۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

آگاهین - غالبین - مسوولین - ...

آفتاب داشت کم کم غروب می‌کرد و من هم طبق معمول سرم گرم کارم بود.
تلویزیون همسایه هم طبق ِ معمول، با صدای بلند روشن بود و داشت وزوز می‌کرد...

"امروزدر راستای افتتاح ایستگاه جدید جاده معبد ِقل تپه ، وزیر راه، اسکادران ِ دویست اصله ای از قاطرهای وارداتی را در این ایستگاه مستقر کردند و در سخنرانی ای که به همین منظور داشتنند گفتند که : من روزانه صد متر پیاده روی می‌کنم و بهمین خاطر هنوز هم بهترین انتخاب برای این منصب وزارت هستم... وی در ادامه افزود که ما در دوران خدمتمان کارهای فراوانی کرده ایم که از آنجمله می‌توان به هموار سازی راه ِ ورود به دارالتادیب ، دار التحصیل و دارالتعطیل برای جوانان، اشاره کرد...."

با خودم فکر کردم که با این سروصدا نمیشه کار کرد ، پس بد نیست بزنم بیرون و کمی پیاده روی کنم شاید یه چیزی هم از ما دراومد...
دلم نمی‌خواست چیز زیادی ببینم یا بشنوم ولی وقتی از جلوی یکی از این غذاخوری های لوکس، با غذاهای کند و تند رد می‌شدم متوجه شدم که تمام حواسم رفته پی ِ ظاهر ِ خیره کننده و بوهای هوس انگیزی که از این غذاخوری پخش میشد.
یه کم به آدمهایی که داخل نشسته بودند خیره شدم و داشتم با خودم فکر می‌کردم که چه حال و هوایی دارند که اینطوری ژیگول پیگول و خندون نشستن و دارن اینقدر مامانی غذا می‌خورند؟
دستی به جیبم زدم و گفتم به جهنم... می‌خوای چی‌کار...بابا یه کم هم فکر خودت باش...یه خورده به خودت برس و اینقدر امل نباش...
ولی آخرش که سیر شدنه ... پس چه فایده؟
نه دیگه فایده نداره باید رفت تو....
رفتم تو و یه گوشه ای خزیدم که بهتر بتونم دیگران رو ببینم، شاید جو ِ اینجا روی من هم تاثیر کرد و یه کم واسه خودم آدم شدم.
همینطور که به فهرست غذا ها با اسمهای عجیب غریب و قیافه های شهوتناکشون نگاه می‌کردم نظرم به چند میز اونطرف تر جلب شد که یکی از این آقایون ِ متشخص داشت به شدت با دخترک ِ ژیگول ِ پیشخدمت بحث می‌کرد که چه می‌دونم رنگ ِ قوطی نوشابه ام رو دوست ندارم و با پولی که من بابت این محصول می‌دهم ، حقمه که از خدمات ِ درستی برخوردار بشم .
اصلا نمی‌فهمیدم بحث سر ِ چیه ، خواستم به حظ بصری خودم ادامه بدم که بحث مشابهی درگوشه ای دیگر بر سر مقدار نمک و روغن و حقوق شهروندی و اینطور چیزها درگرفت.
متوجه شدم که این سطح از لطافت ِ طبع و خودآگاهی نسبت به حقوق شخصی، با ساختلر ِ مغزی ِ من جور در نمیاد. پس یه نیم نگاه ِ دیگه به فهرست غذا ها کردم و زدم بیرون.
دیگه حوصله هوای ِ آزاد رو نداشتم و کلی هم پول به جیب زده بودم(البته با خرج نکردن ِ پولهام) ، بهمین خاطر تصمیم گرفتم با تاکسی برگردم ...
داخل تاکسی رادیو روشن بود و مجری داشت از افزایش میلیون درصدی ِ مسکن و زمین و این چرندیات صحبت می‌کرد که مسافر دیگری هم سوار ماشین شد.
چون کار ِ دیگه ای نداشتم ، گوشم رو دادم به رادیو که حالا به نظر مسوولی ، چیزی داشت صحبت می‌کرد...

"بسته جدید ِ مسکن که توسط دولت ارایه شده است شامل یک نسخه بازی مونوپولی می‌باشد و خانواده هایی که قصد خرید مسکن و زمین را دارند ، می‌توانند شانس خود را بدینوسیله آزمایش کنند و از مزایای آن هم بهره مند شوند... با این طرح، ما علاوه بر رفع مشکل مسکن ، به تکریم خانواده هم کمک کرده ایم ، بدین ترتیب که افراد خانواده با انجام دادن این بازی لحظات خوشی را در کنار هم سپری می‌کنند و این مساله حتی آمار طلاق و ناهنجاری های فرزندان و جوانان را کاهش خواهد داد ..."

پیاده می‌شم... مسافر جدید اینطوری حواسم رو پرت کرد.
مسافر: چقدر میشه؟
راننده : 200 تومان.
مسافر: چه خبره آقا ، تا همین دیروز 150 تومان بود.
راننده : مگه تو اخبار گوش نمی‌کنی .
مسافر:این مسیر ِ هر روزه منه ، تازه بنزین هم که گرون نشده.
اینو گفت، 150 تومان رو پرت کرد و رفت.
من هم چند دقیقه باقیمانده در تاکسی را یکضرب به راننده تاکسی حق می‌دادم و حتی 50 تومان هم بیشتر بهش دادم که بنده خدا یه وقت سر ِ شبی با اعصاب ِ درب و داغون نره خونه که خدایی نکرده بنیان ِ خانواده اش متزلزل بشه... وقتی اینهمه آدم بفکر بنیان ِ خانواده هستند و طرحهای آنچنانی می‌دهند ، من چرا سهم خودمو ادا نکنم؟
خلاصش که برگشتم خونه و دوباره مثل خر افتادم روی کارهام.
ولی راستش رو بخوای، خیلی انرژی بیشتری برای کار داشتم. چون در کنار ِ بالا رفتن ِ شعور ِ اجتماعی ام ، کلی حظ بصری هم برده بودم .
البته اونشب خواب ِ راحتی هم داشتم ، فکر اینکه یه خانواده رو از خطر سقوط نجات دادم باعث شد تا صبح خواب های خوبی ببینم.

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

شاعرین

...عده ای نیز هستند - و چه بسیار - که فقط و فقط نوعی بیتابی را دارند ، اما در مسیر آن تابش عجیب و افسونی قرار نگرفته اند. اینستکه شعرشان جان و جمال واقعی را ندارد، اگرچه ممکن است دارای بسیاری علایم و نشانه های دیگر شعر باشد. نشانه های ظاهری و فنی از قبیل کلمه ، وزن ، قافیه ، حرفهای به اصطلاح شاعرانه ، تعبیرات و تشبهات ، صنایع و آرایشها و امثال اینها.

جه بسیار عمر و زندگی ها در این راه ، راه این اشتباه تلف شده است چون تقریبا اغلب مردم می‌خواهند هوس بسیار دارند که ازین فضیلت و هنر یعنی شاعری ، بهره مند باشند و می‌پندارند هستند چون به خیال خود بعضی نشانه های کاذب و همان بیتابی مذکور را در خود سراغ دارند.

ازینجهت به عقیده من تلفات شعر و شاعری شاید از تلفات همه حوادث طبیعی و غیر طبیعی در طول تاریخ بشریت، بیشتر باشد. از سیل ، زلزله، جنگ، بیماری و غیره.

این آفت ِ پر تلفات ِ عجیب، مثل یک بیماری ظاهر بصلاح  مرموز و ظاهرا بی‌آزار ، اما در واقع خطرناک و متاسفانه علاج ناپذیر، مخصوصا در کشورهایی نظیر کشور ما بیشتر است.

کشورهایی که همیشه خدا گرفتار و بیمار و مبتلا بوده اند و دوره های ستمدیدگی و عقب ماندگی و مقلوبیت، انحطاط و بندگی و اسارت بسیار داشته اند، در اینچنین کشور ها تلفات شعر و شاعری بیشک بیشتر از تلفات همه جنگ ها و حوادث شوم و بیماری های عمومی بوده است و هست و هنوز نیز این ضایعات بقدرت و قوت خود باقی است.

یعنی اینکه عمرهای اغلب مردم در راه یک پندار و فریب ، بک خیال بی اساس تلف شود و کسانیکه بیرون از حدود آن تابش و پرتو شعور نبوت هستند و فقط همان بی‌تابی و وهم را دارند، مثل متنبی و متنبیه های کذاب که وهم برشان داشته، زندگیشان را در راه هیچ و پوچ هدر کنند.

و همین وفور و فراوانی تلفات شعر یعنی بسیاری ِ شعرای مادون ِ درجه یا درجه داران ِ از دو و سه پایینتر ، دلیل ِ روشن و بارز بر انحطاط و عقب ماندگی کشورهاست.


مهدی اخوان ثالث (م.امید)

قرمزیسم

دیوهای عزیز دیولاخ ، دی‌وا...
بوضوح و بدون ِ تعمق ِ جدی پیداست که حوصله تان ازاین باصطلاح قرمزبازی دیوارها خسته است. و اگر نه، به احتمال فراوان بزودی خسته خواهد شد. 
هر روز، دیدن و شنیدن ِ همین نارسایی ها و سردرگمی ها و لعن و نفرین ها...
هر لحظه، همین پندارهای زشت و پلید.
و هر روز بیشتر و بیشتر بدون هیچ کم و کاستی!

شاید بارها و بارها خودتان راوی این قصه های بی‌معنی بوده اید.
شاید خودتان بارها و بارها بازیگران ِ این نمایش ِ مسخره.
شاید هنوز و هر روز چهره تان از این تکرار ها و بی‌هودگی ها به سرخی و سیاهی می‌گراید.

پس مسلم که چندین و چند، به خلوت خود پناه برده اید و ترکیبی از چراهای بی‌فرجام و چگونگی های بی‌انجام را جستجو کرده اید.

شاید در لحظاتی هرچند کوتاه هم این آشفتگی را بدور انداخته اید و زندگی را لمس کرده اید.
لحظاتی مملو از نور و شور و شیدایی.
لحظاتی خداگونه.
پناهگاههایی جانبخش . فارق از هر گونه تراوشات ِ زاید و منحرف.
به ظاهر ابدی و بواقع ....

دیری نپاییده . 
باز هم گزش ، گزیدگی و اینبار تلختر از هرچه تا به حال بوده است.
زمستان و تابستان های تکراری.
و هر زمستان سرد ترو هر تابستان مرده تر و بی‌جان تر.
و دیگر حتی میلی به حرکتی هم نیست.
فصل ها خود می‌آیند و می‌روند و هر سیاه و سفید که می‌بینی، همان چهره مسخره و پوزخند تلخ را به یدک می‌کشد.

روزمرگی...
بی‌هودگی.

شاید هنوز به هر برجستگی ای دست می‌اندازید تا مگر سرعت این سریدگی را بکاهد.
و شاید ...
دیگر شاید ها را خودتان بهتر می‌دانید.

سخن به درازا کشید
زبان عنان افکند و فکر لجام گسست...دوباره.
"گاهی اندیشیده ام" که با یک دیوار هم می‌شود خانه ای ساخت.همه تان دور و نزدیک معمار ِ این دیوار ها را دیده اید و شنیده اید از او. ادعای گزافی نیست ، کاری به کیفیت امر ندارم. توهم را با علف و بدون آن هم تجربه کرده ام.
ولی این بار صحبت از تلاشی دیگر گونه است.
هرچند مذبوحانه بنماید و نا هنجار.
هرچند سنگی باشد که در تاریکی و بی‌هدف، با امید و آرزو (که قویترین ِ مسکن هاست) رها می‌شود.
هرچند بارها و بارها این سنگ ها و دیگر گونه سنگ ها رها شده اند ، آنچنان که دیگر "سنگستان" است این " شبچراغ ِ روزگاران".
هر چند تنها بازی کودکانه دیگری باشد برای سرگرمی.
هرچند و هر چون. 
این هم فصلی دیگر. 
بگذار اینچنین ورق بزنیمش.

و شما دیوهای دیولاخ...
جهت گیری با خودتان است.
می‌توانید نظاره کنید و حتی به ریشم بخندید.
می‌توانید فحش و ناسزایی در دلتان بدهید و انتظار بکشید تا شاید این هم فروکش کند.
می‌توانید فکر کنید.
می‌توانید هرکاری که خواستید بکنید.
و می‌توانید هیچ کاری نکنید. 
انتظاری نیست.

