۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

فرياد...


ديوي از سر بي دردي فريادي برآورد...
انساني از سر خيرخواهي بلند شد...
ديو درد را شناخت و خاموش شد...
انسان از خوشحالي فريادي برآورد...

۲ نظر:

مردیوجان گفت...

...!؟
دیوه جرا درد نداشت؟؟
از اون قرص قرمزا خورده بود!؟
آدمه چرا بلند شد؟
میخواست دیوه که داد می زده بشینه؟
یا صندلش میخ داشت؟
دیوه چرا دردش اومد؟ نیشست رو همون میخه؟
چیجوری خاموش شد؟
آدمه آب ریخت روش؟ فوتش کرد؟
آدمه چرا خوشحال شد؟
دیوه بهش آدامس بادکنکی داده بود؟
.
.
.
؟!

ميرديو گفت...

غمم افزون شد از بيداد ... از اين فرهاد(ديو) كش فرياد..