۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

حسنی ... نبازی ...

یه توپ دارم قلقلیه 
سرخ و سفید و آبیه...
مادر حسنی: عزیزم ، بیا درسهات را بخون.
 حسنی: میزنم زمین ...
-مگه با تو نیستم حسنی؟
-می زنم زمین...
-خوب ، هوا می ره...
- ولی من نمی دونم تاکجا میره؟
-یادته ... تو این توپو نداشتی..
-آره ... مشقامو خوب نوشتم...
-اونوقت کی بهت عیدی داد؟ یه توپ قلقلی داد؟
-مامان بهم عیدی داد ... یه توپ قلقلی داد.
-خوب عزیزم ... پس باز هم بچه حرف گوش کنی باش...تا یه توپ دیگه واست بخرم.
-که چی بشه... که حتی نتونم بزنمش زمین ... 
-زمین بزنی که چی ؟
-می خوام ببینم که چی میشه....
-من زدم ... بابات زده ... همه زدن ... چرا تو یه بار دیگه بزنی؟ وقتی می دونی که هوا می ره....
-شاید یه بار هم نرفت... ببینم، توپ هیچکدومتون به یه سنگ تیز نخورد که سوراخ بشه و دیگه هیچوقت هوا نره؟
-داری سفسطه می کنی.
-مامانی ... یه نیگاه به من بنداز ... مگه من چندسالمه... باخودت چی فکر کردی؟
-منم دارم همینو می گم ... می خوام بهت بگم که هنوز بچه ای ... من هم همسن تو بودم ... من هم تا دلت بخواد بازی کردم ... 
-خوب چی شد...
-هیچی... این کارا فایده نداره ، هر کاری تو بخوای بکنی قبل از تو تجربه کردن ... معلومه چی میشه..
-تو که خودت اینو می دونی چرا بازم داری همون کارهایی رو می کنی که همه کردن... ببینم اصلا مگه اینهمه سال همه عاشق نشدن و بعدش یه دوجین بچه پس ننداختن... پس تو چرا دوباره این کارو کردی... یه نیگا به من بنداز ... من چی ام... 
-یه یه یه
-آره... میبینی زبونت بند اومد... چون هیچوقت راه خودتو نرفتی ... اون بزرگتر های با تجربه ات هم همینطور ... همشون فهمیدن کاراشون فایده نداشته ولی خودشون هم حرفی واسه گفتن نداشتن ... پس فقط بهت گفتن که این کارو نکن ، اون کارو نکن ... ولی در نهایت کارهایی رو بکن که ما هم کردیم ... راه های مطمئن ، جاده های تکراری، اشتباهات غریزی ، اشتباهات مقدس... می بینی، اونا هیچ برتری ای نسبت به تو نداشتن ... تنها برتریشون این بود که بیشتر از تو عمرشون رو حروم کرده بودن بودن ... بیشتر از تو فرصت داشتن اشتباه کنن ولی حتی اینکار رو هم نکردن... همتون مار گزیده این... همتون فکر می کنین مار گزیدتون واسه همین...
دیوار که مدتی بود پشت سر حسنی ایستاده بود: خوب حسنی ... تا همین جا کافیه....تند نرو...
حسنی : بازم تویی ... پس بگو چرا زبون مامانم بند اومد...]حسنی رو به مادرش[: مامان نگران نباش این دیواره ... ازش نترس ... یه دیوه...
مادر حسن: یه یه یه ... یه دیو سبز ایکبیری....]و پا به فرار گذاشت[
دیوار رو به افق : خوب همونطور که حسنی گفت ضرب المثل بعدیمون اینه "مار گزیده ...."
حسن : تو بازم منو بازی دادی... تو دیو احمق نفهم ... اصلا این ضرب المثلت هیچ ربطی به حرف های من نداشت...
دیوار: من بهتر می دونم... بزار واست توضیح بدم ... ببین اون جریان سیب یادته ... تو بعضی داستان ها صحبت از یه مار هم هست...ببین خودت گفتی ، اشتباهات مقدس ، اشتباهات غریزی... اصلا اصل اشتباه کردن ... اصل انتخاب ... مار گزیده قراره از ریسمون سیاه و سفید بترسه ...و می ترسه ... اما فقط می ترسه ... فکری به حالش نمی کنه ... واسه همین دوباره مار می گزدش....قشنگ نبود.
-تو و اون مارگزیده هات همون بهتر که برید بمیرید.... دیو خودخواه احمق... کج فهم عوضی .... من بیچاره ات می کنم... داری با زندگی من بازی می کنی که دو دقیقه با رفقات خوش باشی یا نظریه های احمقانتو آزمایش کنی... 
-حسن ....

دیوار چاردیواری

۵ نظر:

ديوان گفت...

تو فوق‌العاده اي ديو...
...
مار گزيده يا بايد بميره يا بايد زهر رو از بدنش خارج كنه. نميشه يه عمر با زهر زندگي كرد.

ديو - يسنا گفت...

:)

ميرديو گفت...

مار گزیده ها از مارنگزیده ها حریص ترند به ریسمونهای سیاه و سفید...

شاید عقل سلیم این حرفو نقض کنه که البته همین کارو میکنه اما بشر ثابت کرده که خیلی وقتها حمال یه مثقال پروتءینه تو ویترین سرپوشیده ی رو سرش... میگین نه ؟؟ خوب بگین نه

مردیوجان گفت...

مارگزیده اونیه که حتی ماااارم گزیده!!!! ریسمان سیاه و سفید چی کاره ست...

میر دیو خوشم اومد از اینی که گفتی :)

Ida گفت...

مار گزيده گول ريسمون سياه و سفيد و ديگه نمي خوره!
لاخ لاخ لاخ لاخ