۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

ديوان شناسي!

"-خوب چرا  كشتيش؟
  -آخه مي‌خواستم ببينم چطوري كار مي‌كنه!
  -چطوري كار مي‌كنه؟    اون يه قورباغه يود محض رضاي خدا!"

اكثر ديو ها چنين گفتگويي را بخاطر مي‌آورند ، البته با تصاویری آبکی همراه با صدای فراگیر هق هق.
چون به هر حال یه قورباغه با احساس بهتر از مجموعه ای پوست و رگ و دل و روده و خون و خونابه و کوفت و درد و زهرمار و غیره است.
خوب حالا بعضی دیوها آدم می‌شوند و یاد می‌گیرند که از هرچیزی همانطور که هست استفاده کنند و یا لذت ببرند. بعنوان مثال اگر  یک تیکه گوشت را به ایشان بدهید می‌دانند که با آن چه کار کنند (مثلا آنرا می‌کوبند و به سیخ می‌کشند و یا...).
اما برخی دیگر از دیوها ،از طرف دیگر، هیچوقت آدم نمی‌شوند و از هر چیز خوب و لذت بخش، مشتی آت و آشغال می‌سازند(مثلا همان تیکه را در نظر بگیرید، این دسته از دیوها تمام بلایای آسمانی را بر سر تیکه مذکور نازل-آزمایش- می‌کنند تا نهایتا تیکه حرام شده که شاید دیو ما دریابد که چرا وقتی آنرا می‌دید آب از دهانش جاری می‌شد).
در واقع روش این دیوها تا حدودی قابل دفاع هست اما برخی اوقات مشکلاتی هم پیش می‌آید.
مثلا  بعضی چیزها را که شکافتی و تشریح کردی اگر دوباره جمع و جورش کنی دیگر آن چیزی که از اول بود نخواهد شد و تازه همیشه هم نمی‌توانی دوباره جمع و جورش کنی و غالبا وقتی چیزی شکافته شد، فوق العاده زشت و غیر قابل تحمل می‌شود.  و همیشه هم جریان یک ساعت و یا قورباغه نیست که بتوانی یگی دیگر تهیه کنی و یا بگذاری و بگذری.
اما خوب به هر حال "وقتی تو یه دیوی  - این چیزها رو می‌بینی" .
کاری هم نمی‌شود کرد ، همین هست که هست.

"دیوار آجرهای خودش را نمی‌شکافد"
   دیوار چهار دیواری    




۳ نظر:

ديو - يسنا گفت...

اری
دیو بودن یک اتفاق کم یاب است زیرا همگان آدم هستند....

اما دیوار خوبم که اگر هم نامان تو نبودند دنیا برای دیوان که دوست دارند دور از چشم آدمیان زیست کنند بسیار بدجایگاهی میشد بدان که آنچه تو میگویی در دنیای آدمیان نامفهوم و در دنیای دیوان سخت مفهوم است اما من نوشتنت را دوست دارم
بدرود

ناشناس گفت...

3 ساله بودم
در رشت
برادر بزرگم قطار کوچک قرمزی داشت
که بر ریل های کوچکش پیش میرفت
و
سوت می کشید
تنها به فرمان او!
ساعتها به تماشایش مینشستم
تا به خواب می رفت
اجازه نداشتم نزدیکش شوم
خطرناک بودیم برای هم!!
روزی تنها تَنگِ کمد گیر انداختمش
دوستش داشتم
حقیقتاً می پرستیدمش

تنها ایرادش این بود
که لج کرده بود حرف نمیزد
میخواستم بدانم
چطور راه میرود
و سوت میکشد
اما سوپ نمیخود!
فقط همین
مدتی ملتمسانه نگاهش کردم
خواهش کردم با من صحبت کند
اما
...
سنگدلانه خود را به خواب میزد
وسوسه ای شیطانی به جانم افتاده بود
باید میفهمیدم
در دل چه دارد
که چنین سرخ و سوت زنان می رقصد
و مرا نمی بیند هیچ
قهر ؟! برای چه!!!

دست به کار شدم
میدانستم چه باید کرد
بابا ساعتم را با همین میخهای عجیب خوب کرد
قصدم آشتی بود
ولو به زور
.
.
.
.
اما او
با همه قهر کرد
حتی با خودش

مُرد
!

دیوار گفت...

يسناي عزيز ... بزرگواري. پاينده باشي كه داربست اين ديواري.

اما تو اي ناشناس، قطار كوچك برادرت رنگي به دلم داد آتشين. او ديگر محدود به ريلش هاي كوچكش نيست.
نمي‌دانم رشت كجاست؟ خيلي از ديولاخ دورست؟
به هر حال هركجا كه هست و هر كجا كه هستي ديولاخي باشي!

ديوا....