۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

این پنج تن - عشق ابدی، ازلی، بدلی

دنیا

"دنيا، جون ھرکی دوست داری از روم بلند شو، بابا من ديگه تمومم، دفعه بعد جونم ميزنه بيرون ھا ...
دنيا، بی خيال، فکر می کردم تو حرفه ای ھستی!"
اووووپس، بازم ترش کرد. نمی دونم چرا ھردفعه که اين رو بھش می گم ترش می کنه.
"بابا کار که عار نيست. چرا گريه می کنی؟"
ھمون حسی که نيوتون به افتادن سيب داشت، منم نسبت به افتادن اشک دارم. نمی تونم فقط افتادنش رو ببينم و ھيچ.
ولی فکر نکنم نيوتن ھم بتونه بفھمه که اشک ھا چرا می افتن. کاش من اول روی سيب کار می کردم.
"دنيا يادته من يه بار بخاطر تو 3 روز داشتم گريه می کردم؟"
بھش دروغ نگفتم، واقعا 3 روز داشتم گريه می کردم. ھرچند مطمئن نبودم يادش باشه و يا حتی متوجه شده باشه که برای اون گريه می کردم.
 
تازه خوندن ياد گرفته بودم و ھرچی دستم می رسيد می خوندم که تو يکی از اين مجلات بی مفھمومی که مثلا برای سرگرمی بزرگتر ھاست، خوندم متولدين فلان ماه که من ھم جزوشون ھستم اولين عشقشون رو فراموش نمی کنند. اون موقع با اينکه عقلم بيشتر از جاھای ديگه ام کار می کرد، شديد تحت تاثير قرار گرفتم، يه جورايی ترسيدم. يعنی اين عشق چيه که قراره اوليش رو ھيچوقت فراموش نکنم؟
ھنوزم نمی دونم چيه، ولی ھرچی ھست و اگه دنيا اوليش بوده که خوب ، فراموشش نکردم.
دنيا از من بزرگتر بود، اون موقع جزو بزرگ تر ھا بود. با اين حال من رو خيلی دوست داشت. من از اون بچه ھا بودم که ھيچ وقت به چشم نميان، استتار استراتژی بقای من بود. با این حال از چشم دنیا مخفی نمی موندم. ھنوزم اون نگاه ھای مھربونی که بھم می انداخت رو با خودم دارم.
من خيلی دوسش داشتم، بھترين لحظات بچگيم لحظاتی بود که يه گوشه خلوت گير مياوردم و به دنيا فکر می کردم. اونموقع دنيا تو فکرم ھم جا نمی شد، اما اين روزا رو يه تخت فکسنی تو بغلم جا ميشه. نمی دونم من بزرگ شدم يا دنيا کوچيک. اندازه تخت ھا که تغيير نکرده.
چی می گفتم ... آھا جريان اون سه روز.
آره، خوب يادمه... يه روز بالاخره فھميدم که دنيا فقط دنيای من نيست.
خيلی سخت بود، شکستم، خورد شدم، داغون شدم و تا 3 روز يه کله داشتم اشک می ريختم.انگار دنيا رو سرم خراب شده بود.
من ھمينطور اشک می ريختم و می ريختم تا اينکه روز سوم دنيا مثل ھميشه، سرخوش و سرحال اومد سراغم و يه لبخند و يه بغل مشتی مھمونم کرد. انگار ھيچ اتفاقی نيوفتاده بود. ھمه چی دوباره روبراه شد، ھمه چی برگشت سرجای اولش.
اونجا بود که فھميدم، با اينکه دنيا فقط مال من نيست، ولی يه قسمت از وجودش مال خود خودمه. اون قسمتش اين روزا خيلی محدود شده و به جورايی مشترک ترين قسمت دنيا، بين من و ديگرانه.
شايد اگه اون موقع اين رو نمی فھميدم الان وضعم فرق می کرد. دنيا که اينقدر برام عزيز بود، مال من نبود. واسه ھمين من آدم قانعی بار اومدم. چيز زيادی از زندگيم نخواستم و ھرچی خواستم تيکه تيکه اش کردم و توجاھای مختلف پيداش کردم. بيشتر وقتم صرف حل کردن این پازل گذشت.

"داری ميری دنيا؟"
بدون اينکه اعتنايی بھم بکنه، مشغول پوشيدن لباس ھاش شد. دنيا رو عريون ديدن، بدون بزک دوزک، شايد جذاب نباشه ولی لذت بخشه.
چيزی نگفتم و فقط نگاھش کردم.شايد دفعه بعد با ھم دعوا کنيم. شايد ھم ديگه نبينمش، دنيا اينطوريه ديگه. برای ھمينه که ھنوز دوستش دارم. باید بشناسیش و باهاش کنار بیای.

هیچ نظری موجود نیست: