۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه
صد سال پیش از تنهایی ما

کارگردان: حسن جودکی
بازیگر: سیامک صفری
آهنگساز : گروه موسیقی بمرانی
مدت اجرا : 45 دقیقه
تالار اجرا: تئاتر محیطی
زمان : 8 آذر 1390
خلاصه : 021 از شهرستان به تهران برای کسب و کار سفر می کند اما به یکباره شاعر می شود
وقتی اجرا تموم شد، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که جالب میشه اگه یک بار دیگه هم این تئاتر رو ببینم.
یه جورایی احساس کردم نمایشنامه مشخصی برای این تئاتر نوشته نشده و بازیگر(سیامک صفری) یک خط سیر کلی بهمراه چند تا دیالوگ خاص رو دنبال می کنه و بقیش بر اساس خلاقیت و توانمندی وی اداره میشه.
کمی که بیشتر فکر کردم، احساس کردم مساله به این راحتی ها هم نیست. لحن کلام نمایش لحنی پیچیده و پر از اشارات غیر مستقیم به نظرم اومد.
جدا از اشارات مستقیم و غیر مسقیمی که بازیگر در قالب طنز بیان می کرد، خیلی حرف ها رو هم در پرده ابهام میزد.
بعضی از اشارات رو می تونستم درک کنم اما مهمترین خاصیت قهرمان داستان (رد شدن از دیوار که ظاهرا ساده ترین مساله داستان هم بود) را اساسا نتونستم بفهم. بخصوص با در نظر گرفتن نحوه پیدایش این خاصیت در شخصیت اصلی و سیری که طی کرد.
به هر حال هرچی بیشتر راجع به سیر نمایش فکر می کردم جریان پیچیده تر می شد. تو مدت زمان اجرا بازیگر بهت اجازه نمی داد ذهنت رو بدی و بری، اشارات مستقیمی که می کرد، بخصوص علی آقا (کتاب فروشی که همونجا حضور داشت) اجازه نمی داد ذهن از واقعیت دور بشه. از طرفی شوخی ها و کنایه هایی که بعضا با ظرافت بیان می شد، ذهن رو انگشت می کرد.
در کل حتی اگه نخوام خیلی تو بحر این چیزا برم بازهم تجربه خوشی برام بود.
بنابراین دیگه حتی تو نخ اسم نمایش هم نرفتم. ذهنه دیگه اگه بخوای بهش بال و پر بدی دیگه رفته.
اما شاید یه بار دیگه رفتم این نمایش رو دیدم.
نه نمی رم.
۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه
۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه
راه آبی ابریشم
- عنوان :راه آبی ابریشم
- زمان : سه شنبه، 1 آذر 1390
- مکان : سینما سپیده
درباره:
نویسنده و کارگردان : محمد بزرگ نیابازیگران : عزت اله انتظامی ، رضا کیانیان ، بهرام رادان ، داریوش ارجمند ، پگاه آهنگرانی ، پیام دهکردی ، مهدی میامی ، محسن حسینی خلاصه داستان : یک ناخدای ایرانی تصمیم می گیرد برای اولین بار مال التجاره باارزشی را با عبور از میانه اقیانوس هند به چین برساند و در این سفر که از خلیج فارس آغاز می شود، اتفاقات مختلفی رخ می دهد و....
در همین رابطه :
مارکوپولوی ایرانی، نگاهی به فیلم راه آبی ابریشم
۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه
غذای هندی - چینگاری
۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه
یه حبه قند
- زمان : سه شنبه، 3 آبان 1390 .
- مکان : سینما فلسطین. اریکه ایرانیان.
کارگردان : رضا میرکریمی
فیلم نامه : رضا میرکریمی، محمدرضا گوهری (براساس طرحی از رضا میرکریمی و شادمهر راستین)
مختصر : سکوت خانه باغی قدیمی و سرسبز با ورود مهمانانی در هم می شکند. چهار دختر این خانه به همراه همسر و فرزندانشان برای عروسی خواهر کوچکترشان پسندیده به یاری مادر شتافته اند. این اقامت برای خواهران و باجناق ها شاید دردسر باشد ولی برای بچه ها تحقق یک آرزوی بزرگ است. تا اینکه ...
رضا کیانیان : در زندگی عادیام هرگز نرقصیدهام! حتی در عروسی خودم هم نرقصیدهام ولی درفیلم یه حبه قند رویم باز شد ورقصیدم.
بازیگران و اطلاعات تکمیلی در وب سایت : وب سایت یه حبه قند
راجع به یه حبه قند زیاد شنیدم، اما جالب ترین نکته ای که راجع به این فیلم جلب توجه کرد معرفی فیلم بود. نام بزرگان سینما اون هم برای معرفی فیلم، به من این حس رو داد که حداقل دست اندر کاران برای محصول خودشون ارزش قائل شدند و حتی یه جورایی می خواهند آنرا به زور به خورد ملت بدهند . هرچند مطمئن نبودم این شیوه معرفی همچین جوابی بده ولی مشتاق بودم فیلم رو ببینم.
راجع به سینما چیز زیادی خارج از یه طرفدار معمولی نمی دونم. اما به نظرم به غیر از خنده و سرخوشی، سینما جایگاه بارزتری تو جامعه برای خودش پیدا نکرده ، نمونه اش اینکه تو همین فیلم حتی تو صحنه های احساسی و تکان دهنده هم بعضی ها می خندیدند . به هر حال.
این فیلم رو تو یکی از سالن های مجتمع اریکه ایرانیان دیدیم. برای شخص من وجود یه مجتمع در کنار سینما ایده جذابی بود، هرچند حوصله نکردم تو مجتمع بچرخم ببینم این جذابیت تو عمل چه ریختی میشه .
یکی از جذابیت های سینما جمعی رفتن به سینما است و اتفاق جالبی که اونروز افتاد و برای من خیلی بیشتر از خود فیلم و سینما و مجتمع بارز بود ، همراهی خانواده یکی از دوستان در کنار ما ها بود.
اینکه با پدر بزرگ، مادر بزرگ و کلا خانواده ات به سینما بری باحاله. حتی اگه یه جمع جوون دوستانه هستید باز هم به نظر من ترکیب جالبی میشه، یه بار امتحان کن، می چسبه.
در نهایت طبق خبری که تو سایت فیلم منتشر شده یه حبه قند بعد از 16 روز اکران تو 18 تا سینما 247.9 میلیون تومان فروش داشته.
جدول فروش فیلم های سینمایی
اول قرار نبود این برنامه ها تو دیولاخ منتشر بشه که طبق پیشنهاد مردیوجان قرار شد این کار رو بکنیم.
بنابراین این دفعه نظرات رو تو خود متن منتشر می کنم:
دیوک : فیلم خوش ساختی بود، یه فیلم معمولی که اذیت کننده نبود. صحنه پردازی عالی داشت و موسیقی بدی نداشت. بازی ها هم بد نبود.
الهام : من روز سینما نبودم، اما فیلمش خیلی خوب بود، قبلا دیده بودم.
مردیوجان : خوش ساخت بود و من حتی با اینکه دوبار دیدم خسته نشدم، هرچند اسمش رو شاهکار نمی زارم یا حتی خیلی تاثیر گذار. موسیقی اش رو دوست داشتم و نوع استفاده موسیقی در فیلم رو.
