خورشید خانوم که لُپ هاش گل انداخته تو آسمون نشسته و داره به جوونکی نگاه میکنه که تو ظل گرما، چشمهای یخ زده اش را دوخته به پنجره ای اونطرف خیابون.
حسنی ناگهان به خودش میآید، پدرش را میبیند که ایستاده و با او صحبت میکند، صدای پدر را نمیشنود و تنها زمزمه ای از جایی در گوشش میپیچد:"حسنی....گازش بزن!...حسنی...گازش بزن!"
حسنی به یاد نمیآورد چه دیده و تا کجا رفته لیکن این زمزمه برایش خوشایند است
"حسنی...گازش بزن...!"
×××
حسنی ناگهان به خودش میآید، پدرش را میبیند که ایستاده و با او صحبت میکند، صدای پدر را نمیشنود و تنها زمزمه ای از جایی در گوشش میپیچد:"حسنی....گازش بزن!...حسنی...گازش بزن!"
حسنی به یاد نمیآورد چه دیده و تا کجا رفته لیکن این زمزمه برایش خوشایند است
"حسنی...گازش بزن...!"
×××
حسنی در گذری تنگ و تاریک روی زانوانش نشسسته ، پیشانی اش را به دیواری تکیه داده و خونابه قی میکند.
-چیشده حسنی؟
[حسنی با صدایی هذیان گونه]: گازش زدم [ملچ ، مولوچ] خوشمزه بود ... گازش زدم.
-چی رو گاز زدی حسنی؟
-دختره رو...
-خوردیش؟
-نه ، فقط گازش زدم...
-پس این خون چیه؟
-خوب اونم من رو زد، بیمرام دستش خیلی سنگین بود.
-خوب برای چی گازش زدی؟
-خودت گفتی....[حسنی ناگهان یکه میخورد] آره ، تو بودی که گفتی حسنی گازش بزن ، من این صدا رو خوب میشناسم ، تو کی هستی؟
-منم...دیوار.
حسنی سرش را بالا میآورد و به دیوار مقابلش نگاه میکند.
-چطوری حرف میزنی؟[حسنی دستی بر دیوار میکشد] زنده ای ؟
-خره ، من پشت سرتم.
حسنی رویش را بر میگرداند و دیوار را مقابل خود میبیند
-چه اسم مسخره ای داری ... اصلا هم شبیه دیوار نیستی، این قیافه عجیب غریب چیه واسه خودت درست کردی؟
-من یه دیوم.
-من یه دیوم... برو عموجون ، خودتو مسخره کن... یه کلاه کشیدی رو سرت میگی من دیوم... خوب اگه راست میگی یه آرزوی من رو برآورده کن.
-من از اون دیو ها نیستم ،این هم کلاه نیست ، قیافم اینطوریه .
-ببین ترو خدا ملت خوشی میزنه زیر دلشون چه مسخره بازی هایی در میارن.
-اصلا بیخیال ... ما رفتیم.
-هوی.... کجا.... من نمیدونم تو چی هستی و از کجا پیدات شده ولی این آشیه که خودت برام پختی.
-قصه اش درازه حسنی! من فقط میخواستم راهنمایی ات کنم ، خودت هم دلت میخواست ، انتخاب خودت بود. فقط نمیفهمم چرا طرف رو گاز گرفتی.
-راستش بعد از اون روز کزایی، یه میل عجیب برای گاز زدن افتاد تو دلم ولی نمیدونستم چی رو باید گاز بزنم... واسه همین اول رفتم تو انباری، یه گاز پیک نیکی داشتیم... با خودم گفتم همینه ، این میتونه گرمم کنه ، روشنم کنه ...! ولی فایده ای نداشت، اونی که میخواستم نبود، بعدش فکر کردم ، باید با دندونام چیزی رو امتحان کنم... الان هرجای خونه رو ببینی جای ِ دندونام روش مونده ولی هیچکدوم ارضام نمیکرد... تا اینکه چند روز پیش یه فیلم دیدم ... چی بود اسمش ؟
-کنت دراکولا.
