن اشک دارم. نمی تونم فقط افتادنش رو ببينم و ھيچ.
ولی فکر نکنم نيوتن ھم بتونه بفھمه که اشک ھا چرا می افتن. کاش من اول روی سيب کار می کردم.
"دنيا يادته من يه بار بخاطر تو 3 روز داشتم گريه می کردم؟"
بھش دروغ نگفتم، واقعا 3 روز داشتم گريه می کردم. ھرچند مطمئن نبودم يادش باشه و يا حتی متوجه شده باشه که برای اون گريه می کردم.
 
تازه خوندن ياد گرفته بودم و ھرچی دستم می رسيد می خوندم که تو يکی از اين مجلات بی مفھمومی که مثلا برای سرگرمی بزرگتر ھاست، خوندم متولدين فلان ماه که من ھم جزوشون ھستم اولين عشقشون رو فراموش نمی کنند. اون موقع با اينکه عقلم بيشتر از جاھای ديگه ام کار می کرد، شديد تحت تاثير قرار گرفتم، يه جورايی ترسيدم. يعنی اين عشق چيه که قراره اوليش رو ھيچوقت فراموش نکنم؟
ھنوزم نمی دونم چيه، ولی ھرچی ھست و اگه دنيا اوليش بوده که خوب ، فراموشش نکردم.
دنيا از من بزرگتر بود، اون موقع جزو بزرگ تر ھا بود. با اين حال من رو خيلی دوست داشت. من از اون بچه ھا بودم که ھيچ وقت به چشم نميان، استتار استراتژی بقای من بود. با این حال از چشم دنیا مخفی نمی موندم. ھنوزم اون نگاه ھای مھربونی که بھم می انداخت رو با خودم دارم.
من خيلی دوسش داشتم، بھترين لحظات بچگيم لحظاتی بود که يه گوشه خلوت گير مياوردم و به دنيا فکر می کردم. اونموقع دنيا تو فکرم ھم جا نمی شد، اما اين روزا رو يه تخت فکسنی تو بغلم جا ميشه. نمی دونم من بزرگ شدم يا دنيا کوچيک. اندازه تخت ھا که تغيير نکرده.
چی می گفتم ... آھا جريان اون سه روز.
آره، خوب يادمه... يه روز بالاخره فھميدم که دنيا فقط دنيای من نيست.
خيلی سخت بود، شکستم، خورد شدم، داغون شدم و تا 3 روز يه کله داشتم اشک می ريختم.انگار دنيا رو سرم خراب شده بود.
من ھمينطور اشک می ريختم و می ريختم تا اينکه روز سوم دنيا مثل ھميشه، سرخوش و سرحال اومد سراغم و يه لبخند و يه بغل مشتی مھمونم کرد. انگار ھيچ اتفاقی نيوفتاده بود. ھمه چی دوباره روبراه شد، ھمه چی برگشت سرجای اولش.
اونجا بود که فھميدم، با اينکه دنيا فقط مال من نيست، ولی يه قسمت از وجودش مال خود خودمه. اون قسمتش اين روزا خيلی محدود شده و به جورايی مشترک ترين قسمت دنيا، بين من و ديگرانه.
شايد اگه اون موقع اين رو نمی فھميدم الان وضعم فرق می کرد. دنيا که اينقدر برام عزيز بود، مال من نبود. واسه ھمين من آدم قانعی بار اومدم. چيز زيادی از زندگيم نخواستم و ھرچی خواستم تيکه تيکه اش کردم و توجاھای مختلف پيداش کردم. بيشتر وقتم صرف حل کردن این پازل گذشت.

"داری ميری دنيا؟"
بدون اينکه اعتنايی بھم بکنه، مشغول پوشيدن لباس ھاش شد. دنيا رو عريون ديدن، بدون بزک دوزک، شايد جذاب نباشه ولی لذت بخشه.
چيزی نگفتم و فقط نگاھش کردم.شايد دفعه بعد با ھم دعوا کنيم. شايد ھم ديگه نبينمش، دنيا اينطوريه ديگه. برای ھمينه که ھنوز دوستش دارم. باید بشناسیش و باهاش کنار بیای.