سینما رو دوست نداشتم - گرون بود - شلوغ بود و بی برنامه - تصویر خوب نبود - مردمش بی فرهنگ بودن - حتی تهیه بلیطش هم راحت نبود.
دیواطیفی : خیلی خوب بود ... اساسا می دونی که هر فیلمی که موسیقی اش خوب باشه من دوست دارم ولی به من حال داد. دوست داشتم فضاسازی اش رو و اینکه غم و شادی رو با هم داشت . من هم خندیدم هم اموهای تنم سیخ شد هم بی حال شدم ولی راستش فضاش باعث شد اونطوری که باید و شاید از فیلم لذت نبرم، کاش می شد یه جای بهتر ببینمش ولی جدا خوب بود و لذت بردم بجز اینکه می خواستم با کیفم دختر عینکی جلوم رو بزنم چون بی فرهنگ بود. ولی مرسی فیلم خوبی بود و در کل من کلی خوشم اومد بخصوص موزیک. در مورد فیلم زیاد حرف نمی زنم چون همه چی اش خوب بود و نکته ای که به نظرم خوب بود رو گفتم … ممنون
دیوان : در کل خوب بود ، چیزهایی هم که خوب … (خلاصه دم شما گرم)
دیوار : فیلم خوشرنگ، روون و جذاب . موسیقی اش دلچسب و جریان داستان خوش پرداخت شده بود.
سینما ، آپارات تنظیم نبود (یه مقدار از تصویر خارج از کادر بود) روی پرده سایه هایی از سالن می افتاد. فیلم 15 دقیقه دیر شروع شد که خیلی هم ایده بدی نبود. ملت خیلی تو حال و هوای سینما نبودن و بیشتر شبیه کافه سینما بود!!! به نظرم سالن برای سینما طراحی نشده بود.
۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه
۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه
۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه
آرزوست ...
من دلم باز شده، ازپس ابرای سیاه ... (برای نخستین باران پاییزی)
من دلم سخت گرفته است................................................ من دلم باز شده از پس ابرای سیاه
هیچ ازم نپرس که این همه وقت کجا بودی و اسیر چی ... هیچ بهم خیره زل نزن و با تعجب نگو توی روزها و شبهایی که نبودی داشتی به چی فکر میکردی...هیچ به روم نیار این همه غیبت و این همه بی حرفی رو... هیچ از راهی نپرس که رفتم و میخوام برم ...همه دشواری راه رفتن ناهمواری راه نیست نگاه کردن مداوم و بی وقفه راهرو به طول مسیر راهه و انتهای راهه... تصور انتهای راه هر گام استواری رو میلرزونه ... داشتم راه میرفتم که همراهم در راه ماند ... در راه ماندم از راه ماندم و خیره نگاه کردم ... خیرگی نگاهم قدم هام رو قفل کرد ...
اینکه راه رفتن ما ازلی ابدی نیست و از یه جایی شروع میشه و به جایی ختم ، باور هر راهرونده ای باید باشه اما از هر چیزی مهمتر و ایستنده تر تردید به خود راهه اصلا چرا باید راه رفت؟
همیشه چرا ها هستند که آدم رو از چریدن باز میدارن ... چرااااااااااااا؟ هر چی بیشتر به راه خیره میشی و بهتر فکر میکنی به راه و راهرونده ها و همراهی که ناگزیر شد از ناهمراهی ، عمیقتر به ژرفای این چرا دچار میشی و گودتر فرو میری توی گرداب این چرااااااااا... نیچه میگفت کسی که چرایی دارد با هر چگونه ای خواهد ساخت ولی بازم چرااااااااا؟اصلا چرا باید چرا داشت و با هر چگونه ای باید ساخت؟ این همه ناگزیری و ناچاری روچرا باید پذیرفت؟
چرا پاره نمیشی پرده ی ِ زمخت ِ حریرنما ی ِ بی خاصیت؟
این حال من نیست ... آنچه شرح شد حال من بود از روزگاری که همراهی ناهمراه شد به حکم ناگزیری و ناچاری ... حال من امروز حال نوزادیه که پر زحمت پنجه باز میکنه برای لمس هوا برای چنگ زدن به هوا ... ناگزیری و ناچاری ترجمان کژفهم انسانی از زیست چند روزه روی زمینه... شاعر نیستم کمی فکر میکنم...
حال من امروز بی شباهت به جوجه تازه سر ازتخم در آورده نیست که همه پیرامونش شگفتی محضه بی تکرار سوال و سوال و سوال ...
گرچه هر نوزادی بزرگ میشه و دوباره پرسش و پرسش و پرسش از هستی آغاز اما چه شاعرانه زیباست نترسیدن از رفتن و رفتن و رفتن ِ ادامه راه بی نگاه به پایان راه ... پایان راه هم ترجمان بد فهم انسانی از مرگه...شاعر نیستم کمی فکر میکنم ...امروز خیس و تر شدم از نخستین بارون پاییزی ... هرگز فکر نمیکردم دیگه سر خوردن بارون روی صورتم عاشقم کنه ... یک چرای بزرگ دارم و زیر نخستین بارون پاییز به چرام فکر میکنم ... چرای من به من فکر میکنه و من خیس آب میشم... چرای من حالا هر چگونه ای رو برام ممکن کرده و از در راه ماندگی نجاتم داده ... میخوام اکسیژن هوا رو چنگ بزنم و قطره قطره این بارون رو بمکم ... پایان این راه ظاهرا پایان همراهی هاست اما تا آخرین ثانیه این راه از راه نمیمونم ...
شاید خود راه بگویدم که چون باید رفت...
دارم میرم پیش عطار و خیام و حکیم طوس ... شاعر نیستم کمی فکر میکنم .
۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه
۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه
یاد داشت...
۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه
|
۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه
لیلی آن ...
اسمش لیلی آن بود، اونطور که خودش می گفت.
اونجا تنها ایستاده بود، منتظر پاییز.
آشفته بگوییم که آشفته شدستیم
آن ساقی بد مست که امروز در آمد
صد عذر بگفتیم وز آن مست نرستیم
آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست
معذور همی دار اگر جام شکستیم
امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم
صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم
رندان خرابات بخوردند و برفتند
ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم
.
.
.
l,g,d
۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سهشنبه
همین
برعکس من, تو اسمت را می دانستی. شاید زود تر از من به حرف آمدی! صدایت که میزدند جواب می دادی. من اما، تنها به چشمان منتظر پدر خیره می شدم و ...سکوت. (بعد ها این تنها ابزار اعتراضم شد(! آن روزها کسی از این کارم عصبانی نمیشد. پدر لبخند بزرگی میزد و زیر لب میگفت: لج کرده (این روزها حتی کسی متوجه سکوتم نمی شود)
بزرگ تر ها بسیار بزرگ بودند و من و تو بسیار کوچک و بزرگترین تفریحمان دویدن در راهروی بلند خانه بود که یک سرش به اتاق خوابهای تاریک و سر دیگرش به نور آفتاب هال می رسید. توعاشق بازی بودی و من شیفته ی اکتشاف.
من می دزدیدم و تو تقسیم می کردی! و اولین دوستمان آن کوچک کمی بزرگتر از ما بود که مالک همه چیز بود! از تخت سفیدمان گرفته تا ببری و شیر و ... حتی قطار قرمز . بسیاری از لباسهایمان ، شلوار کُرکی نرمی که عاشقش بودیم هم مال او بود و انصافاً چه مهربان بود با ما. هرچند همیشه ی خدا ما "شیطانک" بودیم واو "آقا پسرِ گل"! و هیچ کس هرگز باور نکرد من و تو تنها سرِ نخی را دنبال می کنیم که او به ما داده ! نا مرد به قول امروزی ها سریع می فروختمان به اعتماد مادر, ولی باز هم عاشقش بودیم. عاشق آن فرفره هایی که از نخل حیاط برایمان درست می کرد تا من آشتی کنم و حرف بزنیم. و باد بادکهایی که او نقاشی می کرد و ما با تف می چسباندیمشان تا پرواز کنند و ما غش کنیم از خنده :)
راستی یادت هست خمیر دندان پدر را؟ همان که دهانمان را یخ میزد . همان که یک روز مجبورت کردم تا ته بخوریمش... و تو آخر سر بالا آوردی ...
یا آن روز که با هم به آسپرین های کوچک صورتی بالای تاقچه دستبرد زدیم و راهی بیمارستان شدیم. تو گفته بودی نباید بخوریم چون سرما خورده نیستیم ولی من به بهانه ی جلو گیری از آب ریزش بینی که بزرگترین ترس آن روزهایت بود وسوسه ات کردم... آخر پدر روزی به شوخی در جواب سوالت گفته بود آب بینی ، همان مغز است که به دلیل سرما خوردگی آب میشود! و تو می ترسیدی بی مغز شوی . (بعد ها من شدم ;) چندان هم ترسناک نبود ) هیچ کدام نمیدانستیم مغز چیست ولی حتی در آن سن هم گمان میکردیم بی مغزی چیز بدی است!!!
راستی چه روزها که گذراندیم با هم...
اولین بار که در آیینه دستشویی پیدایت کردم . ترسیده بودی از خواب بَد و من آرامت کردم و باهم روی آیینه با کف صابون نقاشی کشیدیم و تو برای اولین بار گریه نکردی و نرفتی سراغ مامان . برگشتیم به تخت سفید کوچکمان و از همان روز مهمترین همدست ام بودی.
یادت هست پشت رختخواب های توی کمد که قایم می شدیم تو هیچ وقت نمیتوانستی ساکت بمانی و همیشه لو رفتیم. اصلاً برای تو سکوت عین مرگ بود. بارها سر این موضوع دعوایمان شد. کنترل صدای خنده و عطسه ات دست خودت نیست می دانم.
ای خدای من...روزی را که مامان با یکی از ما هم کوچکتر به خانه آمد را بگو...موجود عجیبی که همه اصرار داشتند بگویند دوستمان دارد و کلی خوراکی خوشمزه با خودش آورده برای ما! آن عروسک سفید کوچک با لپهای قرمز و سر بی مویش دلمان را برده بود و می خواستیم مدام فشارش دهیم تا صدا کند!
"حسادت" را اولین بار همان روزها شنیدیم در پچ پچ مدام بزرگترها . هرچند حتی من دانشمند هم نمیدانستم که چیست . ولی هرچه بود مربوط به همان کوچولوی همراه مادر بود که نمیدانستیم چرا همش می ترسیدند تنها بماند با ما! ما که دوستش داشتیم... همیشه دوستش داشتیم حتی روزهایی که بقیه کمتر دوستش داشتند.
حیاط خانه ی پدر بزرگ و آن لاک پشت پیر که کشمش می خورد و در حوضچه کوچک زیر شیر آب قایم میشد. ..
آلبالو های روی درخت که بارها به خاطرشان کتک خوردیم و چقدر هم لذیذ بود.
همه بازیهای توی کوچه ، نشستن روی چراغ نفتی روشن ، خراب کاری های تو، قهرکردنهای من...
گویا روزی اتفاق بدی افتاد . من به یاد ندارم اما بعد ها تو گفتی مامان گریه میکرد و عمو ها و عمه ها آمدند... از مادرجان تنها صورت مهربان و دست نرمش در خاطرم مانده و عشق و احترام همیشگی پدر به او. الگوی تدبیر .
بعد از همان اتفاق بود که طعم لذیذ شیر خشک خوردن قایمکی زیر دندانمان آمد! خوراک آن کوچولوی سرخ و سفید بود و من تو اجازه نداشتیم بخوریم! مادر دیگر شیر نداشت.
حیاط پشت خانه قرار 2 نفرمان بود . میرفتیم و زیر سایه دیوارِ پر از حلزون همه گزارشات روز را به هم می دادیم با صدای بلند. فقط من و تو. همه اتفاقات مهم را به هم می گفتیم. وای که تو چقدر حرف می زدی. کلافه ام می کردی. هنوز هم گاهی به صدایت آلرژی پیدا می کنم. هر چند تحمل سکوتت به مراتب سخت تر است.
یا سیل اشک هایمان که گاهی بی وقفه سرازیر می شدند و ساعتها همان پشت، خودمان را زندانی کردیم تا کسی نبیند گریه می کنیم. آن روزها نمیدانستیم زندان فضای بسته ایست!!! تو بی امان حرف میزدی و من اشک میریختم!
مارمولکهای بیگناه را بگو که از دست ما هیچکدام دمب نداشتند! و آخر سر همهیچ کدامشان دو تا نشدند که نشدند. و هیچوقت نفهمیدیم از آن همه هسته زرد آلویی که در حیاط کاشتیم درختی سبز شد یا نه...
آن دندان دردهای وحشتناک که مجبور بودیم به خاطرش ساعتها در اتوبوس در راه تهران (تهران و همه غریبگی ها و دلتنگیهایش بدون مادر...)کنار پنجره بشینیم و با چشم بسته دعا کنیم حال تو بهم نخورد و آبرویمان نرود. همیشه از ماشین متنفر بودی و من میدانستم. چند باری که پیش از همه از در سبز رنگ خانه خارج شدیم تا سوارمان نکنند ، در خیابان دستگیر شدیم . بالاخره یاد گرفتیم در ماشین بخوابیم. با اولین تکان ماشین چشممان را سفت می بستیم تا خوابمان ببرد.. . این کشف بزرگ ، عادتی شد که هنوز هم ترکش نکرده ام.
همان روزها بود که همه چیزمان را جمع کردند و گذاشتند پشت آن ماشین بزرگ و گفتند می ..رویم! "تهران". همه چیز را به جز بچه های کوچه که همبازیمان بودند و "احمد آقا" گربه بزرگ مان که حتی سگ همسایه روبرویی هم ازش می ترسید. مادر میگفت مدتی پشت سر کامیون اسبابمان دویده ... و تو گفتی گریه می کرده . هرچند من باور نکردم!
وقتی رسیدیم به این خانه همه چیز عجیب و ناشناخته بود. از فضای خالی بی اساسش که بسیار بزرگ به نظر می رسید تا کف سبز رنگ و پنجره هایش که قد من تو به تاقچه اش نمیرسید و هیچ چیز از پشتشان دیده نمیشد الی آسمان! حیاط نداشت ولی چقدر بزگ بود و عجیب.
چقدر خاطره دارم با تو از تمام سالهای بودنمان.
.
.
.
"تو "
متفاوت ترین کسی هستی که دوستش داشته ام. همه چیزمان متفاوت است. از قضاوت های تند و تیز و سخنرانی های تمام نشدی ات تا شیطنتهای و محبت زیادی ات و این تنوع طلبی عجیب و غریبت که نمیتوانی یک جا بمانی. و تصمیم های یک هویی ات!