-آره... خوب بود، خیلی خوب بود...میدونی یه دفعه همه چی عوض شد، همه دنیا داشت دورم میچرخید ، ملایک داشتن سجده میکردن. همه هوش و حواسم رو از دست داده بودم ، میخواستم پرواز کنم.
-البته فکر کنم ،همه اینها بخاطر مشتی بود که طرف زد تو کلت.
-شایدم اینطوری باشه... سرم درد میکنه.
-ببینم ، حسنی ... تو اصلا چیزی راجع به سیب سرخ حوا و از این جور چیزا شنیدی؟
-ها؟
-وای ... ببینم اونروز که بهت گفتم گازش بزن ، مگه نرفته بودی تو نخ ِ پنجره همسایتون ، مگه دلت پیش دختر همسایه نبود؟
-راستش من اونروز اصلا به چیزی خیره نشده بودم ، دلم هم جایی نبود. فقط بعضی وقت ها اینطوری میشم.
-ای بابا... این داستان ما هم که شد قسمت سوم اثر پروانه ای. راستی نکنه دفعه قبل هم ذهنش رو اشتباه خونده باشم.
-داستان ِ پروانه دفعه قبلی چیه؟ چی داری باخودت میگی؟
-هیچی ... مهم نیست ... مهم اینه که...
-خودم میدونم چی مهمه. فقط نمیدونم چطوری؟
-خوب ... میتونی از تفکرات و تجربیات دیگران استفاده کنی...
×××
...چند صباحی بعد
-چیشده حسنی؟
[حسنی با صدایی هذیان گونه]: گازش زدم [ملچ ، مولوچ] خوشمزه بود ... گازش زدم.
-چی رو گاز زدی حسنی؟
-دختره رو...
-خوردیش؟
-نه ، فقط گازش زدم...
-پس این خون چیه؟
-خوب اونم من رو زد، بیمرام دستش خیلی سنگین بود.
-خوب برای چی گازش زدی؟
-خودت گفتی....[حسنی ناگهان یکه میخورد] آره ، تو بودی که گفتی حسنی گازش بزن ، من این صدا رو خوب میشناسم ، تو کی هستی؟
-منم...دیوار.
حسنی سرش را بالا میآورد و به دیوار مقابلش نگاه میکند.
-چطوری حرف میزنی؟[حسنی دستی بر دیوار میکشد] زنده ای ؟
-خره ، من پشت سرتم.
حسنی رویش را بر میگرداند و دیوار را مقابل خود میبیند
-چه اسم مسخره ای داری ... اصلا هم شبیه دیوار نیستی، این قیافه عجیب غریب چیه واسه خودت درست کردی؟
-من یه دیوم.
-من یه دیوم... برو عموجون ، خودتو مسخره کن... یه کلاه کشیدی رو سرت میگی من دیوم... خوب اگه راست میگی یه آرزوی من رو برآورده کن.
-من از اون دیو ها نیستم ،این هم کلاه نیست ، قیافم اینطوریه .
-ببین ترو خدا ملت خوشی میزنه زیر دلشون چه مسخره بازی هایی در میارن.
-اصلا بیخیال ... ما رفتیم.
-هوی.... کجا.... من نمیدونم تو چی هستی و از کجا پیدات شده ولی این آشیه که خودت برام پختی.
-قصه اش درازه حسنی! من فقط میخواستم راهنمایی ات کنم ، خودت هم دلت میخواست ، انتخاب خودت بود. فقط نمیفهمم چرا طرف رو گاز گرفتی.
-راستش بعد از اون روز کزایی، یه میل عجیب برای گاز زدن افتاد تو دلم ولی نمیدونستم چی رو باید گاز بزنم... واسه همین اول رفتم تو انباری، یه گاز پیک نیکی داشتیم... با خودم گفتم همینه ، این میتونه گرمم کنه ، روشنم کنه ...! ولی فایده ای نداشت، اونی که میخواستم نبود، بعدش فکر کردم ، باید با دندونام چیزی رو امتحان کنم... الان هرجای خونه رو ببینی جای ِ دندونام روش مونده ولی هیچکدوم ارضام نمیکرد... تا اینکه چند روز پیش یه فیلم دیدم ... چی بود اسمش ؟
-کنت دراکولا.
