۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

اي عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول...

كنونم نيست حس سوگواري بر سر گورم

كه از فرسنگها بوي عفن از گور من بر خاست
و از اين راه،سيماي هيولايي خفن بر نعش ِ من پيداست
چنان ترسانم از آن هيبت ِ شومش كه گويي هر قدم تنها قدم در جاست

من اينك ليك، بي تابانه ديدار ِ هراس انگيز و دهشت بارش ميجويم
من اينك راست ميگويم

به ياد آرم هر آنگاهان كه در هول و هراسي سخت بودم راست ميگفتم
دليل ِ راستي ترس است آري ترس

به ياد آرم عجوزه ي گوژپشتي را ته ِ آن كوچه تاريك
كه ميگفتند مجنون است

سخن ميگفت از ديوي نژند وآتشين پيكر كه بعد از مرگ خفت مردگان گيرد
و از آنان همي پرسد چه كرديد اي سخيفان ِ دو سر مغلوب؟؟؟

و چون هيچش نبد پاسخ به گرزي مهلك و آذر فشان بر مغز ِ مرداران همي كوبد
باز ميترسم و ميترسم من اينك راست ميگويم

چه ميبينم من اينك وآآآآآآآآآآآآآآآآي.............؟؟!!!

سرم از درد ميخواهد ز هم پاشد
تمام ِ ياخته ي هاي ِ تنم از هم گريزانند

نفس در سينه ام محبوس و ناي ِ ناله اي دادي صدايي نيست هرگز آآآآآآآآآآآ
آآآآآآآي اگر رنگي است سرخ است و سياه و زرد
و گر حسي است درد و درد.....

درد و ترس جانم را بغل كرده اس..... ميبيني چه آغوشي...؟؟؟!!!

من اينك راست ميگويم ... راست ميگويم... راست ميگويم.



                                                    ...زين هواهاي ِ عفن ،زين آيهاي ِ ناگوار!!!
 

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

بازیگر

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...


مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ...

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .
به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد :

از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است.همانند بقیه مردم!!!

متن بالا رو را امروز از طریق میل دریافت کردم و چون من 1 کارمند حقیر بیش نیستم واسم جالب بود پستش کردم گفتم شاید جز من کارمند دیگه ای باشه و این متن واسش جالب باشه :)

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

بايد بار سفر بست...

من و دوست خوب و همراه هميشگيم بار سفر را بسته ايم و از ديولاخ مي‌رويم... شايد روزي بازگشتيم.. رفتنمان با خودمان است و بازگشت!!! 
راه پر خطر و هدف، سخت است... شايد هيچ گاه باز نگشتيم و شايد به همين زودي...
دليل رفتنمان، رسيدن به كمال، و جستجويي در شناخت هاست... مي‌رويم كه خود را بهتر بشناسيم. شايد از مرحله ي كودكي به پختگي رسيديم و شايد هيچ گاه نرسيديم.
از ديولاخيان بدي نديديم و اميدواريم كه ديولاخيان بدي هايمان را ببخشند...
شما را به خداوند مي‌سپاريم...
پاينده باد ديولاخ.
ديوان ِ ديوژن ياروارث ژوليده نگر به همراه ديولوك هلمز. خدا نگهدار.

دوست يابي :))


براي ديوك
 
مدتيه كه به ديولاخ آمده اي و كم و بيش آشناييم اما نه چندان دوست! مثل اونايي كه هم محلي ان و صبح تو كوچه چشم تو چشم كه مي شن فقط مي گن سلام و رد مي شن! اما حالا من مي خوام يه جور ديگه بهت سلام كنم،‌ يه جوري كه احساس كردم خوشت مياد جوري كه پشتش اي كاش نباشه،‌ بيا اي كاش ها رو برداريم و بازهم كودك بشيم و به سادگي كودكان دوست. يادمه بچه كه بوديم براي دوست شدن با كسي ( اگه جزو خجالتي هاشون نبوديم ) مي رفتيم جلو و مي گفتيم سلام
سلام
-
اسمت چيه؟
-
اسم من آيدا ميرزاييه،‌ چند سالته؟
-
من... يه روز بهاريه اول ارديبهشت كه احتمالا بارونا داشتن رو برگ هاي تازه جوونه زده شبنم مي شدن به دنيا اومدم تا 26 بهار رو ببينم و لبخند بزنم. كار و بارم با هنره! فوق ديپلم گرافيك دارم و الان هم دانشجوي نقاشي ام... عكاسي رو دوست دارم و يه چيزهايي هم واسه دلم مي نويسم... دل به دل بدبختي نمي دم و ذاتا عاشقم! با ديدن يه پروانه يا يه حلزون همونقدر هيجانزده مي شم كه انگار تازه دارم كشفشون مي كنم... و به همون اندازه مي تونم مثل يه پروانه گل به گل بپرم و بخونم يا حلزون بشم و برم تو لاك صدفيم و مدتي هم بيرون نيام...
حالا اگه ازم بپرسي چند ساله ام؟ مي گويم سه ساله ام اما تا هشت بلدم بشمرم... تو چي!؟
.
.
.
عكس پروفايل هم خودمم ،‌ دوستاني كه برات گفتم (در پُستِت) همگي واقعي اند كه تو هم مي توني بيشتر باهاشون آشنا و دوست بشي
براي ديگر هم ديولاخياني هم كه جزو خجالتي ها نيستن و مي خوان دوست بشن پس بيان جلو بگن سلام
روحويوهووديوووي ديولاخ
پاي ديو بادا ديولاخ 
لاخ لاخ لاخ لاخ لاخ خنديديم ;)

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

داستانهاس کودکی

امروز یاد دوران کودکی و کارتون و کتابهای او دوران افتادم . چه دوران خوبی بود فارغ از هر هیا هویی واسه خودت زندگی می کردی اصلاٌ توجه نداشتی دورو برت چی میگذره خودت بودی و رویا های خودت که باهاشون زندگی میکردی و اصلاٌ و ابداٌ مسئولیتی نداشتی که بخاطرش کلی دروغ و دقل بیایی و هزارو یک نفرو بذاری سر کار که چی مثلاٌُ کار داری و گرفتاری.
خونه من جايي هست كه هر پري كه راه خونه‌اشو گم مي‌كنه، براش آرزوي خوب مي‌كنند. اما من راه خونه‌امو پيدا نمي‌كنم. تو خونه من وقتي روي زمين پا مي‌ذاري زمين سوراخ نمي‌شه، اصلا پات به زمين نمي‌رسه، من يك پری دریایم كه تو دلش پروانه هيچ وقت نمي‌ميره. اما راه خونه‌امو، راه بهشت رو گم كردم.شايد با خواندن نوشته بالا به ياد داستانهاي هانس‌ كريستين‌ اندرسن‌،نويسنده داستانهاي معروف دوران كودكي خودتان افتاده باشيد مثل دختر كبريت فروش و پري دريايي ....و يا ساده تر بگويم قصه شنگول و منگول.خاله سوسكه.دختر شاه پريون.و......افتاده باشيد .اينها همان قصه هايي هستند كه پدران و مادران ما و يا پدربزگها و مادربزرگها زماني كه كودك بوديم براي ما تعريف ميكردند و ما در ذهن خودمان اين شخصيت ها را تجسم ميكرديم و با انها زندگي ميكرديم با شخصيت هاي داستاني دوران كودكي مان همسفر شده پا به جهاني ماورائ اين جهان ميگزاشتيم و احساسي وصف نشدني درون ما ايجاد ميشد .شايد همه ما در جهان ماده ارزو داشتيم كه كه يكي از قهرمانان خيالي مان از سرزمين قصه ها به دنياي ما گام مي نهاد و ما را با خود به سرزمين ارزوها پيش فرشته هاي خوب و پاك ميبرد پيش شاه پريون.زماني كه كودك بودم همواره ارزو داشتم كه يك سرينتيپيتي داشته باشم هميشه به كونا حسوديم ميشد دوست داشتم با سرينتيپيتي مهربون به دنياي ماهي ها برم .اما وقتي بزرگ تر شدم .ديدم تمام اون شخصيت هاي پاك دوستداشتني تو دنياي خيالي خودم جاي خودشونو دادن به شخصيت هاي منفي همون روياهاي كودكي من اما چرا اين شخصيت هاي منفي و يا ادم بدها تو قصه ها تو دنياي واقعي هم هستند نميدونم ؟اي كاش ميشد فرشته دوست داشتني كارتون پينوكيو رو زنده كرد ؟ ای کاش میشود مثل پینوکیو پشت سر هم اشتباه کرد و خر شد بعد بیفتی تو دریا توسط یه نهنگ خرده بشی و وقتی از شکم نهنگ اومدی بیرون کلی تغییر کنی و آدم بشی دیگه اشتباهم نکنی ؟ ای کاش ...؟ ای کاش ...؟ ای کاش

کمک

میخواستم بگم فکر کنم یه بیماری گرفتم:(
انگار دارم بدجوری آدم می شم
اونم چی از اون آدمای بی آزار بی سر و صدای تقریباً خوب که سعی میکنن همش موجه باشن و همرنگ جماعت که نکنه رسوایی به بار بیاد و همش غر می زنن که ای داد ریسمان سیاه و سفید! مار منو نیش زد! و من می ترسم و از این حرفا! وخودشونم بهتر از هر کسی میدونن که اگه خودشون به جا و خرشون به جا باشه عمراً اگه کاری به کار زن همسایه داشته باشن و در نهایتم میدونی چیش حرسمو در میاره؟!!!! بااینکه مرغ همسایه (نه با مرغ همسایه کاری ندارن) خروس همسایشون همیشه ی خدا غازه و در برخی مواردم جونورای دیگه بازم همه دوسشون دارن!!!! انگار نه انگار این همون دیگ سوخته ایه که همین دیروز بهشون گفته روت سیا و تخم شتر مرغ دزدیده جای تخم کفتر جا زده و تو هرسوراخی که میرفته و نمیرفته جاروش به دنبش می بسته که مثلاً اونو جای عصای موسی جابزنه و بشینه سر جای همه آدم گنده ها!خوب حیوونی فکر میکنه اسباب بزرگی که میگن همینه! الانم باید همه درویش مرویشا واسش برگ چنار بیارن! بدیش اینه که میارن!!!!!!!!!باورتون میشه!؟ برگ که هیچی درخت میارن!نه راه رفتن کلاغو بلده نه کبک جو گرفته فکر کرده میتونه پرواز کنه!!
خلاصه از اون آدم اعصاب خورد کنا که اگه به من باشه میخوام بزنم سر و صورتشونو بیارم پایین
من گفته باشم اصلاً نمیدونم این مرض مسریه یا نه پس اگه احیاناً میخواین فاصله ایمنی رو حفظ کنین من اصلاً ناراحت نمیشم
خوبم دیگه چه کنم! دارم آدم میشم دور از جونتون
انقدرم مضخرفه که نگو و نپرس
دارم میرم که فکر نون کنم آخه خربزه هم آبه هم گلومو درد میاره
غافل از اینکه شیکم گشنه و ... فندقی
حالا باید برم
بعداً میام بازم درد دل میکنم باهاتون
;)

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

حسنی ... نبازی ...

یه توپ دارم قلقلیه 
سرخ و سفید و آبیه...
مادر حسنی: عزیزم ، بیا درسهات را بخون.
 حسنی: میزنم زمین ...
-مگه با تو نیستم حسنی؟
-می زنم زمین...
-خوب ، هوا می ره...
- ولی من نمی دونم تاکجا میره؟
-یادته ... تو این توپو نداشتی..
-آره ... مشقامو خوب نوشتم...
-اونوقت کی بهت عیدی داد؟ یه توپ قلقلی داد؟
-مامان بهم عیدی داد ... یه توپ قلقلی داد.
-خوب عزیزم ... پس باز هم بچه حرف گوش کنی باش...تا یه توپ دیگه واست بخرم.
-که چی بشه... که حتی نتونم بزنمش زمین ... 
-زمین بزنی که چی ؟
-می خوام ببینم که چی میشه....
-من زدم ... بابات زده ... همه زدن ... چرا تو یه بار دیگه بزنی؟ وقتی می دونی که هوا می ره....
-شاید یه بار هم نرفت... ببینم، توپ هیچکدومتون به یه سنگ تیز نخورد که سوراخ بشه و دیگه هیچوقت هوا نره؟
-داری سفسطه می کنی.
-مامانی ... یه نیگاه به من بنداز ... مگه من چندسالمه... باخودت چی فکر کردی؟
-منم دارم همینو می گم ... می خوام بهت بگم که هنوز بچه ای ... من هم همسن تو بودم ... من هم تا دلت بخواد بازی کردم ... 
-خوب چی شد...
-هیچی... این کارا فایده نداره ، هر کاری تو بخوای بکنی قبل از تو تجربه کردن ... معلومه چی میشه..
-تو که خودت اینو می دونی چرا بازم داری همون کارهایی رو می کنی که همه کردن... ببینم اصلا مگه اینهمه سال همه عاشق نشدن و بعدش یه دوجین بچه پس ننداختن... پس تو چرا دوباره این کارو کردی... یه نیگا به من بنداز ... من چی ام... 
-یه یه یه
-آره... میبینی زبونت بند اومد... چون هیچوقت راه خودتو نرفتی ... اون بزرگتر های با تجربه ات هم همینطور ... همشون فهمیدن کاراشون فایده نداشته ولی خودشون هم حرفی واسه گفتن نداشتن ... پس فقط بهت گفتن که این کارو نکن ، اون کارو نکن ... ولی در نهایت کارهایی رو بکن که ما هم کردیم ... راه های مطمئن ، جاده های تکراری، اشتباهات غریزی ، اشتباهات مقدس... می بینی، اونا هیچ برتری ای نسبت به تو نداشتن ... تنها برتریشون این بود که بیشتر از تو عمرشون رو حروم کرده بودن بودن ... بیشتر از تو فرصت داشتن اشتباه کنن ولی حتی اینکار رو هم نکردن... همتون مار گزیده این... همتون فکر می کنین مار گزیدتون واسه همین...
دیوار که مدتی بود پشت سر حسنی ایستاده بود: خوب حسنی ... تا همین جا کافیه....تند نرو...
حسنی : بازم تویی ... پس بگو چرا زبون مامانم بند اومد...]حسنی رو به مادرش[: مامان نگران نباش این دیواره ... ازش نترس ... یه دیوه...
مادر حسن: یه یه یه ... یه دیو سبز ایکبیری....]و پا به فرار گذاشت[
دیوار رو به افق : خوب همونطور که حسنی گفت ضرب المثل بعدیمون اینه "مار گزیده ...."
حسن : تو بازم منو بازی دادی... تو دیو احمق نفهم ... اصلا این ضرب المثلت هیچ ربطی به حرف های من نداشت...
دیوار: من بهتر می دونم... بزار واست توضیح بدم ... ببین اون جریان سیب یادته ... تو بعضی داستان ها صحبت از یه مار هم هست...ببین خودت گفتی ، اشتباهات مقدس ، اشتباهات غریزی... اصلا اصل اشتباه کردن ... اصل انتخاب ... مار گزیده قراره از ریسمون سیاه و سفید بترسه ...و می ترسه ... اما فقط می ترسه ... فکری به حالش نمی کنه ... واسه همین دوباره مار می گزدش....قشنگ نبود.
-تو و اون مارگزیده هات همون بهتر که برید بمیرید.... دیو خودخواه احمق... کج فهم عوضی .... من بیچاره ات می کنم... داری با زندگی من بازی می کنی که دو دقیقه با رفقات خوش باشی یا نظریه های احمقانتو آزمایش کنی... 
-حسن ....

دیوار چاردیواری

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

دیو دوستام

شما می دونین من چی میخوام بگم
.
.
.
؟!

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

مصاحبه با عباس....


چه رنجت بدم...دل بده تا پته دلمو واست رو كنم...(برگرفته از شعر مرحوم حسين پناهي)

 عباس ديوونه  يه آدم راستكيه راستكي بود تو يكي از اين محله هاي خر تو خر هيچكي به هيچكي  همين دور و برا كه يه قلم و يه دفتر تو دستش بود 

شعر ميگفت و راه ميرفت... راه ميرفت و واي ميستاد... واي ميستاد و داد ميزد ... داد ميزد و اشك ميريخت... اشك ميريخت و شعر ميخوند.


و اما مصاحبه با عباس...


عباس از زندگي چي ميخواي؟؟ آخه اينكه نشد  صبح به صبح بزني بيرون تو اين محله هاي
 بي در و پيكر و درندشت  و گز كني وجب به وجب  اين كوچه پس كوچه هارو
  يه دفتر و قلم بگيري دستت مضحكه يه مشت بي همه چيز بشي  و آخر شب
 بخزي تو لونه ات  ...؟؟؟
 چي گذشته بهت عباس ديوونه چي كاره اي لامذهب... ؟؟؟ 
عباس- فراق يار نه آن ميكند كه بتوان گفت....... حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر
 كنايتي است كه از روزگار هجران گفت.

عباس بيخيال  ما رو گرفتي بد رقما!!!! آخه تو گري گوري  كجا ميتونستي معشوق
 داشته باشي كه حالا از غم فراقش  ديوونه بشي و بزني  به  سيم آخر...؟؟؟ 
عباس-چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست .... سخن شناس نه اي جان من خطا اينجاست.



ترش نكن بابا ... آره خوب من ديوم و ديو ها هم سخن نا شناسن اما 
 آخه  تو و عاشقي ؟؟؟ حالا عشقت كي بوده چي بوده؟؟ كجا بوده؟؟
اهل غمزه و عشوه بوده؟؟ كرشمه چي ؟؟  يه جفت چشم خمار سياه درشت چي؟؟؟ 
يه قد رعناي  بلند بالا چي؟؟ كمون ابروها ش كشتِت يا دشنه رقيبون؟؟؟
 آهاي عباس ديوونه لاجون!!؟؟؟ 
عباس-بتي دارم كه گرد گل ز سنبل سايبان دارد ... بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد.

 بازم عباس-خمار صد شبه دارم ششششرابخخخخخخخانه كججججججاااااست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
عباس بيخيال  بسه گريه نكن بابا جيگرم آتيش گرفت  آخه مادر مرده  بسه ديگه
 اين قصه تكراري عاشق و معشوق بابا جون گير نده  يه نگاه به موهاي سپيدت بنداز 
 هي مرد پير شدي و همش داري تكرار ميكني  اين آغاز بي فرجامو بسه ديگه اين تكرار داره حالمو بهم ميزنه ...اووووووووق اوووووووووق... 

عباس- يك قصه  بيش  نيست غم عشق و اين عجب ..... كز هر كسي كه ميشنوم نامكرر است . 
بازم عباس-كوته نكند بحثِ سرِ زلف ِ تو حافظ....پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت.


بابا تو سواد داري ميفهمي خودتو زدي به خريت كه چي؟؟؟
 برو يه كاري شروع كن يه آستيني بالا بزن برو دور و برتو بهتر ببين
 خزيدي تو لونت و يه نيگاه به اون بالا بالا ها نميندازي...؟؟ 
 به قول يه بزرگي تو نشنفتي به جز بانگ خروس وخر در اين دهكوره دور افتاده از معبر
 چنين غمگين و ها يا هاي  كدامين سوگ ميگرياندت اي عبببببببببباس ديوونه؟؟؟
  برو از يه طرف ديگه يه يا علي بگو و
 يه زندگي ديگه اي رو  شروع كن.... عباس- اووووووووووق اووووووووووق
بازم عباس-از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود.... زنهار از اين بيابان وين راه بي نهايت.


آخه الاق ِ الاف يه ذره هم فكر تو تو سرش هست .... ؟؟؟ 
اينهمه به آب و آتيش ميزني شعر ميگي داد ميزني راه ميري ساكت ميشي 
 آخه اين شعرا و اين حرفا جواب نداره؟؟؟؟ رواني  بيكار بي شعور...!!!
 آخه تا كي ميخواي بگي و بي جواب بموني...؟؟؟ 
عباس-حافظ به ادب باش كه واخواست نباشد....گر شاه پيامي به غلامي نفرستاد.

  عجب رويي داري بابا تو...؟؟!!
  بگذريم حالا ببينم يه عكسي نشوني دست خطي چيزكي هم داري ازش؟؟؟
  اگه عكسشو داشته.....
 عباس- حباب وار بر اندازم از نشاط كلاه.... اگر ز روي تو عكسي به جام ما افتد.

 نم نم ديگه خودمم داشتم از اين مصاحبه كسل كننده بي حادثه خسته
 ميشدم كه يه چيزي تو ذهنم درخشيد.... فرض كه اين عباس ديوونه
 راست راستي خاطر خواه بوده و هست اما   شك ندارم كه يه گافي داده كه 
 معشوقش گذاشته رفته و اين جوري بي سر و سامون و بي يار و غار
 تنهاش گذاشته به امون خدا آره منم يه چيزايي داره يادم مياد...
 

ديو-گرت هواست كه معشوق نگسلد پيوند..... نگاه دار سر رشته تا نگه دارد.





پي نوشت: كم رمقي قصه ها از بي حوصلگي خواننده هاشونه.
                   
                                                                                                               در پناه ديودادار.

                                                                                              



۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

حسنی...گازش بزن...!

خورشید خانوم که لُپ هاش گل انداخته تو آسمون نشسته و داره به جوونکی نگاه می‌کنه که تو ظل گرما، چشمهای یخ زده اش را دوخته به پنجره ای اونطرف خیابون.
حسنی ناگهان به خودش می‌آید، پدرش را می‌بیند که ایستاده و با او صحبت می‌کند، صدای پدر را نمی‌شنود و تنها زمزمه ای از جایی در گوشش می‌پیچد:"حسنی....گازش بزن!...حسنی...گازش بزن!"
حسنی به یاد نمی‌آورد چه دیده و تا کجا رفته لیکن این زمزمه برایش خوشایند است
"حسنی...گازش بزن...!"

×××
حسنی در گذری تنگ و تاریک روی زانوانش نشسسته ، پیشانی اش را به دیواری تکیه داده و خونابه قی می‌کند.
-چی‌شده حسنی؟
[حسنی با صدایی هذیان گونه]: گازش زدم [ملچ ، مولوچ] خوشمزه بود ... گازش زدم.
-چی رو گاز زدی حسنی؟
-دختره رو...
-خوردیش؟
-نه ، فقط گازش زدم...
-پس این خون چیه؟
-خوب اونم من رو زد، بی‌مرام دستش خیلی سنگین بود.
-خوب برای چی گازش زدی؟
-خودت گفتی....[حسنی ناگهان یکه می‌خورد] آره ، تو بودی که گفتی حسنی گازش بزن ، من این صدا رو خوب می‌شناسم ، تو کی هستی؟
-منم...دیوار.
حسنی سرش را بالا می‌آورد و به دیوار مقابلش نگاه می‌کند.
-چطوری حرف می‌زنی؟[حسنی دستی بر دیوار می‌کشد] زنده ای ؟
-خره ، من پشت سرتم.
حسنی رویش را بر می‌گرداند و دیوار را مقابل خود می‌بیند
-چه اسم مسخره ای داری ... اصلا هم شبیه دیوار نیستی، این قیافه عجیب غریب چیه واسه خودت درست کردی؟
-من یه دیوم.
-من یه دیوم... برو عموجون ، خودتو مسخره کن... یه کلاه کشیدی رو سرت می‌گی من دیوم... خوب اگه راست می‌گی یه آرزوی من رو برآورده کن.
-من از اون دیو ها نیستم ،این هم کلاه نیست ، قیافم اینطوریه .
-ببین ترو خدا ملت خوشی میزنه زیر دلشون چه مسخره بازی هایی در میارن.
-اصلا بی‌خیال ... ما رفتیم.
-هوی.... کجا.... من نمی‌دونم تو چی هستی و از کجا پیدات شده ولی این آشیه که خودت برام پختی.
-قصه اش درازه حسنی! من فقط می‌خواستم راهنمایی ات کنم ، خودت هم دلت می‌خواست ، انتخاب خودت بود. فقط نمی‌فهمم چرا طرف رو گاز گرفتی.
-راستش بعد از اون روز کزایی، یه میل عجیب برای گاز زدن افتاد تو دلم ولی نمی‌دونستم چی رو باید گاز بزنم... واسه همین اول رفتم تو انباری، یه گاز پیک نیکی داشتیم... با خودم گفتم همینه ، این می‌تونه گرمم کنه ، روشنم کنه ...! ولی فایده ای نداشت، اونی که می‌خواستم نبود، بعدش فکر کردم ، باید با دندونام چیزی رو امتحان کنم... الان هرجای خونه رو ببینی جای ِ دندونام روش مونده ولی هیچکدوم ارضام نمی‌کرد... تا اینکه چند روز پیش یه فیلم دیدم ... چی بود اسمش ؟
-کنت دراکولا.
-آره... خوب بود، خیلی خوب بود...می‌دونی یه دفعه همه چی عوض شد، همه دنیا داشت دورم می‌چرخید ، ملایک داشتن سجده می‌کردن. همه هوش و حواسم رو از دست داده بودم ، می‌خواستم پرواز کنم.
-البته فکر کنم ،‌همه اینها بخاطر مشتی بود که طرف زد تو کلت.
-شایدم اینطوری باشه... سرم درد می‌کنه.
-ببینم ، حسنی ... تو اصلا چیزی راجع به سیب سرخ حوا و از این جور چیزا شنیدی؟
-ها؟
-وای ... ببینم اونروز که بهت گفتم گازش بزن ، مگه نرفته بودی تو نخ ِ پنجره همسایتون ، مگه دلت پیش دختر همسایه نبود؟
-راستش من اونروز اصلا به چیزی خیره نشده بودم ، دلم هم جایی نبود. فقط بعضی وقت ها اینطوری می‌شم.
-ای بابا... این داستان ما هم که شد قسمت سوم اثر پروانه ای. راستی نکنه دفعه قبل هم ذهنش رو اشتباه خونده باشم.
-داستان ِ پروانه دفعه قبلی چیه؟ چی داری باخودت می‌گی؟
-هیچی ... مهم نیست ... مهم اینه که...
-خودم می‌دونم چی مهمه. فقط نمی‌دونم چطوری؟
-خوب ... می‌تونی از تفکرات و تجربیات دیگران استفاده کنی...

×××
...چند صباحی بعد 
حسنی: تا حالا چهل بار با هم قهر کردیم.
دیوار: مگه چند وقته که همدیگه رو می‌شناسید؟
-پنج ، شش روز.
-این خیلی خوبه که تا داغید دارید سعی می‌کنید به شکل درست در بیایید.
-نه بابا... قضیه این حرف ها نیست...ما معتقدیم عشق یعنی نرسیدن.
-و چطور چنین اعتقادی پیدا کردید؟
-خوب...تو هم اگه جای من بودی یه همچین اعتقادی پیدا می‌کردی. راستش طرف خیلی بی‌ریخته... من اصلا نمی‌تونم به همچین عجوزه ای برسم. واسه همین ، همش دارم دیوونه بازی در میارم و الکی مشکل واسه خودمون می‌تراشم.
-خوب اگه یه روز مشکل دیگه ای نتونستی ایجاد کنی؟
-من ترجیح می‌دم به مرگ برسم ولی به اون نرسم.
-چقدر این چیزایی که می‌گی برام آشناست؟
-خوب آره ، خودت گفتی از تجربه دیگران استفاده کنم.

×××
... و باز هم
دیوار: حسنی، این یکی که دیگه خوشگله، دیگه چه مرگته؟
حسنی:می‌دونی عشق ما زمینی نیست. خیلی از این حرف ها بزرگتره.
-چرند نگوحسن... تو جدا فکر کردی سیبه که زمینی و حوایی و درختی باشه... حالا گیریم که اینطورم که می‌گی باشه ، پس چرا دمقی؟
-دمق نیستم... در این عشق غرق شدم.... یه توپ دارم قلقلیه... سرخ و سفید و آبیه...
-چه ربطی داره؟
-به مستوران مگو اسرار مستی .... حدیث دل نگو با نقش دیوار
-خوب نگو...ولی حداقل به حرف من گوش کن.
-سخن سربسته گفتی با حریفان ... خدارا زین معما پرده بردار
-حسنی معمایی درکار نیست، من فقط می‌گم گازش بزن، و ایندفعه هم با این حال و احوالی که ازت می‌بینم ، واقعا منظورم همینه...گازش بزن میاد رو زمین ، بزنش زمین.

×××
...
ديوار: كجا با اين عجله حسني؟
حسني: مي‌خواهيم بريم مسافرت.
-خيلی خوبه ... به نظر ایندفعه راهت رو پیدا کردی... راستی حسنی الان تو فصل چندمی؟
-یعنی چی؟ 
-منظورم اینه که الان تو کدوم فصلی؟... چه فصلیه؟
-پاییز؟ مگه خودت نمی‌بینی؟
-راستش فصل های تو با من فرق می‌کنه... گفتی پاییز.... 
[دیوار با خود زمزمه می‌کند]: پاییز ، پاییز خیلی مهمه ، می‌تونه خطرناک باشه.
دیوار: راستی گفتی کجا میری؟
حسنی: کوهستان کمر شکسته.
-کوهستان کمر شکسته؟
[زمزمه]: پاییز ... پاییز... کوهستان کمر شکسته ... پاییز .. میل پرچم...کوهستان....آخ کمرم.
دیوار: نه........ حسنی جون ِ هرچی مرده نگو که داری می‌ری کوهستان کمر شکسته؟ آخه این کوه رو از کجات درآوردی... حسنی تو چته؟ تو هنوز نتونستی راهتو پیدا کنی؟ بازم که داری خط اشتباه می‌گیری.
حسنی: برو بابا... تو اصلا چه مرگته؟فقط نشستی یه جا میگی لنگش کن. من نمی‌دونم به کدوم ساز ِ تو باید برقصم...تو اصلا حرفی واسه گفتن نداری... راههایی هم که من پیدا می‌کنم همش می‌گی مزخرفند.
-حسنی ، همه اونهایی که راهشونو رفتی یه جورایی مثل من خر بودند... اکثرشون اساسا مشکلشون یه چیز دیگه است. 
-می‌دونی چیه ، برو گم شو!
×××
برف می‌بارد
صدای خفه حسنی: ولی من می‌خوام گازش بزنم.
صدای دوم: مهم نیست ، آروم بخواب ، خودم می‌برمت یه جایی که ... بخواب ... خودت می‌بینی.
دیوار از راه می‌رسد و با تن ِ خشکیده حسنی مواجه می‌شود.
دیوار: نه... حسنی... چی شد؟ چه بلایی سرت اومد؟ چرا دیگه سراغی از من نگرفتی ، خیلی وقته که ازت خبر ندارم.
حسنی منو ببخش ، نمی‌دونم چی‌میشه که تو یکی هی از دستم در میری....
صدای دوم: چطوری دیوار، باز دوباره گند زدی؟
دیوار: تویی دیوراییل، من می‌خواستم کمکش کنم ، یه فرصت دیگه بهم بده.
دیوراییل: تو سعیت رو کردی... ولی بازهم اشتباه... تو خودت بهش گفتی تجربه کنه ، از تجربه دیگران استفاده کنه.
-تقصیر ِ من چیه؟ به من چه ربطی داره که هر کس که چیزی یا اثری از خودش به جا گذاشته یه مشت ذهنیات ِ مسخره برای افرادی مثل حسنی القا می‌کنه؟
حسنی ، به خدا این عشق های دروغی فقط مال ِ قصه هاست. جاش فقط تو کتاب هاست.
-این جمله رو هم خودت از تو یکی از اون کتاب ها خوندی.
-خوب آره... فقط همین هاست که مونده. به من چه که خال غزی و مش رمضون اگه به عشقشون رسیدند، اگه فهمیدند دنبال چی هستند، اگه خوشبخت بودند ، نیومدند اینا رو جایی بنویسند. اصلا این ها نوشتنی و خوندنی نیست.
-یعنی تو می‌گی این همه تفکر، اینهمه داستان پردازی این همه اثر ِ بزرگ همش چرنده؟
-نه ... من غلط بکنم... من می‌گم اینا یا حرفشون اساسا یه چیز ِ دیگه است ، یا فقط داستان نوشتند. می‌فهمی چی می‌گم؟... نوشتند، نشستن فکر کردند ، تعریف کردند ، تحلیل کردند، بازی کردند...
حسنی هم دلش می‌خواست درگیر بشه ،‌طعمش رو بچشه. اونوقت با چی مواجه میشه؟ با یه مشت رابطه مثلثی و مربعی و هذلولی.
با یه مشت تفکراتی که برای حسنی نیست.
-خوب. که چی؟
-نمی‌دونم...
-نگران نباش ، تو کار ِ خودتو بکن ، منم که تصمیم می‌گیرم چی‌باید بمونه و چی نباید؟ فعلا هم که دارم گندهای تو رو پاک می‌کنم. ولی شاید تو این مورد یه فرصت دیگه هم بهت دادم. 
دیوار که دیگر صدایی نمی‌شنود، پریشان زمزمه می‌کند: فقط مال قصه هاس. جاش فقط تو کتاب هاس. 
دیوار چار دیواری

سلامی از دیوسا

دیواااا هم دیولاخیان عزیزم
از این که چند وقتیه سایه شدم ببخشید. آخه بد جوری تویه یه بیابون بی آب و علف به اسیری گرفته شدم و فعلا راه فراری نیست!
گفتم از این فرصت استفاده کنم و بیام یه پست بذارم که خدایی نکرده فکر نکنید دیو بی مسئولیتی شدم.
همتونو دوست دارم -دیوسا-

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

من ساکت نیستم

سلام

دیروز بادیوبام بهم گفت تو دیولاخ میخوان اونهایی رو که ساکتن و هیچی نمیگن و نمینویسن رو بندازن بیرون ؛ داشت اشکم در میومد ؛ آخه من چی میتونم بنویسم تنها چیزی که میتونستم ازش بگم اومدن مهر بود که چون تولدم توشه خیلی خوشحالم و چون مدرسه ها واز میشن اصلا خوشحال نیستم ؛ اما یه سوالی هم برام هست که از بادیوبام پرسیدم فقط خندید و هیچ جوابی نداد و گفت خوب از دیولاخی ها بپرس....

من از بادیوبام پرسیدم همه ؛ همه جا از خانوم ناظم تا شما بهم میگین ساکت باش ؛ آروم بشین ؛ شلوغی نکن تا دختر خوبی باشی ؛ حالا چرا تو دیولاخ ساکت بودن بده؟ 


۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه


يه روز يه ديو يجايي از ناكجا به دنيا اومد... از همون اول با صدايي كه مغزش رو به درد مي‌آورد..." تو آفريده شدي"
ولي نميدونست چرا...
يه وقتي يه ديوگوشه اي از تفكارتش به بن‌بست خورد... " تو آفريده شدي"
اما نفهميد چرا...
"تو آفرديه شدي"
اما چرا؟
اون ديو رفت گوشه ي يه غار ساعت ها فكر كرد... - به من بگو براي چه آفريده شدم-
اما به چه نتيجه اي رسيد؟ خودشم نميدونست.
در آخر...
يه روز تو ديولاخ به خودش اومد... اومد... زهر تلخ بودن را بايد مي‌چشيد... 
زهر را با شيريني ها آميخت تا شايد قابل تحمل شود...
فهميد كه رواني شده...
اما چاره اش چي بود؟ نميدونست. " تو آفريده شدي"
رفت به سفر... به كجا؟ نميدونست... " همه جا از آن ِ من است... تو هم به دست من آفريده شدي"
از سفر برگشت... از خودش پرسيد سفر براي چي؟ نميدونست... -همه جا مثل هم بود... تكرار-تكرار-تكرار...
...
همه چيز از اول... ولي برا ي چي؟ نميدونست.
ولي اين بار فهميد...
اين دفعه ميدونست...
كه اين صدا صداي خالق نبود... توهم...
تنها توهمي بود كه او را به پرستش مي‌خواند....
خدا جايي از زمان در ناكجا آبادي ديگر درگير خلقي مجدد بود...
ديو اميد وار است كه اين بار مخلوقات جديد بدانند براي چه...

:)

پوزش


درود بر بانوان دیو لاخ علی الخصوص مردیوجان گلم : ابتدا با تمام وجودم پوزش میخواهم از اینکه متنهای ارسالیم باعث مکدر شدن خاطرتان گردیده ؛ باور کنید من تنها بدلیل عشق وافری که به نیمه دیگرم داشته و دارم اینچنین متنهایی را انتخاب کرده و اینجا گذاشتم ؛ من پس از ازدواجم بزرگترین آرزویم برای فرزند داشتن تنها دو چیز بود ابتدا سالم باشند و امیدوار بودم دختر باشند و آرزویم نیز برآورد گردید و من دو دختر دارم و از سوی دیگر من زنی را که از بطنش متولد شدم را دیوانه وار میپرستم و هیچگاه یادش از یادم بیرون نخواهد رفت و اکنون نیز تنها تنی که همدم تنهایی و شادی و غمم میباشد همسرم میباشد که او را همچون بزرگترین زن ذلیلان جهان میپرستم....


در پایان امیدوارم مورد بخشایش قرار گیرم و بدانید سوء نیتی نداشتم




و اما کمی هم از آقایان!!!!؟؟؟؟



مردها مثل « مخلوط كن » هستند ؛ در هر خانه يكي از آنها هست ولي نميدانيد به چه درد ميخورد.

مردها مثل « آگهي بازرگاني » هستند ؛ حتي يك كلمه از چيزهائي را كه ميگويند نميتوان باور كرد .

مردها مثل « كامپيوتر » هستند ؛ كاربري شان سخت است و هرگز حافظه اي قوي ندارند .

مردها مثل « سيمان » هستند ؛ وقتي جائي پهنشان ميكني بايد با كلنگ آنها را از جا بكني .

مردها مثل « طالع بيني مجلات » هستند ؛ هميشه به شما ميگويند كه چه بكنيد و معمولاً اشتباه مي گويند .

مردها مثل « جاي پارك » هستند ؛ خوب هايشان قبلا" اشغال شده و آنهائي كه باقي مانده اند يا كوچك هستند يا جلوي درب منزل مردم.

مردها مثل « پاپ كورن » ( ذرت بو داده ) هستند ؛ بامزه هستند ولي جاي غذا را نمي گيرند .

مردها مثل « باران بهاري » هستند ؛ هيچوقت نميدانيد كي مي آيد ، چقدر ادامه دارد و كي قطع ميشود .

مردها مثل « پيكان دست دوم » هستند ؛ ارزان هستند و غير قابل اطمينان. .

مردها مثل « موز » هستند ؛ هرچه پيرتر ميشوند وارفته تر ميشوند .

مردها مثل « نوزاد » هستند ؛ در اولين نگاه شيرين و با مزه هستند اما خيلي زود از تميز كردن و مراقبت از آنها خسته مي شويد.




... و اما باز هم خانمها که بی آنان نمیشود

خانم ها مثل راديو هستند ؛ هر چي مي خواهند مي گويند ولي هر چه بگويي نمي شنوند.

خانم ها شبيه اينترنت هستند ؛ از هر موضوعي يك فايل اطلاعاتي دارند.

خانم هامثل چسب دوقلو هستند ؛ اگر دستشان با گوشي تلفن مخلوط شد, ديگر بايد سيم را بريد.

خانم ها مثل موتور گازي هستند ؛ پر سر و صدا , كم سرعت , كم طاقت

خانم ها مثل رعد و برق هستند ؛ اول برق چشمهاشون مي رسه , بعد رعد صداشون.

خانم ها مثل ليمو شيرين هستند ؛ اول شيرين و بعد تلخ مي شوند.

خانم ها مثل موبايل هستند ؛ هر وقت كاري مهم پيش مي آيد در دسترس نيستند.


خانم ها مثل گچ هستند ؛ اگر چند دقيقه مدارا كنيد آنچنان سخت مي شوند كه هيچ شكلي نمي گيرند.

خانم ها مثل کيلومتر شمار ماشين هستند ؛ هر از چند سالي يكبار سن آنها صفر مي شود.

خانم ها مثل فلزياب هستند ؛ هرگاه از نزديكي طلافروشي رد ميشوند عكس العمل نشان مي دهند.

خانم ها خيلي زرنگ هستند ؛ آنقدر جنگيدند تا جايزه صلح را گرفتند.