من اما بسیار محافظه کارم . همه چیز آرام و بی صدا. همه چیز با وسواس و در خفا. گاهی دوست دارم ساعت ها بشینیم و بدون اینکه دیده شوم آدمها را نگاه و تحلیل کنم. هری پاتر هم که می خواندیم من عاشق شنل نامرئی کننده اش بود.
با توجه به شناختی که از هیاهوی وجودت داشتم همیشه گمان می کردم زود عاشق می شوی و عروسی می کنی! اما بر عکس شد تو عاقل ماندی و من عاشق شدم و مثل تمام کارهای نیمه تماممان این هم در میانه رها شد. همیشه فکر می کنم این نیمه کاره ها مهمترین وجه اشتراکمان هستند!
هیچ وقت نفهمیدم آدم خوبه ی داستان تویی یا من! احتمالاً هیچکدام.
گاهی گمان می کنم اگر تو نباشی من با این سکون وحشتزا چه کنم؟!
این روزها به نظرم حتی بی خوابیهای شبانه ام هم از این روست که قهر کرده ای انگار!
دیگر برایم لالایی نمیگویی تکان تکانم نمی دهی. داستان نمیبافی . زمین و زمان را بررسی نمی کنیم با هم.
بعید بود از تو که قهر کنی! قهر کار من بود . تو منت می کشیدی. ولی مدتی است برعکس شده و من... منت کشی نمیدانم.
حرف بزن با من. .. نمیدانم کجا تنهایت گذاشتم چه کردم که انقدر رنجیدی و دوری می کنی از من؟
میدانم همیشه پا بندت کرده ام ، تو اهل رفتنی . من اما سنگ می شوم به پایت . حتی بی دلیل. یعنی دلیلها را هیچ وقت نمیتوانم درست برایت توضیح دهم. میدانی که ، من فکر میکنم تو حرف میزنی...
همه کاری را با هم شروع کردیم. تو کنجکاوی و پر انرژی سریع پیش میروی. من ترمز میگرم. غرق میشوم. دیگر نمی آیم. تو خسته می شوی . و زود تمام می شود همه چیز. و تو ... در دیگر میزنی به امید زندگی!
مدتهاست دیگر کودکی نکرده ایم با هم. من تلخ شدم. همه چیز تغییر کرده .
نه دیگر صدای مادر به قشنگی آن روزهاست ، نه پدری مانده که غضب کند به قهر ها و سکوت هایمان. آن کمی بزرگتر، دیگر به بزرگی آن روزها نیست هم سن شده ایم انگار ! و آن کوچکتره بزرگ شده، حتی بزرگتر از ما! می گویند بزرگ شده ایم. بزرگ یعنی "دور". من شاید کمی دور تر...
می دانم همیشه مجبورت کردم با من به جمع بزرگ ترها بیایی و به زور دهانت را بستم تا گوش کنم. میدانم چه زجری کشیدی وقتی چشم باز کردی و دیدی دزدیده ام کودکیمان را و گذاشتمش سر راه! اول در جمع بزرگ تر ها زندانی ات کردم و بعد هم که شدیم نگهبان کوچک ترها. می دانم همه این ها را...
ولی نمیخواهم نباشم .تحملم کن. انصاف داشته باش من هم کم نیامده ام با تو. همه شیطنتها و شلوغی ها و بدجنسیهایت را تاب آورده ام . این ارتباط عمومی زیادی عمومی و غیر قابل تحمل ات. این خوش بینی بی در و پی کرت. نمی فهمم چطور ناگهان همه چیز را دوست داری بغل کنی!!!!
گاهی به خودم که نگاه میکنم می گویم کاشکی حداقل محافظه کار بودم... من اغلب بی کارم. تو نباشی نمیدانم چه چیز را دوست بدارم. مدتی سعی کردم تو را بازی کنم. اما نمی شود. باید باشی. خودت باشی.
ببین...
اشباه گفتم. تحملت نکردم هرگز. زندگی ات کردم. با تو نفس کشیدم و می خواهم باشی. باشی تا بتوانم دوست بدارم ، خودم را و زندگی کنم... این روزها بیشتر از همه سالهای گذشته نیاز به همراهیت دارم. باید تصمیم بگیریم با هم. باید بیایی و بمانی کنارم. من به این حد تلخی و رخوت، دل به هم زنم. حتی خودم نیستم خودم را! دیگری چگونه سر کند با من؟ حرف بزن با من.
نا مردی نکن منِ من. بمان با من
همین!
۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه
این روزا ....
ای تف به گور این زبون مادر مرده که سگ ساله دارم باهاش فکر میکنم و حالا دیگه لال خفیده
آخه کی فکرش رو می کرد این دیوار لعنتی هم دل داشته باشه؟ این لامذهب سخت که توپ تکونش نمی داد حالا یه تراکم معدوی هم وجودش رو می لرزونه …
بسه دیگه … خودت رو گول نزن … همچین پخی هم نبودی …به چی می نازیدی؟
به ترس هات که هنوزم داره عین خوره شیره ات رو می مکه؟
به منطق دودویی احمقانه ات که یه مساله ساده روزمره رو به شب می کشوند؟
به بصیرت کورت که روشن ترین نقاط رو تبدیل به سیاه چاله می کرد؟
به ادراک مستقلت که همه چی رو درک می کرد ولی از درک ارتباطشون عاجر بود؟
به دل خوشی های فیلسوفانه ات ؟
آخه به چی ؟
خودت هم دیدی قدم بعدیت چیه ولی دلشو نداشتی
اما این روزا
.
.
.
(خاموش کن کاندر سخن حلوا بیوفتند از دهن)
اما به دوستان عزیزم :
اعتراف می کنم که دنیا آنگونه که می شناختم نبود.
اعتراف می کنم که جرات پذیرش و یا رد زندگی رو نداشتم
و اینبار می خواهم زندگی کنم، تا آنجا که می توانم
و ترس های بی هوده ام را دور بریزم
و اینکه زندگی خیلی چیزها برای ما داره و مطمئن باشید که من بیشتر برای شما :))
من دیگه اون موجود قبلی نیستم
هنوز نمی دونم چی ام … اما نا امید نشید ازم ;)
دیوار دور همتون بگرده
۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه
اجازه
دیوا...
یه متنی پارسال پیرارسالا نوشته بودم تو مایه خاطرات کودکی و این حرفا که اخیراً در اسباب کشی ریز ریز خرده ریزهای این دو ماهه(!) پیداش کردم . فقط نمیدونم چرا یه هوا زیادی طولانیه.
گفتم یه سوال از جماعت بکنم اگه حوصله شو دارین بذارمش اینجا... یعنی حق میدم بهتون که نخونین ولی خوب فحش هم ندین خدا وکیلی من دلم کوچیکه تازگیا!!!:)
۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه
من و خودم - خودمو من
- سلام
خوبی؟
- خوبم.
چه خبر؟
- هیچی....
چرا هیچی خوشگله؟
چون که زیرا.....
خوب خوابیدی؟
- تو که میدونی من اصلا دیشب نخوابیدم بیکاری می پرسی؟
آخه تو عزیزمی از تو نپرسم از کی بپرسم؟
- چه میدونم بابا....از خودت بپرس
میخوای کمک کنم دست و روتو با دندوناتو بشوری؟
- مگه خودم چلاغم؟
من فقط قصدن کمکه....!
