۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

ديوژن ()




"مدتي پيش ديوي از ديوان عزيز كه سالها فانوس بدست در دنيا به دنبال ديوميگشته و اين اواخر خود را در شرف يافتن مقصود
ميديده وارد ديولاخ ميشود
...
او نميتوانست حماقت هاي انسانها را تحمل كند"

چرا آدم ها وقتي عاشق ميشن فقط ميخوان كه خودشان عاشق معشوقشان باشن؟
پس بقيه ی عاشق های معشوقشان چی؟
ما ديو ها كه اينجوري نيستيم...
جدا خدا اين آدم هارا چقدر خودخواه آفريده...


"[او]  تنها راه رهايی خود را در عشق به ديوی ديگر ديد... اما عشق هم دست آويزی بود كه انسانها براي نابودی موجودات آفريده بودند..."


يادم مياد يه وقت يه جايي يه ديو عاشق يه ديو ديگه شد...!ـ
يه ديو ديگه از يه ديو پرسيد عشق يعني چي؟ـ
يه ديو بجاي جواب خودش را كشت...!
.
.
.
هنوز هم كه هنوزه يه ديو ديگه معناي عشق را نميدونه...!




"او كه تحمل اين فجايع را نداشت در كمال نا اميدي آخرين ذخيره ي سوختی فانوسش را خرج بدنش كردو آخرين سوسوی آتش فانوس را فدای روشن كردن شعله ای كرد كه وجودش را نابود كند..."



- يه ديو به دنيا آمد.
ای بابا! بيچاره...ـ
به همين سادگي.
- يه ديو از دنيا رفت.
به افتخارش: هورا...ـ

-ديو ها اينجورين ديگه !ـ



به یادش هورا ... هورا .... هورا ....!


  دیوار چهار دیواری   
دیوار دور تمام دیولاخیان بگردد


پا نوشت:

پادشاه مرد .... زنده باد پادشاه
دیوان خوش آمدی

۱ نظر:

ديوان گفت...

درود بر شما كه اينچنين ياد آن ديو را گرامي داشتيد...
او مرد اما غصه هايش را براي من به ارث گذاشت... تا شايد با به ياد داشتن غصه هايش بتوانم راه درست را پيدا كنم.