-آره... خوب بود، خیلی خوب بود...میدونی یه دفعه همه چی عوض شد، همه دنیا داشت دورم میچرخید ، ملایک داشتن سجده میکردن. همه هوش و حواسم رو از دست داده بودم ، میخواستم پرواز کنم.
-البته فکر کنم ،همه اینها بخاطر مشتی بود که طرف زد تو کلت.
-شایدم اینطوری باشه... سرم درد میکنه.
-ببینم ، حسنی ... تو اصلا چیزی راجع به سیب سرخ حوا و از این جور چیزا شنیدی؟
-ها؟
-وای ... ببینم اونروز که بهت گفتم گازش بزن ، مگه نرفته بودی تو نخ ِ پنجره همسایتون ، مگه دلت پیش دختر همسایه نبود؟
-راستش من اونروز اصلا به چیزی خیره نشده بودم ، دلم هم جایی نبود. فقط بعضی وقت ها اینطوری میشم.
-ای بابا... این داستان ما هم که شد قسمت سوم اثر پروانه ای. راستی نکنه دفعه قبل هم ذهنش رو اشتباه خونده باشم.
-داستان ِ پروانه دفعه قبلی چیه؟ چی داری باخودت میگی؟
-هیچی ... مهم نیست ... مهم اینه که...
-خودم میدونم چی مهمه. فقط نمیدونم چطوری؟
-خوب ... میتونی از تفکرات و تجربیات دیگران استفاده کنی...
×××
...چند صباحی بعد
حسنی: تا حالا چهل بار با هم قهر کردیم.
دیوار: مگه چند وقته که همدیگه رو میشناسید؟
-پنج ، شش روز.
-این خیلی خوبه که تا داغید دارید سعی میکنید به شکل درست در بیایید.
-نه بابا... قضیه این حرف ها نیست...ما معتقدیم عشق یعنی نرسیدن.
-و چطور چنین اعتقادی پیدا کردید؟
-خوب...تو هم اگه جای من بودی یه همچین اعتقادی پیدا میکردی. راستش طرف خیلی بیریخته... من اصلا نمیتونم به همچین عجوزه ای برسم. واسه همین ، همش دارم دیوونه بازی در میارم و الکی مشکل واسه خودمون میتراشم.
-خوب اگه یه روز مشکل دیگه ای نتونستی ایجاد کنی؟
-من ترجیح میدم به مرگ برسم ولی به اون نرسم.
-چقدر این چیزایی که میگی برام آشناست؟
-خوب آره ، خودت گفتی از تجربه دیگران استفاده کنم.
×××
... و باز هم
دیوار: مگه چند وقته که همدیگه رو میشناسید؟
-پنج ، شش روز.
-این خیلی خوبه که تا داغید دارید سعی میکنید به شکل درست در بیایید.
-نه بابا... قضیه این حرف ها نیست...ما معتقدیم عشق یعنی نرسیدن.
-و چطور چنین اعتقادی پیدا کردید؟
-خوب...تو هم اگه جای من بودی یه همچین اعتقادی پیدا میکردی. راستش طرف خیلی بیریخته... من اصلا نمیتونم به همچین عجوزه ای برسم. واسه همین ، همش دارم دیوونه بازی در میارم و الکی مشکل واسه خودمون میتراشم.
-خوب اگه یه روز مشکل دیگه ای نتونستی ایجاد کنی؟
-من ترجیح میدم به مرگ برسم ولی به اون نرسم.
-چقدر این چیزایی که میگی برام آشناست؟
-خوب آره ، خودت گفتی از تجربه دیگران استفاده کنم.
×××
... و باز هم
دیوار: حسنی، این یکی که دیگه خوشگله، دیگه چه مرگته؟
حسنی:میدونی عشق ما زمینی نیست. خیلی از این حرف ها بزرگتره.
-چرند نگوحسن... تو جدا فکر کردی سیبه که زمینی و حوایی و درختی باشه... حالا گیریم که اینطورم که میگی باشه ، پس چرا دمقی؟
-دمق نیستم... در این عشق غرق شدم.... یه توپ دارم قلقلیه... سرخ و سفید و آبیه...
