تلویزیون همسایه هم طبق ِ معمول، با صدای بلند روشن بود و داشت وزوز میکرد...
"امروزدر راستای افتتاح ایستگاه جدید جاده معبد ِقل تپه ، وزیر راه، اسکادران ِ دویست اصله ای از قاطرهای وارداتی را در این ایستگاه مستقر کردند و در سخنرانی ای که به همین منظور داشتنند گفتند که : من روزانه صد متر پیاده روی میکنم و بهمین خاطر هنوز هم بهترین انتخاب برای این منصب وزارت هستم... وی در ادامه افزود که ما در دوران خدمتمان کارهای فراوانی کرده ایم که از آنجمله میتوان به هموار سازی راه ِ ورود به دارالتادیب ، دار التحصیل و دارالتعطیل برای جوانان، اشاره کرد...."
با خودم فکر کردم که با این سروصدا نمیشه کار کرد ، پس بد نیست بزنم بیرون و کمی پیاده روی کنم شاید یه چیزی هم از ما دراومد...
دلم نمیخواست چیز زیادی ببینم یا بشنوم ولی وقتی از جلوی یکی از این غذاخوری های لوکس، با غذاهای کند و تند رد میشدم متوجه شدم که تمام حواسم رفته پی ِ ظاهر ِ خیره کننده و بوهای هوس انگیزی که از این غذاخوری پخش میشد.
یه کم به آدمهایی که داخل نشسته بودند خیره شدم و داشتم با خودم فکر میکردم که چه حال و هوایی دارند که اینطوری ژیگول پیگول و خندون نشستن و دارن اینقدر مامانی غذا میخورند؟
دستی به جیبم زدم و گفتم به جهنم... میخوای چیکار...بابا یه کم هم فکر خودت باش...یه خورده به خودت برس و اینقدر امل نباش...
ولی آخرش که سیر شدنه ... پس چه فایده؟
نه دیگه فایده نداره باید رفت تو....
رفتم تو و یه گوشه ای خزیدم که بهتر بتونم دیگران رو ببینم، شاید جو ِ اینجا روی من هم تاثیر کرد و یه کم واسه خودم آدم شدم.
همینطور که به فهرست غذا ها با اسمهای عجیب غریب و قیافه های شهوتناکشون نگاه میکردم نظرم به چند میز اونطرف تر جلب شد که یکی از این آقایون ِ متشخص داشت به شدت با دخترک ِ ژیگول ِ پیشخدمت بحث میکرد که چه میدونم رنگ ِ قوطی نوشابه ام رو دوست ندارم و با پولی که من بابت این محصول میدهم ، حقمه که از خدمات ِ درستی برخوردار بشم .
اصلا نمیفهمیدم بحث سر ِ چیه ، خواستم به حظ بصری خودم ادامه بدم که بحث مشابهی درگوشه ای دیگر بر سر مقدار نمک و روغن و حقوق شهروندی و اینطور چیزها درگرفت.
متوجه شدم که این سطح از لطافت ِ طبع و خودآگاهی نسبت به حقوق شخصی، با ساختلر ِ مغزی ِ من جور در نمیاد. پس یه نیم نگاه ِ دیگه به فهرست غذا ها کردم و زدم بیرون.
دیگه حوصله هوای ِ آزاد رو نداشتم و کلی هم پول به جیب زده بودم(البته با خرج نکردن ِ پولهام) ، بهمین خاطر تصمیم گرفتم با تاکسی برگردم ...
داخل تاکسی رادیو روشن بود و مجری داشت از افزایش میلیون درصدی ِ مسکن و زمین و این چرندیات صحبت میکرد که مسافر دیگری هم سوار ماشین شد.
"بسته جدید ِ مسکن که توسط دولت ارایه شده است شامل یک نسخه بازی مونوپولی میباشد و خانواده هایی که قصد خرید مسکن و زمین را دارند ، میتوانند شانس خود را بدینوسیله آزمایش کنند و از مزایای آن هم بهره مند شوند... با این طرح، ما علاوه بر رفع مشکل مسکن ، به تکریم خانواده هم کمک کرده ایم ، بدین ترتیب که افراد خانواده با انجام دادن این بازی لحظات خوشی را در کنار هم سپری میکنند و این مساله حتی آمار طلاق و ناهنجاری های فرزندان و جوانان را کاهش خواهد داد ..."
پیاده میشم... مسافر جدید اینطوری حواسم رو پرت کرد.
مسافر: چقدر میشه؟
راننده : 200 تومان.
مسافر: چه خبره آقا ، تا همین دیروز 150 تومان بود.
راننده : مگه تو اخبار گوش نمیکنی .
مسافر:این مسیر ِ هر روزه منه ، تازه بنزین هم که گرون نشده.
اینو گفت، 150 تومان رو پرت کرد و رفت.
من هم چند دقیقه باقیمانده در تاکسی را یکضرب به راننده تاکسی حق میدادم و حتی 50 تومان هم بیشتر بهش دادم که بنده خدا یه وقت سر ِ شبی با اعصاب ِ درب و داغون نره خونه که خدایی نکرده بنیان ِ خانواده اش متزلزل بشه... وقتی اینهمه آدم بفکر بنیان ِ خانواده هستند و طرحهای آنچنانی میدهند ، من چرا سهم خودمو ادا نکنم؟
خلاصش که برگشتم خونه و دوباره مثل خر افتادم روی کارهام.
ولی راستش رو بخوای، خیلی انرژی بیشتری برای کار داشتم. چون در کنار ِ بالا رفتن ِ شعور ِ اجتماعی ام ، کلی حظ بصری هم برده بودم .
البته اونشب خواب ِ راحتی هم داشتم ، فکر اینکه یه خانواده رو از خطر سقوط نجات دادم باعث شد تا صبح خواب های خوبی ببینم.