از نگاه کردن بهش سیر نمیشم. خوب البته یه کم لاغر مردنیه ولی همین هم جذابش می کنه. البته سینه و کپل دنیا رو ترجیح می دم. فکر بد نکنی ها، من از اون دست آدم ها نیستم که تکلیفشون رو با خودشون هم مشخص نمی کنن و آدم های اطرافشون رو با هم قاطی می کنن. هرکی سرجای خودش . اساسا آدم ها قابل مقایسه نیستند. اگه حوصله داشتم شاید نظریه ام رو راجع به روابط ترتیب روی آدم ها منتشر کنم اما اینجا جاش نیست، می دونی یه کم تخصصیه.
به هر حال راجع به آرزو مساله یه کم پیچیده تره، آرزو از اون هایی است که می خوای باهاش آینده داشته باشی. یعنی بسازی. می دونی که چی می گم. از اون آینده هایی که بهت می گن بابا. اون جونورهای خوشگل مامانی و پر سروصدایی که دلت می خواد همه چیزت رو بدی که فقط شاهد رشد و پیشرفتش باشی. همه مدل براشون جر بخوری و اخرش هر گهی هم که شدن بازهم بهشون افتخار کنی.
حالا فهمیدی چی می گم؟ بچه من که نمی تونه از یه پستون کوچولو شیر بخوره و رشد بکنه. تازه اگه اون هم بتونه من نمی تونم باهاش شریک بشم و این اصلا خوب نیست.
به هر حال این ها همش آرزوست و آرزوی من هم که لاغر مردنیه. واسه همینه که همیشه تو رستوران باهاش قرار می گذارم و ساعت ها می شینم و فقط نگاهش می کنم. حاضر نیستم این لحظات رو با هیچی عوض کنم.
ماجرای آرزو از یکی از روزهای معمولی شروع شد.
اون روز صبح از خواب بیدار شدم و همه چی معمولی بود با این تفاوت که اون روز متوجه این مساله شدم. فهمیدم اون روز معمولیه.
می دونی چه حسی داره؟
نه مسلمه که نمی دونی. یعنی چطور ممکنه که بدونی و هنوز زنده باشی. گمون نکنم کسی بتونه این حس رو درک بکنه و همون لحظه سیفون رو نکشه و همه چی رو به آب نده.
البته من تونستم، به سرعت رفتم سراغ <<دستورالعمل های بی کاربرد در زندگی روزمره تهیه شده برای مواقع اضطراری>> ام که بهش می گم کتابچه مبادا.
خوب یادمه، فصل سوم بخش چهارم موقعیت اضطراری سوم بحران هر روزه. "تحت این شرایط شما نیازبه یک موفقیت دارید. البته هدف نباید از هدف های روزمره باشد."
رفتم سراغ پیوست کتابچه یعنی موفقیت های روز مبادا.
صحبتی که راجع به عشق اول و عدم فراموشیش کرده بودم یادته. آره همون مساله باعث شده بود که عشق رو برای روز مبادا کنار بگذارم. البته همین نکته که تو اون شرایط عشق یکی از انتخاب هام بود خودش نمونه دیگری از وخامت اوضاع بود.
انتخاب های دیگه ای هم داشتم که اونی که با عشق به فینال انتخاب رسید تجربه سفر زمان بکمک سیاهچاله فضایی بود که خوب انتخاب معقول تری بود، ولی گفتم که اوضاع وخیم بود.
به هر حال اونروز تصمیم گرفتم عاشق بشم. البته برای این مورد هیچ دستورالعملی نداشتم. اول به این دلیل که هیچ وقت فکر نمی کردم کارم به اینجا برسه و دوم اینکه اگه دستورالعمل جواب می داد که خوب آخه عاشق همون دستورالعمل می شدم دیگه.
هیچ وقت با این مساله شاهزاده یا عروس رویاها و این حرف ها کنار نیومدم. نمی تونی رویای یک اتفاق رو تو ذهنت بپرورونی، اصلا با عقل جور در نمی یاد، بلکه بخوای با یه جای دیگه ات رویا پردازی کنی.
اینطوری بود که عاشق آرزو شدم. البته آرزو عشق اولم از آب در نیومد. نه دنیا رو نمی گم. مجبور شدم شبیه سازی اتفاق عشقم رو روی صد نفر آزمایش کنم که خوب من عاشق همشون شدم اما هیچکدومشون قابلیت این رو نداشتن که نبوغ نهفته در شبیه ساز من رو درک کنند. چه میشه کرد، هرکسی نمی تونه از موقعیت هایی که براش پیش میاد درست استفاده کنه.
کم کم داشتم نا امید می شدم که به آرزو برخوردم. خوشبختانه آرزو هم اون روزا داغون بود و درگیر یه شکست یا همچی چیزی بود.
دقیقا مهم ترین اتفاقی که از قلم انداخته بودم. شروع رابطه برپایه شکست، بدبختی مشترک. بعد ها متوجه شدم این فاجعه از شایع ترین روش های پیوند روابط بشری است. که خوب حتما با جزئیاتش آشنایی، پس توضیح اضافه ای تو کار نیست.
دقیقا مهم ترین اتفاقی که از قلم انداخته بودم. شروع رابطه برپایه شکست، بدبختی مشترک. بعد ها متوجه شدم این فاجعه از شایع ترین روش های پیوند روابط بشری است. که خوب حتما با جزئیاتش آشنایی، پس توضیح اضافه ای تو کار نیست.
"ببخشید عزیزم طبق معمول جذب صورت زیبات شده بودم، خودت که می دونی، می بینمت کاملا کنترلم رو از دست می دم"
وقتشه که بریم، از این گارسون های بی معنی اصلا خوشم نمیاد که یه جوری نگات می کنن که انگار جای باباشون رو گرفتی. یارو قیافش داره داد میزنه غذات رو کوفت کردی پاشو برو دیگه.
اما نه مثل اینکه این یکی قیافش یه چیز دیگه میگه. بزار ببینم اون مدل نگاه و حالتی که دماغش به خودش گرفته داره میگه . خی ، خیابون ، خیالت ، نه خیانت. آره چهرش داره بهم میگه خیانت کار.
یعنی چی، اصلا به اونچه. بعضی ها نمی فهمند که زندگی دیگران ربطی به اونها نداره.
بزار ببینم قیافه این یارو چقدر آشناست.... اوخ اوخ این که امیده، اینجا چیکار می کنه؟؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر