۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

دیو دوستام

شما می دونین من چی میخوام بگم
.
.
.
؟!

۹ نظر:

ديوان گفت...

ميخواي بگي گور باباش
ميخواي بگي مرديوجان رو بچسب
ميخواي بگي كجاست آزادي تفكر
ميخواي بگي خسته شدم از اين كسالت تكراري
ميخواي بگي پس كجاست اوني كه اين همه ازش حرف ميزنن و شعر ميگن
ميخواي بگي اي بابا "دست بردار ازین در وطن خویش غریب"- بامداد
ميخواي بگي لعنت به اين پوچي
ميخواي بگي من يه ديو موفقم
ميخواي بگي من يه ديوم كه به خواسته هام ميرسم. حتي اگه خواسته اي نداشته باشم.
ميخواي بگي هر لحظه ي من پر از اتفاقات دوست داشتني‌ست. فقط كافيه دريافتشون كنم و بهشون دل بسپارم
ميخواي بگي من دارم همه ي اين زيبايي هارو ميبينم
ميخواي بگي يه ديو از كوچكترين اتفاقات هم استفاده مي‌كنه تا نتيجه ي خوب بگيره.
ميخواي بگي من همه ي چيز هايي رو كه ميخوام بگم، ميگم.
ميخواي بگي اونقدر شادم كه ديگه نياز ندارم فكر كنم تا بهفمم چي ميخوام بگم.
ميخواي بگي هنوز كلي چيز خوب ديگه هم هست كه دوست داري به آخر اين متن اضافه كني...
دي‌واااا

دیوار گفت...

مردیوجان چی می‌خواد بگه که نمیگه؟
داره بازی می‌کنه؟
یعنی به نظرت خودش می‌دونه؟
شاید یه جورایی می‌خواد نظرات دیو ها رو محک بزنه؟
می‌تونه صحبت از یه خبر باشه... خبری که باید قبلش ذهن ها رو آماده کنه...حالا خبر خوبیه یا نه؟
خوب اخیرا مردیوجان چی ها گفته؟
به چی فکر کرده؟
چه اتفاقاتی رو تجربه کرده؟
الان به چی فکر می‌کنه؟

بابا دیوار: چی‌کار داری اون چی فکر می‌کنه؟ به توچه که مردیوجان برای جی این سوال رو مطرح کرده ، تو خودت چی فکر می‌کنی؟
-من ... نمی‌دونم... نمی‌تونم قبل از حل کردن این مسایل به سوالی جواب بدم.
-نمی‌تونی به یه سوال ساده جواب بدی؟
-چطور می‌گی ساده است.. فقط چون از 6 کلمه تشکیل شده؟
-نه... چون مساله ای است که هیچ فرض اولیه ای براش مطرح نشده، پس نمی‌تونی به جواب قطعی برسی و لذا نیاز به جواب نداره، فقط نظر می‌خواد ، حدس و گمان ... اینجا باید آزمایش کنی.
-یعنی چی که فرض اولیه نداره... من هر روز می‌بینمش ... تو یه لاخ زندگی می‌کنیم...نظراتش رو شنیدم...
-این ها چیزی راجع به این سوال بهت نمیده... می‌تونی در موردش حدس بزنی، و این تویی که حدس میزنی ... با قالب های ذهنی خودت... بنابراین نمی‌تونه یه جواب درست باشه. فقط می‌تونی آزمایش کنی.
- خوب تو چی پیشنهاد می‌کنی؟
-بگو آره.
-فقط همین؟
-کافیه...اونوقت بسته به روحیاتش ممکنه با تو وارد بحث بشه و می‌تونی فرض های اولیه ات رو بدست بیاری.
-بدک نیست؟ ولی باید یه چیزی هم تهش اضافه کنم که تحریکش کنه.
-خوبه... مثلا می‌تونی بگی: "آره می‌دونم ... ولی نگی بهتره ، تو خودتم می‌دونی که حرفی واسه گفتن نداری."
-نه ... من همچین نظری ندارم.
-مهم نیست ... مهم اینه که تحریکش کنه.
-ولی اینطوری درست نیست ...
- خوب اینجاست که اون فرض های اولیه ات می‌تونه کمکت کنه ... همون چیزایی گه گفتی ... اینکه قدش چقدره...صداش چطوره... رنگ موهاش... تو چه سالی بدنیا اومده ... اسم سگ ِ‌ همسایشون چیه...توی حیاط باغچه شون چند تا مورچه زندگی می‌کنه...
-واقعا فکر می‌کنی این اطلاعات بدرد بخوره؟
-خودت گفتی...
-من منظورم این چیزا نبود.
-حالا هرچی ... اصلا بگو ببینم یه سوال اینقدر مهمه؟
-آره می‌تونه باشه...حتما همینطوریه... کسی چه می‌دونه؟
-ولی بنظرم داریم مسیر صحبت رو اشتباه میریم... مگه قرار نبود تو حدسیاتت رو یه جوری وسط صحبت مطرح کنی...
-بابایی ....
-چیه عزیزم... یادت نیست ، همین دودقیقه پیش بود ... خودت به اون نتیجه آزمایش و این چرندیات رسیدی و بعدش گفتی من فقط یه بار فرصت امتحان دارم ... بعدش چون حدس میزدی مردیوجان همین دوروبرهاست به من گفتی بیا با هم بلند بلند حرف بزنیم تا فرصت پیدا کنی چندبار آزمایش کنی...
یادت نیست... خودت گفتی سنگ مفت گنجشک مفت ... من سنگ هامو می‌ندازم اونیکه باید به هدف بخوره خودش می‌خوره..
-ممنون که همه نقشمو لو دادی...
-قابلی نداشت .. به هر حال داشتی چرند می‌بافتی. ببین همین حالا که ما داشتیم الکی بحث می‌کردی دیوان اومد گفت و رفت.

دیوار قرمزه: بابایی بیخیال این دیوار رو ولش کن ، اینطوریه دیگه...اصلا به نظر من مردیوجان می‌خواست بگه: میدونید که چقدر بیکارید..می‌دونید چقدر راحت میشه سر کار گذاشتتون...

بابا دیوار: آره به نظرم همینو گفت.

مردیوجان گفت...

واقعیتش اینه که دلم میخواست باهاتون حرف بزنم. اما هرچی کردم نشد... نفهمیدم چی میخوام بگم
دلم میخواد باشم و حرفی واسه گفتن داشته باشم...ولی نمیدونم یا جداً ندارم یا پیداش نمیکنم
همین
گفتم شاید شما بتونین سر صحبتو باز کنین ;)
ای دیوار بد جنس من سر کار نذاشتمتون
شما خودت رفتی سر کار ;)
بدیش اینه که من بیکار تر از شماهام
:(
دیوان جونم
...
دیواااار
من شک ندارم تو یه نسبتی با دیو لوک هلمز عزیزمون که مدتی کم پیداست داری! شایدم تازگی ها زیاد باهاش میپلکی ;) مرسی که اینهمه وقت گذاشتی واسم :)

دیوار گفت...

بابا دیوار: دیدی گفتم حرفی واسه گفتن نداره...
دیوار:داره ... من می دونم که داره ...
-من می دونم ... من می دونم... از کجا می دونی ... اصلا تو چه حقی داری که بدونی؟
-یادت نیست بابایی ... من و تو چقدر سر اون بیضی با هم خندیدیم ... چقدر رفتیم سر خواص بیضی و دایره باهم بحث کردیم...یادت نیست، a^2+b^2=c^2
و وقتی c صفر بشه، دایره میشه.
-آره... بیضی دو تا کانون داره و دایره یکی... دایره در واقع کاملتره ولی بیضی جامع تره(دایره حالت خاص یه بیضیه)... ولی به نتیجه نرسیدیم.
-مهم نیست ... حرف داشت یا نداشت؟
-خوب قبول... که چی ، تموم شد... دیگه نداره.
-نمی تونه ...
-شاید داره سخت می گیره.
-بابایی اون یه دیوه ... باید سخت بگیره.
- سخت بگیره که چی... خودتو نگاه کن ... دیگه سخت نمی گیری... اون قضیه گازش بزن چی بود... یادت نیست چقدر راجع به حسن سهل انگاری کردی...
-من نمی تونستم کمکش کنم... من خودم لمسش نکرده بودم.
-ولی خلقش کردی ... یه کاری کردی ...
-آخرش که چی ... افتاد دست عباس دیوونه ... اونا دوست دارند همش راجع به سکون بشنوند ... وقتی یه دیوار قرمز جلوشون می بینند ، وقتی شروع می کنن به مخالفت با خودشون ... فکر می کنند دارند یه کاری می کنند ... راضیشون می کنه
-ربطی نداشت... باز داری چرند می بافی... بازهم داری باخودت صحبت می کنی...
-خوب چی کار کنم.
-"گفتم شاید شما بتونین سر صحبتو باز کنین ;)"
-ا ... بابایی چرا صدات عوض شد؟
-خره... من نبودم ... مردیوجان بود...به خودش یه چیزی بگو.
-چی بگم.
-جه می دونم... بهش بگو تو یکی به من بدهکاری و اگه تا دو ساعت دیگه حرفی واسه گفتن پیدا نکنی خودم حرف تو دهنت میزارم... اصلا پشت سرت حرف می سازم...
-بابایی این قضیه لوس بی مزه مال یه جای دیگه بود.
-جای دیگه ای بجز اینجا وجود نداره... نه تو و نه هیچ دیو دیگه ای خارج از اینجا نیستند....
-به هر حال این کار فایده نداره...
- خوب پس باهاش دعوا کن... ببین بهت گفته دیولوک هلمز...اونم بدون شک... اتهام ، تهمت ....
-دیولوک که دیو بدی نیست.
-تو چرا نمی گیری ... فقط یه زری بزن... سر صحبت رو باز کن.
- خوب باشه...

دیوار: سلام مردیوجان.... امروز حالت چطوره؟ راستی عجب هوای خوبیه.

بابا دیوار:حالمو بهم زدی بچه...

-بابایی ساکت شو بزار خودش جواب بده.

ديو - يسنا گفت...

:)

ديو - يسنا گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
دیوار گفت...

همه حدسیات رو دیدیمو خوندیم ... از میخوای بگی های دیوان تا دیالوگهای جذاب بابا دیوار و بچه های کنجکاو و سرتقش ...

مردیوجان حالا وقتشه که بگی!
اون چیزی رو که میخواستی بگی ...

نگو که همینجوری خوشی زده بود زیر دلت میخواستی یه پستی بزاری !!!
نگو که بی سبب حس کنجکاوی دیو ها رو تحریک کردی!!!

همونطوری که میخواستی شد... دیدی دیوها چقدر به فضای ذهنیت معرفت دارن ؟؟؟
راستی معرفت دارن؟؟؟
راستی خودت میتونی حدس بزنی که الان توی همین لحظه من چی میخوام بگم؟؟؟

دیدی اشتباه کردی!!!
میخواستم بگم که مردیو جان کجایی؟؟ چرا پیش ما نیایی!!!؟؟؟

ميرديو گفت...

مردیوجان جان اون کامنت بالا یی رو من گذاشتم منتها بس که خنگم و کودن با اشتراک دیوار گذاشتم...

مخلص کلام اینکه مخلصیم.

Ida گفت...

فكر كنم مي خواي بگي داري آدم مي شي!؟
لاخ لاخ لاخ لاخ
اين جر زني بود! خودم اعتراف مي كنم D:
لاخ لاخ لاخ لاخ
:*