- تو بهتره یاد بگیری به خودت کمک کنی....
صبحونه چی می خوای برات درست کنم؟
- حناق.....داری؟ من نا ندارم چشامو وا کنم اونوقت تو با من حرف صبحونه و مسواک و این حرفا میزنی؟
باز چته؟
- هیچی به خدا....بذار به حال خودم باشم
با کسی دعوا کردی؟ مشکلی پیش اومده؟
- نه نه نه ....
نکنه دیشب باز تشستی کتاباتی کافکا رو خوندی؟
- نه بابا
OK میبخشید جرا میزنی؟
- آخه ول کن معامله نیستی...
بیا باهم حرف بزنیم ....بیا با من آشتی کن ... خواهش می کنم
- ول کن تورو جدت
آخه من دوستدارم
- ولی من......
بیا ...بیا ....این بحث های هر روز صبحی رو تموم کنیم ....بیا به خاطره خودمونم که شده دست از سر این آیینه توالت بردار...قربونت
- باشه...از حالا..........
صبح بخیر
- راستیییییییی...... منم دوست دارم خووووشگله
۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه
افسانه جلقک
اینجا ایستاده ام … تنهای تنها.
ذهنم تبدیل به سنگ شده ، قلبم اندود از یخ .
ممنونم ازت ، دوست عزیز قدیمی ام.
اما کمکی نمی توانی بکنی. این آخر افسانه ای است که حقیقت نداشت.
امشب خواب به چشمانم نخواهد آمد.
اینجا ایستاده ام … تنهای تنها.
***
آنجا ایستاده بودم …
ندایی گفت، باید بروم …
آنجا ایستادم و گفتم به کدام گور؟
آنجا ایستاده بودم … خیره به افق.
ندایی گفت ، بیا قدم در راه بی برگشت بگذاریم.
آنجا ایستادم و گفتم به کدام سو؟
آنجا ایستاده بودم و دست و پا در بند.
ندایی گفت، موکلان غافلند.
آنجا ایستادم و گفتم ، ندا … تویی؟
آنجا ایستادم و دیگر ندایی نیامد.
با خودم گفتم ، لقش، بزن بریم.
گوگولی آمد و گفت، راه کمال از آنطرف است .
رفتم ... با اینکه دلم به دنبال ندا می گشت، مرا چه به کمال.
ندایی آسمانی آمد و …
گفتم برو بابا.
کوله بارم سنگین است. خواسته هایم دست و پا گیر و جان بی رمق.
بیابان است و عطش و قربانی حاضر.
شادی را کشتم و سیراب شدم.... آرزو را سر بریدم و سرحال شدم.
امید را هم کشتم که نگویند طرف خفاش شب است.
جلاد نیاز شدم.
نیاز فرمان می داد و من سر میبریدم.
تا اینکه نیاز را هم کشتم.
***
اینجا ایستاده ام … تنهای تنها.
مغرور از شکست های نخورده ، سربلند از فتوحات به جا مانده، رها شده.
اینجا ایستاده ام … بالاتر از هر وجود.
اینجا ایستاده ام … در کنار سریر کبریایی.
اینچا ایستاده ام … علف ها خشکیده اند، سریر چشمک می زند.
دوست عزیز قدیمی ام لبخند می زند.
ممنونم ازت ، اما کاری نمی توانی بکنی ، این آخر افسانه ای است که درست نبود.
دوست عزیزم همچنان لبخند می زند.
راست می گویی اینجا، جای نشستن نیست .
لبخندی می زنم و به راه می افتم. امشب را تنها نخواهم خوابید.
افسانه جلقک - آنچه که گذشت
-به نظرت واقعا می تونی این کار رو بکنی؟
-تو فقط قسمت تاریک وجود من هستی، قسمت شناخته نشده دنیای من …. و می خواهم بکشمت و این کاری است که می کنم...بمیر … بدبخت درب داغون پیر افسرده تنها.
-نه من نمی میرم … خواهش می کنم … غلط کردم … دیگه بهت نمی گم چی کار بکن ، چی کار نکن …بیا با هم مهربون باشیم.
-پشیمانی دیگر فایده ای ندارد … زمان تو به پایان رسیده است … خودم می کشمت (گوپس … آه … ای)
-هی … آروم … مطمئنی اینطوری اتفاق افتاده بود...
-آره کاملا همینطوری بود … تو کلی ضجه و ناله کردی که تازه همش یادم نمیاد...
-ولی آخرش من رو کشتی ؟؟؟ خدای خودت رو ؟
-آره …
-خوب باشه .. بعدش چی شد؟
به دارالمجانین خوش آمدی …
کشتن ، فقط یک واژه دوستانه است
و به نظر میرسد تنها راه برای رهایی باشد.
-یعنی بعد از اینکه من رو کشتی رفتی دیوونه خونه …
-این داستان اصلا ربطی به تو نداره ، راجع به منه ، تو فقط یکی از قربانی های من بودی.
-خوب ، ولی بالاخره رفتی دیوونه خونه؟
-ولش کن ... مهم نیست.
ما با غریزه متولد می شیم …
برای کامل شدن باید خون بریزی.
-این حرف یه جورایی برام آشناست … ببینم تو اساسا داری فکر مستقل نیستی ها ..
-ما ها هممون اینطوری هستیم .. ، تنها موجودی که می تواند بفهمد و قابلیت نفهمیدن فوق العاده ای دارد
-چه ربطی داشت ؟
-ببینم مگه همه همین کار رو نمی کنن؟
-چه کاری رو؟ فکر مستقل نداشتن رو می گی … یا غریزی زندگی کردن رو ؟ … اصلا بگذریم .. این چیزا رو برای کی داری تعریف می کنی؟ به نظر نمی رسه اساسا مخاطبی داشته باشی.
-دارم خاطراتم رو مرور می کنم … یه جای کار ایراد داره.
-از وقتی من رفتم ، خیلی وقت می گذره ولی به نظر اتفاق زیادی نیوفتاده.
-اتفاقا چرا … خیلی های دیگه رو فرستادم پیش خودت.
-اینجا که کسی نیست.
خوب ایندفعه قربانی منم ….
ولی قسمت ناشناخته وجودم بازم به کمکم اومد ، سلام دلقک!
-منو می گی؟ خیلی افت درجه داشتم ها …
-چیز زیادی عوض نشده ، توواقعا به هیچ دردی نمی خوری … باید برم به کارم برسم.
-بری یکی دیگه رو بکشی؟ پسر ما عجب تیم جالبی هستیم … قاتل و دلقک … این هم که تکراریه.
-اولا من قاتل نیستم ، جلادم. در ثانی ما هم تیم نیستیم.
-راستی تو جلاد کی هستی؟
۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه
افسانه جلقک - قادر/مقدور
می فهمم ، تو ایده آل هات رو از دست دادی، ولی اصلا همچین چیزی هیچوقت وجود نداشته.
ایده آل ها فقط نا امیدی می آورند، بخصوص اگه بتونی درک کنی که دست نیافتنی اند.
اما نگران نباش... نا امیدی پتانسیل تو رو آزاد می کنه. به تو قدرت میده.