شاید اگر فردا کسی در کنار من فریادی اینچنین بزند، به ریشش بخندم...آنطور که می‌بینید!
ولی به یاد داشته باشید که ما این بازی ها را بارها و بارها به تنهایی انجام داده ایم.
ولی این بار صحبت از تلاشی دیگر گونه است.

گیرم که می‌دانم چه می‌کنم و نتیجه مانند روز برایم روشن باشد.
امید واهی ای نمی‌دهم، خبری از آسایش و راحتی نمی‌دهم.
خبر از نتیجه ای هم شاید نباشد.
دنیا را نمی‌خواهیم تغییر دهیم.
فکری بیشتر به حال خویش و شاید به حال ِ خویشان است.
اگر زیاده یا به خطا رفتیم ، از خویش آگاهمان می‌کنیم.

تاریک است و این تاریکی را دیده اید. 

دیوار دورتون بگرده
دیوار چاردیواری

"گفتم راه از کدام جانبست؟
گفت از هر طرف که روی، اگر راه روی راه بری.
گفتم نشان ِ ظلمات چیست؟
گفت سیاهی، و تو خود در ظلماتی، اما تو نمی‌دانی، آنکس که این راه رود چون خود را در تاریکی ببیند، بداند که پیش از آن هم درتاریکی بوده است و هرگز روشنایی به چشم ندیده. پس اولین قدم راهرو این است و از اینجا ممکن بود که ترقی کند."
شیخ اشراق


۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

ناکسین

سال 1299 شمسی که با پسر و دختر بزرگم از اروپا به ایران می‌آمدم بدعوت میرزا اسدالله خان یمین الممالک کارگزار وارد کارگزاری بوشهر شدم و برای دیدن بعضی از نقاط منجمله میدان توپخانه که وضعی بسیار بد داشت به آنجا رفتم. در مراجعت روی میز اطاق نامه ای که به عنوان من نوشته شده بود با دوظرف پر از خرما و تخم مرغ بدین مضمون دیدم.
"ساعتی دارم که مدتی است از کار افتاده است نظر باینکه فرزندان شما تحصیلات خود را در اروپا کرده اند آنرا می‌فرستم درست کنند و هدیه ناقابلی هم که ارسال شده نوش جان نمایند."
این نامه وقتی نوشته شده بود که چهارده سال از عمر مشروطه گذشته بود و هنوز مردم دور از پایتخت اینطور تصور می‌کردند هرکس برای تحصیل به خارج رفته ، همه چیز حتی ساعت سازی هم آموخته...
خاطرات و تالمات مصدق.


پایتخت ... خیلی بعد از مشروطه و منگوله و مقلوبه و ممنوعه و ...

به به... سلام به جوونای گوگولی مگولیه نازنینم...
ماشالا چقدر خوشگل و ترگل مرگل شدید ها...
خوب ببینم اینجا کیا هنرمندند؟
[من]
یادداشت کنید :97 درصد

کیا اهل فلسفه هستند؟
87 درصد حرفه ای و 8 درصد تفننی

ورزش

سیاست

علم 

فرهنگ

تکنولوژی

فکر

کوفت

درد 

زهرمار

میانگین حرفه ای ها توی تمام موارد بالای 90 درصد شد...

خوب حالا کیا دنبال کار می‌گرددند؟
---بوووووم!


ما دهه شصتی های لعنتی!

ما دهه شصتي‌هاي لعنتي خيلي زياديم که يه دنيا جاي ما نيست. مي‌دانيد، ما دهه شصتي‌ها مديون مخترع هدفونيم و واکمن و آیپاد. وقتي که هدفون را در گوشمان مي‌گذاريم و کارمان به کار کسي نيست، آنقدر سرخوشيم که صداي بوق ماشين‌ها را نمي‌شنويم و انسانيتي که به لجن کشيده شده را نمي‌بينيم. آنقدر خوشحاليم که کسي نمي‌داند در گوش‌هايمان صداي آواز شهريار قنبري مي‌آيد يا داريوش يا شجريان .
ما دهه شصتي‌هاي لعنتي خيلي بچه‌ايم که دلمان آزادي جاري دوبي را مي‌خواهد. هيچکس نمي‌داند چه بر ما مي‌گذرد آخر آنچه بر ما مي‌گذرد را کسي نمي‌داند. ما دهه شصتي هاي لعنتي به همه چيز بدبين هستيم وقتي مي دانيم صداقت ميوه كميابي است.ما وقتي برايمان تصميم مي گيرند حسابي داغ مي كنيم.
ما دهه شصتي‌هاي لعنتي نمي‌فهميم چرا دنيا براي ما آوار است. ما دلمان مي‌خواست در خيابان که قدم مي‌زنيم با افتخار بگوييم که دهه شصتي هستيم اما حالا انگار اين ننگ بر پيشاني ماست. ما نه جنگي کرده‌ايم، نه انقلابي. ما دهه شصتي‌هاي لعنتي در يک کاباره مست نکرده‌ايم و" با زن در باران نخوابيده‌ايم".ما دوستانمان را زير باران جستجو مي كنيم
ما دهه شصتي هاي لعنتي چشمانمان را قمار كرده ايم تا چيزي بيشتر از آنچه مي دانيم ياد بگيريم. ما هرگز تسليم شكست نمي شويم. سهراب رفيق روز هاي تنهايي مان است وماركز چشم و گوشمان را باز مي كند. ما دهه شصتي هاي لعنتي عشق فيلم هم هستيم وقتي با "قيصر" كيميايي "اعتراض" كرده ايم .
بخشي از ما تندروي مذهبي‌اند و بخشي از ما در تويوتا کمري عشقبازي مي‌کنند. اما ما دهه شصتي‌هاي لعنتي با همه‌ي اين‌ها منزوي هستيم. نه کسي براي کتاب‌هايمان مقدمه مي نويسد و نه کسي بوسه‌هايمان را ستايش مي‌کند. دلمان مي‌خواهد برابر باشيم چون برابري را مي‌بوسيم اما نابرابري را نمي‌فهميم .
ما دهه شصتي‌هاي لعنتي درهميم. سر همه را درد مي‌آوريم بي‌آنکه سودي داشته باشد. ما دهه شصتي‌هاي لعنتي آنقدر جنم داريم که به خودمان مي‌گوييم لعنتي اما به حرف ناحق پدر هم احترام مي‌گذاريم. ما حتي به پدرهايمان بي‌احترامي هم مي‌کنيم و طغيان مي‌کنيم. مي‌بيني هيچ چيز سر جايش نيست. دمدمي‌مزاج و تندخو و بي‌هويت.
ما دهه شصتي‌هاي لعنتي خيلي زياديم اما بيخود نيستيم. ما براي کارهايمان هيچ دليلي نداريم اما هستيم. به حرف‌هاي ديگران فکر مي‌کنيم و واکنش نشان مي‌دهيم اما جنگ نمي‌کنيم. اين را نه در دانشگاه ياد گرفته‌ايم و نه در خانواده، اين را ما دهه شصتي‌هاي لعنتي از تجربيات مضحک دهه قبلي‌هايمان به يادگار خريده‌ايم.
ما از اين بلند تر نمي توانيم فرياد بزنيم.
ما بچه هاي لوس دهه شصتي!
(دیواااا هم دیولاخیان عزیزم. گویا گوش شیطون کر گوگولی رو ناکارش کردم!!!! هوراااااا . این متن رو تو بلاگ یکی از دوستانم دیدم. من خوشم اومد چون خودمم یه دهه شصتی لعنتی ام!!! نمی دونم چرا بعد از مدتها با این مطلب شروع کردم ولی خوشحالم که دوباره اینجام. و در این لحظه دارم تایپ میکنم. دقیقا همین لحظه که شما بعدا می خونینش..)
ههههههمممممتتتتتووووونننننوووو ددددووووسسستتتت دددددداااااارررررممممم
----------***دیوســــــا***-------------

