۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه


يه روز يه ديو يجايي از ناكجا به دنيا اومد... از همون اول با صدايي كه مغزش رو به درد مي‌آورد..." تو آفريده شدي"
ولي نميدونست چرا...
يه وقتي يه ديوگوشه اي از تفكارتش به بن‌بست خورد... " تو آفريده شدي"
اما نفهميد چرا...
"تو آفرديه شدي"
اما چرا؟
اون ديو رفت گوشه ي يه غار ساعت ها فكر كرد... - به من بگو براي چه آفريده شدم-
اما به چه نتيجه اي رسيد؟ خودشم نميدونست.
در آخر...
يه روز تو ديولاخ به خودش اومد... اومد... زهر تلخ بودن را بايد مي‌چشيد... 
زهر را با شيريني ها آميخت تا شايد قابل تحمل شود...
فهميد كه رواني شده...
اما چاره اش چي بود؟ نميدونست. " تو آفريده شدي"
رفت به سفر... به كجا؟ نميدونست... " همه جا از آن ِ من است... تو هم به دست من آفريده شدي"
از سفر برگشت... از خودش پرسيد سفر براي چي؟ نميدونست... -همه جا مثل هم بود... تكرار-تكرار-تكرار...
...
همه چيز از اول... ولي برا ي چي؟ نميدونست.
ولي اين بار فهميد...
اين دفعه ميدونست...
كه اين صدا صداي خالق نبود... توهم...
تنها توهمي بود كه او را به پرستش مي‌خواند....
خدا جايي از زمان در ناكجا آبادي ديگر درگير خلقي مجدد بود...
ديو اميد وار است كه اين بار مخلوقات جديد بدانند براي چه...

۷ نظر:

ميرديو گفت...

يه دارو براي ِ اين درد ِ بي درمون جستم و بالاخره يافتم كه دواي اين درد ِ مشترك (آفريده شدن و ندونستن علت غايي ِ آفريده شدن) فقط و فقط خود استحماريه (گوش دراز كردن ِ خويشتن)
شعور ِ اندكِ ديوي ِ من چنديه كه به اين نسخه بسنده كرده و مثل يه الاق از چيزاي كوچولو شاد ِ شاد ميشه و خرخنده ميزنه .
اينم يه راهيه واسه اينكه اين سوال ِ ازلي ابدي زرت و زرت خفتم نكنه و دم به دم آزارم نده .

يادم رفته بود بهت بگم با عكسات يه دنيا زندگي كردم و ميكنم و توشون يه بهشت ديدم كه دلم خواست.
(سنار بده كنگر ماست خوب شايد آدم دلش خواست)

دیوار گفت...

بع ع ع ع ع ع ع

ديو - يسنا گفت...

یه روزایی اون دور دورها که مرگ خیلی خیلی خیلی دور تر از اونیکه بتونی بهش فکر کنی بود منم همچین پرسشها و مشکلاتی داشتم

اما اکنون که منو مرگ هم کلام هم پیمان هم هستیم و الان فقط کمی دورتره ؛ دیگه برام فرقی نمیکنه

دنیا همه هیچ
ای هیچ
بخاطر هیچ
بر هیچ مپیچ

مردیوجان گفت...

چی بگم... :)

مردیوجان گفت...

ای جانم :)
اینا چقدر باهم مهربونن
قسم میخورم چیزیهم از حقوق گوسفندی نمیفهمن! شایدم اصلاً ندونن چرا ملت پشمشونو میچینن یا شیرشونو می دوشن یا مثلاً که چی هی تند تند آب و علف میبندن به خیک شیکمشون...آخرشم خونشونو واسه خاطر خدا! و رفع بلا و گرفتاری و کمک به نیازمند! میریزن تو جوب آب روون
شاید هیچ وقتم نخوان بفهمن!!!
چوپون مهربونشون که اونا رو از چنگ گرگ بیابون نجات میده
یه روز با دستای خودش آخرین آبو میریزه ته حلقشون که تشنه خونشون نره
و
پول میگیره به جاشون
خرج خواب و خوراک خودش
.
.
.
حیوونیا
خوشن واسه خودشون
:)
خوش به حالشون
;)

مردیوجان گفت...

راستی
داستانت جی شد دیوان...؟

Ida گفت...

من می دونم اما ;)