کسایی که قدرت دارند نظم رو ایجاد می کنند. اون قدرت اگر سیاه و شیطانی هم باشه، وقتی به دیگران غلبه کنه رنگ عدالت می گیره.
و من این قدرت رو تو می بینم … بگیر … تو می تونی این کار رو بکنی ، تو می تونی به خودت غلبه کنی ، خودت رو از شر زندگی نکبت بارت خلاص کن ، خودت رو رها کن.
-عمری نمی تونه این کار رو بکنه، تلاش الکی نکن؟
-چرا، هرکسی قادره به خواسته هاش برسه … کافیه قدرت تصمیم گیری داشته باشه ... البته بعضی وقت ها باید بهشون کمک کنی که تصمیم بگیرند.
-آره مثلا با اون سخنرانی مسخره ات... یا با اون مرگ موشی که می خواهی بهش بدی؟
-اصلا هم مسخره نیست ، می دونی چقدر روش کار کردم؟
-سخنرانیت؟ من که می دونم از تو کدوم فیلم پیچوندیش.
-حالا اینش مهم نیست...
-به هرحال وقتی خودت تصمیمت رو اجرا می کردی بهتر بود... چیه دیگه نمی تونی ؟
-خفه شو! من هنوزم قادرم هر کاری که می خوام بکنم.
۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه
افسانه جلقک - نا شناخت
اونها نمی دونن من کیم ...خوب حداقل تو این مورد من تنها نیستم.
اما فشار سنگینی رو خودم حس می کنم ، برای بیشتر آدمها ، شناخت هم مثل منطق یه توهم نشات گرفته از ناخودآگاهه.
حس می کنن می شناسنت ، همونطور که چیزی رو که حس می کنن درسته ، منطقی جلوه می دن.
خوب منطق آدمها برام چیز عجیبی نیست ، باهاش کنار اومدم اما مساله شناخت فرق می کنه ، برام کاملا جدیده.
الان تنها مورد مشترک من و این جمع سنگین، اینه که هیچکدوممون من رو نمی شناسن و این احتمالا، شروع یه رابطه اجتماعیه....
انسان اجتماعی .... هیچوقت با این مفهوم کنار نیومدم.
خالق خسته، پادشاه، دانشمند دیوانه، مخلوق بیچاره، جلاد، همه این ها رو خوب می شناسم اما انسان اجتماعی کاملا یه چیزه دیگه است.
بازم دیوار دور خودم رو دارم بلندش می کنم ، این حتما دیده میشه و تبدیل میشه به اولین عنصر شناخت و سقوط دیوار مشترک ... این اشتباهیه که نباید تکرار بشه .... رفتار معمولی ... ببینم این چیه رومیز ... چایی! باید خیلی عادی بخورمش ...
اینجا کجاست ، چرا اینجام ....
***
-هی امشب حتما می بینمت دیگه ؟
(بازم یه درخواست دیگه ... ببینم این جماعت اصلا می تونن خودشون یه کاری رو بکن ... همه چی رو باید از دیگران بخوان.)
-نه امشب کلی کار دارم .
-چی کار داری ، بابا چرا اینقدر قیافه آدم پرمشغله رو به خودت می گیری ؟
(راست میگه ، دیگه داره کاملا مشخص میشه که همیشه قیافه می گیرم... ولی ای از خدا بی خبر، اگه بدونی واقعا سر خدا چقدر شلوغه....)
-خوب حالا امشب چه خبر هست؟
-تو واقعا تو این دنیا نیستی ها ....
-شوخی کردم (یعنی سوتی دادم) ، باشه حتما میام ....
(خیلی حواس پرت شدم ، ولی ایندفعه دیگه گیر افتادم ،احتمالا یه جشن دیگه ، من رو که نمی کشه ولی شاید یکی رو به کشتن بده)
***
بالاخره ... یه اطاق خلوت ، یه گوشه تاریک و یه نخ سیگار... تنها پیوند من با زندگی ، اولین عادت من .... رقص دود تو سوسوی سرخ شعله عمری که در بین انگشتان من جون میده .... تصویری که زندگی من رو شکل داد ... بهم زندگی داد ... رقص سرخ ، جان کندن در دست من ، به دست من .
گوشه خلوتم شناسایی شد، آدمها ارزش تنهایی رو نمی فهمن...
دنیا داره دور سرم میگرده ، موسیقی داره دیوونه ام می کنه ، داره صدام میزنه ...
جریان خون رو تو رگ هام احساس می کنم، می خواد فوران کنه... نمی تونم جلوشو بگیرم ...
نمی دونم اونی که خوردم چی بود، اما چیزی که مشخصه اینه که اینبار قربانی منم.
احساس جدیدی داره می لوله. زمان داره پیوستگیش رو از دست میده ...
[کمر باریک من ... بیا به نزدیک من ...]
"هی ... طرف شوهر داره ..."
این جماعت چشونه ... شوهر داره ، ایدز که نداره ...
[درآغوشم بگیر و *]
می گم می خوای این تیکه اش رو فاکتور بگیریم ... راستش ، هیچ حس خوبی نسبت به سبیلات ندارم...
[گومب گومب گومب]
هیییییییییییییییییی هاااااااااااااااااااا
[دیمبالا دومبول]
نه اینکار رو با من نکنید .....
همه چی تحت کنترله ... ولی مثل اینکه کنترل گم شده...
***
شب سختی بود ... کاملا خارج از کنترل .. ممکن بود همه چی از بین بره ...
اما قسمت ناشناخته وجودم بازم به کمکم اومد ...
امروز صبح کلاه بوقی ، دماغ گرد قرمز و صورت سفید خودم رو تو چهره تمام اطرافیان می دیدم...
تنها نقطه مشترک من و اونها از بین رفته بود ، اونها شناختی از من بدست آورده بودن ، ولی این من رو ناراحت نمی کرد.
خیلی چیزها هست که هنوز نمی تونم کنترلش کنم... اما ظاهرا یه دوستی دارم که این جور مواقع به کمکم میاد....
سلام دلقک.
۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه
افسانه جلقک - جوان ناکام
ما با غریزه متولد می شیم ، ما با غریزه زندگی می کنیم ، ما غریزه رو کشف کردیم و توان کنترلش رو بدست آوردیم. اما بعضی از این غرایز رو نباید کنترل کرد ، باید اجازه بدی خودش رو نشون بده .
و من هم قصد ندارم کنترلش کنم ، من نمی تونم کنترلش کنم ….
بابا به چه زبونی بگم ….
نمی خوام ناکام بمیرم... این خواسته زیادی نیست … هست؟؟؟؟
خودت هم قبول کردی ، گفتی که آمادگیش رو داری …
پس حالا چرا بیانش اینقدر سخته ، چرا قبول کردنش اینقدر غیر ممکن به نظر میاد.
هر انسانی باید یکبار این حس رو تجربه کنه .
این تو وجود آدمهاست ، این توی ژن آدمها نوشته شده ، این روی روح آدمها حک شده.
انسان باید خون بریزه تا کامل شه.
خون، می فهمی خون ….
چرا اینقدر ناراحتی... چرا گریه میکنی؟
نگران نباش، من دارم تجربه ای رو بهت اهدا می کنم که خیلی باید صبر می کردی تا بدستش بیاری.
تنها تجربه ای که توزندگیت هیچ نقصی توش نیست...
تو مگه خودت همیشه دنبال یه تجربه کامل و بی نقص نبودی؟
خودت گفتی می خوای با من به کمال برسی ...