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

بی خبری؟

خبری که نیست
به دلت رجوع کن
یا به بالای صفحه
ببین چی شده که این پنجره چوبی تو این هوای توپ بسته ست!!!!
شاید تعطیله...
یعنی تعطیلی
تا حالا تعطیل که شدی حتماً
نگو نه که باورم نمیشه
حالا خیلیم مهم نیست چرا ها!
همیشه که دلایل حرف اولو نمیزنن
...
تعطیل که میشی انگار قهر کنی با خودت!
درو می بندی رو خودتو
شروع میکنی از تاریکی ترسیدن!
بعد وقتی میبینی خوب خوب اذیت نمیشی شاید چشاتم ببدنی
تنهایی
تنهای تنها!!!
خودت میدونی که اونجورام ترسناک نیسیتی...
اما خوب همیشه میشه از تنهایی ترسید
نمیدونم چرا
ولی میشه
زر نزن توهم می ترسی ازش
فکر کردی کی هستی
هرکیَ م که باشی یکی بیشتر که نیستی
تنهایی
...
خوب حالا شرایط محیاست
اگه یه شمع فسقلی روشن کنی سایه تم ترسناک میشه تازه
اما خوب از تنهاییت کم میشه
یکمم جمع شاعرانه میشه
نه
ولش کن. حال نمیده
ممکنه زیادی احساساتی بشی
خوب حالا چی کار میکنی؟
آره خودشه
مرور میکنی
خبرای گذشته رو
به قول خودمون خاطراتتو
این بهترین نوع شکنجه ست
گاهی میشه یه کوچولو آرزوی آینده هم قاطیش کنی
بسیار موثر و مفیده
سنگم که باشی باز میشه کلی چیزای باحال پیدا کنی
که دلتو تو این تنگی دور و برت حساب تنگِ تنگ کنه
چی!؟
هرچی
هر چیزی الان میتونه دلتو تنگ کنه
حتی اون لگدی که خورد تو پهلوتو هُلت داد تو چاله ی لجن
دهنت سرویس شد تا بفهمی چی شده
و چی از کجا خراب شده سرت
آره بابا دیگه الان که درد نداره پس میشه خاطره ی خوش
اصلاً شاید دلت واسه درد پهلوتم تنگ شه!!!
نه جونم تعجب نداره که
میشه
همینه
تنگ میگم تنگ میشنوی
دنیا میشه تنگ و تاریک تر از یه وجب جای قبر
حالا دیگه بستگی به جونت داره که تا کی اون تو دووم بیاری
بلاخره یه روز خسته میشی و اعتراف میکنی
جفت و لگد ننداز توهم خسته میشی
اعتراف که کردی تازه میبینی خبریم نیست بابا
الکی که نیست این همه نور و صدا و موسیقی تو تاثیر حس صحنه حرف اساسی می زنه
کافیه همین پنجره کوچیکه رو باز کنی که
نور راهشو پیدا کنه!!!!
لای درزشم باز کنی کافیه
باورت نمیشه چقدر وسوسه کننده ست!!!
اصلاً انگار یهو فیلمنامه عوض میشه کلاً
...
بدون عینک میری تو شیکم خورشید
انگار نه انگار تا همین دو دقه پیش به زور راهشو بسته بودی
حالا میخوای قورتش بدی!!!
...
کارگردانش فقط خودتی
دنیا هیچ کاره ست
تازه اعتراف کردیا
اما همین که شب شه یادت میره

همینه دیگه
هزار دفعه دیگه هم فیلم و از اول بنویسن همینه
.............................................

ای بابا من اومدم یه کلمه بگم چرا تو این خبر گزاری هیچ خبری نیست
بعد چشمم به این پنجره ی بسته افتاد
(راستی این عکس چقدر خوشرنگه!!!!)
بعدم باز افتادم یه جا دیگه
شدم مثل این بچه لاک پشتا که هرجا ولشون کنی میرن سمت آب
منم هرجا ولم کنی میفتم به حرف تکراری زدن
ای بابا
بچه لاک پشتم نشدیم
راه دریا رو خود به خود پیدا کنیم
حالا یکی نیست بگه فرض که راهشم پیدا کردی
جرات نداری دل به آب بزنی
زر مفت نزن
...
به خدا من فک و فامیلم ملا نبودنا!!!
نمیدونم چرا انقدر وراج از آب در اومدم
:)))) استعداده دیگه
...
دیوهای محترم چطورن؟!

فارقین

-طرح بدهید!
...
-چشم ، می سازیم، درست همانطور که شما می خواهید!
و می سازد! جوری هم می سازد که ضرب المثل می شود. جوری که به اسکیمو یخچال می فروشد!
به یک رییس قبیله که دو کیلومتر جاده در سرتاسر سرزمینش نیست ، ماشین تمام طلا می فروشد!
به مملکتی که مردمش خاویار رو بسته ای می خرند و نفت رو دسته ای می خورند ، ر actor هس ته ای می فروشد!
.
.
.
- اوخ ... سلام مادر جان پسرت بالاخره یه جاب گاتید!
-فاینالی...میدونستم پسر کیوتم یه جینیوس تمام عیاره.
-آره...تو مجمع یه کار یونیک گرفتم.
-تو دیزروت بود ... رتبه منفی 100 کنکور ، نامبر وان دانشگاه ، برگزیده افتخاری جشنواره خلاقان صنعت اسمبل ، حافظ جدول مندلیف!
-ایناف مادر جان ، لوسم نکن...
-از کارت برام بگو هانی.
-وای... کارم خیلی خوبه ... پارتنرام همشون از بچه های میهن پرست دانشگاه کلانتر هستند که نتونستن از مملکت برن... اونا رو یدونه از این هنر پیشه های پسته ای که یکی از فیوزاش خراب شده بود کار کردن و تونستن درستش کنن.
-خوب....
-ولی راستش هنوز متریال خوبی برای فیوز پیدا نکردن ، فقط سه دقیقه عمر می کنه ، و اینجاست که کار من شروع میشه!
-وای ... چه جذاب!
-آره ... من باید هر سه دقیقه یکبار طوری اون فیوز رو عوض کنم که دستگاه نخوابه .
-خیلی عالیه...بریم شام رو طبقه پایین بخوریم.
-----
---
--
-
میو....!

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

کوکی....

-طرح بدهید!
-چشم ، ولی آخر چه می‌خواهید؟ بفرمایید تا ما هم بدهیم!
-توی این جوامع یه نسلی می‌خواهیم که امل و قدیمی نباشد که مدام سرش را حنا ببندد، ما که حنا نداریم ، ما لوازم آرایش داریم و می‌خواهیم آنها را آنجا آب کنیم. 
بلی یک نسل ترو تمیز و ترگل و خوشگل و خوشتیپ می‌خواهیم که با ضابطه ها و استانداردهای بین المللی کاملا بی‌شعور باشد!
-چشم بعد از چهار سال تحویل می‌دهیم.
.
.
.
-خوب حالا چطور این نسل را درست کنیم؟
نسلی لازم داریم که از شکل زندگی اش بدش بیاید و اصلا اقش بگیرد و حالش بهم بخورد.
روشنفکر بشود، اما باندازه معمولی ، نه بشتر!
اگه یه ذره روشنفکر تر بشود دیگر خراب می‌شود.
به اندازه ای که ذائقه لطیفی پیدا کند، دیگر دوغ نخورد ، کوکا کولا بخورد. همین!
اگر بیشتر تغییر کند اسباب زحمت و گرفتاری و کشمکش است و خرج بیشتری برای ما خواهد داشت.
...
به اندازه ای که درست سوراخ آب انبار بشود، یعنی وقتیکه گفتیم "هو" او هم بگوید " هو هو هو ...!"
علی شریعتی

دیواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

سلام سلام به همه شما عزیزانم
من کماکان در حال کشتی گرفتن با گوگل هستم و کاملا پیروز نشدم! ولی الان با یه سیستم تونستم این مرز رو رد کنم و بیامو سلامی ارز کنم. دلم برای همه شما تنگ شده. همه شما رو دوست دارم دیولاختااااااا
-دیوسا-

بدون عنوان

برای رسیدن به تمام داشته هاش تلاش کرده بود روزها و شبهایی که فقط و فقط خودش می دونست و خدا... سالهای زیادی با آرزوهای رنگارنگ سر کرده بود تا برسه به لحظه هایی که آرزوهاش جلوی چشماش رژه برن... فکر میکرد داره می رسه ...به خیلی از اون رویاها...

اما به یکباره همه چیز از بین رفت ... آرزوهاش جلو چشماش رنگ باختن ... رویا هاش مثل برق پا به فرار گذاشتن ... دوباره تنها شد ...نمی دونست چرا اما دنیا سهمش رو بهش نداده بود سهمی که کامل کننده ی پازل زندگیش بود.

انگار توفان شده بود ...سیل اومده بود ...یه گرد باد ... و همه داشته هاش با خودش برده بود

خسته بود و این جمله براش فقط یک جمله نبود ..تمام حرفهاش پشت همین عبارت ساده می شد...خلاصه می شد...مخفی می شد. انگار چیزی کم بود.

انگار چیزی اشتباه بود و هر جوری که از کنارش می گذشت باز توی ذهنش تکرار می شد

با آدمها بود و نبود...می خندید و خنده هاش از ته یه بغض می یومد و آروم ته نشین می شد مثل تمام بغضهاش...

دنبال بهانه بود اما بی بهانه تنها مونده بود میون آدمهایی که گاهی خستگی اش رو چند برابر می کردن.

دلش یه کوه می خواست ...یه کوه بلند که روی بلندترین قله اش فریاد بزنه...جایی که صداش به گوش هیچ کس نرسه... غروب که می شد هوای رفتن داشت بی مقصد و بی هدف..انگار جاده ها صداش می زدن و اون نه پای رفتن داشت و نه توان رفتن...

بند دنیاش بود و خسته از همین دنیا...

نگاه آدمها به زندگیش عذابش می داد ترحمی که نسبت به اون میکردن حس همدردی که باهاش داشتن و اینکه میخواستن با نگاهشون بهش بگن میفهمن دردش چیه و درکش میکنن .... برای فرار ازهمه پناه می برد به خلوتی که ساخته ی دلتنگی هاش بود...تصویری از روزهای دور .. روزهایی که وسعت تنهایی اش به اندازه ی خونه ی کوچیکی بود ...خونه ای که حالا فقط یه خاطره ی دور و شیرین بود... خاطره ای که دوست داشت تعریف کنه ..برای هر کسی که مثل خودش هوایی بود...

حرفهاشو می شنید و ته دلش می لرزید از دنیایی که حصار آدمهاش رو با بیرحمی می سازه... می شنید و دلش می خواست ذره ذره از این خستگی رو ازش بگیره...این حرفها رو بارها ازش شنیده بود بدون تغییر بدون کاستی..خیلی حرفها داشت تا بزنه حرفهایی که فکر می کرد آرومش می کنه اما همیشه حرفهاش نگفته باقی می موند ...

زمانی که باید حرف میزد محو حضور بود و یهو دیر می شد و همیشه وقت رفتن می رسید و هزار هزار حرف نگفته باقی می موند. وقتی خسته از راه می رسید دلش می خواست دستهاشو محکم توی دستاش بگیره و ازش بخواد که فراموش کنه...که تمام خستگی ها رو از یاد ببره و از همین لحظه هایی که می گذره پلی بسازه برای آروم شدن... اما نمی شد همیشه دستهاش دور بود و همیشه بغضی بود که راه حرفهاشو سد کنه...

ازش که دور می شد دلش مثل گنجشکی می زد ... بی تاب می شد برای دلش ..برای حال و روزی که دلتنگش می کرد ..همیشه جدایی واسش سخت بود ...اما دور بود ...دور دور..

این روزها به هر جا که نگاه می کنه نگاه خسته ای می یاد توی ذهنش و آروم دعا می کنه ..دعا برای لحظه ای که "نور" پایان خستگی هاشو پر رنگ کنه... دعا برای خندیدن هایی که رنگ زندگی داشته باشه...

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

بازی... بازی... بازی...

سلام..
اگه یکم دیر شد شروع بازی میبخشید... دارم همه ی جنبه هاشو بررسی می کنم... این روزا یکم هم سرم شلوغ شده... همین روزاست که شروع کنیم بازی رو.
پاینده باد دیولاخ.

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

پیچه ... دست پیچه ....

+آخی چه کوچولوی ِ خوشگل و تو دل بروییه!
   خوب داره چیکار می‌کنه
-کتاب می‌خونه.
+چه جالب ... چی میخونه؟
-نیچه
+نیچه.....؟
-آره اون حتی قبل از اینکه درست حرف بزنه به نیچه علاقه داشت.
+از کجا فهمیدید؟
-همیشه می‌گفت"پیچه ...نیچه ... میچه ... چیچه ...
+بله.... حالا چیزی هم می‌فهمه؟
-معلومه . باید پای صحبت هایش بشینید.
+حالا چرا داره گریه می‌کنه؟
-گرسنشه.
+خوب چرا غذا نمی‌خوره؟
-خودش نمی‌دونه گرسنشه.
+گفتید چند سالشه؟
-چهار سال.
+و اونوقت هنوز نمی‌تونه تشخیص بده که گرسنه است؟
-ببینم شما خودت می‌تونی گرسنگی رو تعریف کنی؟
+چیکار کنم...؟
-گرسنگی مجموعه ای از احساسات ِ متضاد و متشابه و متناقض و غیره و غیره است که طی مراحل خاصی بصورت ارگانیزمی فرا الکتروپیچی در ماورای روح و روان ِ جمعی ِ اعضای ِ جوارحی در ساختاری معنوی بروز می‌کند.
+#@÷×)×÷÷٪!!!!!
-البته همونطور که متوجه شدید این تعریف دقیقی نبود ... همانطور که گفتم باید پای صحبتهای خودش بنشینید....

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

بازی... بازی... بازی...

1- این بازی با برنده شدن پول تموم میشه... یعنی با پایان هر دوره یک نفر که به عنوان نفر اوله کلی پول گیرش میاد... جایزه ی نفر اول...
برای این بازی هم دیو یسنای بزرگ به عنوان اسپانسر اعلام آمادگی کردند... مبلغ زیادی ( ریال ) که بازی رو جذاب ترمی کنه... حالا اونایی که هنوز اعلام نکردن بیان تو حضور غیاب اعلام کنن که هستن تا بازی رو معرفی کنم.
پاینده باد دیولاخ...

تراوشی که صداش درنیومد...-قرمزی هم شاعر میشه-

باز باز باز 
این در باز است و حیای گربه دراز خوابیده است.
و افکارم همچون باز در پرواز.
پس فکرم چون دری است در پرواز، بی‌آغاز...
نگاه کن و بنگر آنرا که چون غاز ، قاز قاز می‌کند.
قار قار می‌کند.
و این اوج احساسات و شکوه یک شعر است که می‌تراود چون آه.
آه که اگر این تراوش خود را چس نمی‌کرد چه می‌شد؟
بوش که خوب بود اگه صداش هم درمی‌اومد فوق‌العاده می‌شد دیگر.
و من اینچنین خسته و غمزده و دلشکسته و شکسته و نشسته بر سریر بی‌دلیل ِ‌ توهماتم چه حکومت بی‌بدیلی می‌کنم بر سایه سار ِ‌ خیال های بی‌نظیرم.
و ای جماعت شما هم به پا خیزید تا در این شهر طلایی ، با هم و در کنار هم بنشینیم و از بی‌وفایی این چرخ ِ‌ دوار ِ‌ جادو پیشه‌ی بی‌رحم سخن ها در بیاندازیم .
و تا صبح بی‌آغاز باز هم قاز قاز کنیم.
که مرغ همسایه غاز است و این در همچنان باز است و باز پرنده ای است در اوج پرواز.
باز باز باز

قاز
غاز
ساز
گاز
ناز
دراز
بساز 

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

بازی.... بازی.... بازی...

سلام به دیولاخیا...
بالاخره بازی جدیدی که در حال طراحی کردنش بودم تموم شد...
اونایی که هستن اعلام کنن... چون ایندفعه دیگه اونایی که اعلام نکنن از دیوالاخ میپرن... ;)
این مدت هم دست نگه داشتم شاید بتونم سفر کرده هارو برگردونم... ولی خوب یسری دیگه بر نگشتن...
سکنه ی دیولاخ... دیوااااا به همتون.
....
بازی رو معرفی می کنم... فقط یه شرط دارم... اونایی که هستن اینجا یه -هستم- بگن... همین.
چی؟ تاحالا صد بار حضور غیاب کردیم؟ خوب چه ایرادی داره.. هی نگران همدیگه میشیم اینجوری خبر می گیریم دیگه.
تا اولین فرصت که بازی رو اعلام می کنم... دی وااااا.

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

آخرین نوشته مررد در آخرین شکستن غرورش در اوج تنهایی

حتی اگر به چشم خوب نگاهش نکنید منظره زشت نیست شاید نگاه شماست که نا زیباست ( ژاک پره ور)
روانپزشکان به آن برچسب "بیماری روانی" می چسبانند مردم عادی به آن "ناهنجاری " می گویند و فلسفه به آن "تردید هستی شناسانه" نام می نهند اما تئاتری ها می دانند که این همه جزئی زندگی است ....
بی رحم ومهربان مثل زندگی هر روزه ما ... خاطرات تلخ و شیرین کودکی در ناخودآگاه پا بر جاست . تصویر مخوفی از یک تجاوز یا تصویر نا مهربان از یک مادر فراموش شده و یا تصویر کابوس گونه ای از یک عشق ویران ...ما روی هیچکدام از این آدم ها وزندگیشان اسم نمی گذاریم به نظر من این عشق است عشق زندگی ... زندگی با همه خوبی ها و بدی هایش زندگی با همه لحظات طنز و تراژیک آن مثل یک کارناوال با لباس خانه که ارزش زیستن دارد و شاید ارزش تماشا کردن ....
پی نوشت : متن از تئاتر کارناوال با لباس خانه اثر چیستا یثربی

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

آروم... آروم... آروم...