-چه ربطی داره؟
-به مستوران مگو اسرار مستی .... حدیث دل نگو با نقش دیوار
-خوب نگو...ولی حداقل به حرف من گوش کن.
-سخن سربسته گفتی با حریفان ... خدارا زین معما پرده بردار
-حسنی معمایی درکار نیست، من فقط میگم گازش بزن، و ایندفعه هم با این حال و احوالی که ازت میبینم ، واقعا منظورم همینه...گازش بزن میاد رو زمین ، بزنش زمین.
×××
...
حسنی:میدونی عشق ما زمینی نیست. خیلی از این حرف ها بزرگتره.
-چرند نگوحسن... تو جدا فکر کردی سیبه که زمینی و حوایی و درختی باشه... حالا گیریم که اینطورم که میگی باشه ، پس چرا دمقی؟
-دمق نیستم... در این عشق غرق شدم.... یه توپ دارم قلقلیه... سرخ و سفید و آبیه...
-چه ربطی داره؟
-به مستوران مگو اسرار مستی .... حدیث دل نگو با نقش دیوار
-خوب نگو...ولی حداقل به حرف من گوش کن.
-سخن سربسته گفتی با حریفان ... خدارا زین معما پرده بردار
-حسنی معمایی درکار نیست، من فقط میگم گازش بزن، و ایندفعه هم با این حال و احوالی که ازت میبینم ، واقعا منظورم همینه...گازش بزن میاد رو زمین ، بزنش زمین.
×××
...
ديوار: كجا با اين عجله حسني؟
حسني: ميخواهيم بريم مسافرت.
-خيلی خوبه ... به نظر ایندفعه راهت رو پیدا کردی... راستی حسنی الان تو فصل چندمی؟
-یعنی چی؟
-منظورم اینه که الان تو کدوم فصلی؟... چه فصلیه؟
-پاییز؟ مگه خودت نمیبینی؟
-راستش فصل های تو با من فرق میکنه... گفتی پاییز....
[دیوار با خود زمزمه میکند]: پاییز ، پاییز خیلی مهمه ، میتونه خطرناک باشه.
دیوار: راستی گفتی کجا میری؟
حسنی: کوهستان کمر شکسته.
-کوهستان کمر شکسته؟
[زمزمه]: پاییز ... پاییز... کوهستان کمر شکسته ... پاییز .. میل پرچم...کوهستان....آخ کمرم.
دیوار: نه........ حسنی جون ِ هرچی مرده نگو که داری میری کوهستان کمر شکسته؟ آخه این کوه رو از کجات درآوردی... حسنی تو چته؟ تو هنوز نتونستی راهتو پیدا کنی؟ بازم که داری خط اشتباه میگیری.
حسنی: برو بابا... تو اصلا چه مرگته؟فقط نشستی یه جا میگی لنگش کن. من نمیدونم به کدوم ساز ِ تو باید برقصم...تو اصلا حرفی واسه گفتن نداری... راههایی هم که من پیدا میکنم همش میگی مزخرفند.
-حسنی ، همه اونهایی که راهشونو رفتی یه جورایی مثل من خر بودند... اکثرشون اساسا مشکلشون یه چیز دیگه است.
-میدونی چیه ، برو گم شو!
حسني: ميخواهيم بريم مسافرت.
-خيلی خوبه ... به نظر ایندفعه راهت رو پیدا کردی... راستی حسنی الان تو فصل چندمی؟
-یعنی چی؟
-منظورم اینه که الان تو کدوم فصلی؟... چه فصلیه؟
-پاییز؟ مگه خودت نمیبینی؟
-راستش فصل های تو با من فرق میکنه... گفتی پاییز....
[دیوار با خود زمزمه میکند]: پاییز ، پاییز خیلی مهمه ، میتونه خطرناک باشه.
دیوار: راستی گفتی کجا میری؟
حسنی: کوهستان کمر شکسته.
-کوهستان کمر شکسته؟
[زمزمه]: پاییز ... پاییز... کوهستان کمر شکسته ... پاییز .. میل پرچم...کوهستان....آخ کمرم.
دیوار: نه........ حسنی جون ِ هرچی مرده نگو که داری میری کوهستان کمر شکسته؟ آخه این کوه رو از کجات درآوردی... حسنی تو چته؟ تو هنوز نتونستی راهتو پیدا کنی؟ بازم که داری خط اشتباه میگیری.
حسنی: برو بابا... تو اصلا چه مرگته؟فقط نشستی یه جا میگی لنگش کن. من نمیدونم به کدوم ساز ِ تو باید برقصم...تو اصلا حرفی واسه گفتن نداری... راههایی هم که من پیدا میکنم همش میگی مزخرفند.
-حسنی ، همه اونهایی که راهشونو رفتی یه جورایی مثل من خر بودند... اکثرشون اساسا مشکلشون یه چیز دیگه است.
-میدونی چیه ، برو گم شو!
×××
برف میبارد
صدای خفه حسنی: ولی من میخوام گازش بزنم.
صدای دوم: مهم نیست ، آروم بخواب ، خودم میبرمت یه جایی که ... بخواب ... خودت میبینی.
دیوار از راه میرسد و با تن ِ خشکیده حسنی مواجه میشود.
دیوار: نه... حسنی... چی شد؟ چه بلایی سرت اومد؟ چرا دیگه سراغی از من نگرفتی ، خیلی وقته که ازت خبر ندارم.
حسنی منو ببخش ، نمیدونم چیمیشه که تو یکی هی از دستم در میری....
صدای دوم: چطوری دیوار، باز دوباره گند زدی؟
دیوار: تویی دیوراییل، من میخواستم کمکش کنم ، یه فرصت دیگه بهم بده.
دیوراییل: تو سعیت رو کردی... ولی بازهم اشتباه... تو خودت بهش گفتی تجربه کنه ، از تجربه دیگران استفاده کنه.
-تقصیر ِ من چیه؟ به من چه ربطی داره که هر کس که چیزی یا اثری از خودش به جا گذاشته یه مشت ذهنیات ِ مسخره برای افرادی مثل حسنی القا میکنه؟
حسنی ، به خدا این عشق های دروغی فقط مال ِ قصه هاست. جاش فقط تو کتاب هاست.
-این جمله رو هم خودت از تو یکی از اون کتاب ها خوندی.
-خوب آره... فقط همین هاست که مونده. به من چه که خال غزی و مش رمضون اگه به عشقشون رسیدند، اگه فهمیدند دنبال چی هستند، اگه خوشبخت بودند ، نیومدند اینا رو جایی بنویسند. اصلا این ها نوشتنی و خوندنی نیست.
-یعنی تو میگی این همه تفکر، اینهمه داستان پردازی این همه اثر ِ بزرگ همش چرنده؟
-نه ... من غلط بکنم... من میگم اینا یا حرفشون اساسا یه چیز ِ دیگه است ، یا فقط داستان نوشتند. میفهمی چی میگم؟... نوشتند، نشستن فکر کردند ، تعریف کردند ، تحلیل کردند، بازی کردند...
حسنی هم دلش میخواست درگیر بشه ،طعمش رو بچشه. اونوقت با چی مواجه میشه؟ با یه مشت رابطه مثلثی و مربعی و هذلولی.
با یه مشت تفکراتی که برای حسنی نیست.
-خوب. که چی؟
-نمیدونم...
-نگران نباش ، تو کار ِ خودتو بکن ، منم که تصمیم میگیرم چیباید بمونه و چی نباید؟ فعلا هم که دارم گندهای تو رو پاک میکنم. ولی شاید تو این مورد یه فرصت دیگه هم بهت دادم.
صدای خفه حسنی: ولی من میخوام گازش بزنم.
صدای دوم: مهم نیست ، آروم بخواب ، خودم میبرمت یه جایی که ... بخواب ... خودت میبینی.
دیوار از راه میرسد و با تن ِ خشکیده حسنی مواجه میشود.
دیوار: نه... حسنی... چی شد؟ چه بلایی سرت اومد؟ چرا دیگه سراغی از من نگرفتی ، خیلی وقته که ازت خبر ندارم.