نمایش کمی بالاتر


نویسنده : محمد چرم شیر
کارگردان : آوند دشت آرای
بازیگران : رویا تیموریان، بیژن افشار، خسرو احمدی، جواد نمکی، سینا رازانی، هانیه توسلی، طناز طباطبایی، امیرحسین رستمی و رضا یزدانی...
مکان : تالار حافظ

در خلاصه داستان این نمایش آمده است: «من دلم می‌خواد توی چشم‌ها نگاه کنم. دست‌ها رو ببینم. وقتی یه نفر می‌شینه تماشاش کنم، وقتی بلند می‌شه، نگاش کنم. ورانداز کنم آدم‌ها رو وقتی راه می‌رن. ببینمشون وقتی می‌دون، وقتی حرف می‌زنن. من می‌خوام بشینم روبروی یه نفر بهش بگم دوستت دارم، یا بهش بگم ازت بدم می‌آد. من دوست دارم آدم ها نگاه کنم و اونهام منو نگاه کنن.»
اطلاعات تکمیلی در سایت سی گذر




بعد از اجرا دلم می خواست سریع خودم رو به کاغذ و قلم برسونم و نقطه ها رو به هم وصل کنم.
به جاش کمی با دیوان قدم زدیم و نظراتش ذهنم رو کمی آروم کرد (که اگه حوصله داشت خودش مینویسه).
چند روز بعد که فرصتی دست داد متوجه شدم رفقا همشون نظرات جالبی راجع به این تئاتر داشتند و من همچنان نتونستم ذهنم رو جمع و جور کنم. 
این بود که در نهایت رفتم سراغ کتابی که این روزها شدیدا دارم باهاش زندگی می کنم. کتاب کافکا در کرانه نوشته هاروکی موراکامی. 
نقل قول زیر از همون کتابه، نظری بر روی شعر و نماد گرایی که با حال و هوای کمی بالاتر به عنوان یه اثر نماد گرا (هرچند نه شعر) جور در میاد:

نقل قول (گفت گویی بین دوتا از شخصیت های داستان کافکا در گرانه راجع به یک ترانه) :
-"پس از آهنگ خوشت اومده"
-"آره خیلی"
-"من هم همینطور. آهنگ قشنگی است، کاملا بی نظیر. ساده اما عمیق. از کسی که آنرا تصنیف کرده خیلی چیزها به آدم می گوید"
دل به دریا می زنم : "اما اشعارش خیلی نمادین است"
-"از روزگار قدیم نمادگرایی و شعر از هم جدا نبودند. مثل دزد دریایی و شراب"
-"به نظرت میس سائه کی معنای همه اشعارش را می دانسته؟"
..... 
-"نه لزوما. نمادگرایی و معنا دوچیز جداگانه است. به نظرم او با گذر از روندهایی مثل معنا و منطق، کلمات درست را پیدا کرد. کلمات را در رویایی شکار کرد، مثل صید ظریف پروانه ای پروبال می زند با تور. هنرمند کسی است که از لفاظی پرهیز کند"
-"پس می گویی میس سائه کی آن کلملت را در فضایی دیگر - مثلا در رویاها - پیدا کرده است؟"
-"بیشتر اشعار بزرگ همین طورند. اگر کلام نتواند نقبی پیامبر گونه به ذهن مخاطب بزند، در این صورت کل آن دیگر کارکرد شعر را نخواهد داشت."
-"ولی شعر های زیادی وانمود می کنند که این طورند"
-"درست است. این یک جور حقه است و تا آنجا که می دانم کار مشکلی نیست. وقتی کلماتی بکار ببری که نمادین جلوه کنند، کل قضیه یک جور شعر به نظر می رسد"


حقه یا نه، دیگه تصمیم با خودتونه.....

این پنج تن - پیش درآمد

این پنج تن ، یا همه عشاق من.

نمی دونم چرا دارم این قصه رو می نویسم، شاید بخاطر دینی است که به بشریت دارم شاید هم برای دل خودم و عشاقم باشه.
نمی دونم. عوامل و محرک ها زیادند و پیچیده. این بود که نهایتا زدم به دیوار و تصمیم گرفتم این مجموعه رو شروع به انتشار کنم.
رابطه خوبی با مقدمه چینی ندارم ولی بعد از اینکه کلیات قصه کنار هم چیده شد، احساس کردم یه چیزی کمه. اصل جریان، همون چیزی که بهش می گن عشق. همون چیزی که به نظرم بعد از خدا دومین مخلوق دست بشره که بازی رو خیلی خوب به نفع خودش چرخونده. مخلوقی که شده نهایت آمال خالقش.
مفهومی که نقطه قوتش بی مفهومیش است. بعضی وقت ها میتونه همه چیز باشه و برخی اوقات هیچ. اونقدر به این ور و اون ور پیچیده که در نهایت سادگی تبدیل به پیچیده ترین مفاهیم شده.
نگران نباش، نمی خوام حوصله ات رو با این چیزا حروم کنم. اصولا اینجا باید یه چیزی می نوشتم که ترغیبت کنه این مجموعه رو دنبال کنی و در عین حال خلا ذهنی خودم رو پر کنم.
خلائی که بعد از آفرینش گریبان خالق رو می گیره و نمی تونه همینطوری ولش کنه که بره.
حس توامان عشق و نفرتی که به مخلوقت پیدا می کنی. نقص و کمالی که می بینی و می تونست بهش برسه.
از بحث جدا شدم.
به هر حال در آمد، ببینیم تا چه پیش آید.