باور کن … اونچیزی که تو من جستجو می کردی ، اون چیزی که من بهت می دادم فقط یه توهم بود.
حالا دیگه آروم بخواب … آروم برای همیشه … راحت تا ابد...کامل و بی نقص.
۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه
قانون شکن
ته مانده ی دود سیگار، در اعماق وجود فرسوده ی شش ها
فشار بی توقف بار آفرینش
دست های باز شده از شدت درد...
خسته نخواهند شد.
نه هرگز خسته نخواهند شد...
نه نه نه...
...
فکر تمامی قانون شکنی ها
زیر پا گذاشتن قانون های یک طرفه
قانون هایی که آنها گذاشتند
تنها برای محدود کردن بشر
برای سند زدن تمامی تن ها
به اسم خودشان...
به نفع خودشان....
نه هرگز خسته نخواهند شد...
نه نه نه...
...
آآآآآآآآآآآآآآآآهی از اعماق وجود...
نه... آآآآآآآآهی نخواهند کشید...
باید شکسته شوند
باید بفهمند.. باید...
این جماعت گنگ
اینان که دست بسته زبان بسته
تمامی سعیشان را می کنند
برای نابودی خودشان...
آآآآآآآآآآهشان تنها برای چرندیات پیش پا افتاده است...
نمیفهمند و تلاش می کنند و نابود میشوند...
قانون را نمیدانند و امیدوارند...
حرکت می کنند و نمیرسند.
اما هیچ گاه خسته نخواهند شد...
نه، خسته نخواهند شد.
...
آخرین سیگار روز...
آخرین قابلیت دیدن روشنایی...
اجازه نخواهد داد
قانون های یک طرفه را خواهد شکست...
همانطور که شکسته
همانطور که خواهد شکست
به قیمت از دست دادن همه کس
همه چیز
همه جا
اما خواهد شکست...
حیف که نای حرکتی فعلا نیست...
....
چشمان بسته شده روی قوانین
دست های بی حرکت اما زنده
قلبی بی انرژی اما تپنده...
پایی با جورابی کهنه...
همه و همه بلند خواهند شد...
امشب زود است...
با خود میگوید،
بلند خواهم شد
اما امشب زود است...
زیر لب زمزمه میکند این قانون شکن خسته !

ابعاد بزرگتر طرح
۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه
افسانه جلقک - جیم مثل جلاد، جوانی، دارالمجانین
دارالمجانین
خوش آمدی
به جایی که زمان خشکیده است
جایی که کسی آنجا را ترک نمی کند و کسی هم نمی خواهد
ماه کامل است ، به نظر هم نمی رسد که تغییر کند .
فقط برچسب پریشان هواس خورده ای
هر شب خواب تکراری می بینی
"من در بصیرتم آزادی مان را می بینم "
"هیچ دری بسته نیست ، هیچ پنجره ای حفاظ ندارد "
"هیچ چیزی که ذهن مرا بترساند وجود ندارد "
بخواب دوست من و تو هم خواهی دید
این رویا حقیقت من است
اونها من رو در این قفس زندانی کرده اند
و نمی بینند که این دلیلی است که ذهن من فریاد خشم می زند
دارالمجانین …. من رو به حال خودم واگذار
دارالمجانین … فقط من رو تنها بگذار
ترس را می کارند ، از آنچه می تواند بیرون از اینجا باشد
و اینکه نمی توان در آنجا نفس کشید
چیزهایی در ذهن من نجوا می کنند
تا مطمئن شوند که من دیوانه ام
فکر می کنند که مغز ما در دستان آنهاست
اما خشونت ، برنامه های خشونت آمیز بار می آورد
"ببندش ، حالش رو بهتر می کنه "
"داره بهتر میشه ، نمی بینی ؟ "
بیشتر از این نمی تونن ما رو اینجا نگه دارند
گوش کن ، لعنتی ، برد با ماست
این جریان به نظر اونها درست میاد ، خوب !
اما فکر می کنن که این مارو از جهنم خودمون نجات میده
دارالمجانین … من رو به حال خودم واگذار
دارالمجانبن … فقط من رو تنها بگذار
ترس به زندگی اش ادامه می ده
بومی حالا بی قرار شده
سرکشی در هوا موج میزنه
آینه سخت خیره میشه
کشتن ، فقط یک واژه دوستانه است
و به نظر میرسد تنها راه برای رهایی باشد.
METALLICA - MASTER OF PUPPETS - WELCOME HOME(SANITARIUM)
۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه
درود سرباز...سپاس جناب
به تجربه کردن احوال زندانی و زندان بان سلام
به نفس محبوس در سلول تنگ ریه ها و به دویدنهای بی هدف در میدان سلام
به آسایشگاه بی تحرک مصلوب سلام... به صبحگاه مرده بی روح و به شامگاه مضحک بی فروغ سلام
به غرشهای تصنعی فرمانده و به تمارضهای توسلی سرباز سلام
به گروهان یکم به گردان سوم سلام... به دژبان ترسو و به ارشد ریقو سلام
به نفرینهای مکرر سرباز و به غرغر های مکدر گروهبان سلام
به طعنه ی ِ عقده های تنگ و به نیشخند بیمار سرهنگ سلام
به آش نخورده و آشخورده لقب گرفته سلام... به سرباز سلام و به سرباز سلام
۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه
افسانه جلقک - میان پرده
دارم صداتو می شنوم...
بلندتر … بلندتر … تمام توانت رو استفاده کن.....
فایده نداشت... حتی خودت هم صداتو صداتو نشنیدی …. ولی خودت نیازی به شنیدن نداری … فکر می کنی به اندازه کافی شنیدی ؟؟؟؟؟؟
کور خوندی …. بسه دیگه … خودت رو گول نزن ….
بسه دیگه هرچی استفاده کردی. … بسه دیگه هرچی استفاده شدی ….
فکر می کنی پر از زندگی هستی … پر از احساسات … پر از قابلیت …
اما همش به گا رفته …. با خودت رو راست باش … اعتراف کن …
آ.... حواست باشه …
تو با تکرار اشتباهات هم نوعات چیزی عایدت نمی شه … وجودت رو جای دیگه جستجو نکن … شانست رو به کس دیگه ای واگذار نکن...
چون همه چیز تموم نشده .... هنوز امید هست...
امید بدون ترس.... امید بدون پشیمونی … امید …
دارم راجع به تنها حقیقت زندگی ات صحبت می کنم ..
تجربه مطلق کمال .
باور نمی کنی ؟ حق داری ….
ولی این بار رو امتحان کن … تو قابلیتش رو داری.
همه خرجش یه تماسه ….
با جلقک تماس بگیر ! همین حالا !
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه
عباس ...
آنکس که ندارد ، بداند.
گویند در دهکوره ای جوان کوری عباس نام ، زیستن اجبار کرده بود .
وی که در یکی از روزهای معمول خدا پا به جهان گشوده بود ، جایی در بیرون نیافته بود و هیچکس از درونش خبر نداشت اما گویند که عباس دنیایی را که ندیده بود پر از رمز و راز یافته یود.
عباس مخت مرباس
روزی یکی از بزهای کدخدا دار فانی را به دیار واهی فروخت . شیر کدخدا که به تنهایی ایل و آلاتش را کفایت نمی کرد به تنگ آمده بود و کمر کدخدا را به چنگ .