هیس...
هیچی نگو...
فقط بذار آروم باشه...
آروم... آروم... آروم...
نه، به چیزی دست نزن.
آخه تازه داره به این وضع عادت می کنه.
چیزی رو جابجا نکن...
بذار اون موزیک همچنان پخش بشه !
می ترسم اگه قطعش کنی آرامشش بهم بخوره.
آخه میدونی!
شبیه شیشه شده که دیگه حتی طاقت یک ضربه ی ضعیف هم نداره...
تَرَک خورده... ایندفعه اگه بهش دست بزنی میشکنه.
قبلا همه چیز فرق داشت.
اون قوی بود.
یعنی در واقع قوی نبود؛ اون موقع هنوز نمیدونست چقدر شکنندست !
نه! توروخدا اون گل خشک رو از تو گلدون بر ندار...
بذار خرده هاش همونجوری کنار گلدون بمونه...
لب های سرخت رو نزدیک گلدون نبر.
حواست به نفس هات باشه...
نکنه گردوخاک نشسته رو گلبرگ های خشک رو بتکونی.
دیگه حتی سرخی ی خشک ِ زیر ِ گردوخاک ِ خاکستری هم اذیتش می کنه.
میبخشید هی منعت می کنم...
آخه حساس شده... میترسم آرامشش نابود بشه.
بذار- در- بسته بمونه...
جریان هوا، رقص ِ نور ِ آفتاب با گردوخاک توی هوا رو خراب می کنه.
نگاش کن! نگاش کن ببین چقدر آروم پشت میزش نشسته
تنها حرکتی که دیده میشه ته مانده ی دود ِ پیپشه... که نزدیک سقف حرکت می کنه...
او بالا رو نگاه کن...
نه... نه... نه... چرا اون کار رو کردی؟
مگه نگفتم هیچی نگو !!!
چرا از تابلوی نقاشی ی نیمه کارش پرسیدی؟
مگه نمیدونستی اون دیگه توان ادامه نداره!
حالا میخوای چیکار کنی؟
نزدیکش نرو... به خاطر خدا !
اون تازه داره عادت می کنه...
چیکارش کردی؟ چرا لبخند میزنه؟
ازت چی میخواد؟
خواست بغلت کنه؟
خوب، مگه ایرادی داشت؟
اون که کار بدی نکرد...
کجا میری؟
نه... نه...
اگه نمیخواستی بمونی چرا آرامششو بهم زدی؟
اون این همه هیجان رو از کجا آورد؟
نه...
کجا میری؟ وایسا.
نه... نه... نه...
در رو نبند
برگرد ببین چجوری چشاش دنبالته !
فقط یبار دیگه برگرد و لبخندش رو ببین که چقدر سخت داره خشک میشه...
دلت میاد بری؟
من که گفته بودم...
آخه کجا میری بیرحم!
چشاش رو نگاه کن! ببین چجوری داره تو اشکاش غرق میشه...
آخه چرا در رو پشتت اینقدر محکم کوبوندی؟؟؟
حد اقل میذاشتی فکر کنه تو فقط یه رویا بودی...
من که گفتم هیچی نگو...
فقط بذار آروم باشه
آروم... آروم... آروم...

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

ديوهاي ِ خوبم ... سلاااااام... خوابين يا بيدار؟؟؟

سلام به روي ِ ماه ِ خواب آلوي ِ( ي جانشين ِ دال) همتون( البته به استثناي ِ تني چند از شب زنده داران)

انگاري   اين پروسه  حضور و غياب ِ  گهگاه  به نام ِ من خورده و كاريشم نميشه كرد يا شايدم خودم خوشم مياد و اينجوري دارم غميش ميام. به هر حال  به ياد ِ دوران ِ پر ملال ِ مدرسه ( جان ِ من ديگه اين يه قلمو انكار نكنين )  تن بدين به اين حضور غياب و البته خشك و خالي يه بله و ديوا نگين كه اصل ِ بي مراميه . يه نمه از خودتون بگين ، يه چند جمله اي انگشت رنجه كنين و بقيه رو از حال و هواي ِ خودتون با خبر .  والا راه  ِ دوري نميره ...  اينقدر هم تلخ  نباشين احيانا و نگين تو دلتون :  خوب كه چي ...؟
اون وقت منم ميگم: نخودچي  آرپي جي ... بقيشو يادم رفته به دليل ِ قلت ِ استعمال...( لول يا همان لبخند و يا پوزخند)

ديو-يسنا
ديوار
فرامرز
روحويو هوديوو( ماشا ء الله عجب اسم ِ طويلي)
مرديوجان
ديوونه
آن ديويتا
ديوك
ديوسا
خان ديوه
ديوار قرمزه
ديوبنگ
ديومار
ديويد
ديوسان
ديوا
و جناب  ِ مستطاب حضرت ِ ديوان بيگي ( اين اسم طويلتر بود، ببخشيد روحويو)




.... يك عمر دير رسيديم ، فصل ِ چيدن ِ تازه ها گذشت، پاييز سرده !!!( نميدونم چي شد يهو تراوش كرد و نوشتم ... عذرمو بپذيرين اگه از شدت ِ ارتباط متن با اين چكامه( مردم از خنده  اين كجاش چكامه است آخه ؟؟) تحيرتون متورم شد.


۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

همیشه دلیل وجود داره

سلام به همه دیولاخیان عزیز

من این شعر حمید مصدق به هزار و یک دلیل خیلی دوست دارم و برام یاد آور لحظه های شیرین تو زندگیمه ٬لحظه هایی که میتونم با اطمینان بگم هیچ وقت دیگه تکرار شدنی نیست برای من ... و اما بعد امروز داشتم تو اینترنت میچرخیدم واسه خودم 1 جواب دیدم واسه این شعر جوابی که میگن فروغ فرخزاد به این شعر حمید مصدق داده خواندمش و واسم جالب بود خیلی جالب ...

