۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

درد گنگ

سلام چند روزی بود میومدم اینجا نوشته های دوستان عزیز و میخوندم و میرفتم .خیلی دوست داشتم حرفی بزن یا چیزی بنویسم اما انگار قفلی زده شده به تمامی اعضای وجودم و بد اسیر بی حرفیم و عجیب اینکه اصلاً نمیدونم چه مرگم هست پس یاد این شعر افتادم گفتم چه بهتر همین و بنویس که خودش کم بی شباهت به شرح حال الانت نیست ...
نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال نا شناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه می خواهم بگویم
نمیدانم چه می خواهم بگویم

۶ نظر:

Ida گفت...

ديوك جون سلام
اميدوارم خوب و خوش باشي و درد گنگ هم نداشته باشي...
اي كاش مي نوشتي اين شعر از كيه؟
ممنون كه احساساتت رو با ما سهيم كردي
فكر كنم همش تقصير پاييز باشه ;)

ديوك گفت...

سلام روحویوهودیوو
مرسی عزیزم ...
شاعر این شعر سایه بود

مردیوجان گفت...

ه.ا سایه همون هموشنگ ابتهاج
همونی که میگه
مرجان
سنگیست زیر آب ;)
البته یه عالمه چیزای دیگه هم میگه ها
:)

ميرديو گفت...

سلام ديوك ...
با اينكه دل خوشي ازت ندارم چون اين چند وقته ازت كامنتي نداشتم اما چه كنم كه با شعري كه گذاشتي همداستانم!!!

ديوك گفت...

سلام میر دیو عزیز
ببخشید واقعاٌ اما زمانی که نتونم کامنت خوب و دروخور نوشته دوستان بازم سعی میکنم سکوت کنم پس میدونم درک میکنی این دوست کوچیک و میبخشی اما چشم چیزی واسه گفتن داشته باشم حتماً

مردیوجان گفت...

مثلاً میگه:

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است