برای رسیدن به تمام داشته هاش تلاش کرده بود روزها و شبهایی که فقط و فقط خودش می دونست و خدا... سالهای زیادی با آرزوهای رنگارنگ سر کرده بود تا برسه به لحظه هایی که آرزوهاش جلوی چشماش رژه برن... فکر میکرد داره می رسه ...به خیلی از اون رویاها...
اما به یکباره همه چیز از بین رفت ... آرزوهاش جلو چشماش رنگ باختن ... رویا هاش مثل برق پا به فرار گذاشتن ... دوباره تنها شد ...نمی دونست چرا اما دنیا سهمش رو بهش نداده بود سهمی که کامل کننده ی پازل زندگیش بود.
انگار توفان شده بود ...سیل اومده بود ...یه گرد باد ... و همه داشته هاش با خودش برده بود
خسته بود و این جمله براش فقط یک جمله نبود ..تمام حرفهاش پشت همین عبارت ساده می شد...خلاصه می شد...مخفی می شد. انگار چیزی کم بود.
انگار چیزی اشتباه بود و هر جوری که از کنارش می گذشت باز توی ذهنش تکرار می شد
با آدمها بود و نبود...می خندید و خنده هاش از ته یه بغض می یومد و آروم ته نشین می شد مثل تمام بغضهاش...
دنبال بهانه بود اما بی بهانه تنها مونده بود میون آدمهایی که گاهی خستگی اش رو چند برابر می کردن.
دلش یه کوه می خواست ...یه کوه بلند که روی بلندترین قله اش فریاد بزنه...جایی که صداش به گوش هیچ کس نرسه... غروب که می شد هوای رفتن داشت بی مقصد و بی هدف..انگار جاده ها صداش می زدن و اون نه پای رفتن داشت و نه توان رفتن...
بند دنیاش بود و خسته از همین دنیا...
نگاه آدمها به زندگیش عذابش می داد ترحمی که نسبت به اون میکردن حس همدردی که باهاش داشتن و اینکه میخواستن با نگاهشون بهش بگن میفهمن دردش چیه و درکش میکنن .... برای فرار ازهمه پناه می برد به خلوتی که ساخته ی دلتنگی هاش بود...تصویری از روزهای دور .. روزهایی که وسعت تنهایی اش به اندازه ی خونه ی کوچیکی بود ...خونه ای که حالا فقط یه خاطره ی دور و شیرین بود... خاطره ای که دوست داشت تعریف کنه ..برای هر کسی که مثل خودش هوایی بود...
حرفهاشو می شنید و ته دلش می لرزید از دنیایی که حصار آدمهاش رو با بیرحمی می سازه... می شنید و دلش می خواست ذره ذره از این خستگی رو ازش بگیره...این حرفها رو بارها ازش شنیده بود بدون تغییر بدون کاستی..خیلی حرفها داشت تا بزنه حرفهایی که فکر می کرد آرومش می کنه اما همیشه حرفهاش نگفته باقی می موند ...
زمانی که باید حرف میزد محو حضور بود و یهو دیر می شد و همیشه وقت رفتن می رسید و هزار هزار حرف نگفته باقی می موند. وقتی خسته از راه می رسید دلش می خواست دستهاشو محکم توی دستاش بگیره و ازش بخواد که فراموش کنه...که تمام خستگی ها رو از یاد ببره و از همین لحظه هایی که می گذره پلی بسازه برای آروم شدن... اما نمی شد همیشه دستهاش دور بود و همیشه بغضی بود که راه حرفهاشو سد کنه...
ازش که دور می شد دلش مثل گنجشکی می زد ... بی تاب می شد برای دلش ..برای حال و روزی که دلتنگش می کرد ..همیشه جدایی واسش سخت بود ...اما دور بود ...دور دور..
این روزها به هر جا که نگاه می کنه نگاه خسته ای می یاد توی ذهنش و آروم دعا می کنه ..دعا برای لحظه ای که "نور" پایان خستگی هاشو پر رنگ کنه... دعا برای خندیدن هایی که رنگ زندگی داشته باشه...
۶ نظر:
یه پازل داریم که اسمش رو گذاشتی پازل زندگی... خوشگل بود، بزار یخورده باهاش ور بریم.
این پازل احتمالا یه طرح کامل و از پیش تعیین شده نداره.
اینجاست که پای برنامه ریزی و آرزوها رو میشه وسط کشید.
مثلا یه طرحی میریزی و دنبال قطعاتش میگردی و هی پازل رو کاملتر میکنی...
هرچی پازل کاملتر میشه بالتبع طرحی که برای این پازل داری هم بیشتر خودشو نشون میده...
حالا فرض کن داری یه پازلی رو میچینی و با تجربه ات تو این بازی ، وجود ِ یه قطعه رو لازم میبینی.
پس میوفتی دنبالش که این تیکه از پازل رو کامل کنی.
اون قطعه حتی ممکنه از قطعات اصلی باشه که از مدت ها پیش جزء طرح اولیه بوده.
به هر حال تو به قطعه ات میرسی.
ولی این پازل لزوما ماهیت ایستایی نداره.
پس این مهره ای که حیاتی بود و کلی بازحمت بدست اومده دیگه ممکنه بدرد نخوره.
یا حتی ممکنه بعد از اینکه تو پازل نشست، طرح کلی بدلت نشینه.
بندازش دور...
حتی اگه لازم شد طرح رو عوض کن.
فقط خود بازیگر میدونه و خداش که چقدر تلاش کرده تا کار به اینجا رسیده، پس ارزشش رو داره که بازهم تلاش کنه.
خلاصش که لنگش کن.... :)
آمین.
بدون عنوان...
دیواااااااار حقا که باید بگم عاشقتم آخه ه ه ه ه ه انقدر خوب گفتی که من دیگه هیچی نمی تونم بگم... :*
سلااااام ديوك جان
ما رو نميبيني خوشته؟؟
ما كه باهاتيم ...
متنت زنده بود و روح داشت
...دعا واسه خنديدن هايي كه رنگ ِ زندگي داشته باشه...
ديگه گمون كنم از دعا كاري ساخته نباشه!!! به يه چيز ِ زورمند تر نياز داريم...تو اينطور فكر نميكني؟؟؟
هنر این نیست که قلب کسی رو نشکنی. هنر اینه که با تکه های دل شکسته کسی
براش یه پازل جدید بسازی.
ارسال یک نظر