تو به من خنديدي
و نميدانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز ،
سالها هست كه در گوش من آرام ،
آرام
خش خش گام تو تكرار كنان ،
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم ،
_ كه چرا ،
_ خانه كوچك ما
سيب نداشت .

شعر حميد مصدق

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه ی همسایه
پدر پیر من است!
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی تو
پاسخ عشق تو را
خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک.
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه ی تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز
سال ها هست که در ذهن من آرام
آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم:
که چه می شد
اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت. واین جواب فروغ فرخزاد بود به حمید مصدق

امروز با خواندن این جواب 1 بار دیگه بهم ثابت شد هر کاری میتونه دلیلی داشته باشه... اما شاید هیچ وقت من نفهمم اما باید درک کنم که دلیلی هست و به همین اکتفا کنم بهش احترام بذارم ... (اونایی که بیشتر منو میشناسن خوب میدونن چی میگم من همیشه دنبال اینم که دلیل هر کاری بفهمم )

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

It will be all right


http://medanswer.com/test/Within_Temptation--Pale.mp3




,The world seems not the same

Though I know nothing has changed

,It's all my state of mind

.I can't leave it all behind

Have to stand up to be stronger

Have to try to break free

From the thoughts in my mind

,Use the time that I have

,I can't say goodbye

Have to make it right

Have to fight, cause I know

,In the end it's worthwhile

That the pain that I feel slowly fades away

It will be alright

I know, should realize

Time is precious, it is worthwhile

,Despite how I feel inside

Have to trust it'll be all right

Have to stand up to be stronger

I have to try to break free

From the thoughts in my mind

,Use the time that I have

,I can't say goodbye

Have to make it right

Have to fight, cause I know

,In the end it's worthwhile

That the pain that I feel slowly fades away

It will be all right

Oh, this night is too long

Have no strength to go on

No more pain, I'm floating away

Through the mist see the face

Of an angel, who calls my name

I remember you're the reason I have to stay

Have to try to break free

From the thoughts in my mind

,Use the time that I have

,I can't say goodbye

Have to make it right

Have to fight, cause I know

,In the end it's worthwhile

That the pain that I feel slowly fades away

...It will be alright






Pale Lyrics

Artist(Band):Within Temptation

Review The Song (70) Print the Lyrics


۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

amores perros

چه  بي تابي ِ ول معطلي دارم   پي ِ اون كه ديگه از
 
گذر ِ  باريكه دلش  حتي ياد ِ موهوم ِ  من هم   راه ِ عبوري نداره!!!

چه سرسختي ِ مگس مابي دارم  تو ويز ويز كردن
  
واسه اون يه جفت گوشي  كه  ديگه  شنواي نجواهاي ِ پنهوني ِ از ما بهترونه!!!

چه دلتنگي ِ حقارت باري دارم  واسه اون نازنيني  كه

 جلوه فروش ِ هزار مشتري ِ دست به نقد ِ و گيسويِ رها سپرده به دست ِ كژ...  بي نسيه، نقد ِ نقد !!!

چه اشك ِ تهوع آوري ميريزم  واسه اون دلربايي كه عادت معهودش عهد شكنيه!!!

چه سگ جوني ِ زجر آوري دارم واسه زوزه كشيدن به پاي ِ عشقي  كه درگاه  ِ صد  كفتار ِ بي مقداره!!!

چه خلسه ي ِ خويشتن آزاري  دارم  به خاطر ِ  جاي ِ يه گوشه  چشم ِعتاب آميزم  كه روي ِ پوست ِ لطيفش  مونده!!!

چه زخمه هاي ِ جونكاهي ميزنم  به اين روح ِ عاشق به هواي  ِ در اومدن ِ نوايي از ساز ِ دل ِ دلنوازش!!!

چه قد خميده  و نيمه جون پي ِ يه نشوني ِ بي نشون سگ دو ميزنم  و از پا درازترم، دست  حاصل ِ!!!

چه هرزه گرد و فريب خورده  چشمم  كه هرجاييه لجن پوشي رو   جاي ِ  محبوب ِ سبزه قبا ميگيرم!!!

چه دشمني ِ مومنانه اي دارم با خودم به اميد ِ يه ذره ترحم  از اون بارگاه  ِ بي رحمت!!!

چه ميان تهي ام !
چه بي ايمانم !
چه هلاك ِ جرعه ام!
چه سراسر نيستي ام!
چه پوچم!
 چه غريق ِ درياي ِ نكبتم !
چه بي رنگم !
چه عطشي دارم!
چه بي حرفم !

بي حرف يعني... بي عشششششششششششششق

 چه بي عشششششقم  چه بي عشششششششق!!!!!!!!!
 


 ...چه لجن پراكني ها كه تو سطور ِ بالا از نگارنده  ادا اطواري ِ  پر قيل و قال  سر نزد!!!

چه استغفاري ميطلبم  از عشاق  به خاطر ِ ارتكاب ِ بزه ِ بي عشقي !!!



چه بي تابانه ميخواهمت اي دوري ات آزمون ِتلخ ِ زنده به گوري!!!(شاملو)





























  


درد گنگ

سلام چند روزی بود میومدم اینجا نوشته های دوستان عزیز و میخوندم و میرفتم .خیلی دوست داشتم حرفی بزن یا چیزی بنویسم اما انگار قفلی زده شده به تمامی اعضای وجودم و بد اسیر بی حرفیم و عجیب اینکه اصلاً نمیدونم چه مرگم هست پس یاد این شعر افتادم گفتم چه بهتر همین و بنویس که خودش کم بی شباهت به شرح حال الانت نیست ...
نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال نا شناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه می خواهم بگویم
نمیدانم چه می خواهم بگویم

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

ديو پر...گنجشك پر...



پرنده پرنده پرنده

بر گذرگاه زمان راه نبرده به كوچ

همدم مرگ سر مي كني هر بازدم

دل به دل كدام پنجره بسته اي

كه اينچنين چشمانت نم نم باران است

و سرما پر پر دلت را مي لرزاند

پرنده پرنده پرنده

دل به كوچ نسپرده

عروس باران كدام پنجره نا گشوده مانده اي

كه قنديل هاي يخ، تاجگزار ميهماني ات شدند

و دستي جز برف، نقلي بر سرت نريخت

بال بال بال

نمي زني و نمي روي چرا؟



آي دا...