حسنی منو ببخش ، نمیدونم چیمیشه که تو یکی هی از دستم در میری....
صدای دوم: چطوری دیوار، باز دوباره گند زدی؟
دیوار: تویی دیوراییل، من میخواستم کمکش کنم ، یه فرصت دیگه بهم بده.
دیوراییل: تو سعیت رو کردی... ولی بازهم اشتباه... تو خودت بهش گفتی تجربه کنه ، از تجربه دیگران استفاده کنه.
-تقصیر ِ من چیه؟ به من چه ربطی داره که هر کس که چیزی یا اثری از خودش به جا گذاشته یه مشت ذهنیات ِ مسخره برای افرادی مثل حسنی القا میکنه؟
حسنی ، به خدا این عشق های دروغی فقط مال ِ قصه هاست. جاش فقط تو کتاب هاست.
-این جمله رو هم خودت از تو یکی از اون کتاب ها خوندی.
-خوب آره... فقط همین هاست که مونده. به من چه که خال غزی و مش رمضون اگه به عشقشون رسیدند، اگه فهمیدند دنبال چی هستند، اگه خوشبخت بودند ، نیومدند اینا رو جایی بنویسند. اصلا این ها نوشتنی و خوندنی نیست.
-یعنی تو میگی این همه تفکر، اینهمه داستان پردازی این همه اثر ِ بزرگ همش چرنده؟
-نه ... من غلط بکنم... من میگم اینا یا حرفشون اساسا یه چیز ِ دیگه است ، یا فقط داستان نوشتند. میفهمی چی میگم؟... نوشتند، نشستن فکر کردند ، تعریف کردند ، تحلیل کردند، بازی کردند...
حسنی هم دلش میخواست درگیر بشه ،طعمش رو بچشه. اونوقت با چی مواجه میشه؟ با یه مشت رابطه مثلثی و مربعی و هذلولی.
با یه مشت تفکراتی که برای حسنی نیست.
-خوب. که چی؟
-نمیدونم...
-نگران نباش ، تو کار ِ خودتو بکن ، منم که تصمیم میگیرم چیباید بمونه و چی نباید؟ فعلا هم که دارم گندهای تو رو پاک میکنم. ولی شاید تو این مورد یه فرصت دیگه هم بهت دادم.
دیوار که دیگر صدایی نمیشنود، پریشان زمزمه میکند: فقط مال قصه هاس. جاش فقط تو کتاب هاس.
دیوار چار دیواری
۵ نظر:
چی بگم ....؟
من یکی باید برم سرویس
تو گویی نوشته ها از یه سیاره دیگه هست
منکه چیزی حالیم نشد ؛ یارو دیو بود یا دراکولا یا گرگ نما؟
اون یکی هم دیوار بود یا دیوانه کننده؟
راستش چی بگم....؟
Love is a four-letter word,
And never spoken here
Love is a four-letter word
Here in this prison
I suffer this no longer,
I’ll put an end to,
This I swear, This I swear
عشق را ای کاش زبان سخن بود...
اگه بود خودش می نوشت بلکه همه
می فهمیدیم یعنی چی!؟
.
.
.
روح و ی و هوو دی ووو
كلي زندگي كردم با اين سه
اپيزود قصه ات... آره راست
ميگي آدماي بيچاره هايي
هم بودن و هستن كه خيلي
خوشبخت و عاشقن اماآخه ميدوني
متد زندگي اين بينواها جهانگير
نميشه چون خاااااااص نيستن ...
بيچاره حسن اما نه چرا
بيچاره حسن دلش به همين خوشه
كه سيب سرخ حوا رو گاز زده
من چي؟؟؟!!! دلم خواست...
دیوااااااار...
تو خوبی؟
...
بازم خوبه گازش که زده خوشمزه بوده :)
حساب کن گاز بزنی اما با مزه شم حال نکنی!!!
اون وقت باید تفش کنی!!!
اون وقته که اگه تازه اگه دهنت بسوزه...
میگن آش نخورده و دهن سوخته
;)
ارسال یک نظر