عباس پیش آمده و کدخدا را فرمود که همسری جوید که دو بز جهاز داشته باشد.
کد خدا وی را رفع المسایل لقب داد .
دیده باید شست ، جور دیگر باید رید.
اهل ده همیشه سوال داشتند برای عباس و عباس همیشه جواب .
اما عباس را رضایت حاصل نمی شد.
"دنیا بسی بزرگ تر از کون خر و خر همسر و زندگی بسی پر ارزش تر از ریدن و چریدن باید باشد"[ عباس می پنداشت.]
ریختنم بهر چه بود؟
عباس را ارتباط به سوال گذشته بود و عمر به جواب ، بی آنکه خود سوال خود را بیابد در این آشفته پر رمز و راز.
ساقیا بده جامی.
عجوزه ده را روزی سراغ به عباس افتاد ، عباس را پرسید تو چه می خواهی ؟
عباس که بر هر سوالی جوابی داشت فرمود : نمی دانم.
عجوزه در ازا وی را پیشکشی داد.
بنوش [ عجوزه گفت] .
عباس:چیست؟.
عجوزه : ببین .
عباس : نمی توانم.
عجوزه : پس خفه شو و بنوش ....
... و عباس نوشید.
هر نفسش دولتی است ، لتی بزرگتر
عباس که نوشید ، دیده گشاده شد و جهان را گونه ای دیگر یافت.
زیبا و سفید این بار.
سفید همچون این برگی که پیش از من بود و اکنون آکنده از سفاهت .
چرا؟
چرا مردم آنقدر زندگی می کنند تا بمیرند؟ [عباس پرسد.]
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه
افسانه جلقک - پرده اول : دریدن
-به نظرت واقعا می تونی اینکارو بکنی؟
-چرا که نه …. تو تا زمانی وجود داری که من بخوام … یادت رفته ؟ منم که تو رو ساختم....
-خوب توی نوعی …. نه خود تو!
-ابن بازی رو با من شروع نکن...منم یکی از نوع خودم هستم ، و اتفاقا یکی از نوعی ترین هاش
-باشه … می دونم تو چی هستی ، ولی هنوز نمی فهمم چرا می خوای اینکار رو بکنی؟
-آدم نمی شی مگر اینکه یه خدایی رو بکشی...
-خوب این چی رو عوض می کنه؟
-برای تو هیچ چی رو … برای منم هیچی …. و به همین خاطر دارم این کار رو می کنم...
-اوه پسر … اینجا رو بد خوندی … برای تو خیلی فرق می کنه …. می دونی زندگیت بدون من چقدر سخت میشه؟
-تو فقط قسمت تاریک وجود منی … قسمت شناخته نشده دنیای من
-دقیقا همون قسمتی که میگه از تو حرکت و باقی کار ها با من … تو بیلت رو بردار ، نهرت رو بکن، باقیش با من ….
-آره … و تو آب رو جاری می کنی ، به زمین زندگی می بخشی ، گیاهان رو سبز می کنی و روزی من و خانوانده ام رو تامین می کنی ….
-و برای دانایان نشانه هایی در این امر نهفته است …
-آره حتما … و اگه اون اتفاق هایی که باید بیوفته نیوفته ؟؟؟؟؟
-تو کار خودت رو کردی... می تونی از من در خواست کنی … می تونی برای من قربانی کنی … حتی می تونی من رو سرزنش کنی … هیچ مسوولیتی پای تو نیست!
-آره قادر مطلق تویی ، دانای کل تویی … کلیت تمام نادانی های من … قدر تمام ناتوانایی های من !
-به همین خاطر به من نیاز داری … به همین خاطره که من وجود دارم … تا تو بتونی زندگی کنی...
-و من می خوام زندگی کنم … انتخاب کنم ونتایجش رو بپذیرم …
-تو انتخاب هات رو بکن و بگذار من راجع به نتایجش تصمییم بگیرم...
-و حتی می تونم انتخاب نکنم و بزارم برام بکنن ؟؟؟؟
-نگران اونش نباش ، اگه چیزی هم بهت کردن من تاوانش رو پس می گیرم ، تو راحت باش ...
-نگرفتی رفیق ، وقتی من می خوام یه کاری بکنم ، منم که باید اون کار روبکنم ، تمام و کمال... و الان می خوام تورو بکشم و این کاریه که می کنم …
۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه
دعویت نامه :)
آدرس: دنیای آدما، خونه ی ما
به صرف رقص و شام و شیرینی و نوشیدنی و بازی و ... زود بیاین دیگه
هر کی هر ایده ای واسه بیشتر خوش گذشتن داره بگه. به بهترین ایده ای که بتونیم اجراش کنیم
جایزه داده میشه
۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه
طناب...
فصل اول... طناب.
طنابی که یک سرش دور کمرش گره خورده بود را محکم میکشید...
تمام سعیش را میکرد تا آن طرف طناب را به خودش نزدیک کنه... ولی هرچه می کشید، نمیشد...
چیزی آن طرف- در جبهه ی مقابل - سعی میکرد طناب را به سمت خودش بکشد.
قدرت ها یکسان بود... پس کشیدن فایده ای نداشت.
کلافه شد و گره طناب را باز کرد।
...
گرومب...!
ضربه ی شدیدی به بدنش وارد شد، ضربه،خبرِ سقوط از ارتفاع زیادی را میداد।
ضربه، شُک شدیدی به بدنش وارد کرد
شُکی که باعث شد یادش بیاد... یادش بیاد دلیل واقعی کشیدن طناب چی بود.
سعی در کشیدن طناب برای بالا رفتن از سخره بود... نه کشیدن سخره به سمت پایین...
در جبهه ی مقابل شخصی بود که طناب را میکشید। و کمک میکرد که راحت تر بالا برود.
اما حالا در جای اول ایستاده بود... غرق در خنده। خنده به حماقتی که انجام داده بود। من ندانستم کدام حماقت؟ ( باز کردن طناب یا فراموش کردن هدف؟ )
...
فصل دوم... بعد از طناب
و اما روی زمین.
روی زمین بسیار دلچسب و آرام است...
برای زنده ماندن روی زمین، نیازی به کشیدن دائم طناب نیست... حتی اگه هدف فراموش بشه، باز هم میتونی به جلو بری و از سطح لذت ببری!
هرجا دلت بخواد دراز میشی و استراحت میکنی।
"طناب به کمر ها " همچنان بالا میرن و از چشم دور میشن। در اعماق وجودت خوشحال میشی। نگاه میکنی و میگی: حالا که من اونارو نمیبینم پس حتما تا الان نابود شدن... احمق ها। اونقدر برید تا جونتون دراد।
زمین... زمین... زمین। چه جای دلچسبی...
با خودش زمزمه میکرد و از زمین لذت میبرد... از جاش بلند شد و حرکت کرد।... چند قدم که پیش رفت...!
چیزی دید که شدیدا جلبش کرد... بسیار زیبا। دوست داشتنی।
هرچه میگذشت احساس کشش شدید تری به آن پیدا میکرد। دلش میخواست در آغوش بگیردش و از وجودش لذت ببره...
با قدم هایی استوار تر حرکت کرد... تا جایی که به راحتی میتونست در آغوش بگیره...
در آغوش بگیره آن طناب زیبای محکمی که جلوش آویزان بود...
طناب قرمز।